شوهرم تصادف کرده بود فکش شکسته بود ماه رمضون نمیتونست چیزی بخوره دوماه پشت سرهم پرستاریشو کردم نزاشتم اب تو دلش تکون بخوره نزاشتم فکر کنه مریض بشه همش سرگرمش میکردم خودم حامله بودم پنج شیش ماهم بود اذان میشد افطار نمیخوردم برای شوهرم انواع ابمیوه و سوپ درست میکردم به شوهرم میدادم بعد خودم دو لقمه میخورم از گلوم پایین نمیرفتن انگار میخراشیدن گلومو غذاها بغض تو گلوم گیر کرده بود ک شوهرم نمیتونه چیزی ک من میخورمو بخوره موقع سحری نمیتونستم چیزی بخورم بخاطر بچم دو سه لقمه میخوردم بچم چیزیش نشه شبا دزدکی گریه میکردم جلو شوهرم شادو شنگول خودمو نشون میدادم ک نامید نشه ولی دلم از مادرشوهرم شکست
1402/11/11 23:03