این یک کف دست بچه، ابهتی برایم باقی میماند؟!
جدای از روحیات قلدری اش خیلی لاکچری و سخت پسند هم هست. ماه های اول بوی مرغ که به مشامش میخورد؛ انگشت های کوچکش را روی دکمه تنظیمات معده ام فشار میداد و گلاب به روتان، عـــــــــــــــــــــق!
فقط گوشت خالص گوسفندی دوست داشت. بعضی وقت ها هم برای تنوع میگو را میپسندید. یا مثلاً از بین میوه ها توت فرنگی باب میلش بود. جدیدا هم برای خوردن گیلاس طوری هورمون هایم را به بازی میگیرد؛ که اگر در اسرع وقت مزه ترش و شیرین گیلاس توی خونم جاری نشود؛ اشکم را در میآورد.
ماه آخری اوضاع کمی سخت تر شده. استرس زایمان و هر شب خواب دیدنش به کنار. آماده کردن وسایل و انتخاب سایز مناسب لباس برای روز ورودش به دنیا شده خوره ی مغزم. خب من از کجا باید بفهمم بچه چه قد و قواره ایست. همه ی لباس ها به نظرم یا کوچک است یا بزرگ. لباس ها هم جدیدا رنگ و طرح درست و حسابی که ندارند. همه رنگ های سرد و ملایم و خنثی. خبری از رنگ های شاد و طرح های عروسکی باب میلم نیست.
بعضی وقت ها به خودم میگویم بیخیال! نهایتا اگر لباس ها اندازه اش نبود اهمیتی ندارد. میپیچیمش توی پارچه و سفت بغلش میکنم. از تصور لمس پوست نرم و لطیفش آب قند لازم میشوم. دلم میخواهد انگشت کوچکم را توی مشتش بگیرد و فشار دهد. یا وقتی بغلش میکنم سرش را به سینه ام بمالاند و دنبال شیر بگردد. خلاصه که دلم میخواهد زودتر وقت چیدن میوه ی دلم بشود تا مزه ترش و شیرین این گیلاس کوچولوی سرخ برود زیر زبانم و تا ابد مست این طعم بهشتی اش بمانم.
1403/04/20 22:48