The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

مامانای 1403😍

422 عضو

سلام گلوم

1403/05/09 16:14

گروه بارداری دارم فعااال اگه خواستی ببرمت

1403/05/09 16:14

سلام قشنگا
تخفیفففف💝فقططط 20 🎈🎈
فقططط تا ساعت24 امشب 😇
همه تم های کودک و بزرگسال
ادیت کامل و چهره 👌فقطط 20
بدو جانمونی✌🎉
روبیکا
"لینک قابل نمایش نیست"

ایتا
"لینک قابل نمایش نیست"
وارد گروه ها بشید و پی وی پیام بدید😍صبورانه پاسخگو ام

1403/05/12 08:14

سلام😐🖐

1403/06/05 11:09

#اوج_لذت
#پارت_47

لباس پوشیدم و آرایش لایتی کردم، زیاد اهل آرایش نبودم و معتقد بودم زیبایی باید طبیعی باشه.

صدای مامان از بیرون اتاق بلند شد.
_حامد پایین منتظر وایساده مامان جان.

هوفی کشیدم و شال سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم، سعی کردم ظاهرم رو حفط کنم.
_بریم مامانی آمادم من.

با لبخند عمیق نگاهم کرد.
_قربون صورت ماهت برم خوشگل من.

با تعریف‌هاش کل وجودم ضعف می‌رفت! نگاهی به بابا انداختم که روی کاناپه نشسته بود.
_شما نمیای بابا؟

کنترل تلوزیون رو برداشت و تکیه داد عقب.
_نه بابا جان خرید های زنونه دارید برید شماها من می‌مونم.

کاش جای بابا من می‌موندم! مامان بازوم رو گرفت و سمت در بردتم.
_بابات رو که می‌شناسی برای کادو گرفتن واسه من هم از بقیه کمک می‌گیره سر رشته نداره تو چیزی!

تک خنده‌ای کردم و سر تکون دادم، عشقشون خیلی قشنگ بود و حس خوبی می‌داد بهم.

برای بابا بوس فرستادم.
_زود برمی‌گردیم جذاب ترین بابای دنیا.

_برو کمتر زبون بریز.

کفشم رو پام کردم و با مامان پایین رفتیم، حامد پشت فرمون نشسته بود و منتظر ما بود.

پیرهن مردونه‌ی سفید رنگ تنش کرده بود و موهاش به لطف ژل بالا رفته بود.

مامان جلو نشست و من عقب، سلام کوتاهی کردم و تکیه دادم.

دستش رو پشت گردن مامان گذاشت و عمیق پیشونیش رو بوسید.
_دلتنگت بودم.

مامان شونه‌های پهن و مردونه‌اش رو آروم فشرد و "منم همینطور"ای زمزمه کرد.

حامد از توی آینه نگاهم کرد و ماشین رو روشن کرد.
_چطوری تو بچه حالت خوبه؟

اینجا خلوت دوتایی نبود که هرجور دلم بخواد صحبت کنم! جلوی مامان باید طور دیگه رفتار می‌کردم.
_خوبم داداشی.

مامان کمربند ایمنی رو بست.
_به نظرت چی بخریم برای یکتا؟

حامد دنده رو عوض کرد.
_دستبندی گردنبندی، فرق نداره یه چیز ساده باشه ولی به چشم بیاد.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/19 23:04

#اوج_لذت
#پارت_124

خواستم حرفی بزنم که پیش دستی کرد و ادامه داد:
_ بلندشو لباساتو بپوش حداقل یکی دو هفته بیا تا من منشی جدید پیدا کنم. یالا بیشتر از این وقت تلف نکن!

یکتا که تا حالا این روی حامد رو ندیده بود جا خورد و با تته پته سمتش رفت.
_ عزیزم آروم باش. الان سکته می‌کنی انقدر حرص می‌خوری.
_ یکتا تو نمی‌فهمی، آخه مگه اون مطب بچه بازیه؟ دیشب میگه میام حالا میگه نه...
با حرص سمتم برگشت و گفت: دِ تو چرا نشستی هنوز؟ پاشو حاضر شو دیگه بچه!

چرا داد و بی‌داد راه انداخته بود؟
با توپ پر تیکه انداختم:
_ اگه حضرت آقا لطف کنی بری بیرون من آماده میشم! وایستاده اینجا هی دستور صادر می‌کنه.

تا حالا اینطوری و در این حد تیز و تند باهاش حرف نزده بودم، برای همین اول شوکه شد اما بعد پوفی کشید و بیرون رفت.

یکتا هم بدنبالش از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
_ خدایا بهم صبر بده!

یه تیپ سبز و سفید زدم و بعد از آرایش لایتی از اتاق بیرون رفتم.
هیچ دلم نمی‌خواست حالا که عصبانیه بیشتر از این ترکش‌هاش من رو هدف قرار بده.
من قصدم عصبی کردنش بود که موفق شدم؛ حالا هم یک هفته می‌رفتم و بعد بهونه تراشی می‌کردم.

_ بریم.
یکتا تا جلوی در اومد و بعد داخل خونه رفت و در رو بست.
برای اینکه زیاد باهاش برخوردی نداشته باشم در عقب رو باز کردم و خواستم بشینم که گفت: عقب؟ مگه من رانندتم؟

_ مگه خودت نگفتی ازم دور باش؟ جلو بشینم خیلی نزدیکیم. از اونجایی که منو غلام حلقه به گوشت گیر آوردی میگم.
بی‌توجه به چهره‌ی مبهوتش رو صندلی عقب جا خوش کردم.

پشت فرمون نشست و از آیینه بهم نگاه کرد که نگاه سردی بهش انداختم و بعد خودم رو با گوشیم مشغول کردم.

کاوه وقتی خواب بودم پیام داده بود.
" سلام وقت بخیر پروا خانوم. خوبید؟"
پروا خانوم؟
صبح که منو خانوم کیانی صدا می‌زد! چه زود پسرخاله شده بود..‌.

پیامی با مضنون: "سلام عصر بخیر. ممنون شما خوبید؟" براش تایپ کردم و ارسال کردم.
بلافاصله صدای دینگ پیام گوشیم بلند شد که سنگینی نگاه حامد رو روی خودم حس کردم.

حالا که حواسش بود چی می‌شد اگه این پیامک بازی رو ادامه می‌دادم تا واکنشش رو ببینم؟ شاید دوباره موفق می‌شدم عصبی یا حرصیش کنم!

نگاهم رو به صفحه‌ی گوشی دوختم.
"شکر. میشه دوباره از جزوه‌هاتون عکس بفرستید؟ من حواسم پرت شده بود عکس‌ها تار و ناخواناست."

سریع تایپ کردم: "بله حتماً. چه پیامرسانی دارید؟"
فکر می‌کردم این دفعه دیر جواب بده اما انگار این پسر رو گوشی خوابیده بود که درجا جواب می داد.

"هم واتساپ هم اینستاگرام"
و آیدی اینستاگرامش رو گذاشته بود.
پشت سر دوباره پیامی اومد

1403/06/20 17:47

#اوج_لذت
#پارت_136

مادر سرتکون داد و زیر لب ذکری خوند.
تند تند مشغول حاضر شدن شد‌.
به کل امتحانش رو فراموش کرده بود... و صد البته جزوه‌هایی که قرار بود برایِ کاوه‌ی چشم انتظار بفرسته رو.

با بیرون زدنش از اتاق چشم تو چشم یکتا شد.
_ داری میری؟
تو دل نیش زد: مگه نمی‌بینی؟
اما بر خلاف حرف دلش فقط لب زد:
_ آره.
_ حامد نیومده هنوز؟
چرا همه از حامد می‌پرسیدن؟ حالا که اون قصد داشت فراموشش کنه همه جا اسم حامد می‌اومد! "حامد کجاست؟ حامد کی میاد؟ حامد نیومد؟ حامد چیزی نگفت؟ حامد حامد حامد..."

_ نه. اومدم حرف میزنیم یکتا جون. دیرم شده!
با خدافظی‌ای سر سری از خونه بیرون زد.
حوصله‌ی هیچ بنی بشری رو نداشت.
با گرفتن تاکسی خودش رو به دانشگاه رسوند و با نفس نفس روی صندلی نشست.

بلافاصله کاوه سمتش اومد.
با دیدنش تازه یاد جزوه‌هایی افتاد که قرار بود براش بفرسته افتاد.
_ وای!
_ سلام!...

شرمنده سر زیر انداخت.
تاکیید کرده بود که بفرسته!
_ سلام. قبل از هرچیزی من یه عذرخواهی به شما بدهکارم. واقعاً ببخشید من انقدر خسته بودم فراموش کردم جزوه‌ها رو براتون بفرستم.

مردونه خندید.
هر لحظه بیشتر از این دختر خوشش می‌اومد.
_ اشکالی نداره من از یکی از بچه‌ها جزوه گرفتم. خواستم تشکر کنم.
_ بابت چی؟
_ نه یعنی منظورم اینه می‌خواستم یه سوالی بپرسم. والا حواسم پرت شد نفهمیدم چی گفتم.

تو دلش خندید.
انقدر هول شده بود که متوجه نبود چی میگه.
_ خب. بفرمایید.
_ چرا دیگه جواب تلفنم رو نمی‌دید؟ حرف بدی زدم که ناراحتتون کرده؟

دوباره یادش اومد.
اینکه گوشیش تو کیفش بوده و کیفش هم تو ماشین حامد جا مونده.
با کف دست به پیشونیش زد و لب تر کرد.
_ من گوشیمو جایی جا گذاشتم، اصلاً پیام‌هاتون رو هم ندیدم حتی...

حرفش با ورود استاد تو دهنش نصفه موند و کاوه سرجاش برگشت.
اما این استاد استاد همیشگی نبود!
کاوه تعجب کرده بود از دیدنِ استاد به این جوونی و پروا با بلند کردن سرش و دیدن مردی که با توجه به گفته‌های استاد به جای اون اومده بود مبهوت بهش خیره شد.

اون اینجا چیکار می‌کرد؟
_ بفرمایید!
آب دهنش رو سخت فرو خورد.
کمی مقنعه‌ش رو جلو کشید تا نبیتنش.
هیچ دلش نمی‌خواست اون رو تو محیط دانشگاه ببینه و باهاش بحثی داشته باشه.

_ همینطور که می‌دونید امروز یه آزمون داشتید، من پاسخنامه دارم و بعد از پخش سوالات یک ربع بعد برگه‌ها باید بالا باشه؛ چون جواب‌ها رو دیدم و تستیه و خیلی راحت برای همین مدت آزمون کم هست.

کاوه استرس داشت اما پروا نه.
پروا فعلاً بهت زده بود.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee

1403/06/21 15:04

نبود و حامد هم احتمالاً اتاقش بود.
_ یکتا زن‌عمو حامد و صدا می‌کنی بی‌زحمت.
_ رفت لباس بپوشه زن عمو... گفت لباسشو عوض کنه میاد.

پشت میز نشستم و نیشخندی زدم.
_ باز که تو موهاتو خشک نکردی پروا! دلت میخواد سرما بخوری؟
_ خودشون خشک می‌شن مامان جون. اصلشم همینه.

#اوج_لذت
#پارت_149

چند دقیقه تو سکوت گذشت تا اینکه حامد اومد و کنار پروا پشت میز نشست.
حقش بود.
کم بلا سر من نیورده بود.
_ امروز آقا حامد لطف کردن جای استادمونو پر کردن برامون.
یکتا متعجب پرسید:
_ یعنی چی؟

لبخندی زدم و با آب و تاب مشغول تعریف شدم. بد نمی‌شد اگه یکتا حسودیش گل می‌کرد و یه دعوای کوچولو بینشون می‌افتاد!

_ نمی‌دونم چی‌شد یهو دیدم عه حامد اومد تو کلاس گفت من بجای استادتون اومدم. نفهمیدم حامد که دکتر مغز و اعصابه چطور سر کلاس وکالت ما پیداش شد.
_ نخیر پروا خانوم، استادِ شما دوست منه که ازم خواست این جلسه که خانومش می‌خواد زایمان کنه من جاش بیام وایستم و فقط امتحان بگیرم و کلاس تشکیل نشه.

پوزخندی زدم.
همون دوست‌هایی که...
عصبی از افکارم گفتم: حالا هرچی حامد... خلاصه که یکتا جون آخر کلاسم همه دخترا ریختن سر شوهرت. نبودی ببینی درسته داشتن قورتش می‌دادن...

سمت حامد برگشت و اون بیخیال مشغول غذاش شده بود.
_ ماشالله پسرم خوش قد و بالاس، بر و رو داره... اسپند دود کنم براش.
_ وا زن عمو، شوهرمو می‌خواستن چیز کنن.
حامد با چشم‌های گرد گفت: چیز؟ چی؟

کم مونده بود از خنده زمین رو گاز بگیرم.
حالا فقط دعوا و گیس و گیس کشی کم بود.
_ یکتا جون والا دختره می‌خواست حامد و ماچ کنه دیگه.
صورت یکتا سرخ شده بود و عصبی از پشت میز بلند شد.
_ حامد بلند شو بیا.
_ عزیزم بزار غذامونو بخوریم حرف میزنیم. حرمت سفره و خانواده رو نگه‌دار.

یکتا دندون روی هم سابید و پا کوبان از آشپزخونه بیرون رفت. تو دلم ریز ریز به کارهاش می‌خندیدم.
خدا نکنه هیچ‌وقت کسی یه زن این مدلی گیرش بیاد، هرچند یجورایی حق داشت... حسادت زنانه بود دیگه.

_ حامد بلندشو برو دنبالش مادر گناه داره مامان باباشم نیستن غریبه اینجا.
یطور می‌گفت غریبه انگار هفت پشت غریبه‌س.
_ مامان داریم ناهار می‌خوریما.
_ بلند شو قربونت برم پس فردا مامانش می‌گه بچه‌مو قهرش دادن.

کلافه قاشقش رو تو ظرف غذاش ول کرد و از پشت میز بلند شد.
_ الله اکبر. این چه حرفی بود جلو این زدی پروا؟
اجازه‌ی جواب دادن بهم نداد و با حرص از آشپزخونه بیرون زد.
حقش بود، بدتر از این‌ها باید سرش می‌اومد...

با آرامش قاشق به قاشق غذام رو خوردم.
_ عموت اینا فردا صبح برمی‌گردن.
غذا تو گلوم پرید.
از اومدم عموشون

1403/06/21 15:33

چیکار می‌کرد؟
حماقت؟
به کی؟ به پروا؟
دستی روی صورت سرخش کشید و پتویی برداشت و روی پروا مرتب کرد.
_ ببخش منو پروا!

سریع تا قبل از اینکه پشیمون شه از اتاق بیرون زد.
_ پس کو حامد؟
گیج جواب پروا رو داد:
_ چی کو؟
_ پرونده‌ای که گفتی...

سوتی بزرگی داده بود اما سعی کرد خودش رو نبازه.
_ پیداش نکردم. حق با تو بود باید صبر می‌کردم بیدار شه خودش بهم بده‌.
_ آره عزیزم من که گفتم بزار خودش بیدار شه. به حریم شخصیش احترام بزار، هرچند خواهرت!

حریم شخصی؟ خواهر؟
از واژه‌ی خواهر متنفر بور اما تنها برای قانع کردن خودش و دیگران از این کلمه استفاده می‌کرد، فقط همین کلمات بود که مانع پیشرویش می‌شد.
حریم شخصی؟ از کدوم حریم شخصی حرف می‌زد؟ همون که حامد بارها زیر پا گذاشته بود؟ حتی همین چند دقیقه پیش؟


سر تکون داد و سمت اتاقش رفت.
_ کجا؟
_ یه دوش بگیرم، زیاد طول نمی‌کشه.
وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست.
هیچ حوصله‌ی یکتای سمج رو نداشت!

حوله کمریش رو برداشت و در حموم رو باز کرد.
با خودش فکر کرد چند وقته که خونه‌ی خودش نرفته؟
همون خونه‌ای که لای یکی از کتاب‌هاش عکس بچگی پروا رو داشت، همون عکسی که هیچکس جز اون نداشتش!
با یادآوریش لبخندی روی لبش شکل گرفت.

قبلاً حسش به یه خواهر و برادری ساده ختم می‌شد اما حالا...
حالا نه!
تا چند ماه پیش فقط به چشم خواهرش نگاهش می‌کرد و تنها حسی که ازش می‌گرفت یه حس شیرین بود اما حالا اینطور نبود! به چشم خواهرش نمی‌تونست نگاهش کنه.

_ آخ پروا که دیوونم می‌کنی تو!

زیر دوش آب سرد ایستاد تا آتیش شعله کشیده‌ی درونش رو خاموش کنه.
جز آب سرد راه دیگه‌ای نداشت، داشت؟
نزدیکی به یکتا راه حلش بود؟ یا مثل چند هفته پیش که منشی مطبش رو بخاطر آروم کردن فکرش خواسته بود!

اما حالا فرق داشت.
تازه فهمیده بود اون کار اشتباهی بیش نبوده، البته کمی بیشتر از یه اشتباهِ ساده!

یک ربع بعد با حوله‌ای که دور کمرش پیچیده بود از حموم بیرون زد.
قدم اول به دوم نرسیده بود که با شنیدن صدای شخصی سرش رو بالا گرفت.
_ حامد...

#اوج_لذت
#پارت_164

صدای یکتا بود.
با تعجب سر بالا آورد که نشسته روی تخت دیدش.
خودش رو به نفهمیدن زد و نگاهش روی بالاتنه‌ی لختش رو نادیده گرفت.
_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ الان باید پیش عمو و زن عمو باشی بعد چند وقت دیدیشون... دلت تنگ نشده براشون؟

یکتا بلند شد و سمت حامد اومد.
مارموز تر از چیزی بود که تو تصور پروا بود.
با انگشت اشاره‌ش اشکال نامفهومی روی سینه‌ی حامد کشید.
_ چرا ولی خب از الان باید عادت کنم. شاید خواستیم یه سفر دونفره بریم! وقتی بریم خونه‌ی خودمون چی؟

1403/06/23 16:38

#part177

#دلبرشیـرینـ🔞

با رسیدن به خونه انگار دنیا رو بهم دادن!
تحمل اون فضای خفه قان اور واقعا واسم سخت بود!
با توقف ماشین فوری دست بردم سمت دستگیره و خداخافظی مختصری کردم
امیرعلی انگار متوجه دلیل عجله کردنم شده بود!

اروم خندید و گفت:
"مراقب زیباییات باش زنداداش!"

با حرص خداحافظی زمزمه کردم و وارد خونه شدم،برقای خاموش خونه نشون میداد که سپیده هنوز نیومده!
با نگرانی گوشیم رو از کیفم در اوردم و شمارشو گرفتم اما جواب نداد
پوفی کشیدم و بدون اینکه برقارو روشن کنم نشستم رو کاناپه و سرمو میون دستام گرفتم
کنترل کردن سپیده واقعا از توانم خارج بود!

تو افکار خودم غوطه ور بودم که با شنیدن صدای زنگ موبایلم ترسیده هینی کشیدم!
چشم غره ای به موبایل رفتم و با غرغر برشداشتم،شیما بود
نفسی تازه کردم و جواب دادم:
"جانم؟!"

اولین چیزی که به گوشم رسید هق هق ریز شیما بود
اروم هق زد:
"باده!!"

با نگرانی گفتم:
"جانم؟چی شده؟"

فین فینی کرد و گفت:
"بابا....."

هق هق گریه اجازه نداد تا جمله اش رو کامل کنه
کم مونده بود منم گریه ام بگیره! نکنه اتفاقی برای عمو افتاده؟!
چه بلایی داره سر خانوادمون میاد؟!

با نگرانی لب زدم:
"عمو چی؟؟؟چه اتفاقی براش افتاده؟!!"

بریده بریده گفت:
"هه اتفاق؟از منو تو سالم تره!!"

تا حدودی خیالم راحت شد
حداقلش اینه هنوزم سایه یه بزرگتر بالاسرمونه!
متعجب گفتم:
"پس چیشده؟جون به لبم کردی لعنتی بگو دیگه!"

با گریه گفت:
"اون دختره لادنو! لادن الماسی کارمند شرکتشو صیغه کرده باورت میشه؟!!!"

با اینکه توقع شنیدن چنین خبری رو داشتم اما باز شوکه شدم!
با ناباوری لب زدم:
"چ...چی؟؟!"

با شنیدن صدای ناباور من به گریه اش میدون داد و هق هقش شدیدتر شد
با هق هق نالید:
"توام باورت نمیشه درسته؟اصلا کی باورش میشه بابای من همچین کاری کنه؟بابامو جادو کردن بخدا جادو کردن!"

سرم داشت منفجر میشد
باورم نمیشد که انقدر زود لادن وارد خانواده ما شده باشه!
لادن!!!

#دلبرشیـرینـ🔞

1403/07/20 16:45

آتلیه آنلاین تخصصی غزل🎈 😍هرتمی 🧡کودک 40 بزرگسال 45☘
هم ادیت چهره هم کامل👌👌وارد گروه ها بشید و پی وی پیام بدید 🌹📸
لینک کاری روبیکا
"لینک قابل نمایش نیست"
ایتا
"لینک قابل نمایش نیست"
تمهای یلدا،زمستونی ،عید و .....
ماهگرد، دوقلو و چند قلو، مدرسه ای، پاییزی و بارداری وعاشقانه و..... 🌸
📸مدیریت آتلیه آنلاین تخصصی غزل📸
شماره تماس "موبایل قابل نمایش نیست"


1403/08/04 13:10