36 عضو
بلاگ ساخته شد.
سلام ب بلاگ ما خوش اومدین
1403/01/20 00:32جالبه بدونید که احتمال داره ما یه جای دیگه مرده باشیم و اینجا جهنم ما باشه.
1403/01/20 00:33ممبرا که بره بالا شروع میکنمداستانو
1403/01/20 00:33#عشق ممنوعه من
سلام.اسم من سحره.اهل البرزم.دختری تقریبا تپل با قد متوسط و رنگ پوست سفید.از خود تعریف نباشه خوشگلم
خوب از اینجایی شروع کنم ک 14 ساله بودم.روز 22 بهمنبود یکی زنگ زد برای خاستگاری.من ی رل داشتم مهم نبود برام خاستگار بیاد یا نه چون من اونو میخواستم و اونم منو ...
مامانم ب خاستگاره گفت دخترمونکم سنه شرمنده نمیشه...
فرداش دوباره زنگ زدن.که بابام گفت از اشناهای بابابزرگمه زشته بزار بیان.من همونطور بی تفاوت بودم گفتم میان و میرن!روز یک شنبه فرا رسید .ساعت 4 بعدظهر منتظرخاستگارا بودیم منی بولیزشلوار سفید مشکی کیوت پوشیده بودم یه چادرم سرم کرده بودم.زنگو زدن بابام ومامانمو و مامانبزرگم رفتن دم در.از پنجره نگاه کردم.ی پسری خوشگل.خوش هیکل .با موهایی ناز.وایی که دلم رفت براش
اومدن خونه من همش ب پسره نگاه میکردم دوستداشتم بپرم ماچش کنم.رفتیم اتاق صحبت کنیم
گفتش ماشین داره.خونه ندارع.کار دائمی دارع.گفت متولد چندی گفتم 83.پشماش ریخت اخه خودش متولد 72 بود
از همدیگه خوشمون اومد
بمن گفت جوابت چیه من درجا گفتم مثبتع.....
#عشق ممنوعه من
#پارت 2
رفتیم از اتاق بیرون گفتنچیشد گفتیمک خوشمون اومد از هم.شیرینی پخش کردن .دست زدن اونشبو تا صب خودموباهاش تصور کردم خیلی ناز بود
اصن یادم نیوفتاد رل دارم.من بهش قول دادم
فردا شد دوباره اومدن حرف مهریه و شیر بها زدن و رفتن ولی پسره نبود
راستی اسم پسره شاهین بود و24 ساله بود
دوروز بعدش شاهین با خانوادش اومد صیغه محرمیت خونده شد.رفتیم خونه شاهین شام.
رسیدیم خواهربرادرهاش بودن
ی پسر 18.19 ساله همبود.خوشگل بود ولی قیافش کاملا فرق داشت با شاهین فکرشم نمیکردم داداشش باشه.که گفت اینم شهرام داداشمه 19 ساالشه.منو شهرام باهم حرف نزدیم حتی درحد سلام.....
با شاهین رفتیم خیابون ی دور زدیمگوشی گرفت برام و اومدیم پسر بامزه ای به نظر میومد
شبونزاشت برم خونه پدربزرگم با بابامینا .خواهش کرد ک بمونم و منم موندم اونشب کلی قربون صدقم رفت نازم کرد کلی باهم حرف زدیم
فردا صبح رفتیم ازمایش اومدیم شهرام هم خونه بود سلام داد جواب دادم
سیم کارتی ک جدید برام گرفته بود بالا نمیاورد و به شهرام گفت ببین چشه
شهرام شمارمو ذخیره کرد و مشغول بود
غروب رفتیم خونمون و سیم کارت منم درست شده بود که دیدم یکی زنگ زد .پسربود
نشناختم.گفت سلام زن داداش شهرامم
منم بهش گفتمداداش و شمارشو داداش ذخیره کردم.......
ممبرا بره بالا بقیه داستانو بزارم😘
1403/01/20 00:53#عشق ممنوعه من
#پارت 3
یکی دوروز بعد شاهیناومد دنبالم رفتیم خونشون ولی مادرش انگار خوشش نمیومد برم و همچنین خواهرش.قیافه میگرفتن اخم و تخم میکردن کل نامزدی مشکلمون این بود ک من میگفتم نمیمونم شاهین میگفت دلم تنگ میشه باید بمونی
خوب برگردیم ب داستان
رفتیم خونه خواهرشاهین.
نامزدم صبح رفت سرکار.شهرامم خونه اونا بود منم ک مدرسرو ول کردم با اومدن شاهین تو زندگیم
دیدم رو ب رو خونشون ی پارک هست
ب شهرام گفتم میای بریم بازی
گفت بریم
رفتیم بازی کردیم عکس گرفتیم با ی پسربچه دعوام شد زدمش گفتم داداش فرار گن
اومدیم خونه.شهرام میگفت دختر تو دیوونع ای چه کارا میکنی
همینطور منو شهرام باهم صمیمی شده بودیم
هرجا گردش وتفریح میرفتیم شهرامم بود باهامون پسر پایه ای بود ب دلیلی معافیت سربازی گرفته بود درسشم مث من ول کرده بود و دقیقا مث من ول معطل بود
2ماه از نامزدی ما گذشت .با شاهین میونمون خوب بود ولی با خانوادش افتضاح.ب لباسم.ارایشم.رفت و امدم.خریدم.همه چیم کار داشتن
عاشق این بودن که دعوا راه بندازن .و عروسو کلفت خودشون میدیدن.خلاصه که ادمای مزخرفی بودن قابل تحمل نبودن اگه توخانوادشون دوتا دونه ادم بود اونم شاهین و شهرام بودن
2ماه از نامزدی گذشته بود مهمون بودم خونه مادرشوهر.شب با شهرام نشسته بودیم.شاهین شبکاربود.
داشتیم فیلم میدیدیم.که شهرام یهو لپم بوس کرد جا خوردم عصبی شدم گفتم پاشو برو
#عشق ممنوعه من
#پارت4
دستمو گرفت شهرام .گفت مگه ابجیم نیستی چیمیشه یدونه بوست کردممگه داداشت نیستم چیمیشه دوستتدارم
گفت به شاهیننگی .گفتم فقط پاشو برو خواهش میکنم
رفت اوناتاق بخوابه منم با ذهنی خط خطی اومدم ک بخابم
توشوک بوودمنه میتونستم به شاهین بگم که از عواقبش میترسیدم
نه میتونستم نگم که بازم از عواقبش میترسیدم
تا خوابم ببره فکرکردم.....
صبح شد شاهیناومد صبحونهخوردیم و خوابید
ظهر رفتم اون اتاق شهرام گفت زن داداش چیزی نگفتی که .با دلخوری گفتم نه.یهوبغلمکرد گفت دلخورنباش دیگه ببخشید
گفتم دیگع تکرار نشه.نیششوبازکرد
روزها میگذشت.خانواده شاهین بامنبدتر تا میکردن.شهرام بمننزدیکتر میشد....
عروسیمون نزدیک بود24 مرداد 1397
عروسی خوبی گرفت شاهین.تالارخوب.باغ و فیلم بردار خوب.ارایشگاه خوب.خرید کلییییی لباس و لوازم.همه چی خوب بود کاملا راضی بودم شهرامم خیلی کمکمون کرد چه قبل عروسی چه بعدش
ذوقمبیشتر برای این بود که از اخم وتخما مادرشوهر راحت میشم دیگه راحت میبینم شاهینو دیگه خونم میپزم و کارام میکنم و با شاهین عشق میکنیم
انگار دنیارو داده بودن بمن
عروسی سرگرفت
تموم شد با قیافه گرفتنای خانواده شهرام برای مادرمن.....
فردا شد بعد پایتختی شاهین گفت پاشوببرمت خونه مادرمگفتموا برای چی خستم من خوابم میاد گفت ن لازمنکرده تنها بمونی گفتم چی میگی خونمه گفتنهلازم نکرده
و جنگ بین منوشاهین شروع شد.....
#عشق ممنوعه من
#پارت 5
گفتم سر ب سرم نزارفردا میرم سرمیزنم گفت نمیفهمی میگم خوشمنمیاد تنها بمونی یعنی چی.داشتم شاخ درمیاوردم.این همون ادم نبود که 6 ماه باهاش درارتباط بودم...
گفت ببین خونه مادرم میمونی.فقط منخونه اومدنی برای خواب میایم خونمون.کارای مادرمم تومیکنی.اونجام میخوریم.
باورم نمیشد اون زنیکه رومخو بخوام هرلحظه تحمل کنم
گفتم ن فکرشم نکن من نمیتونم مننمیخوام منخونمو میخوام من دلم میخواد وسیله هامو مصرف کنم
گفت اگه نمیخوای خوش اومدی
برداشتم زنگ زدم بابام
تا زنگ بخوره شاهین ی سیلی زد بهم
بابام که گوشیو جواب داد گریه کردمگفتم شاهبن منو زد گفتم منو بزور میخواد ببره خونه مادرش
بابام قطع کرد زنگ زد باشاهین حرف زد بعدشم زنگ زد بمن گفت سحر 2.ماه.3ماه.4ماه میری بعدش خودشاهین از رفت و امد و دخالت خسته میشه ودوستداره خونه بمونه تو الان بگو باشه وبرو خودش خسته میشه
منم به این امید گفتم باشه و رفتم
ای خدا شروع شد.مثل کلفت برخورد کردناشون.دعواهاشون.همش باید کاراشون میکردم.اخم و تخم میشنیدم.باهمععععععه چی کارداشتن همه چیم
فقط و فقط شهرام خوب بود باهام.تنهاامیدم تواون خونه شهرام بود
آبان بود .3ماه بود عروسی کرده بودیم.عمم رفتع بود زایمانگنه 1 روز تموم تو زایشگاه بود صب 6ونیم زنگ زدم گوشیش شوهرش برداشت گفت زایمان نکرده.قطع کردم
شاهین 7 اومد مادرش گفت شاهین سحر زنگ زد با شوهرعمش صب 6 حرف زد
شاهین منو جلو مادرش وشهرام زد با لگد.سیمکارتم شکوند.گوشیو پرت کردجلوم
با رفتاراش داشت حالمو به هم میزد
داشتم ازش دورمیشدم.همونطورشهرام بهم نزدیک میشد
سلام صبحتون بخیر🍒🌹🌞
1403/01/20 07:51ممبرا بره بالا
داستان بعدیو میزارم😍😍🌹🌹🌹🌹
دخملا هرکس دوست داشت داستان زندگیش اشتراک بزاره پی ویم بنویسه به صورت ناشناس میزارم مثل همین داستان
1403/01/20 15:35#عشق مجازی
#پارت 1
سلام بچه ها میخوام داستان زندگیمو بگم امیدوارم قضاوت نشم:)
اسم من سارا هستش 20 سالمه
من توی سن 14 سالگی توی فضای مجازی عاشق یه پسری شدم بنام علی اون موقع علی سرباز بود خلاصه ما توی اینستا گرام آشنا شدیم رفته رفت شماره دادیم این پیام بازی ها ادامه داشت تا اینکه یه روز علی گفت بیا تصویری ببینمت من با کلی حجاب رفتم دیدمش اخخ وقتی دیدمش قند توی دلم آب شد هم خجالت میکشیدم هم دوست داشتم ذوق کنم علی هم همین طور بود بعد از تماس تصویری دقیق یک هفته بعد ازم خواستگاری کرد گفت میخوام با خانواده بیام خواستگاری ت دیگ زن منی
من این موضوع ب مادرم گفتم اونم راضی شده بود چون علی چندین بار باهاش صحبت کرده بود و راضی شده بود
حتی خانواده علی هم با من صحبت میکردند ابجیش مادرش و حتی پدرش علی قول ازدواج بهم داده بود منم دلم قرص بود چون دختر هیکلی بودم خیلی خواستگار داشتم خیلی زیاد ولی من همه شونو بخاطر علی رد کردم چون فک میکردم عاشقمه:) توی همین حال هوای بچه گونه ی خودم بودم ک علی ازم *** چت خواست ب ولله من نمیدونستم *** چت چیه برام توضیح داد و گفت باید ارضا کنی منو اگ نکنی ک زن خوبی نیستی منه *** هم انجام دادم چند روزی با *** چت قانع بود تا اینکه بهم گفت باید بری توی حمام تصویری بگیری من دلم نمیخواست ولی مجبور بودم چون عاشقش بودم میرفتم حمام تصویری میگرفتم و اون خود ارضایی میکرد روزا همین جوری میگذشت تا رسیدیم ب بهمن ماه دیدم رفتارش خیلی عوض شده کم میاد حرف نمیزنه زنگ نمیزنه علی ک همیشه خدا زنگ میزد یه روز دلم زدم ب دریا بهش پیام دادم ک این رفتارت ینی چی
گفت هیچی هی اصرار هی اون انکار خلاصه ب زبون امد گفت خانوادم راضی به ازدواج ما نیستن:)
#عشق مجازی
#پارت2
منو میگی نابود شدم من منی ک واسه این قید همه چیو زدم علی ک ن خونه داشت ن ماشین ن حتی کار من میگفتم طوری نیست تحمل میکنم
حتی پول انگشتر هم نداشت من گفتم طوری نیست
حالا چی بگم؟ ب بابام ب مامانم چی بگم
خلاصه علی پیام میداد من گریه میکردم ک خدایا من چی بگم چیکار کنم کل فامیل میدونستن من عاشق علی شدم حالا چیکار کنم ای خدا
تا اینکه یهو مامانم در اتاق باز کرد گفت چی شده گفتم علی اینو میگه تا دید گریه میکنم زد زیر گریه من منتظر روز سوم عید سال 99 بودم ک ب علی محرم بشم ولی تقدیر نمیخواست همین جوری من کم حرف تر میشدم کم خوراک گوشه نشین از شدت استرس همیشه لبام پر خون میشد
ت همین حال خرابیا بودم ک یهو زنداییم زنگ زد زندایی من اگ بخوام توصیفش کنم یه زن خیلی رو مخ دلسوز بود زنگ زد حال احوال گرفت گفت پسر فلانی ب اسم سعید میخواد بیاد خواستگاری سعید همه چی داشت پول خونه ماشین کار بیمه چیزی ک علی نداشت ولی من نمیخواستمش من فقط علی میخواستم دیدم مامانم ب زنداییم میگه آخه ت ک میدونی سارا حال روحیش خوب نیست ن نمیشه
دیگ زندایی از بس اصرار کرد مامانم قبول کرد گفت باشه ب باباش میگم بابام کارمند بانک ظهر امد خونه مامانم بهش گفت من ت اتاق بودم ولی میشنیدم ک بابام گفت خوب باشه بگو بیان ولی هرچی سارا گفت
#عشق مجازی
#پارت3
مامانم زنگ زد زنداییم ک باشه تشریف بیارید زن داییم گفت شما ب بهونه عید دیدنی بیاید خونه ی ما اونم با خالش میاد (خاله سعید با زندایی من همسایه بودن)
نزدیکای عید بود ک من دستو پا چلفتی رفتم روی نرده بودم دستم شکست ینی نردبوم لیز خورد من افتادم 😂 حتی مامانم پاش مو برداشت چون نربودم رفت بود روی پاش
من ساده رفتم خودمو لوس کنم واسه علی گفتم دستم شکسته گفت خوب انشالله خوب میشی :) وقتی اینو گفت بیشتر دلم شکست عید شد ما رفتیم روستا بعد دیدن مادر بزرگم رفتیم خونه زنداییم من ت آشپزخونه بودم با دختر خالم گفتم سمانه من چکار کنم گفت سارا اون اگ تورو میخواست هر جور بود میومد خواستگاری از این حرفا ولی من باز میگفتم علی گناهی نداره کلا *** بودم ت فکر علی بودم هی میرفتم چک میکردم ببینم انلاین میشه یا ن
ک دیدم ن نمیشه
ک یهو صدای یه پسر امد سلام خوبید عیدتون مبارک یهو دلم ریخت ترسیدم ضربان قلبم رفت بالا
ک یهو زنداییم گفت اینارو ببر بذار جلوشون آجیل بود از اینجور حرفا من با اون دست شکسته باید مهمون داری خانم میکردم
آجیل بردم سلام کردم نشستم رو ب روش
نوه زنداییم یه چیز خنده دار گفت من غش کردم مامانم هی چشم غر میرفت😂 من میخندیدم سعیدم با خنده من میخندیدهمو دیدیم اونا رفتن مشخصات ظاهری سعید قد بلند هیکلی چشم ابرو مشکی بود
وقتی رفتن ما هم رفتیم فرداش زندایم زنگ زد ک سعید میگه ن ما به درد هم نمیخوریم
منو میگی انقد خوشحال شدم گفتم منم جوابم ن بود این پرونده بسته شد تا دو هفته بعد دوباره زندایم زنگ زد
#عشق ممنوعه من
#پارت 6
2ماه از اونماجرا گذشت.سیمکارت نداشتم.باگوشی شهرام با مامانوبابام حرف میزدم
داداشم 6 ساله بود نوبت عمل چشم داشت(چشاش انحراف داشت)
صب 7 بود به شهرامگفتم گوشیتومیدی زنگ بزنم
رفتماتاق استرس داشتم همش زنگمیزدم حرف میزدم
ساعت نزدیکای 8 بود
دیدم ی صدای خیلی عجیب و ترسناکی میاد
هول پاشدم.رفتم اون اتاق
شهرام تشنج کرده بود
تادیدم جیغ زدم گریه کردم بغلش کردم.مادرش اومد بالا سرش منزنگ زدم امبولانس
تا اونا بیان یکم حالش بهترشد
نصف روز ای سیو بود
فرداش مرخص شد.
3روز بعداین برای شهرامکارپیداشد
میخواست بره سرکار.8 ساعته.گریه میکردم میگفتم نرو تو اینکسی بمنرونمیدن.اونمدلداریم میداد میگفت برای ناهارمیام خونه
تنهاکسیکه تواین غربت هوامو داشت شهرام بود
با اینکه بداخلاق بود ولی بامناکثراوقات خوب بود
بوس ها و بغل کردناش بیشترشده بود
منم مشکلی با این قضیه نداشتم
هرچندوقت یبار با شاهین دعوا میکردم که بزار خونمون بمونم مادرت بمن رو نمیده
مادرش خیلی عوضی بود خیلیییییییی تامیتونست دوست داشت منوپیش شاهین خراب کنه
با دختراش مینشستن همهکارارو من میکردم ب دختراش میگفت شما نکنید
یادمه یبار پریود شدم خیلییییییی حالم بدبود نتونستن ظرفارو بشورم.دختراشم نزاشت بشورن خودش شست انقدررررررظرفارو کوبید به هم و حرف بارم کردمیگفت گوسفندم بازی بعدخوردن زهرماریت ادم یکم درو و برشو جمع میکنع
مثل اینطور حرفا خیلی بارمن میکرد
من حیوونتراز بشر هیچ جا ندیدم
15 ساله بودم تمومکارای خونه رو کردم برای 15 نفرشام درست کردم سفره چیدم تا برم بشینم طرف زنا جا نبود نشستم پیش شاهین
مادرش یهو با طرز وحشیانه گفت توکو.ن شوهرت نمیرفتی نمیشد خودتوچپوندی اونجا.گفتم جا نمونده بود.گفت نموندع بود اشپزخونه میخوردی
بغض کردم نتونستم بخورم.شاهین گفت مامان اونطور گفتی غذاشو نخورد مادرش گفت بدرک ب جهنم که نخورد چیکارکنم
بغضم ترکید پاشدم رفتم اتاق گرررررریه کردمااااااا
دختر سگ ترازخودش اومد گفت عفریتع اینطور میکنی مامانمو از چشم شاهین بندازی بیا سرسفره.(اونوقتا خیلی بچه بودم میترسیدم جواب بدم)
شاهین ریلکس نشست بگوبخندشو کرد.غذاشم خورد
این غربت لنتی با این ادمای عوضی داشت دقم میداد ولی بابام برای طلاقم راضی نمیشد و من کاملا از زندگی سیرشده بودم💔دیگه نمیخاستم باشم دلم مرگ میخواست....
#عشق ممنوعه من
#پارت 7
شهرام هروقت دلم میگرفت بغلم میکرد گریه میکردم گریه میکرد
وقتی میرفتم خونه پدرم مهمونی میگفت دلمبرات تنگمیشه زود برگرد
شبا تا نصفه شب فیلم میدیدم
خوراکی میخوردیم
مناسبتا کمکم میکرد وسیله میگرفتم شاهینو سوپرایز میکردم
خلاصه ک خیلی خوب بودیم باهم مث داداشمدوسش داشتم اما نمیدونستم اون....
منوشاهین تصمیم گرفتیم بچه دارشیم
3سالونیم اقدام بودیم .مشکل منتنبلی وعفونت مکرر بود
مشکل شاهینواریکوسلش
طبقه بالای مادرشوهرینارو خریدیم کوج کردیماونجا .یکم بهتربودکسی بهماخم و تخم میکرد دیگه پاییننمیرفتم
ولی بازهم شاهین راضی نشده بود خونمون بخوریم
شاهین تو طول 6 سال .3بار خبانت کرد.هر3بارشم با شهرام مچشو گرفتیم
شهرام همش سعی داشت نزدیک شه بهم
بعدخیانتا شاهین.خیلی از چشمم افتاده بود
طی یه دعوایی بهمگفت من ازدواج کردم کمکدست داشته باشم.دیگع به کل دلمو شکست و حتی 1 صدم قبل دوسش نداشتم
دیکه از رابطه سرد شده بود ماهی یکبارم اگه رابطه داشتیم من پیش قدممیشدم.....
خیلی ازم دورشده بود.خیلی ازش دورشده بودم
برعکس شهرام بهم نزدیکتر شده بود
یروز که کسی نبود تواتاق ازم لب گرفت حس خوبی نداشتم بحثمون دراومد ولی اون فقط گفت دوستتدارم....
#عشق ممنوعه من
#پارت 8
تا 18 ابان فرا رسید.روز تولد شاهین.خیلی دوستداشتم با ی بی بی چک مثبت تولدشوتبریک بگم
براش ی بافتزرشکی گرفته بودم
شب قبلش گفتم بی بی چکبخر گفت نه نمیخواد منفیه باز ناراحت میشی گفتمبخر
دوتا خریده بود صب 6ونیم که از سرکاراومداورد
رفتم سرویس.زدم
مثبت بود🥲حس خیلی خوبی داشتیم و ترس فراوون
چون تیرماه همون سال یدونه سقط داشتم🥲طاقت یه سقط دیگه یه غمدیگه ای نداشتم
شاهین عاشق دختربود.از وقتیکه مثبت شد میگفت میدونمدختره
13 دی شد.رفتیم سونوان تی.گفت ب احتمال 80 درصد دختره
ی شیرینی گرفتیم اومدیم خونه پدرشوهرم خیلی ذوق کرد.مادرشوهر میرغضب هم که هیچ.... زنگ زد از دختراش مژدگونی گرفت
من حامله که شدم دیگه نرفتم پایین اصلا حالم خوب نبود بسکه بالا میاوردم بی حوصله هم بودم ن شهرام زیاد میومد بالا ن من زیاد میرفتم پایین نه به هم دست میزدیم
تیرماه فرا رسید.زایمان کردم
شهرام عاشق دخترم بود.حتمااااا باید هرشب میومد میدیدش
منوشهرام دیگه مثل قبل نبودیم ....
یروز شاهین گفت برو پایین بپز و بخوریم و طبق رواال قبل .گفتم شاهینمن سختمه توخونمون بخوریم هردوسه روز برم خونه مادرتو تمیز کنم.گفت نمیری دیگه گفتم نه .گفت ب جهنم منم بالا نمیام
خلاصه که منو دخترم آیسان بالا میموندم شاهینمپایین میخورد و مینشست و بالا میومدمیخوابید و اصلا تو فاز س.ک.س اینام نبود......
گفتم شاهین بمون خونه بخوریم گفت ن گفتم خوب منکه میگمکاراشونو میکنم مهمون اومدنی هم میرم چرا لج میکنی.گفت من ازدواج کردم که مامانم کمک دست داشته باشه
گفتم برات متاسفم اینعمه وقت کاراشوکردم خیانت کردی هربلایی سرم اوردین
گفت همینه که هست میخوای بمون نمیخوای هری
گفتم ببینمن ازت متنفرم نمیتونم بمونم آیسانو بده نه مهریه میخوام ن چیزی فقط آیسانو بده برم
گفت برو آرزو آیسانو به دلت میزارم
این بحث و جدال ها وقتیکه تازه زایمان کردع بودم باعث شد افسردگی بگیرم
#عشق ممنوعه من
#پارت 9
انقدردعوا میکردیم سراینکه پایین نرم
تا یه روز مادرشوهر افتاد تشنج کرد و 2روز ای سیو بود و دیگه ناززززش بیشتر برو داشت هرکی میومد میگفت باید بمونی پیشش توقع داشتن شبام خونم نرم سرهمینا با دخترش ی دعوای درستوحسابی کردیم شاهین تودعواها همیشه هوادار من بود
و این شدکه من مجبور شدم مادرفولادزره رو دوباره تحملکنم به بدترین شکل که مریضه تونباید هیچی بگی
افتادم بین ی مشت روانی که همه دارو عصاب میخورن و با ادم درگیرن و توقع دارن جوابم ندی
خوب بریم سرقضیه شهرام
شاهین که اخرین بار خیانت کرد قسم خوردم تا خیانت نکنم دلم نمیگیره نمیگیره
کی بهتراز شهرام؟
ولی من نزدیکش نشدم خوشم نمیاد خودمو کوچیک کنم
خودش کم کم نزدیکم شد
یه روز خونه بودم اومد بالا.تواتاق روتخت توگوشی بودم.اومد بوسم کرد بغلم کرد لب گرفت .بعدش گفت حیف تو...
کاش برامن بودی...
میدونی از روز اول که دیدمتعاشقت شدم
از سرشاهین زیادی
داشت با دستش نوازش میکرد
دستش که خواست ب پایین تنم برسه گرفتم
گفت برای کی فاز وفاداری گرفتی؟
برای کسیکه بهت خیانت کرده
کسیکه معلوم نیست هرروز باکی لاس میزنه یه رمزشو بهت نمیگه
گفتمخوب نکن
پاشد رفت
شب شد
شاهین خونهخواهرش خابیده بود
شهرامم اونجا بود
پیامدادمب شهرام
گفتم اینکارارو میکنی اگه عاشقت شم تکلیف دل من چیه
گفت تکلیف دل تو روشنه
تومال منی
میدونم که دوسم داری.منم دوست دارم...
فهمیدم که شهرام پسر فوق العاده ح*شریه
#عشق ممنوعه من
#پارت 10
اونشب بهش گفتم دوسش دارماونم گفت که دوسم دارع گفت از اول که دیدمت عاشقت شدم .اونشب س*ک* س چت کردیم
رابطه ما تا رابطه جنسی پیش رفت.....
کلا 3روز اینطور بود
بعد 3روز حس خوبی نداشتم
اونم پشیمون بود
پیام دادم گفتم تمومش کنیم گفت هیس
گفتم تمومش کن
گفت میخوام ولی نمیتونم
تازه بدست اوردمت
گفتم منم میخوامت ولی کارنون اشتباه
دوسه روز که اینطور گفتم اونمقبول کرد
گفت دیگه مثل قبلیم
زن داداشمی
برادرشوهرتم
توبه کردیم
تموم شد .ولی دلم گیرش مونده بوود......
پایان غصه عشق ممنوعه من
میتونید داستان های زندگیتون رو براموناشتراک بزارید
36 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد