[پارت4]یکسال انتظار سخت گذشت
تو یکی از روزهای بهار 1381 خدا برای بار سوم دل معصومه و محمد و شاد کرد و معصومه متوجه شد که بارداره
خوشحالی بی حد و اندازه به علاوه ترس توی دل این زوج عاشق افتاده بود ک مبادا این بچه هم مثل دوتای دیگه از دست بدن....
این ترس انقدر عمیق شد ک توی یکی از روزای 4 ماهگی معصومه ب لکه بینی افتاد
محمد که دیگه نه طاقت دیدن غصه همسرش و نه طاقت از دست دادن بچه ش رو داشت معصومه رو با هواپیما به همدان فرستاد تا معصومه تو خونه پدریش توی استراحت کاملا مطلق بقیه بارداریش رو بگذرونه...
استراحت مطلق برای معصومه ای که دائما در جنب و جوش و کار کردن بود مثل یه زندان بود
اما هربار ک میخاست از جاش بلند بشه مورد توبیخ یکی از 5 تا خواهرش یا مادر و پدرش قرار میگرفت و دوباره به رخت خواب برمیگشت
روز ها گذشت معصومه ای ک حالا بخاطر وجود دختر کوچولو توی شکمش حسابی سنگین شده بود و از شدت کلافگی استراحت مطلق حسابی عصبی بود مدام گلایه میکرد و منتظر شروع درد زایمانش بود
تا اینکه اون روز فرا رسید
صبح 6 آبان ماه 1381 معصومه با درد زایمان به بیمارستان برده شد و بعد از چندساعت درد طاقت فرسا دختر کوچولو و زیبای خودش رو بغل گرفت و اشک از چشماش جاری شد و خداروشکر کرد بابت داشتن این فرشته زیبا....
اون دختر زیبا من بودم...
فاطیما....
دختری که هیچکس نمیدونست قراره چقدر توی این زندگی سختی و عذاب بکشه و با درد های ریز و درشت قد بکشه....
1403/02/08 16:52