یه شب برادر شوهر سومیم کلاس دوازدهمه اومد ساعت هفت شب خونمون دنبال گوجه خونشون به ما نزدیکه بعد گف فاطمه زهرا رو هم میبرم تا رف شوهرم اومد شام اوردم قیمه داشتیم زود خوردیم شوهرمو گفتم پاشو بریم دنبال دخترمون هفت و نیم رفتیم دقیق نیم ساعت بود بچم اونجا بود تا وارد شدیم دیدیم مادرشوهرم همه بچه هاشو ساندویچ دعوت کرده سفره انداختن پنج متر ماتم زد خواهر شوهرم و جاریمم تو اشپزخونه تند تند ساندویچ درست میکردن منم گفتم عه جمعتون جمعه گف اره بچه تو اینجاس گفتم اون ساندویچ نمیخوره غذاشو اوردم اوردن جلومون خوردن مادرشوهرم تعارفم نکرد بگه حامله اس اون جا ادم میفهمه کجا قرار داره
1403/04/05 12:09