اره
فاتح زنگ زده بود به دوعا گف فردا میخام بیام جمره رو ببینم دوعا گف باشه مامانی هس بیا فاتح گف خودت کجایی مگ نیستی گف نه میرم دانشگاه یجا دیگم کار دارم فرداش شد فاتح نرفت پیش جمره جاش افتاد دوعا تعقیب کرد دید دوعا با گیرای میگرده بعد اون دوتام درحال صحبت بودن دوعا پرحرفی میکنه گیرای ام مثلن خاسته ساکتش کنه بوسیدتش فاتحم دید و بدیایی ک به دوعا کردو مرور کرد و بغض کرد
1403/05/11 12:05