سلام این داستان زندگی من هستش اگه میتونیدکمکم کنین من 25سالمه از 12سالگی تشنج میکردم واین مشگل برام همیشگی شد وداعم دارومیخورم 15سالگی باپسرخاله بابام ازدواج کردم وخانوادم مشگلم رو بهش نگفتن من بعد عروسی بهش گفتم این ازاین واز موقع نامزدی شوهرم خیلی بددهنی میکرد فوشای خیلی بد بهم وخانوادم میگفت ولی من همش میگفتم بعدعروسی خوب میشه ولی بدترشد فوش هاش بددهنیش کتک زدن هاش حتی کاری کرد که چندماه از خانوادم دور باشم نه اونا میامدن نه من میرفتم همش میزنه فوش میده به همه طایفمون همش بهم میگه مریض تشنجی همرو تحمل کردم تا گفتم بچه بیارم بهتر میشه ولی اینم خوب نشد با پسرم خیلی خوبه ولی بامن نه همش میگه برو طلاقت بدم راحت بشم خیلی حرفای سنگینی بهم میزنه خیلی تحملش برام خیلی سخته الان بچم 5سالشه انقد پیش بچه میزنه فوش میده بددهنی پسرمم فقط نگامیکنه طایفه ما خیلی طلاق رو بد میدونن دختر بمیره بهتره تا برگرده خونه پدر خلاصه خیلی سختمه خیلی اصلا نمیدونم چیکنم انقد گفتن دعا خوبه گرفتم اصلا نتیجه نداده وامروز عصری امد من استانبلی گذاشتم ناهار انقد فوش داد رفت بیرون تا یک ساعت پیش امد فوش میدادگفتم چته
برای مشاهده پاسخ های این پرسش به لینک زیر مراجعه کنید:
"لینک قابل نمایش نیست"s/qa?q=2023481
1403/04/29 00:28