خیلی سوال پرسید بعدکلی صحبت یه سری شمع رنگی همراش بود منو شوهرم نشستیم رو زمین شمع ها رو دورمون چید چشامونو بستیم یه چیزایی میخوند وای حوصله ام سر رفته بودآخه اعتقاد ندارم فقط معذب بودم بگم نه اهل این چیزا نیستم شوهرمم همش میگفت چیزی نگو بعد هم همش میگفت هر وقت احساس سبکی کردین بگید واقعا اون لحظه یه حسی بهم دست داد نمیدونم چی بود ولی واقعا احساسش کردمیه لحظه به معنای واقعی ترسیدم به محض اینکه چشام رو باز کردم به حالت عادی برگشتم
1403/07/21 18:38