The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان زندگی هدی

5 عضو

بلاگ ساخته شد.

🍍زندگی من
(قسمت دوم)
کلاس پنجم بودم . بعضی عصرا خونه ننه جون بودیم و به اضافی ناهارش ناخنک میزدم و بعضی روزا هم با مامانم میرفتیم خونه آقاجون (بابای مامانم) و اونجا تو حیاط قشنگشون کلی دوچرخه سواری میکردم .
خونه شون اینجوری بود که وقتی وارد میشدی از یه دالان میومدی تو بعد چند تا اتاق کنار هم بود و مابقی حیاط . و چند تا درخت نارنج و پرتقال و لیموشیرین و انار که یه حوض قشنگ هم وسطش بود و دقیقا یه درخت که بهش سایه خوش میگفتن کنار حوض بزرگ شده بود و تنومند و سایه مینداخت و کل اون محوطه رو پر میکرد ، بخاطر همین روزایی که هوا خوب بود ناهارشونو همون کنار حوض میخوردن . با آقاجون هم رفیق بودم ، یه بابابزرگ مهربون که سکته کرده بود و نمیتونست مثل قبل راه بره اما شعرهای قدیمی میخوند برامون و عیدی های خشکش همیشه واسه نوه هاش به راه بود . مادرجون (مادر مامانم) همیشه سرشلوغ بود تو محله شون یه مغازه داشتن که بیشتر وقتا مادرجون اونجا مشغول بود . یه روز که از مدرسه برگشتم خونه دیدم هیچکس نیست ، هر چی در زدم کسی در رو باز نکرد ، رفتم خونه ننه جون تا بپرسم ببینم که مامانم کجاست ؟ سرمو که از در بردم تو دیدم چقدر حیاطشون شلوغه ، کلی کفش جلوی در بود ، فکر میکردم مهمونیه ، خوشحال لی لی کنان رفتم تو
که دیدم ... یکی از عموهام چادرنماز ننه جون رو برداشته بود و داشت بلند بلند گریه میکرد ...ننه جون رفته بود تو آسمون ...دیگه ننه جونی نبود که صبحا منو بپاد تا برم مدرسه ، دیگه ننه جونی نبود که ظهرا جلوی در منتظرم بمونه تا من از مدرسه بیام ...😭

1403/04/31 17:21

💗زندگی من
(قسمت ششم)

مامانم همه چیزو خیلی قشنگ برامون باز میکرد همیشه . هیچوقت حرفاش یادم نمیره .کارشو ول کرد نشست کنارم و گفت : نگاه کن عزیزم ، ممکنه بعضیا جوگیر بشن بخوان بگن ما باکلاسیم یا از شما متفاوت تریم یا هر چیز دیگه و بخاطر همین بخاطر سرگرمی یا متفاوت بودن علاوه بر دوست دختر ،دوست پسر هم داریم . اما باید بدونی که برای پسرا دوستی با دخترا فقط بحث بازیچه بودنه . پسرا به دخترا قول های زیادی میدن ، حرفای قشنگ میزنن ، قربون صدقه و ... ممکنه حتی پول یا هدیه و ... هم بدن تا اعتماد دختر رو جلب کنن و یه جا ازش سواستفاده کنن . و بعد دختر رو رها کنن و برن دنبال کیس بعدی .
این وسط دختر از آبرو ، وقت ، نوجوانی ، درس ، خانواده و همه چیزش زده بخاطر پسری که فقط میخواسته از دختر سواستفاده کنه و ولش کنه . خیلی کم پیش میاد دختر و پسری با هم تو نوجوانی دوست باشن و بعد باهم ازدواج کنن و اگه ازدواج هم کنن آینده اش معلوم نیست . حالا تو بگو پس متضرر اصلی کیه ؟
و یه سوال دیگه ... تو در آینده وقتی بخوای ازدواج کنی دلت میخواد مردت قبل از تو با چند تا دختر دوست بوده باشه ؟ خجالت کشیدم سرمو پایین انداختم و یواش گفتم خب معلومه هیچی
گفت خب پس مطمئن باش اون پسری که بخواد ازدواج کنه هم دختری رو میخواد که با هیچ پسری دوست نبوده ! حالا ممکنه بعضیا بگن بابا کی میفهمه چند سال دیگه که ما الان با کیا بودیم ؟ ولی خدا که میدونه ... و مهم تر اینکه عذاب وجدانش بعدا ممکنه خیلی سوالات تو ذهنش به وجود بیاره ...

جواب تمام سوالام رو گرفته بودم .
منتظر بودم فردا بشه و برم همه چیز رو به مریم بگم .
فردا که رفتم مدرسه یکی از دخترای همون اکیپه اومد پیشمون .
حالش خیلی بد بود
گفت باباش هم قضیه رو فهمیده
و گوشیشو گرفته . گفت دیگه نمیخواد با اونا باشه . تمام حرفای مامان رو بهش گفتم . مخصوصا وقتی گفتم در اینده وقتی بخوای ازدواج کنی میتونی تو چشمای نامزدت نگاه کنی و بگی تو اولین پسری هستی که تو چشماش نگاه میکنم ؟ زد زیر گریه ...
گفت من فقط میخواستم کم نیارم .
میخواستم بهم نگن امل !

1403/04/31 17:21

🍊زندگی من
(قسمت سوم)
در خونه ننه جون بسته شد و یادم نیست اخرین باری که از دست پخت خوشمزه اش خوردم کی بود یا مثلا کی اخرین بار قربون صدقه ام رفت و من لابلای بازیهام تو دنیای خودم بودم و نمیدونستم این آخرین باره ...و انگار سفید شدن موهای بابا از همون موقع شروع شد ، شغلش آزاد بود و بخاطر شغلش باید شهرهای مختلف میرفت گهگاهی و برادرخواهرامم خونه نبودن و هر کدوم دانشجوی یه شهر بودن و من یه جورایی ته تغاری و تک فرزند خونمون بودم ! مامانم همزمان درس هم میخوند و وقتای خالی و تنهاییمون که بابا هم سفر بود رو میرفتیم خونه آقاجون . آقاجون چربی خون داشت اما شیطنت میکرد و یواشکی چیزایی که دوست داشت رو میخورد ! مامانم جونش بود و آقاجون ، کنارش مینشست و ساعتها گپ میزدند و میخندیدند و ما هم با بچه های دایی و خاله ،حین بازی یهو صدای خنده میشنیدیم و گوشمونو تیز میکردیم ببینیم چی دارن میگن بهم . دعوامون میشد سر اینکه تو بازی کی عصای آقاجون رو دست بگیره . همیشه آقاجونم از تنهایی هاش برای مامان میگفت ، میگفت که وقتی بچه بوده مامان باباشو از دست میده و هیچکس رو نداشتن و داداش بزرگشون اونا رو بزرگ میکنه . بخاطر همین بشدت به دختراش وابسته بود و مامان هم مثل جونش اقاجونو میخواست .لابلای همین دلخوشی های ساده بودم ، آقاجون دوباره سکته کرد ...
داشتم از کلاس تابستونی برمیگشتم خونه . خاله منو دید . گفت اینجا نیا برو خونتون . گفتم چرا چی شده خاله ؟ زد پشتم و گفت بگو چشم و برو .
ته دلم خالی شد ، دویدم و رفتم . میدونستم که حال آقاجون خوب نیست ، مامان داشت آشپزی میکرد هول شده بودم گفتم سلام و رفتم توی اتاق

1403/04/31 17:21

🌲زندگی من
(قسمت هشتم)

مامان شیمی درمانی میشد . بعدها فهمیدم دکترش گفته بود نوع بیماریش بشدت پخش شده تو بدنش و درمانها جواب نمیده دیگه .
الهی بمیرم برای اون دل مهربونش .
سخت ترین داروها رو مصرف میکرد و لبخندش کم نمیشد ...
چندسالی میشد بصورت غیررسمی تدریس هم میکرد ...
من خوشحال بودم ، مطمئن بودم درمان به زودی تموم میشه و مامان قشنگ من برمیگرده به سلامتی ...
هرکس حالشو ازم میپرسید با کلی امید میگفتم دیگه چیزی نمونده تا بهبودی کامل . حتی یه شب خواب دیدم مامان خوب خوب شده ...
دبیرستانی بودم . یه روز خیلی اتفاقی دلم خواست چادر رو امتحان کنم .
یه چادر از مریم امانت گرفتم . مدلش عربی بود . پوشیدم و رفتم مدرسه ...
روز اول خیلی اذیت شدم . عادت نداشتم بهش . اما بعد یک هفته عادت شده بود برام . انگار یه عضوی بود که دوست نداشتم ازش جدا بشم .‌
به مامان گفتم میشه چادر بپوشم ؟
خیلی خوشحال شد . گفت هر وقت گفتی بریم برات بگیرم .
اولین مدلی که خریدم لبنانی بود ، کاملا آزاد و راحت .فکر نمیکردم مدل چادری هم باشه که فکر همه چیزشو کرده باشن . لیز نمیخورد ، آستینش مناسب انداختن کوله بود ، سنگین نبود و وقتی میپوشیدیش دلت نمیخواست از خودت جداش کنی .
دیگه انگار یه جور حس بهتر داشتم .
همون موقع برای اینکه بدونم و مطمئن بشم انتخاب این سبک پوشش از سر جو و حس گذرا نیست کلی تحقیق کردم ،با کلی آدم حرف زدم، چند تا کتاب خوندم . یه کتاب از شهید مطهری راجع به حجاب بود ، محو خوندن اش میشدم .
یه خانوم توی محله مون بود ، بعد از ازدواج خواهر بعدیم ، توی شب بعد از عقد از من خاستگاری کرده بود .
این اولین خاستگاری رسمی من بود .
اول دبیرستان بودم . فارغ از همه مسائل این تیپی ، چشم بسته رد میکردم . سنم خیلی کم بود و اصلا فاز ازدواج نداشتم .
روحیه خیلی داغونی داشتم . اوضاع روحی بهم ریخته ای که با هیچ چیزی درست نمیشد .
از طرف مدرسه میبردن مشهد ، بابا فورا رضایت نامه رو امضا کرد و گفت حتما برو . میخواستن حال روحیم خوب بشه با این سفر ...اما فکر و ذکر من مامان بود ... به اصرار مامان و مریم ساکمو بستم و راهی مشهد شدیم .
معدلم نسبت به قبل پایینتر اومده بود و دیگه نمره اول و دوم نمیشدم .
گاهی مامان که میخوابید ، مینشستم و فقط نگاهش میکردم ، میگفتم خدایا منو از این فرشته ات جدا نکنی یه وقت ... خودم نوکرتم همه جوره ، این دلخوشیمو برام حفظ کن ... روانی شده بودم . یه بار نذر میکردم ، یه بار با خدا قهر میکردم ...
میخواستن برا داداش بزرگه نامزدی بگیرن ، چقدر مامان خوشحال بود ، چقدر حال و هواش بهتر شده بود ... برعکس من که روز به روز داغون

1403/04/31 17:21

🍏زندگی من
(قسمت هفتم)

عید نوروز بود .
رفته بودیم پیش مادرجون .
کنار حوض نشسته بودم و با یه تیکه برگ خشک با ماهیا بازی میکردم .
حس کردم صدای گریه میاد .
آروم رفتم پشت در اتاق ... خاله کوچیکه داشت گریه میکرد و به دایی کوچیکه که تازه از کارش برگشته بود مرخصی میگفت : اینم تفسیر ازمایشاش و سونوهاش . الهی من بمیرم نبینم این روزا رو . خدایا خودت رحم کن ...
قلبم داشت کنده میشد . شیرینی اون شیرینی های عید تو دهنم زهرمار شد .
بغضم گرفته بود نمیدونستم چرا فقط اشک میریختم . میدونستم که یه اتفاق بد افتاده ... میدونستم که بازم روزای بد ... رفتم ته حیاط و یه دل سیر گریه کردم . نذاشتم کسی بفهمه من چیزی شنیدم . و از دکتر رفتنای زیاد مامان ... و پچ پچ ها و کم شدن خنده ها و بی اعصاب شدن همه ... فهمیدم مامان حالش خوب نیست ...
خدایا 😭 من کی قراره آرامش داشته باشم ؟ مامان آخرین پناه من ، بهترین ستون زندگی من ، سنگ صبور تمام دردهام ... تو رو خدا اونو نگه دار برام ...
خوابهای آشفته من شروع شد ...
جرئت پرسش نداشتم . نمیتونستم بپرسم مامان چیزی شده ؟ طاقت نداشتم خار به پاش بره و حالا تو ذهنم حدس میزدم مامان چی شده اما میخواستم هم چنان بقیه فکر کنن من هالو هستم ...من از چیزی خبر ندارم ...
رفته بودیم مشهد ... گریه های بابا توی صحن ... نذرهای خاله و مادرجون ...
صدای گرفته خواهر ... بغض برادر ...
خدایا چی شده ؟ داره چی میشه ؟
مامان که همش میخنده و جوری با من برخورد میکنه که انگار همه چیز گل و بلبله و این آتیش میزنه منو ... تو بدترین روزاش هم میخواد من حالم خوب باشه ... تو مگه چقدر مهربونی مامان ؟ انقدر مهربون نباش مامان😭😭😭😭😭

1403/04/31 17:21

🌲زندگی من
(قسمت سیزدهم)

مریم لحظه به لحظه با من بود .
همون موقع به خاطر شرایط روحی پیش مشاور میرفتم ‌.چند جلسه با مریم رفتیم پیش مشاور و راجع به ازدواج مفصلا صحبت کردیم . گفتم من شرایط خوبی ندارم اصلا نمیدونم چیکار کنم از ازدواج هیچی نمیدونم الانم انگار دنبالشون گذاشتن خواستگارا ، ول کن نیستن ، منم تو سال های حساس دبیرستانم از اون طرف مامانم ...
از اون طرف تنهایی بابا و داداش کوچیکه و حال روحی بد خودم و ...
چند تا کتاب خوندم یکیشون اسمش مطلع مهر بود راجع به خواستگاری و سوالایی که باید پرسید و جزئیاتش .
یه روز که داشتم کتاب رو میخوندم آبجی کوچیکه خونمون بود . یهو کتاب رو تو دستم دید . فوری برداشتمش و گذاشتم زیر بالش . خجالت میکشیدم .
مچمو گرفت . گفت به به خانم قاطع ،ازدواجی شدی و من خبر نداشتم ؟
خنده ام گرفت .
مادر خواستگار آخری هم مرتبا به آبجی زنگ میزد .
یهو آبجی بزرگه همینطور که داشت با تلفن حرف میزد نگام کرد و گفت : نمیدونم والا چی بگم ، باید باهاش صحبت کنم ببینم نظرش چیه ، بابام فعلا مخالفه ، میگه هنوز زوده دبیرستانشم تموم نشده هنوز .
باشه باشه ان شاالله سلامت باشید خداحافظ .

الکی مثلا سرم تو گوشیم بود . 😴
اومد نشست کنارم و دوتا ابجی حسابی اذیتم کردن .
میگفتن چرا مخالفت نمیکنی ؟ چرا نمیگی نه ؟ نکنه نظرته خانم قاطع ؟😁به هر حال من بهشون گفتم نه .
چشمک زد و به ابجی نگاه کرد و گفت چون درس داری کنکور داری بالاخره .
منم زرنگ تر از اونی بودم که چراغ سبز نشون بدم . هیچی نگفتم .
عید نوروز بود . در له ترین حالت ممکن بودم . دوسال بود بخاطر مامان دل و دماغ نداشتیم جایی نمیرفتیم ، فقط میرفتیم سر مزار و برمیگشتیم .
یه شب که خاله اینا اومده بودن پیشمون یهو صدای آیفون اومد .
در باز شد و خانواده خواستگار آخریه اومده بودن خونمون .
اسمش محسن بود ، دانشجوی سال اخر بود .
نمیدونم چرا ولی یه لحظه که از پشت پنجره دیدمش دلم ریخت .
نمیدونستم چیکار کنم حالا باید لباسمو عوض میکردم اما اگه اینکارو میکردم همه میفهمیدن که هول شدم .
فوری سه چهار تا کتاب ریختم جلوم و همچین رفتم تو دل کتابا که هیچکس باورش هم نمیشد ضربان قلبم رو چنده ، از دور انگار عین خیالم نبود ، اوضاع اروم بود و من مشغول خوندن .

1403/04/31 17:21

❄زندگی من
(قسمت نهم)

مثل یه مرده متحرک بودم . رغبت نداشتم ، انگیزه نداشتم ، همه کارهامو تعطیل کرده بودم و اعصاب و اخلاق هم صفر .
یه روز برا مدرسه عکس میخواستیم .
با چند تا از بچه ها رفتیم عکاسی .
هنوز یه دونه عکس از عکسی که اون روز گرفتم رو دارم .
وقتی عکسم چاپ شد و نگاهش کردم رنگم پرید . این من بودم ؟ دختر پژمرده ی لاغر با صورتی تکیده ، چشمایی که گود رفته و زیرشون سیاه شده ...
دیگه گودی زیر چشمام رو هیچ دارو و کرمی پر نکرد ...
روز عروسیمون آرایشگرم وقتی سنمو فهمید گفت چیکار کردی زیر چشمت انگار ده سال از خودت پیرتره !
خلاصه عکسمو که دیدم انگار آب یخ ریختن روم ... حالا دیگه هیچ رمقی هم دیگه تو پاهام نمونده بود ... مامان قوی و سرحال و چابک من ، حالا ویلچری شده بود و روزگار من فقط بالشم بود و اشک و اشک و اشک ...
چقدر نگاهش میکردم و پشت بغض لعنتی ام با خودم میگفتم : تو که قوی بودی مامان ، تو که همیشه بدترین غم ها رو دیدی و نشکستی مامان...
اون لپهای قشنگ و قرمزش که همیشه جای بوسه های من بود ... ولی من خیلی بد بودم . هیچوقت اون دخترخوبی که باید ، برایش نبودم .
بودنش یک ستون محکم بود و یک ثانیه نبودنش جهنم .
رفیق ، راهنما ، همدم ، هر چه فکرش را کنی برای من بود . صمیمی ترین دوست زندگی من ، کسی که از جانش برایم مایه گذاشت عمری از خودش زد برای من ، حالا که من خوب و بد را میفهمم حالا که میخواهم نوکریش را کنم ... میخواهد پر بکشد و برود ...

1403/04/31 17:21

🍓زندگی من
(قسمت بیست و چهارم)

بدجور بی پول شده بودیم .
محسن با انگیزه من ، دیگه کم اورده بود ...
شده بود یه پسر کم حرف و دل نازک و عصبی
اونجا اول دعواهامون بود ...
من نیاز به ارامشی داشتم که اون بهم بده .
ولی اون انقدر حال بدی داشت و بی پولی و بیکاری بهش فشار اورده بود که ارامشی نداشت بخواد به من منتقل کنه .

دانشجو بودم و دوباره گریه های شبانه ام شروع شده بود .
گاهی با خودم میگفتم یعنی میشه انقدر غصه و غم برای یه نفر پیش بیاد ؟
چرا من قرار نیست روی ارامش ببینم ؟
چرا گریه قبل خواب مثل رفیق باهامه ؟
و فکرای این تیپی ...
که فکر میکنم حداقل یکبار همه حتی خود تو تجربه اش کرده باشی ...
که متاسفانه وقتایی که کم میاریم دیگه فکر میکنیم اخر دنیاست و تمااااام ...
توی دانشگاهمون چند تا مشاور داشتیم .
تعریف یکیشونو زیاد شنیده بودم .
از این خانومای مهربون و دلسوز که تا مشکلت حل نشه کنارت میمونه ...
دو دل بودم که برم برای مشاوره یا نه ؟ دل رو زدم به دریا و وقت گرفتم .
دلم نمیخواست هیچکس از این موضوع باخبر بشه ، حتی رفیقای هم خوابگاهیم .
پس یه روز به بهونه خرید رفتم و در اتاق مشاوره منتظر موندم .
وقتی نوبتم شد و رفتم داخل ، اشک اجازه نمیداد حرف بزنم...
هر چی خانم مشاور میخواست ارومم کنه ، اروم نمیشدم .
گفت خوب گریه کن تا بغضت کم بشه و بعد با هم حرف بزنیم .

1403/04/31 17:21

💗زندگی من
(قسمت بیست و سوم)

راستش خانواده ها پشتمون بودن همه جوره ، اما بقیه فامیل و آشناها ...
خواسته یا ناخواسته زخم زبون میزدن ...
هر جا میرفتیم سریع میگفتن :
پس هنوز محسن کار نداره ؟
پس کی میخواین برین سر خونه زندگیتون؟
پس چطور روزگار میگذرونین بدون کار و حقوق ؟
حتما پدرشوهرت و بابات خرجتونو میدن وگرنه با یه قرون دوزار که نمیشه زندگی کرد ؟
چقدر شما دل گنده این ، والا اگه من بودم که نمیدونستم کارمون چی میشه عروسیمون خونه زندگیمون یه روز دوام نمی اوردم ...
😓😪😢
ما خوب بودیم ، خیلی خوب
زندگی ساده اما قشنگی داشتیم
اما با این حرفا ، دلمون میگرفت و حتی یبار محسن گفت بیا جدا شیم و برو دنبال زندگیت 😓
من معلوم نیست تا کی دنبال کار بگردم و پیدا نکنم .
تو خواستگارای خوبی برات پیدا میشه برو و پای من نسوز ...
خونه پدرش بودیم
انقدر گریه کردم انقدر گریه کردم
همه فهمیدن که ما بحثمون شده😓

بعد از اون ماجرا دیگه کمتر مهمونی میرفتیم ، دیگه کمتر با بقیه هم کلام میشدیم ...
و من دقیقا همون موقع یادگرفتم که هیچوقت با زبونم تو زندگی کسی وارد نشم .
بابا دو نفر با هم خوشن ، بعد یهو یکی از سر فضولی یا سر رفتن حوصله ، یه سوال میپرسه ازشون و نمیدونه که با همین یه سوال چقدر زندگیشون رو بهم ریخته ...
یه بنده خدا میگفت ما ده سال پیکان زیر پامون بود ، کار راه انداز بود برامون ، تو شرایطی که داشتیم خیلی کمک حالمون بود از رفتن به این ور اون ور بگیر تا حتی مسافرکشی !
بعد یه نفر میخواست مثلا شوخی کنه همه بخندن دراومد و گفت : شمام خوب بنزالگانستون زیر پاتون موندگار شده ها ...
و همه خندیدن ...
و چیزی که شکست غرور همسرم و دل من بود !
میگفت دیگه باهاش جایی نرفتیم ...
چند بار دعوامون شد
و چه روزهایی که دیگه مثل قبل نبودیم و سر همین تمسخر به هم گیر میدادیم ...
از اون روز دیگه هیچوقت از کسی سوالی رو نمیپرسم که بهم مربوط نیست ...
اون سوالا چند تا سوال بودن که بقیه میخواستن از زندگی ما خبر بشن اما نمیدونستن که با همون سوالای مفت ما تا مرز جدایی پیش رفتیم ....😪
خواهش میکنم از تو که داری این متنو میخونی ! اگه این عادت رو تا الان داشتی از این لحظه به بعد دیگه ترکش کن😓💪

1403/04/31 17:21

🍏زندگی من
(قسمت سی و دوم)

چالش بزرگ من تو بارداری نوع زایمانم بود . همه میگفتن دیوونه نشی بری طبیعی ! پول بده دکتر سزارینت کنه تو بیمارستان خصوصی .
ولی من ! دنبال بهترین نوع زایمان بودم .
کتاب میخوندم ، پرس و جو میکردم .
چند تا بیمارستان سر زدم .
و خواستم زایمانم طبیعی پیش بره .
اولین کسی که بهم افرین گفت محسن بود .
شاید فکر نمیکرد منِ نازک نارنجی که از یه امپول ساده هم میترسم بخوام این راهی که همه ازش به سختی یاد میکنن رو جلو برم !

کلاسای انلاین زایمان فیزیولوژیک شرکت کردم .
و اماده اماده همه مراحل رو طی کردم تا یه زایمان خوب داشته باشم .
زایمان طبیعی رو تجربه کردم .اما چون تکنیک بلد بودم و میدونستم موقع درد باید چیکار کنم اون اژدهای دوشاخی که همه میگفتن هست رو ندیدم !
اذیت شدن داشت ، نه اینکه نداشت اما با مهارت از شدت تک تک سختی هاش میشه کم کرد ...
نوع تغذیه ، پیاده روی ، ورزش ، تکنیک های قبل زایمان و حین زایمان و ...
همه و همه در کنار یه مامای خوب و توانمند میتونه دست به دست هم بده واسه یه زایمان خوب .
پس از حالا اگه کسی گفت زایمان طبیعی وحشتناکه اول ازش بپرسید کلاسای امادگی زایمان طبیعی رو شرکت کرده ؟ تو دوره های زایمان فیزیو شرکت کرده ؟ تکنیک بلد بوده ؟ اجرا کرده ؟خیلی کم پیش میاد جواب این سوالات مثبت باشه و فرد زایمان خیلی بدی رو تجربه کرده باشه .
و ممکنه بگی این همه هزینه و وقت ؟
خب ادم میره سزارین و خودشو راحت میکنه !
باید بگم اولا برام مهم بود تو وهله اول ، راه طبیعی زایمان رو پیش برم تا جراحی
حالا ممکن بود نهایت بخاطر یه سری شرایط سزارین هم بشم مثل زایمان زودرس یا ...
اما تعصبی نداشتم که زمین و زمان رو بهم بدوزم که فقططططط سزارین اختیاری !
و در وهله دوم
کل این هزینه ها به ده درصد هزینه یه سزارین اختیاری هم نمیرسه .
و من معتقدم اگه بتونم یه زایمان طبیعی موفق و خوب با هزینه داشتم باشم چرا سزارین ؟
و تعصب هم ندارم که سزارین هرگز !
چون اینم یه روش زایمانه و در مواقع ضرورت بسیار حائز اهمیت و خوبه.
اما دقت کن ! در ضرورت ، نه مثل نقل و نبات!

1403/04/31 17:21

🍊زندگی من
(قسمت بیست و دوم)

نتایج اومد
رشته مورد علاقمو قبول شده بودم ، اما دانشگاه دلخواهم نه .
چون مطالعه و تست زنیم زیاد نبود اما همونایی رو که خونده بودمو خداروشکر زدم . روزانه اورده بودم یه دانشگاه دولتی ، اما دور بود از شهرمون ...
روحیه موندن پشت کنکور رو نداشتم .
پس چون رشته مو دوست داشتم عزممو جزم کردم و راهی شدم .

تو این مدت محسن هم تدریس خصوصی داشت و کارای متفرقه پژوهشی در کنارش انجام میداد و دربه در دنبال شغل بود .

دیگه دلم نمیخواست از باباها کمکی بگیریم .
دلم میخواست مستقل باشیم ، پس قناعت رو شروع کردم .
از خیلیا میپرسیدم تجربه های قناعت وپس انداز رو
و اجراش میکردم . قدر چیزایی که داشتیم رو میدونستیم .
چیزی رو هدر نمیدادیم .
و اینطوری حتی قسط وام ازدواجمون رو هم خودمون میدادیم .
اما چیزی که خیلی اذیتمون میکرد ...
دوری بود و حرف مردم

1403/04/31 17:21

🍍زندگی من
(قسمت سی ام)

تا اینکه یکی از دوستان یه نفر رو معرفی کرد که تو زمینه طب سنتی با تجربه بود .
تماس گرفتم ، قرار شد با محسن بریم پیشش .
راه افتادیم و رفتیم .
اول مزاج شناسی کرد و طبق یه سری اصول گفت که مزاجمون چیه و مصلحات هر مزاج چیه ؟
و بعد یه توصیه ها کرد که چه کارایی ترک کنیم چه کارایی انجام بشه و یه سری داروی سنتی طبق مزاجهامون داد .
تا 40 روز پرهیز و سفارش و مصرف دارو داشتیم و بعد باید اقدام میکردیم .
کتاب ریحانه بهشتی هم که مربوط به انعقاد نطفه و بارداری و ... هست رو خریدم . طبق نجوم و علم ستاره شناسی و احادیث و ...گفته بود چه شبهایی برای انعقاد نطفه خوبه و چه وقتهایی خوب نیست .
یقین داشتم که شاید این راه طب سنتی راه بچه دار شدن ما باشه !
نذر کردیم...
و توکل به خدا ...
گفتم خدایا من پشت هر سختی ای تو رو دارم پس تو هم دستمو بگیر ...

محسن دیگه تست نمیخرید برام و قدغن کرده بود که خودم هم نخرم . گفت راضی نیستم اگه تست بخری ...
چون هر بار بعد تستها حالم بدجور خراب میشد ...

یه روز که محسن داشت میرفت ماموریت کاری ، حین جمع کردن وسایلش
وقت پریودم بود ، از دل درد داشتم میمردم .رفتم نوار بهداشتی بردارم و بذارم چون هر لحظه ممکن بود دوره پریودم شروع بشه .
یهو از تو‌ کمد لابلای نوار بهداشتیها ...یه تست دیدم !
فوری رفتم و تست زدم .
منفی بود ...
به روی خودم نیاوردم و نمیخواستم محسن بفهمه
رفتم وسایلش رو‌کمکش بچینم تو ساک یهو یادم اومد تست رو ننداختم تو سطل
چون نمیخواستم محسن بفهمه
سریع اومدم تست رو بردارم که نبینه ...
تست مثبت بود ...😭😭😭😭😭

1403/04/31 17:21

🌲زندگی من
(قسمت بیست و هشتم)

چند وقت به سختی گذشت و تونستیم خونه یکی از فامیل رو در همسایگی خودمون اجاره کنیم .
کوچ کردیم خونه جدید .
دانشگاهم تموم شده بود و
دیگه دلمون بچه میخواست ...
یه بچه که بیاد و تازه تر کنه زندگیمون رو ...
چقدر فکر و رویا داشتم ...
اسم انتخاب میکردم
فکر میکردم به بارداری زایمان تولد و ...
اما هر ماه من بودم و تست منفی و گریه ...😣

محسن ماموریت های کاری زیاد میرفت و تو اون مواقعی که نبود دوباره گریه هامو شروع میکردم ...
چند ماه شد و خبری نشد ...
ازمایش دکتر درمان دارو ...
هیچ مشکلی نبود اما باردار نمیشدم .
دکترا وقتی جوابا رو میدیدن میگفتن مشکلی ندارید .
حالا مواجه میشدم با حرفهای تازه ...
چرا نمیذاری بچه دار بشی ؟
چرا دست بکار نمیشین ؟
بچه بیارین دیگه دل گنده نباشین ...
و پشت این سوالات ...
جز اشک و فکر و غصه و ناراحتی چیز دیگه ای نبود ...😣
از اون موقع دیگه هیچوقت از هیچ خانومی نمیپرسم چرا بچه نمیاری؟
چون فکر میکنم شاید یکی شرایطش مثل من باشه و با این سوال داغ دلشو تازه کنم .
اصلا به من چه مربوط که یکی چرا بچه نمیاره ؟ با پرسیدن این سوال گرهی از زندگی من باز میشه ؟
خواهش میکنم هیچوقت با این سوالات زندگی کسی رو خراب نکنیم🌹

1403/04/31 17:21

🌅زندگی من
(قسمت سی و چهارم)

الان من با افتخار یک خانوم خانه دار هستم .
هیچ وقت دست روی دست نمیگذارم .
صوتهای اموزشی که نیاز دارم را از بهترین منبعی که میشناسم میگیرم و روزمره حین کارهایم گوش میکنم .
نقص زیاد دارم اما دائما در حال یادگیری ام .
میخواهم همسری باشم که مرد من به من افتخار کند .
میخواهم روزهای جوانی ام را انقدر با خوب ها و خوب ها پر کنم که سالهای بعد حسرت نخورم چرا فقط خوردن و خواببدن سهم بهترین روزهای طراوت زندگی من بود؟😢
مثل یک ذره هستم که دست از تلاش و یادگیری و بالابردن مهارت برنخواهم داشت .
🍥میخواهم هر چیزی را به بهترین نحو یادبگیرم و عملی کنم 🍥
👆و این راز مهم ساختن یک زندگی موفق است.
به جای پرسه زدن و دیدن کلیپهای بی محتوای فضای مجازی ، ترجیح میدم کتاب بخونم ، کیک بپزم ، یا حتی گل بکارم !
پول ؟ پول مهم هست اما همه چیز نیست .
میتوانم با یک دوپیازه یک شب بیاد ماندنی را بسازم .
دستمان خالی شد ؟ فدای سرمان !
از گردشمان نمیزنیم . شده با دوتا ساندویچ فلافل اما زندگی را جاری میسازیم !
منتظر هستی کدام روز از راه برسد و زندگیت را بهتر شروع کنی ؟
روزهای خوب ساخته میشوند !
قشنگ کردن زندگی اگه دست من و تو نیست پس دست کیه ؟ یعنی روزی قراره یه نقاش بیاد و زندگیمون رو رنگ بزنه و رنگهای تیره اون رو محو کنه ؟
نه جانم ! این تویی که مرکز زندگی خودت هستی ! این تویی که تصمیم میگیری زندگی به کام خودت و خانواده ات شیرین باشه یا نه ؟
این تویی که تصمیم میگیری انرژی و حال خوب رو بهشون تزریق کنی یا نق و ناامیدی ؟
هیچ جا نمیشود یک معجون پیدا کرد که یک شبه همه چیز را خوب کند ...
اما من یک معجزه به نام صبر و تغییر میشناسم که اهسته و پیوسته بنیان یک زندگی را قوی تر و صحنه آن را گلباران میکند ...
هیچوقت فکر نکن زندگی کسی عالی است و تو در بدترین شرایطی !
زندگی هر کسی بالا و پایین دارد و تنها ما از بیرون همه چیز را خوب و قشنگ میبینیم .
بیا و شروع کن و رفتارهای خوب را جایگزین کن ...
بیا و شروع کن و حال خوب را به خودت و خانواده ات هدیه بده .

1403/04/31 17:21

🏠زندگی من
(قسمت شانزدهم)

سرمو پایین انداختم و به بابا گفتم نه نگید بیان . بگید جوابش نهه
و با خجالت خیلی زیاد رفتم تو اتاق
دیگه انقدر شرمسار بودم که نمیتونستم بیشتر بمونم و راجع این موضوع با بابا صحبت کنم .

هیچکس حرفمو نمیفهمید . وقتی فامیل فهمیدند که من نظرم روی محسنه ، همه میخواستن نظرم عوض بشه .
+نه کاری داره نه چیزی
+دلتو به چیش خوش کردی ؟
+یه بچه دانشجو مگه میتونه زندگی اداره کنه ؟
+عشق و عاشقی یه روزه ، زندگی یه عمر
و ...
بابا گفت : فکراتو کردی ؟ فردا پشیمون نشی بگی زندگیمون سخته از زندگیم راضی نیستم ، این همه ادم اومده شغل داشتن همه رو ندید رد کردی اون وقت چرا رو این مورد که هنوز خودشم نمیدونه قراره سر چه شغلی بره پافشاری میکنی ؟
داداشم میگفت تو با این همه بریز بپاش میخوای بری دوباره از صفر شروع کنی ، اینا رو هم ببین . اگه میتونی روزای سخت رو بگذرونی تصمیم بگیر .
آبجیا میگفتن از سر احساس تصمیم نگیر ، ببین عقلت چی میگه .
همه نظرشون این بود که اول من خوب فکرامو بکنم و نظرمو بگم بعد اونا نظرشونو بگن . که مثلا اینطوری نباشه اونا اول بگن نه یا بگن آره ، بعد نظر من تحت تاثیر اونا باشه.
مشاورم چند تا سوال داد و گفت نظرش رو راجع به اینا بپرس ازش .
وقتی مامانش زنگ زد برا گرفتن جواب ، گفتم بهش بگن که من هنوز ابهامات دارم و یه جلسه دیگه باید صحبت کنیم .
یه هفته دیگه میومد شیراز و وقتی خیلی استرس داشتم تو دلم درد میگرفت !
یه هفته دل درد داشتم . 😲
همون موقع یه امتحان ادبیات هم داشتیم که باید دقیق میخوندم .
یهو دیدم یه پیام اومد روی گوشیم .
شماره ناشناس بود
دقیقش رو یادم نیست اما محتواش راجع به خدا بود . من از گندمزار زندگی تکیه به خدا دارم و ... یه همچین چیزی .
خوندم و فکر کردم حتما اشتباهی فرستاده کسی .

1403/04/31 17:21

💗زندگی من
(قسمت بیست و ششم)

امید میدادم به محسن و پا به پای اون ، جلو میرفتم ‌‌. دانشگاهم هنوز تموم نشده بود ، تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم .
تو شرایطی که نه کاری بود نه پولی ...
اما میگفتم خدا خودش گفته ازدواج کنید روزی اش با من !
یقین داشتم به حرفش
مگه خدا دروغ میگه ؟
با وام ازدواجمون یه عروسی جمع و جور گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون .
کجا زندگی میکردم؟ تو یه سوئیت کوچیک کنار مادرشوهرم .
حالا مگه حرف و حدیثا تموم میشد ؟
چرا انقدر هولین ؟ چرا نمیذارین کار جور بشه ؟ چرا سوئیت؟ چرا کنار مادرشوهر ؟
انتقالی دانشگاهم رو گرفتم شیراز و همزمان یه نوعروس خانه دار دانشجو بودم !
محسن هم چند جا مصاحبه داشت برای کار .
تو این مدت رزومه پژوهشی و آموزشی قوی ای برای خودش درست کرده بود خداروشکر .
و کارش اون موقع آژانس ، تدریس ، پژوهش و ... بود .
اما حرف مردم ...
راستشو بخوای حرف مردم هیچوقت تمومی نداره ...
پس لطفا زندگیتو بر مبنای حرف مردم نذار ، ببین چی درسته ، چی بیهوده نیست ، همونو پیش برو
یه مقاله نوشتم در راستای سبک زندگی ایرانی اسلامی ، و جرقه تحقیقاتم از اون موقع شروع شد ...
و چقدر از اون موقع مشتاق شدم بدونم برای داشتن و ساختن یه زندگی خوب و آروم که احساس بیهودگی نکنی ، باید چیکار کرد ؟
خلاصه و مفیدش اینکه زندگی ای که رضایت خدا درونش باشه

1403/04/31 17:21

🍓زندگی من
(قسمت هجدهم)

چیزی که خیلی بابتش بهم میریختم این بود که کاش مامانم هم بود ...
دلم میخواست شب خواستگاریم کنارش بودم ، دلم میخواست لحظه به لحظه پیشم بود ، حرفای قشنگشو میشنیدم ، راهنمایی هاش ، تجربه هاش و ...
ولی حیف که نداشتمش ، یه جای خالی خیلی بزرگ توی زندگیم بود و با هیچ چیز پر نمیشد ...
قرار شد تو این زمان ، بیشتر همدیگه رو بشناسیم و مابینش تحقیقات جزئی رو انجام بدیم .
چون محسن از فامیلای خیلی دورمون بود و خب سالی یکبار هم همدیگه رو نمی دیدیم .
وقت رفتن مامانش شماره منو گرفت که با هم در ارتباط باشیم و تلفنی صحبت کنیم .
محسن بسیار اجتماعی و برون گرا
و من یه دختر درون گرای خجالتی
وقتی اولین بار زنگ زد ، کتاب تست زیست گربه دستم بود داشتم میخوندمش ، یهو دیدم شماره ناشناس افتاده روی گوشیم
چقدر اشنا بود شماره .
جواب که دادم لابلای صحبتاش گفت رسم شما اینه جواب پیام ندین ؟
گفتم چی ؟ پیام ؟
گفت اره قبلا بهت پیامک زدم اما انگار نه انگار ! فکر کردم به شماره اشتباهی پیام فرستادم !
حالا فهمیدم اون پیامک گندمزار و ... از کی بود ! گفتم اهااا اون پیامک گندمزار و اینا ؟ 😆
انگار داشتم وابسته اش میشدم .
تماسهاش زیاد شده بود .
یه روز بهش پیام دادم و گفتم داریم وابسته میشیم بهتره صبر کنیم تا نامزدی .
خیلی بهش برخورده بود . جواب این پیاممو که نداد دیگه زنگ هم نزد .

1403/04/31 17:21

🎂زندگی من
(قسمت بیست و نهم)

یه روز دیگه واقعا خسته شدم .
بریده بودم از همه چی
به محسن گفتم من دیگه نمیرم دنبال درمون . خدا اگه خواست خودش بهمون بده اگه هم صلاح نبود بیخیالش میشیم .
میشیم پدرمادر یه بچه یتیم
سرپرستی به عهده میگیریم .
محسن هم حرفی نداشت ...
روزها گذشت ...
تقریبا سه سالی میشد ما بچه دار نمیشدیم .
یه روز یکی از دوستان دوره دانشگاهم زنگ زد و حال و احوال کرد ...
یه دختر خیلی شوخ و بامزه و بامرام که اهل استان کرمان بود و هنوزم از صمیمی ترین دوستامه‌.
بین حرفاش گفت راستی هنوز قصد نداری مامان بشی ؟
دیگه طاقت نیاوردم .
زدم زیر گریه
گفتم میدونی فاطمه من قصدشو دارم اما ...😭هزار تا دکتر رفتم
هزار تا ازمایش ...
انگار خدا صلاح نمیدونه 😣

گفت تو که همه راه ها رو رفتی ، چرا یه سر نمیری طب سنتی ؟
دیدی مثلا قدیمیا یه سری داروها درست میکنن واسه سفت شدن کمر و تقویت رحم و باروری؟
طب سنتی هم همونه . ضرری که نداره
تازه کلی هم جواب گرفتن .
مخصوصا تو همین زمینه بارداری .
یه طبیب ماهر پیدا کن برو پیشش .
نود و نه تا پله رفتی یکی دیگه هم برو تا صد .

قبول نکردم . گفتم فاطمه من دیگه توان ندارم ، عصبی شدم . ممنون بابت راهنماییت ، دلم نمیخواد دیگه راجع بهش صحبت کنیم ...

شب موقع خواب هزار تا فکر و خیال اومد سراغم
اگه مشکل ما هم با همین روشهای طبیعی حل شد چی ؟
اگه درمان ما هم تو همین طب قدیم باشه چی ؟ بابا فاطمه راست میگه
من این همه دکتر رفتم حالا واسه یه طب سنتی دست دست بکنم ؟

خودم خودمو راضی کردم ...
بدون اینکه محسن بفهمه در به در طبیب طب سنتی بودم .
به هر کی میگفتم میگفت دیوونه شدی ؟ شیراز قطب پزشکیه اون وقت تو دنبال طبیب طب سنتی هستی؟

بماند که چقدر از اشنا و فامیل هم هی میگفتن دکتر خوب سراغ داریما نمیخوای ؟ فلانی دارو حاملگی درست میکنه میخوای برات بگیریم ؟ فلان *** با فلان کار حامله شد میخوای انجام بدی ؟🤐

1403/04/31 17:21