مقدمه 💫
خیابان هاى این شهر مرا بی تو نمیخواهند
خاطره هایم امشب به یقین جنایت کار ترین قاتل زمانه خواهند شد
به من که نه!
به زنی که زمانی دوست داشتی رحمی بکن و قدرى از خود را برایم باقی
بگذار
و چه قدر امروز معنی این چند سطر توصیف از جنسیتم را خوب میفهمم
"زنانگی یعنی این که
گوشی تلفن را بردارى
و براى جایی رفتن از کسی اجازه بگیرى...
نه که عهد قجر باشد،
نه که اجازه ات دست خود نباشد،
یک وقت هایی
آدم دلش می خواهد اجازه اش را بدهد دست کسی
تا دلش قرص شود که مهم است براى کسی!
این روزها که بی اجازه و با اختیار می زنم بیرون
انگار بی کَس ترین زن عالمم..."
چه قدر متنفرم از عابران دست در دست هم گره خورده
از دخترکانی که شانه اى مردانه در کنارشان دارند...
من امروز ،حتی از منی ،که تو را ندارم
متنفرم...
خورشید بی رحمانه به صورتم میتازد
و من در مرداد آتشین تابستان ،شاهد انجماد
ی باره تمام احساست بودم...
نشستم و خیره به مردم این شهر در ایستگاه اتوبوس
هنوز تو را جست و جو می ردم!
میبینی هنوز چه قدر دیوانه ام ؟؟ که به یافتن کسی که حتی لباسش شبیه تو
باشد و ثانیه اى مرا امیدوار کند که تو هنوز در این شهرى دل بسته ام؟!
این اشك ها آبرو سرشان نمیشود !
اتوبوس خط واحد برایم مهم نیست... نگاه ترحم انگیز منتظران اتوبوس
راستی ایستگاه آخر کجاست؟!
ایستگاهی که من اورا پیدا کنم چه نام دارد؟!
سرم را به دیوار شیشه اى ایستگاه ت یه میدهم
چشم هایم را که میبندم؛
گوش هایم کر میشود از صداى بوق ماشین ها و هیاهوى خیابان؛
میپیچد: فقط صداى مردانه پر آواید در گوشم
_ آرامِ جانم
آرامِ جانت راکجا چنین بی *** رهاکردى
کاش چ شم هایم براى همی شه ب سته بماند ا صال این شهر و این دنیاى بی تو
ارزش دیدن ندارد!
حداقل پشت پلك هایم که میتوانم تو را داشته باشم...
1403/05/28 14:16