بخدا وقتی از مادرش بهش گفتم فقط گریه میکرد دستاش میلرزید میگفت اومده منو بی مادر کنه باز آوارم کنه بهش بگو بره گم شه من اونو نمیشناسم نمیخوامش..شوهرم پشت در اتاقش وایساده بود ایقد اعصابش خورد شد تا دو روز غذا نمیخورد میگفت لعنت به من که بچم باید این حرفارو بزنه میگفتم ن تو چیزیت شد ن اون زنه فقط این وسط این دختر بی گناه ایقد ضربه خورده که ترس از دست دادن منو داره بخاطر همین هیچ وقت هیچ وقت نمیخوام ناراحتیشو ببینم بوده زمان های واقعا ناراحتم داد بزنم سرش ولی کامل منو میشناسه چ جوریم پنج دقیقه بعدش خودم میرم پیشش بغلش میکنم چون واقعا دوسش دارم
1403/10/05 11:00