#اوج_لذت
#پارت18
_ پاشو پاشو اگه خسته نیستی کمکم کن وسایلو جمع و جور کنم چند تا غذا بار بذارم وقتی نیستم گرسنه نمونی
داشتم به این فکر میکردم که مگه کِی میخوان برن انقدر عجله داره، با شنیدن جمله دومش سیخ نشستم نگاش کردم
_ مامان خودت تنها میری؟
_ نه دخترم با بابات میریم خداشاهده خیلی دلم میخواست تو و حامد هم باشین ولی حامد که سرکاره تو هم درس داری، از اون گذشته شرکت هم برای یه نفر خدمات رو میده با همراهش
چند نفری نمیشه
لب برچیدم و با بی حوصلگی دستی روی شکمم تاب دادم
_ مامان جان دلت درد میکنه؟ حالت خوب نیست؟
میخوای نرم؟
چشمام رو روی هم فشار دادم که یکم به اعصابم مسلط بشم.
_ نه عزیزم برو ، برید دور بزنید حال و هواتون عوض بشه منم که درگیر دانشگاهم.
رفتم سمتش و بوسهای روی لپش نشوندم.
_ دلنگران نباش با خیال راحت برید و بیاید منم خوبم، دنبال بهونه نباش بابامو تو سفر تنها بذاری بمونی اینجا.
خندهای کرد و رفتم سمت آشپزخونه که مشغول پخت و پز بشه.
آهسته آهسته به سمت اتاق رفتم، از جلوی اتاق حامد رد شدم عطرش بینیم رو پر کرد.
یاد اونشبی افتادم که یکتا بهش کادو داد.
لبخندی روی لبم نشست و قبل از اینکه فکرای
چرت و پرت کنم رفتم تو اتاقم و خودم رو پرت دادم روی تخت.
کاش میشد هیچوقت حامد رو نبینم.
داداشم بود و با دیدنش از خجالت ذوب میشدم.
کاش میشد نیاد اینجا و تو خونش بمونه.
هر لحظه اضطراب اینو داشتم که کسی از ماجرا بو ببره.
دلشوره عجیبی توی دلم افتاده بود و نمیذاشت آروم بگیرم.
کمی این پهلو اون پهلو شدم و فهمیدم خون ریزیم قطع شده.
با ذوق جیغ کوتاهی کشیدم اما بلافاصله دست روی دهنم گذاشتم و خودمو جمع و جور کردم.
بعد از اینهمه سال خانومانه رفتار کردن و دختر درجهیک خانواده بودن داشتم گند میزدم به همه چیز.
موبایلم زنگ خورد و از خدا خواسته پریدم جوابش رو دادم.
با شنیدن صدای ترنم ذوق زده احوال پرسی کردم.
.........
_ بیا دیگهه.
فحشی نثار خودم کردم که چرا بهش رو دادم و انگار قصد نداشت به اصرار هاش پایان بده.
برای اینکه بهونش رو قطع کنم حرفی رو زدم که هزار برابر بدتر از قبول کردن پیشنهادش برای رفتن به پارتی بود.
_ شما بیاید اینجا
چند لحظه سکوت کرد. انگار میخواست مطمئن بشه درست شنیده
.
.
.
اگه علاقه به خوندن رمان های مثبت 18 داری عضو شو🔥
@romankadee
1403/06/15 19:27