#اوج_لذت
#پارت_358
نمیخواستم چیزی که تو ذهنمه رو باور کنم.
اینکه یه خیانتی شکل گرفته و ظلم شده در حق مامان.
نمیخواستم اینو باور کنم و این ذهن مریض داشت دیوونهم میکرد.
انقدر فکر کردم که چشمهام خسته و پلکهای سنگینم رو هم افتاد.
خوابهای عجیبی که مهر تایید میزد رو افکارم!
این خوابها فقط و فقط بخاطر فکرهایی بود که قبل از خواب کرده بودم اما نمیخواستم قبولشون کنم.
بانوری که به صورتم خورد چشمهام و باز کردم و از شدت سردردی که گریبان گیرم شده بود آخی گفتم و دست روی سرم گذاشتم.
انقدر فکر و خیال کرده بودم که مسبب سردرد هم شده بودم.
_ آخ خدا...
سرم گیج میرفت و اینها یا از کم خونی بود یا از ضعف زیاد...
چند روزی بود که دیگه مثل قبل به خودم نمیرسیدم. دیگه نه حس و حال خودم و دارم نه زندگی نکبت وارمو.
بسختی وارد سرویس شدم و با استشمام بوی صابون حس کردم محتویات معدهم تا بالا اومد و برگشت.
چشمهام رو عمیق روی هم فشار دادم.
اینو دیگه کجای دلم میذاشتم؟
دستم گلوم رو چنگ زد و بینفس سرفه کردم و چند بار عق زدم.
تند تند به صورتم آب پاچیدم و کمی بعد در حالی که یقهی لباسم هم خیس شده بود از سرویس بیرون اومدم.
بدم میاومد لباسم خیس باشه برای همین سریع دست انداختم و لباس رو از تنم بیرون کشیدم.
قبل از اینکه فرصت کنم سمت کمد برم در باز شد و قامت حامد بین در قرار گرفت.
همونطور که سرش تو گوشی بود و من تو بهت بودم گفت: مامان ده بار صدات کرد گفت بیا صبحو...
سر از گوشی بیرون آورد و با دیدن بالا تنهی برهنهم آب دهنش رو قورت داد.
سریع به خودم اومدم و لباسم رو جلوی خودم گرفتم.
_ چشاتو درویش کن!
اخم ریزی بین ابروهاش نشوند و ادامه داد: بیا صبحونه.
سر تکون دادم و حامد بیرون رفت و در رو بست.
1403/06/22 19:27