#اوج_لذت
#پارت_468
دست به کار شد و با سرعت در کمد رو باز کردو دنبال صندوقچه کوچیکی که شناسنامه ها ومدارک مهم داخلش میزاشتن گشت.
و خداروشکر تغییری تو جاش نداده بود و سریع پیداش کرد.
زود باز کرد و عالوه بر شناسنامهی پروا به
شناسنامهی پدرش هم نیاز داشت.
_ بیام کمکت پسرم؟
خیلی خونسرد مثل همیشه جواب داد
_نه پیدا کردم.
شناسنامه ها رو تو جیب شلوارش گذاشت و برای اینکه دروغش رو بپوشونه پیرهنی هم از داخل کمد برداشت.
بعد از عوض کردن پیراهنش با پیراهن پدرش از اتاق بیرون اومد و از مادرش خدافظی کرد و ازخونه بیرون زد.
سوار ماشینش شد و شناسنامه هارو از جیبش بیرون کشید و قبل از اینکه داخل داشبرد بزاره نگاهی سرسری بهشون انداخت.
لحظه آخر چشمش به صفحه اضافی و ناآشنایی در آخر شناسنامه پروا افتاد.
تابحال داخل شناسنامه خودش همچین چیزی ندیده بود.
با کنجکاوی ، کامل بازش کرد و نگاهی بهش
انداخت.
با خوندن هر سطر گنگ و گیج تر میشد.
شایگان؟ چرا اصال براش آشنا نبود؟ یعنی فامیلی
پدر پروا شایگان بود؟ یعنی الان کجاست؟ ممکنه پدر مادرش زنده باشن؟
انقدر عصبی شده بود که نمیدونست چیکار بایدبکنه..
شناسنامه هارو داخل داشبرد گذاشت ، این چندوقته انقدر با اتفاقات عجیب و سخت رو به رو شده بود که حالا دیگه داشت برایش عادی میشد.
سعی کرد با کمی هوا خوردن و نفس کشیدن به خودش مسلط بشه و به کارایی که میخواد انجام بده ادامه بده ...
ماشین رو روشن کرد و سمت مطب به راه افتاد ودر همین حال شمارهی یکی از دوستهاش که فکر میکرد میتونه کمکش کنه رو گرفت و ازش
خواست تمامی مدارکی که برای عقد نیاز داره رو کامل بهش بگه...
وقتی به مطب رسید با دیدن شلوغی مطب اه از نهادش بلند شد.
این چند وقته اصال میلی برای کار کردن نداشت
اما نمیتونست هروز هم مریض هایش رو کنسل بکنه....
اگر به خوندن رمان های مثبت 18 علاقه داری عضو شو👻
@romankadee
1403/06/25 14:22