The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

دلبر نحس ارباب💕🌱

3 عضو

بلاگ ساخته شد.

سلام دخترا جهنم حورا رو دیگه نویسندش ادامه شو نزاشت میخوام یه رمان دیگه تو گروه بزارم🥰

1403/06/26 10:04

بریم برا شروع یه رمان جذاب🥰

1403/06/26 10:09

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
#پارت_2


با گوشه چادرم بازی می‌کردم که صدای خواهر شوهرم توی گوشم پیچید:
-اجاقت کوره
حیف داداش بیچاره من که پاسوز تو شد

ملیحه بی توجه به مریضایی که تو اتاق انتظار نشسته بودن این رو گفت و نرگس چادر سیاهش رو توی مشتش فشار داد و گفت:
-یه ایل منتظرن خان داداشم پسر دار بشه و وارث خاندان محتشم و دنیا بیاره
اونوقت ما اسیر این بیمارستان و اون مطب شدیم تا بلکه واسه خانوم دوا و درمونی پیدا کنیم

از زیر چادر به قفسه سینه م چنگ زدم.
لامذهب میسوخت،انگار روش ذغال گذاشتن.
داریوش که درست صندلی کنارم نشسته بود نفسی گرفت و زیر لب گفت:
-اینم شانس تخ*می منه

قلبم که تیر کشید صورتم درهم رفت.
با این آدما با چه زبونی باید حرف میزدم؟
اصلا مگه حق حرف زدن داشتم؟
قطره اشک سمجی که گوشه چشمم جمع شده بود پایین چکید و دلم برای خود هفده ساله م سوخت.

میون غرولند کردنای خواهر شوهرام لیلا گفت:
-این دکترم که خبرش نمیاد
لااقل تکلیف مون روشن بشه
ملیحه با نیش زبون گفت:
-تکلیف که معلومه خواهر من
واسه خان داداشم زن میگیریم
دختر طاهره خانوم ...سمیرا رو میگم
عین پنجه افتابه
خانواده شم همه پسر زا
-باید واسه توماجم یه دختر خوب نشون کنیم
عروس فرنگی که نمیتونه واسه ما وارث بیاره

❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ〔 @DELBARR_ARBAB 〕💙

1403/06/26 10:09

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_3


با صدای سرفه دکتر که بالای سرمون وایساده بود بالاخره خواهر شوهرام سکوت کردن.
یه سکوت بدی حکم فرما شد.
سرم رو بالا گرفتم و به چهره عبوس و درهم دکتر مواجه شدم.

دکتر آذر نوش بود،نگاهی به من و داریوش انداخت و بعد با عصبانیت رو به خواهر شوهرام گفت:
-خجالت نکشیدید این دختر و آوردید دکتر؟
با یه نگاهم میشه فهمید مشکل از کیه

چونه م از بغض لرزید،انگتر یکی درد منو فهمیده ببود.
سرم رو پایین انداختم تا بیشتر بی آبرو نشم.
ملیحه تا خواست حرفی بزنه دکتر رو به منشی گفت:
-اول اینا رو میبینم
بفرست بیان داخل

دکتر که در اتاقش رو بست نرگس چادرش رو بین دندوناش گرفت و گفت:
-شبیه میر غضبه مردک
وقتی اجـ..اقش کوره چرا باید خجالت بکشیم؟

با راهنمایی منشی وارد دفتر شدیم و روی صندلی نشستیم.
داریوش که برای اولین بار باهام اومد دکتر ساکت بود و مثل همیشه خواهراش حرف میزدن.
ملیحه پرونده رو روی میز گذاشت و دکتر رو به داریوش گفت:
-برو رو تخت دراز بکش

باز مثل همیشه ملیحه پا برهنه وسط پرید و گفت:
-ولی آقای دکتر ما واسه عروس مون وقت گرفتیم...آخه داداشم ...

دکتر در حالیکه گوشی دور گردنش رو به طرف ملیحه می‌گرفت به تندی گفت:
-بفرمایید خانوم دکتر
شما جای من طبابت کنید...


❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ〔 @DELBARR_ARBAB 〕💙

1403/06/26 10:09

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_4


داریوش به تندی گفت:
-ولی مریض خانوممه
برای مشکل نــ..ازاییش اومدیم

دکتر به صندلیش تکیه داد و گفت:
-مطمئنی مشکل از خانومته ؟

داریوش دندون قروچه ای کرد و گفت:
-بله مطمئنم

من بیرون منتظر میمونم تا...

دکتر حرفش و قطع کرد و گفت:
-تا معاینه ت نکنم هیچ تجویزی نمیکنم
اگه ناراضی هستید برید سراغ یه دکتر دیگه

داریوش دیگه چیزی نگفت و بلند شد،خودشم خوب میدونست از بالا تا پایین تهران تمام دکتراش معاینه م کرده و اون آخرین امید مون بود.

وقتی داریوش روی تخت دراز کشید دکتر نگاه دقیقی بهم انداخت،انگار می‌خواست چیزی بگه اما با خودش میجنگید.

بالاخره وقتی از جاش بلند شد نفسی که تو گلوم گیر کرده بود رو بیرون فرستادم.

دکتر پشت پاراوان رفت و چند لحظه بعد با عصبانیت برگشت سرجاش.



❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ〔 @DELBARR_ARBAB 〕💙

1403/06/26 10:10

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_5


انگار در حال انفجار بود .
روان نویسش رو برداشت و رو به خواهر شوهرام گفت:

-خجالت نکشیدید این دختر و واسه برادرتون گرفتید ؟

تازه هر روزم یه دکتر میبریدش تا ن.ازایی شو درمان کنید؟

شما دیگه چه جوونورایی هستید ؟

داریوش که کنارم نشست دکتر رو بهش گفت:

-تو با این وضعیتت چجوری این دختر و مسخره خودت کردی؟

دکتر حرص میخورد و من هنوز گیج و سردرگم بودم،داریوش و خواهراش برای اولین بار زبون به دهن گرفته و حرف نمیزدن.

دکتر اینبار رو بهم گفت:
-شوهرت بچه دار نمیشه
بذار راحت بهت بگم به هیچ عنوان نمیتونه بچه دار بشه!

بگو ببینم چند وقته ازدواج کردید ؟

باورم نمیشد.
تمام اون یکسال سرکوفت شنیده بودم که زن نیستم و حالا فهمیدم  مشکل از داریوشه.
با گیجی سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
-یه ساله
-هنوز دختر خانومی؟
جوابش خجالت آور بود.

عرق از تیره کمرم به پایین شره کرد و به سختی سرم رو به علامت آره تکون دادم.

❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ〔 @DELBARR_ARBAB 〕💙

1403/06/26 10:10

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_6

دکتر دستش رو روی پیشونیش کشید و نگاه پر کینه ای به خواهر شوهرام انداخت و گفت:

هیچ میلی نداره

بعد شما دختره رو که از برگ گل سالم تره رو آوردید اینجا؟

کاش یکم انسان بودید  ...

دکتر برخلاف بقیه دکتر ها که فقط برام عمل و قرص و امپول تجویز میکردن اونقدر عصبی بود که صورتش به سرخی میزد.

به سختی خودش رو کنترل کرد و رو بهم گفت:
-من نباید این حرفا رو بزنم
تو هنوز خیلی جوونی
وقت زیاد داری
برو طلاق تو بگیر
جوونیت و پای این از خدا بی خبرا هدر نده


داریوش گرفته و عصبی گفت:
-دکتر ...یعنی هیچ امیدی نیست؟
دکتر بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت:
-درصد اینکه از گرده افشانی باردار بشه خیلی بیشتر از بارداری از توئه
نه خودتون و مضحکه کنید
نه اون دختر و عذاب بدید
با مشکلی که تو داری هیچ زنی باردار نمیشه

❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ〔 @DELBARR_ARBAB 〕💙

1403/06/26 10:10

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_7


با صدای فریاد پدر شوهرم سرم رو بالا گرفتم و به چهره درهم پیرمرد نگاه کردم.
6 تا از 8 تا خواهر شوهرم برای جلسه اون شب اومده بودن و مادر شوهر و پدر شوهرم با داریوش هم حضور داشتن.

بحث سر من بود.
خاتون بیچاره.
داشتن تصمیم میگرفتن برم یا بمونم.
بابا علی به داریوش اشاره کرد و رو به مادرشوهرم گفت:
-تو که میدونستی بچت چه مشکلی داره
تو که از بچگیش فهمیدی اون نمیتونه
چرا دختر مردم و بدبخت کردی؟
حالا که عروست شد
جای اینکه قدرش و بدونی و ممنون دارش باشی سپردیش دست دخترات که هر روز پیش یه این دکتر و اون دکتر ابرو و حیثیت مون و ببرن
همینو میخواستی؟

فخری خانوم رو ترش کرده بود.
مثل همیشه صاف و اتو کشیده عصاش رو زمین کوبید و با عصبانیت گفت:
-بسه مرد!

اون زن یه دیکتاتور بود،زن بی رحمی هیچ *** روی حرفش حرف نمیزد.یعنی جراتش رو نداشت.
تمام دخترا و داماداش هم ازش حرف شنوی داشتن و گوش به فرمانش بودن.

دستی به روسریش کشید و گفت:
-من گفتم شاید فرجی بشه
نمیدونستم اجاق بچم کوره
میخواستم یه وارث داشته باشی

اینبار حق به جانب تر از قبل گفت:
-بد کردم؟
حالا هم اتفاقی نیفتاده
میفرستیمش خونه ننه باباش
توماج که از سفر فرنگ اومد دستش و بند میکنیم.


❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ↬〔 @Div_madmazel 〕💚🌿

1403/06/26 10:10

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_8

بابا علی بر عکس خانوم جون مهربون بود،منطقی و با درایت حرف می‌زد.
اون چند سالی ندیده بودم کسی از دستش برنجه.خودم عاشقش بودم.
دستی توی هوا تکون داد و گفت:
-اون پسرت عروس فرنگی داره
چرا نمیخوای بفهمی؟

فخری خانوم کوتاه نمیومد،همیشه مرغش یه پا داشت.
وقتی حکم میداد باید همون میشد:
-من اون عروس و نمیخوام
فرستادمش فرنگ اونجا که بدون زن نمیتونست زندگی کنه
چند صباحی خوش بود
ولی وقتی برگرده باید بیاد طهمینه رو بگیره
دختره چند ساله به پاش نشسته و همه خاستگاراش و رد کرده
دختر داداشمه
بد و خوب ما رو میدونه

و بعد رو بهم کرد و گفت:
-بجای آبغوره گرفتن برو وسایلت و جمع کن  عروس
فردا سلیمون میبردت خونه بابات
یه شبم میایم برای حرفای طلاق

اشکام رو که مثل سیل جاری شده بود رو پاک کردم و گفتم:
-من و نفرستید خونه بابام...اخه...
پیرزن عصاش رو روی زمین کوبید:
-برو دختر جون تا بیشتر آبرومون نرفته
تو از اولم وصله ما نبودی

❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ↬〔 @Div_madmazel 〕💚

1403/06/26 10:10

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_9


من وصله اونا نبودم؟
منی که فقط 17 سالم بود و داریوش که 45 سال داشت؟
اونا نیومدن خاستگاری؟
عمه هام و نفرستادن زیر پای بابام بشینن که این دختر سر به هواست ،یه مرد جا افتاده میخواد تا جمع و جورش کنه؟
اگه منو با سلام و صلوات از بابام نگرفته بود اونقدر ناراحت نمی‌شدم.

ساکم و که جمع کردم داریوش وارد اتاق شد،دستی زیر چشمم کشیدم و اینبار دیگه سکوت نکردم و گفتم:
-کاش یه جو مردونگی داشتی
اگه نمیتونستی چرا اومدی خاستگاریم؟
چرا بدبختم کردی؟

هنوز کلمه بعدی رو نگفته بودم که مثل همیشه دستش رو شل کرد و کوبید توی دهنم:
-باز کاه و یونجه ت زیادی کرده حرف مفت میزنی؟
من نگرفته بودمت که داداشات تا الان نفست و بریده بودن
حالا اینجا واسه من دور برداشتی تخ..م س.گ؟

خون گوشه لبم و پاک کردم و لبخند تلخی زدم،راست می‌گفت.

خانواده م اینقدر سخت گیر بودن که حتی برای پشت بوم رفتنم باید اجازه میگرفتم.
برادرام از بابام بدتر بودن.
جوری ناموس ناموس میکردن که کسی جرات نگاه چپ بهم رو نداشت.
دسته ساکم رو گرفتم و رو به داریوش گفتم:
-دور برداشتن منظورت تو دهنی هاییه که دَم به دیقه میخورم ؟
یا کتکایی که هر روز 3 وعده می‌زنی؟
زخم زبونا و متلکا و کتکای خانواده ت پیش کش!

❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ↬〔 @Div_madmazel 〕💚🌿

1403/06/26 10:10

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_10

گفتم و از اتاق بیرون زدم.
پاهام میلرزید و میدونستم تو خونه قراره چه قشقرقی راه بیفته.
هنوز هیچی نشده تنم از کتک برادرام کوفته بود.
درد میکرد.
وای به وقتی که می افتادن به جونم.
استخونام خرد میشدن.

واسشون سرشکستگی بود ناموس شون و پس بفرستن.
از اینجا مونده و از اونجا رونده میشدم.

سلیمون که منو جلوی در پیاده کرد نگاهم روی خونه مون چرخید.
نه دلتنگ شون بودم،نه کسی برای من دلتنگی میکرد.
انگار دختر بودنم براشون لکه ننگ بود.

زنگ در و که زدم چند دقیقه بعد زیبا در و باز کرد و با دیدن ساک توی دستم به صورتش کوبید و گفت:
-خاک به سرم...چی شده خانوم جان؟

بدون اینکه جواب بدم وارد خونه شدم و گفتم:
-بابام خونه ست زیبا؟
-آره خانوم جان...تازه اومدن دارن ناهار میخورن

سری تکون دادم و با قدمای لرزون داخل رفتم.
با هر قدم انگار به قبر خودم سلام میکردم.
میترسیدم ازشون،ولی چاره ای جز این نداشتم.

وارد هال که شدم احمد سرش رو بالا گرفت و با دیدن منو ساکم لقمه توی دهنش موند.

از واکنشش بقیه هم متوجه من شدن.
بابام دست از کوبیدن محتویات آبگوشت برداشت و مامانم با لکنت گفت:
-خاتون...چی...چی شده دردت به سرم؟


❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ↬〔 @Div_madmazel 〕💚🌿

1403/06/26 10:11

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_11


وحشت تمام تنم و میلرزوند.
ساکم و روی زمین گذاشتم و سلام کردم اما جوابی نگرفتم.
بابام بالاخره به خودش اومد و گفت:
-ساک واسه چیه دختر؟
مگه یکی دو ساعت اومدن این همه بگیر و ببند داره؟

قلبم از اون بالا افتاد پایین.
این حرف بابام خودش اتمام حجت بود.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
-اومدم که بمونم بابا

محمد پیاز توی دستش رو توی سفره کوبید و گفت:
-تو به هفت جد و ابات خندیدی!
مگه دختر سر خود از خونه شوهرش میاد بیرون؟

نگاه دو دو زنم توی صورت های بُراق شده شون چرخید و گفتم:
-سر خود نیومدم
خودشون منو فرستادن
داریوش بچه دار نمیشه واسه همین...
-تو غلط کردی دختره بی آبرو

احمد که به طرفم خیز برداشت تا زیر مشت و لگد لهم کنه مامان زودتر به طرفم اومد و رو به برادرا و پدرم تشر زد:
-آروم باشید بذارید ببینم این بچه چی میگه
شما غذاتون و بخورید من باهاش حرف میزنم

مامانم بود که جونم و نجات داده بود اما برای چند ساعت ؟
اول و آخر که باید کتک نوش جان میکردم.
سر شکستگی بود دختر حاج فاتح الله برگرده خونه پدرش.

توی اتاق روی کرسی نشستم و مامان دستم و گرفت و گفت:
-بگو ببینم چه خاکی توی سرم شده!


❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ↬〔 @Div_madmazel 〕💚🌿

1403/06/26 10:11

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_12


باید واقعیت و میگفتم،اونا هر چقدر هم بی عاطفه بودن اما حتما شرایطم رو درک میکردن.

به هر حال دختر شون بودم،از گوشت و خون خودشون.

چادرم و در اوردم و گفتم:
-خودت که میدونی همش میرفتیم دکتر واسه بچه دار شدن

دیروز یه دکتر آب پاکی و ریخت رو دست مون
ما بچه دار نمیشیم
دیشب مادرشوهرم گفت که برگردم خونه بابام تا برای طلاق اقدام کنن
امشبم میان واسه حرفای آخر

مامان یکم جلوتر اومد و گفت:
-همین؟ واسه این بلند شدی اومدی؟
تو نمیدونی علم چقدر پیشرفت کرده
دختر فاطمه خانوم و یادت نیست
رفت بچه کاشت تو شکمش؟

توضیح دادن در این مورد سخت تر از اون چیزی بود که فکر میکردم:
-مامان...داریوش بچه دار نمیشه
مشکلش با هیچ علمی هم حل نمیشه
تو که نمیدونی!

مامانم گیج تو چشمام نگاه کرد و گفت:
-یعنی چی؟...نکنه مریضی بد داره

چقدر گفتنش سخت بود،آخه چطور باید به مادرم میگفتم.
دستم و عقب کشیدم و گفتم:
-نه ...مریضی بد نداره
فقط هیچ وقت نمیتونه بچه دار شه
-دِ حرف بزن دختر
تو که منو نصف العمر کردی
یه چیز بگو بتونم اونایی که الان به خونت تشنه ن و آروم کنم
والا امشب سرت و میبرن تو سینی تحویل من میدن

راست میگفت،تو خانواده ما طلاق یعنی بی آبرویی.
بغضم رو که تا پشت پلکام بالا اومد و به سختی پس زدم و ماجرا رو گفتم.

❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ↬〔 @Div_madmazel 〕💚🌿

1403/06/26 10:11

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_13

روسریم رو از سرم برداشتم تا از اون حس خفگی راحت شم.
دستی به گلوم کشیدم و گفتم:
-مامان...من هنوز دخــ...ترم

مامانم مثل کسی که روح دیده،با چشمای گرد شده به صورتش چنگ کشید و گفت:
-ای خدا منو بکشه...
پس دستمال شب عروسی چی بود خیر ندیده؟
نکنه تو...

اینبار اشکام راه افتاد و با دلخوری جواب دادم:
-تو که مادرمی اینجوری بگی از بقیه چه انتظاری دارم؟
من مشکلی ندارم
داریوش داره
چون م..ردونگی نداره

مامانم واقعا گیج شده و منم توضیح دادن برام سخت بود.

انگار قدرت فکر کردن نداشت و هر چی به ذهنش میرسید به زبون می‌آورد.
با گیجی لب زد:

-یعنی چی که مـ.رد نیست؟
نکنه از اون مرضا داره
قیافش مرده خودش...

بین انگشت شست و اشاره ش رو گاز گرفت و ادامه داد:
-خدایا توبه توبه...
آره مادر ؟ اینجوریه؟
سرم رو بالا انداختم و اینبار گفتم:
-نه...یعنی عقـ..یمه
یعنی توانایی نداره
-آخه مادر ...منکه نمی‌فهمم چی میگی


پوف کلافه ای کشیدم و با کلی سرخ و سفید شدن گفتم:

-اونجاش ... یعنی نمیتونه بچه به وجود بیاره
اصلا نمیتونه حـ..امله کنه
متوجه میشی؟


❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ↬〔 @Div_madmazel 〕💚🌿

1403/06/26 10:11

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_14


حتم داشتم با گفتن اون حرفا ورق به طرف من برمیگرده،شاید پدر و برادرامم میفهمیدن من با داریوش آینده ای ندارم.

مامان پرت و بی حواس گفت:
-نه والا...نمی‌فهمم
پس شب عروسی...
اون همه برو و بیا...
- همش الکی بود
مادر شوهرم یکم از خــ.ـون گوسفند قربونی و مالیده بود به پارچه
نمیخواست کسی بفهمه پسرش مرد نیست .

من هنوز دختــ..رم مامان...
بعد 1 سال هنوز

یه وقتایی هیچ چیزی اونجوری که میخوای پیش نمیره ولی برای من از اول زندگیم همین بساط پهن بود.

هیچ وقت اونجوری که من میخواستم پیش نمی‌رفت.

فکرای مامانم یه سیلی محکم توی صورتم کوبید و ضربان قلبم با هر کلمه کند و کندتر می‌شد.
سر می‌چرخوندم و نگاهش می‌کردم و بعد به روبرو زل میزدم چون باورم نمیشد مادر خودم اون حرفا رو بزنه:
-میدونی اینا دلیل نمیشه که آقات قبول کنه طلاق بگیری؟
یه زن که نباید به فکر زیر نـ.ــافش باشه
الان بهش بگم خـــ.ـون به پا میکنه

❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ↬〔 @madmazel_man 〕💚🌿

1403/06/26 10:11

⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥————‌—‌—‌—‌————ಌ

#پارت_15

چی فکر میکردم چی شد،منکه از اولم میدونستم ابروشون مهم تر از دخترشونه ولی باز دلم و خوش کردم.

خیره به نقطه سیاه رو دیوار لب زدم:
-مگه من آدم نیستم؟

اونا منو کتک میزنن...
شدم عین توپ فوتبال
داریوش بچه ننه ست،فقط به حرفای مادر و خواهراش گوش میده و کتکم میزنه

باهام مثل کلفتا رفتار میکنن
شوهرم... نمیتونه...
آخه دلم و به چی خوش کنم؟

مامانم پشت دستش کوبید و گفت:
-لال شی دختر

این حرفا چیه،مردا همه شون همینن
مادر زلیلن، زن باید زرنگ‌باشه قاپ شوهرش و بدزده

نرفتی خونه ش که فقط بخوری و بخوابی

مگه من 35 سال کلفتی ننه آقات و نکردم؟

چیزی ازم کم شد؟
نه، تازه عزت و احترامم بیشتر شد
تو هم هی شوهرم اِله و بِله نکن
عیب و ایراد نذار روش
زن باید سیاست داشته باشه
دل خانواده شوهر و به دست بیاره

و بعد از کنارم بلند شد و همون طورکه به طرف در میرفت ادامه داد:
-پاشو خودت و جمع و جور کن
شبیه بیوه زنا ماتم گرفته
یه دستی هم به سر و روت بکش شوهرت شب میاد
منم برم با آقات حرف بزنم ببینم چه خاکی تو سرمون شده


❥————‌—‌—‌—‌————ಌ
ʚ↬〔 @Div_madmazel 〕💚🌿

1403/06/26 10:12

اینم پارت ها قشنگا من که تو ادامش با هر پارتش اشک ریختم برا خاتون🙃

1403/06/26 10:12

بچه ها بنا به دلایلی دیگه اینجا فعالیت نمیکنم روزهای سختی رو میگذرونم دعا کنید بهم😔🤲

1403/06/26 16:20