⸾دِڶبَــــرٍ نَحّــس اَرّبـاب⸾🌿📛
❥———————————ಌ
#پارت_2
با گوشه چادرم بازی میکردم که صدای خواهر شوهرم توی گوشم پیچید:
-اجاقت کوره
حیف داداش بیچاره من که پاسوز تو شد
ملیحه بی توجه به مریضایی که تو اتاق انتظار نشسته بودن این رو گفت و نرگس چادر سیاهش رو توی مشتش فشار داد و گفت:
-یه ایل منتظرن خان داداشم پسر دار بشه و وارث خاندان محتشم و دنیا بیاره
اونوقت ما اسیر این بیمارستان و اون مطب شدیم تا بلکه واسه خانوم دوا و درمونی پیدا کنیم
از زیر چادر به قفسه سینه م چنگ زدم.
لامذهب میسوخت،انگار روش ذغال گذاشتن.
داریوش که درست صندلی کنارم نشسته بود نفسی گرفت و زیر لب گفت:
-اینم شانس تخ*می منه
قلبم که تیر کشید صورتم درهم رفت.
با این آدما با چه زبونی باید حرف میزدم؟
اصلا مگه حق حرف زدن داشتم؟
قطره اشک سمجی که گوشه چشمم جمع شده بود پایین چکید و دلم برای خود هفده ساله م سوخت.
میون غرولند کردنای خواهر شوهرام لیلا گفت:
-این دکترم که خبرش نمیاد
لااقل تکلیف مون روشن بشه
ملیحه با نیش زبون گفت:
-تکلیف که معلومه خواهر من
واسه خان داداشم زن میگیریم
دختر طاهره خانوم ...سمیرا رو میگم
عین پنجه افتابه
خانواده شم همه پسر زا
-باید واسه توماجم یه دختر خوب نشون کنیم
عروس فرنگی که نمیتونه واسه ما وارث بیاره
❥———————————ಌ
ʚ〔 @DELBARR_ARBAB 〕💙
1403/06/26 10:09