پارت98
ـدیگه هیچ وقت این حیاط و گل هاش رنگ عاشقی رو نمیبینن من عشق پاک میخواستم نه یه هرزه
باز هم خاطرات تلخ توی ذهنم جولان دادن که باعث شدن اخم غلیظ روی پیشونیم بشینه
دستامو توی جیبم گذاشتم و به سرعت سمت خونه رفتم با دیدن جای خالی مانیا توی طبقه ی پایین بیخیال شام خوردن و جمع کردن شدم و به سمت بالا رفتم
در اتاقو باز کردم که با برق خاموش مواجه شدم
ی روی تخت خوابیده بود و تکون نمیخورد.
خسته بودم و دلم نمیخواست باهاش بحث کنم اصلا
اعصاب و حوصله نداشتم
به سمت کمد رفتمو با نور کمی که از پنجره می اومد لباس هامو عوض کردم و به سمت تخت رفتم زیر پتو خزیدم و با فاصله ازش خوابیدم
گه گاهی صدایی می اومد، مثل چکیدن قطره ی اشک روی متکا و این باعث میشد نتونم بخوابم ولی نمیدونم
چرا کاری نمیکردم...
با تکون خوردن تخت چشم هامو بستم و نفس هامو منظم کردم کسی روی صورتم خم شده و نفس های گرمش روی
گونم پخش شد_ میدونی خيلی مهم که یه نفر، فقط یه نفر....
كمی مكث كرد. انگار بغض راه گلوش رو بست و نتونست ادامه بده.
اما زود به خودش مسلط شد و با صدای لرزون ادامه
داد_يه نفر توی دنيا آدم رو از ته دل دوست داشته باشه. میفهمی؟ من اگر بد باشه ولی دوست داشته باشه
حس کردم اشک هاش روی صورتش چکید که سکوت کرد و اروم از روی تخت بلند شد و بیرون رفت لای چشم هامو باز کردم، بیشتر از قبل کلافه شده بودم
تنها دلخوشیم این بود که فردا صیغه اش میکردم و این دختر تا ابد برای خودم میشد و نمیزاشتم کسی بهش دست بزنه ولی اگر بازم هرزگی کنه چی؟
عصبی دستی توی موهام کشیدم و از این پهلو به اون پهلو چرخیدم
چند دقیقه گذشت که صدای در بلند شد و بعدش تخت تکون خورد
1403/09/21 21:58