The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

زندگی هوران🌱💚

4 عضو

بلاگ ساخته شد.

رمان درباره دختری به نام هوران است که دست یه نامردی افتاده

1403/08/23 09:51

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_1


-آخر هفته قرار خاستگاری رو گذاشتم
آماده شو آفاق خانوم

-چه خاستگاری مامان جان،تو که زن داری!
خدا رو خوش نمیاد دختره رو اینجوری خون به جیگر میکنی

با صدای عزیز خانوم دلم هری ریخت.
چادر سیاهم رو از روی سرم برداشتم و پشت ستون پنهان شدم.


دلم گواه بد میداد،میترسیدم از چیزی که هر شب کابوسش رو میدیدم.

اهل فال گوش وایسادن نبودم  اما اینبار صحبت در مورد من بود:


-افاق خانوم...مگه من به شما نگفته بودم اماده باشید؟ چهلم خان بابا هم که تموم شد


-گفتی تصدقت شم
اینم گفتی هوران نازاست
تو هم داره سنت میره بالا 
خونه به این دراندشتی داری
و عین گور سرد و ساکته
گفتی این خونه بچه میخواد
ولی مادر ،به دختره فکر کردی؟
بخدا که دق میکنه
هوو حتی اسمشم سنگینه چه برسه...

صدای نیشخند ایزد بند دلم رو پاره کرد،مرد نامردم بی رحم بود:


-تا حالا نشنیدم هیچ زنی با اومدن هوو دق کنه و بمیره دختر رضا پاپتی هم پوستش کلفته شما نگران نباش بجاش بساط عروسی و راه بنداز
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 09:52

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_2


عزیزم خانوم اما ساکت نمیشد و دل به دل پسرش نمیداد،انگار که مادرم من بود.
برام‌ مادری میکرد:


-درسته که هیچ زنی با هوو نمرده که زن تو بمیره میدونم از اول نمیخواستیش و به اصرار خان بابا گرفتیش
ولی من تو رو اینجوری تربیت نکردم...
حالا که پدر بزرگت فوت کرده میتونی طلاقش بدی
ولش کن بذار بره پی زندگیش مادر

قلبم بی وقفه میکوبید.انگار ته دلم رو چنگ میزدن.

میخواست زن بگیره و از نخواستن میگفت،اما کاش از کتک هایی که هر شب تن و بدنم رو مهمون میکرد هم میشد حرف می‌زد.

هر بار که از پرواز برمیگشت هوران کیسه بوکس میشد.

دوباره نیشخندی زد:

-دِ نَ دِ نشد ...دختر رضا پاپتی میمونه
همینجا و کلفتی زنم و میکنه
از طلاقم خبری نیست
نمیشه که بیاد گه بزنه به زندگیم و بعد بره پی خوش خوشانش

صدای قدم هاش بهم فرصت فرار نداد،تا به خودم بیام روبروم وایساده بود.

با دیدن قد و قامت بلندش قلبم از حرکت وایساد.

نیشخند ترسناکی زد و با طعنه گفت:

-فال گوش وایساده بودی؟
خوبه!
پس شنیدی که هفته بعد خاستگاری شوهرته!

﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 09:52

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_3


شبیه دزدی بودم که سر بزنگاه گیر افتاده،دروغ چرا از مردی که شوهرم بود توقع هر رفتاری رو داشتم.

اب دهنم از وحشت خشک شده بود.
ازش حساب میبردم و حتی نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم اما اون روز تمام جرات و جسارتم رو جمع کردم تا حرف بزنم :

-نمی‌ذارم...حق نداری زن بگیری
تا اجازه من نباشه نمیتونی
بخدا که خودم و میکشم اگه...

سرش رو با حالت تهدید آمیزی جلو آورد و با تمسخر گفت:

-نشنیدم،دوباره بگو؟ اگه‌چی؟

برای اولین بار توی زندگیم صدام رو بردم بالا:

-من نمی‌ذارم سرم هوو بیاری
اجازه نمیدم!

با همون پوزخند گوشه لبش یه قدم جلو اومد،کاپیتان ایزد توتونچی برای هوران عزرائیل بود:

-زبون باز کردی خوشگلم!
نکنه جای کتکای دیشب خوب شده؟هوم؟!

حرفاش پر از تهدید بود،پر از وعده و وعید.
ترس به دلم مینداخت.

هنوز جای کمربندش روی تنم میسوخت.دیشب رو فراموش نکرده بودم.
ولی کوتاه هم نیومدم:

-هر چقدر میخوای بزنی بزن
ولی این یکی رو نمی‌ذارم
منو بکش ،بعد برو زن بگیر

﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 09:52

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_4


از چشمای ایزد چیزی خونده نمیشد،مثل همیشه خونسرد و آروم بود همینم ترس به دلم مینداخت.

قدم زنان به طرفم اومد و تن لرزونم رو کنج دیوار گیر انداخت.

از روی روسری مشکی به موهام چنگ زد و همون طورکه به طرف اتاق میبردم گفت:

-ادمت نکنم ایزد نیستم
خیالت راحت
نمیکشمت چون باید بمونی و تاوان تمام این 5 سال گندی که به زندگیم زدی رو پس بدی
ولی یکاری باهات میکنم که امضای شاهد و خودت با دستای خودت بزنی
میدونی که چطوری؟

هق زدم،اشکام دل سنگ رو اب میکرد اما روی مرد نامردم اثری نداشت:

-ایزد،نکن...بخدا هنوز تنم درد میکنه...
نکن نامرد...

عزیز خانوم دنبال مون دویید و خواهش کرد دست از سرم برداره اما فایده نداشت.از پس پسرش بر نمی‌اومد:

-ایزد ...مادر ...ولش کن
دست روش بلند کنی بخداوندی خدا دیگه تو روت نگاه نمی‌کنم!

دل دل میزدم و نگاهم به صورت خونسردش بود،حتی حرف مادرش هم براش مهم نبود.

جونش برای اون زن در میرفت،می‌گفت بمیر میمرد.
اما پای من که وسط میومد کر و کور و لال میشد.

بی توجه به مادرش وارد اتاق شدیم و من رو پرت کرد روی زمین.

در رو بست و در حالیکه کتش رو در می‌آورد با همون لحن بی تفاوت و آروم گفت:

-خب،چی میگفتی ؟
دوباره تکرار کن...

﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 09:53

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_5


-گ...گفتم یا من یا زن دوم
نمی‌ذارم...تا رضایت زن اول نباشه...نمیتونی عقد کنی

جسور شده بودم چون مثل هر زن دیگه ای زندگیم رو توی خطر میدیدم.
زندگی که روی آب ساخته بودم.

هوو حتی اسمش هم نحس و کثیف بود،چه برسه به خودش.

همیشه ژست خاصی داشت،پرستیژ یه کاپیتان حرفه ای و کاربلد که دل هر دختری رو می‌برد.

اما وقتی اونجوری سر تکون میداد بند دلم پاره میشد.

کتش رو روی مبل انداخت و خیره بهم آستینش رو بالا زد.

منم مثل خیلی از دخترا فانتزی داشتم.
عاشق دست بزرگ و مردونه ش بودم، دوست داشتم رگ های برجسته ش رو ببوسم و اون با همون دستا نوازشم کنه.

اما تنها چیزی که نصیبم میشد نوازش با کمربندش بود.

از ترس خودم رو روی زمین عقب کشیدم.همون دیشب یه دل سیر کتک خورده بودم.
لبم رو با زبون تر کردم و نالیدم:

-ب...بخدا دیگه جون ندارم...نزن

کمربندش رو که از کمر شلوارش بیرون کشید لب هام لرزید:

-غلط کردم...

نیشخندی زد و کنج لبش بالا رفت:

-غلط و که کردی خوشگلم
تا الان که اون بیرون جون داشتی حرف مفت بزنی
حالا چرا لال شدی پس!
نکنه میترسی عروسک؟

﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 09:53

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_6


سرم رو تند تند تکون دادم و پشتم که به دیوار خورد تنم یخ زد:

-نمیتونم...دیگه تحمل ندارم

کمـ.ربند رو بالا برد و بی‌رحمانه روی تـ.ن کب.ودم کوبید:

-زبونت و کوتاه میکردی الان اینجوری به گ..ه خوردن نمی افتادی

عادت داشتم به کتک خوردن و تحقیر شدن.

ولی سخت بود کسی رو که از خودت بیشتر عاشقی همچون بلایی سرت بیاره.


روی قلبم انگار ذغال گذاشتن که اونجوری میسوخت.

کمـ.ربند از چپ و راست روی سر و صورت و بدنم فرود می‌اومد


و فقط تونستم دستم رو روی صورتم بذارم تا رو روی گونه هام نکوبه.

مثل چند ماه پیش که اثرش تا چند وقت مونده بود و مجبور شدم به همه دروغ بگم که تصادف کردم.

ایزد با نامردی میزد،هر بار محکم تر و شدید تر.
هر بار هم پوستم کنده میشد..

صدای جیغم که بلند شد عزیز خانوم به در کوبید:


-ایزد مادر،نزن قربون قدت شم


نزن ،دختره رو کشتی
بخدا اهش دامنت و میگیره
به من ببخشش

اما ایزد کر و کور شده بود.


جوری میزد که حتی استخون هام زق زق میکردن.


دیگه جون نداشتم وقتی که نالیدم :


-غلط کردم،نزن
هر کاری میخوای کن...

برو زن بگیر...فقط منو نزن دیگه جون ندارم نامرد
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 11:02

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_7




انگار با کلمه آخر آتیشش زده بودم



که صورتش دیگه آروم نبود،از چشماش اتیش بیرون میزد.

کـ.مربند رو کناری انداخت و به موهای سیاهم که از روسری بیرون ریخته بود چنگ زد.


جوری سرم رو جلو کشید که پوست سرم میسوخت.

سرم رو بالا گرفت و چونه م رو چنگ زد و وادارم کرد بهش نگاه کنم:


-آره خب ،نامردم که گرفتمت و از اون حشیش خونه کشیدمت بیرون


نامردم که آوردمت عمارتم  و واسه خودت خانومی کردی


پرسینگ زدی،مو رنگ کردی


کارایی که آرزوت بود و بهش رسیدی
من ادمت کردم

ریخت و قیافه ت  داد میزد مال کدوم محله ای


نیشخندی زد و بی توجه به قلبی که از کار افتاده بود ادامه داد:


-ولی دیگه تموم شد

دیگه خان بابا نیست که پشتت باشه


حالا فقط بشین و روزای عمرت و بشمر تا بمیری



ولی قبلش واسه عروسی شوهرت آماده باش


میخوام بمونی و کلفتی زنم و کنی
کاری که لایقشی
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 11:03

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_8


سرم سنگین بود اما میخواستم آخرین تلاشم رو کنم تا شاید دل سنگش به رحم بیاد‌


دستش رو گرفتم و ریز ریز هق زدم:


-نمی‌بخشمت اگه زن‌ بگیری


یبار...فقط یبار  اگه منو ببینی میفهمی که چقدر دوست دارم


هر کاری بخوای میکنم فقط...

انگشتش رو که به علامت سکوت روی بینیش گذاشت لال شدم:


-هیش...دیشب و یادت رفته؟


چجوری التماس میکردی؟


-تو رو جون هر کی که دوست داری...
-نمیشه که...

میدونی که زیاد حرف بزنی چی میشه؟


انگشتاش رو که روی کـ.مربندش کشید دست  روی دهنم گذاشتم و بیصدا اشک ریختم



با همون آرامش  از موهای بلندم گرفت و تنم رو بالا کشید.


نیم خیز که شدم روم خم شد و با چشمای برزخی گفت:


-همون 5 سال پیش نگفتم جواب منفی بده من نمیخوامت؟


خودت این جهنم و واسه من و خودت ساختی
البته حق داری


از تویی که کل عمرت از یه آخور با گاو و گوسفندا غذا خوردی


بیشتر از این انتظار نمیره نمیفهمی دیگه!

و بعد ولم کرد و همون طورکه کتش رو برمی‌داشت گفت:


-بهتره بعد از این زبونت و کوتاه کنی


خوبیت نداره هر روز پیش الناز اینجوری بزنمت



در ضمن...فردا اتاق بغلی رو آماده میکنی برای من و زنم
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 11:03

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_9

کتش رو پوشید ،یقه ش رو مرتب کرد


و به طرف در  که رفت تنم رو بیخ دیوار کشیدم و توی خودم جمع شدم.

همون شبی که اومده بودن خاستگاریم گفت دوستم نداره و من باور نکردم.


میدونستم  به اصرار خان بابا اومده ولی فکرش رو هم نمیکردم


قراره 5 سال تمام بدون هیچ علاقه ای باهاش زندگی کنم و زجرم بده.


شب خاستگاری،وقتی توی اتاق روبروم نشست و با همون حالت جدی و با نفوذش زل زد توی چشمام


بهم گفت خودت جواب منفی بده من نمیخوامت.

ولی منی که توی عمرم فقط ادمای شیره ای و نعشه و خمار دور و برم دیدم  ندید پدید بودم.


عاشقش شدم.


عاشق مردی که بوی ادکلنش مستم میکرد.


فکر میکردم شاهزاده سوار بر اسبم ایزد توتونچیه.


فکر میکردم اونقدر بهش عشق میدم تا عاشقم بشه.


یه دختر 17 ساله بودم که رویا پردازی میکردم.


یه کاپیتان خوشتیپ و خوش هیکل بود



که تو محله های پایین کسی مثل اون رو تو کوچه و خیابون های تنگ که پر از بوی مواد و ادمای معتاد بود نمیشد دید.


هر دختری آرزو میکرد اسمش بره تو شناسنامه همچین مردی و از اون خرابه نجات پیدا کنه.


جوری میخواستمش که  پا روی همه چیز گذاشتم و بله رو دادم.
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 11:03

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_10


اون شب،توی همون اتاق کوچیک بهم گفت الناز رو دوست داره.


بهم گفت قبول نکنم و بذارم این ماجرا تموم شه



ولی بچگی کردم  و به خیالم میتونم دلی که صاحب داره رو مال خودم کنم.

میخواستم از اون خونه فرار کنم،از بابای معتادم که  همیشه یا نعشه بود یا خمار‌.


از برادری که برادری نمیکرد.


همونم شد، با خواست خان بابا با عزت و احترام از  خونه مون اومدم بیرون  و خودم رو به ایزد تحمیل کردم.


اما حتی یروز خوش هم توی عمارتش ندیدم.


کاپیتان ایزد توتونچی هر روز و هر شب ازم انتقام گرفت.

با باز شدن در با سر بهم اشاره کرد و رو به مادرش گفت:


-بفرما آفاق خانوم
اینم عروست صحیح و سالم

خون که از بینیم راه افتاد روسریم رو مچاله کردم و روی دماغم فشار دادم.


ایزد با نیشخند به چارجوب در تکیه داد و به حال زارم خیره شد‌‌.

عزیز خانوم پشت دست کوبید و گفت:


-خدا مرگم بده ،چی شدی مادر؟


با انگشت شست لبش رو لمس کرد و گفت:


-نترس افاق
اینقدر سگ جونه که هیچیش نمیشه
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 11:03

10پارت تقدیم نگاه زیباتون قشنگا🥰

1403/08/23 11:04

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ


#پارت_11

عزیز خانوم با رنگ پریده و چشمای پر کنارم نشست:

-خدا من و بکشه
چجوری دلت میاد این بچه رو اینجوری میزنی؟
الهی بگم چی بشی که...

با حرفی که زد تنم یخ زد.
انگار با هر کلمه قصد کشتنم رو داشت.


ایزد خنده ای کرد و گفت:

-راحت باش آفاق خانوم
هر چی میخوای بگی بگو
فقط زودتر سر پاش کن که باید واسه شوهرش بیاد خاستگاری
ببرش خرید،سر و ریختش و درست کن
نمیخوام مثل بدبخت بیچاره ها به نظر بیاد

با حرفاش قلبم رو آتیش میزد، به خاطر اینکه به چشمش بیام هر کاری کرده بودم،از بوتاکس و لیفت ابرو بگیر تا پرسینگ زدن.
ولی آخر هم به چشمش نیومدم.

با رفتن ایزد عزیز خانوم تن بی جونم رو توی بغلش کشید:

-شرمنده ی روتم مادر
الهی میمردم و این روزا رو نمیدیدم
بچم اینجوری نبود
نمیدونم چرا...

سرم رو توی شکمش فرو کرد و بغضم با صدا ترکید .
هوران از همون اول بختش سیاه بود.

عزیز خانوم پشتم رو نوازش کرد و با صدایی که از شدت بغض میلرزید گفت:

-بخدا آتیش میگیرم وقتی اینجوری میبینم تون
خان بابا به خیال خودش در حق تون خوبی کرد ولی ندید جفت تون و بدبخت کرد
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 12:58

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ


#پارت_12

قطره اشکی که روی گونه ی کبودم چکیده بود رو با پد پاک کردم و کرم پودر رو روی همون قسمت پخش کردم تا کسی نفهمه شوهرم کتکم زده تا برای خواستگاریش برم خرید.

با صدای مادرش رژ لب رو روی میز گذاشتم و گفتم:

-الان میام عزیزخانوم ...چند لحظه صبر کنید
-بجنب مادر...دیر شد
الهه گفت ساعت 5 مزون باشید

آه بلندی کشیدم و پد رو با وسواس روی جای کبودی فشار دادم تا کامل پوشیده بشه.

نامرد جوری توی صورتم کوبیده بود که یه کبودی وحشتناک زیر چشمم دیده میشد.

کارم که تموم شد بالاخره از اتاق بیرون زدم.
عزیز خانوم با دیدنم لبخند زد و گفت:

-ماشالله ...هزار ماشالله
چشمم کف پات
عین ماه شدی

لبخندم زیادی غمگین بود،کاش به چشم شوهرم میومدم.

ایزد اما حتی نیم نگاهی هم بهم ننداخت.
کارت رو به طرف مادرش گرفت و گفت:

-واسه خودتم خرید کن آفاق
هر چی خواستی بخر
واسه خاستگاری باید سنگ تموم بذاری

عزیز خانوم نگاهش رو پایین انداخت و کارت رو گرفت.

بدون هیچ حرفی توی کیفش گذاشت اما حلقه اشک رو از اون فاصله هم میتونستم توی چشماش ببینم.
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 12:58

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ


#پارت_13


عزیز خانوم که از جاش بلند شد ایزد گفت:

-زودتر برگردید که واسه خاستگاری دیر نکنیم

افاق خانوم نگران بهم چشم دوخت ،اما بروی خودم نیاوردم،باید عادت میکردم.

لبخندی زدم تا اون زن حالم رو نفهمه، نفهمه که آتیش افتاده تو دلم.

به طرف در که رفتم شنیدم عزیز خانوم گفت:

-حالا نمیشه نگی و دل این دختر و آتیش نزنی؟

ایزد صداش رو بالا برد و در جواب مادرش گفت:
-نکنه واسه خاستگاری هم باید از خانوم اجازه بگیرم؟

از در که بیرون زدم دستم رو روی قلبم گذاشتم و آروم ماساژ دادم.
اون روزا بدجور تیر می‌کشید.

نفس عمیقی کشیدم و هوای بهار رو مهمون ریه هام کردم.
بهار بود اما دلم یه پاییز غم داشت.

کاش منم سر زا با مامانم میمردم.اونقدر قدمم نحس بود که باعث مرگ مادرم شدم و خودم هیچ خیری تو زندگیم ندیدم.

از همون لحظه اول سرنوشتم رو خدا با بدبختی رقم زد.

فکر میکردم ایزد خوشبختم میکنه،فکر می‌کردم از اون همه نکبت نجاتم میده.

اما از یه لجنزار بیرون اومدم و تو باتلاق فرو رفتم.
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 12:58

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ

#پارت_14


سعی میکردم بروی خودم نیارم اما عزیز خانوم رو نمیشد گول زد.

اصلا مگه میشد بغض توی گلو و غصه توی چشما رو پنهون کرد؟

ماشین که جلوی مزون وایساد دستم رو گرفت نذاشت پیاده شم:

-بیا بریم خونه من مادر،خودم طلاقت و ازش میگیرم
واسه خواستگاری هم بذار خودش تنها بره
منم نمیرم،نمیتونم ببینم اینجوری...

دستش رو به آرومی فشار دادم و لبخندی به چهره نگرانش زدم.

عزیز خانوم نمیدونست ایزد نمیذاره جایی برم.
برای اذیت کردنم من رو برمیگردوند تو همون خونه:

-من خوبم افاق خانوم،اینقدر نگران نباش
چرا نباید بری خاستگاری تنها پسرت آخه؟
مگه میشه شما نباشی

-اما آخه تو...

میون حرفش پریدم و همون طورکه در ماشین رو باز میکردم گفتم:

-من خوبم...بخدا راست میگم
وقتی یکی رو دوست داری باید واسه خوشبختیش خوشحال باشی
شما هم واسشون دعا کن خوشبخت شن

بغضش رو قورت داد و در حالیکه کیفش رو برمی‌داشت زیر لب زمزمه کرد:

-بگردم واسه دلت دختر
من که از پسش برنمیام والا نمیذاشتم...

عزیز خانوم برای من مادر شوهر نبود،بلکه مادر بود.

مادری که ندیدمش،عطر تنش رو حس نکردم،مهرش رو ندیدم.
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 12:58

ڪاپیتـانِ بیرَحمِ مَݩ🥂♥️ ᥫ


#پارت_15

اصلا دل و دماغی برای خرید کردن و گشتن تو پاساژ و مزون رو نداشتم.

آرایشگاه رفتن که پیشکش. در صورتیکه قبلا ساعت ها وقتم رو همونجا ها میگذروندم.
به خودم میرسیدم تا به چشم شوهرم بیام.

اما آفاق خانوم دست بردار نبود.
کت و شلوار شیری رنگی که روی سر دوش هاش کار شده بود رو به طرفم گرفت و گفت:

-بیا اینو بپوش ببینم‌ چجوری میشی؟

چشم هام از تعجب گرد شده بود:

-عزیز خانوم...مگه من عروسم؟
اینو بپوشم نمیگن...

-تا من هستم کی جرات داره در مورد عروس من حرف بزنه؟
باید حسابی خوشگل کنی بدونن پسرم چه جواهری تو خونه ش داره

اه حسرتی کشیدم،جواهری که پسرش نمیدید.
من تو اون خونه بیشتر شبیه یه لباس کهنه و بنجل بودم تا جواهر.

عزیز خانوم به طرف اتاق پروو هلم داد و گفت:

-بجنب دختر به چی بِر و بِر نگاه میکنی؟
برو بپوش من برم ببینم دیگه چی دارن
فقط عجله کن واست نوبت آرایشگاه گرفتم

قلبم سوزن سوزن میشد،مخصوصا وقتی خودم رو توی آیینه دیدم.

ایزد هیچ وقت نشد بهم نگاه کنه،آرزو به دل موندم مثل همه زنا لباس بپوشم و اون با چشمای چراغونی زل بزنه بهم و بگه که چقدر بهم میاد.

با صدای عزیز خانوم بغضم رو قورت دادم:

-بترکه چشم حسود و بخیل
مثل ماه شدی
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
➟ @Kapitan_Qhalb.. 📕༊

1403/08/23 12:59

پارت هدیه😘

1403/08/23 12:59