گروه چت داستان

109 عضو

لعنتی 🖕

1403/10/09 21:40

اینا تاشش ماه نفری دوتا داشتن الان نفری یکی دارن

1403/10/09 21:40

من شکمم از اول بزرگ بود الانم بزرگتر شده یکم خودمو نمیبینم قشنگ 😫برا همین میخواستم برم قبل بارداری میرفتم

1403/10/09 21:41

بگیر زاپاس برای شب خوبه
خواب از سر آدم میپره خیلی سخته

1403/10/09 21:41

میدونم عزیزم برا خودم میگم

1403/10/09 21:41

#ساغر قسمت 3:
تا مرز مردن جیغ زدم!!! اما فقط صدای خفه وحشتناکی از گلوم و زیر پارچه بیرون اومد...
از شدت جیغ و ناله بیحال شدم و با یه هلِ ارومِ یکی از مردا روی زمین خاکی افتادم.. پوست صورتم زخم شد ، خیسی خون روی زانومو حس کردم انگار دل و رودهام پاره شد ، چشم بندم کمی بالا رفت، نور لامپ مکان باز چشمم رو اذیت کرد..
صدای مردونه ای پرسید: خودت کارشو میسازی؟
اونی که بالای سرم ایستاده بود جوابی نداد.
مرد ادامه داد: خوب پس دست و پاهاشو برات میبندم اونقدر بيجون شده بودم که بجز اشکام که بی اختیار میریخت هیچ کاری نمیکردم ،دستام رو به دوتا میله بست و دور شد..
دیگه هیچکاری از دستم برنمیومد جز خدا کسی برای کمک نبود ده دقیقه خبری نبود تو دلم خدا خدا میکردم یه کاری برام کنه...
التماس کردم کمکم کنه گفتم خدایا جز تو هیچکی رو ندارم صدای پا شنیدم و قلبم توی دهنم اومد بالای سرم بود متوجه شدم چون جلوی نوری که از گوشه چشم بند میدیم بالاتنه لختش روی من خم شد..
آخرین چیزی که دیدم یه ماه گرفتگی بزرگ روی دنده راست مردی بود که دنیامو نابود میکرد..
دختر ناتنی هجده ساله حاج رسول بودم، داداش بزرگم شاهرخ بود که پسرای یه محل نوچه اش بودن.... تا این سن هیجده سال یه پسر توی چشمام هم زل نزده بود چه برسه لمسم کنه.
فقط توی رویا با ساسان خودمو تصور کرده بودم و حالا سایه ی تیره ی یه مرد که جز یه ماه گرفتگی هیچیش رو ندیده بودم داشت بالای سرم لخت میشد..
تمام تنم شروع به لرزیدن کرد، بند بند استخونم میلرزید ، فکم از ترس قفل شد ،
نبض گردنم تند تند زد اونقدری سرد نبود اما دندونام رو هم نمیموند، مثل ماهی بیرون افتاده از تنگ بال بال میزدم و کاری از دست های بسته ام برنمیومد، مثل مرغی که زیر پا میذاشتن برای سر بریدن
زانوهاش کنار رونم زمین گذاشته شد هیچ مردی اینقدر به من نزدیک نشده بود هرگز. دستهاش روی دکمه های مانتوم نشست ، نالیدم و صدای خفه ام به جایی نرسید دکمه هامو باز کرد و تاپ زردم بیرون افتاد
بیشتر لرزیدم هیچ حرفی نمیزد فقط صدای نفسهاش که تند میشد رو میشنیدم دهنم که بسته بود و جز صدای خفه ای چیزی ازش بیرون نمیومد ، دستش رو به ارومی روی سینه هام کشید حتی از روی تاپ هم لمسش اذیتم کرد..، انگار که ماری روی تنم بلغزه!!
ترسیدم و چندشم شد.. اشکهام دوباره ریخت و هق هقم تو گلوم خفه شد.. کی بود این سایه شوم که مثل بختک روی من افتاده بود تا زندگیمو نابود کنه ..!!

1403/10/09 21:41

شوهرت بزنه خب برات

1403/10/09 21:41

😂😂دیر خوندی ما از صبح منتظریم

1403/10/09 21:41

دقیقا نمی دونم اما مواد که جذب پوست بشه نیست فک نکنم مشکل پیش بیاد

1403/10/09 21:42

پیشم نیست ترکیه کار میکنه

1403/10/09 21:42

برا دردش استرس میگیره آدم میترسم خطر داشته باشه

1403/10/09 21:43

اره میخرم

1403/10/09 21:43

ها تو اونی 😂
آی وی اف کردی

1403/10/09 21:43

آزه ضربان قلبت می‌ره بالا به خاطر استرس خوب نیست

1403/10/09 21:43

آره 😂😂

1403/10/09 21:43

طاهره
ژیلت که زخم نمیکنه
همینجوری بکش بره دیگه

1403/10/09 21:44

پس نمیرم 😫

1403/10/09 21:44

مجبورم دیگه باید اینه بزارم 😆😆😆

1403/10/09 21:44

آینه هم نمیخاد
همینجور دست بکش ببین هرجا مونده ژیلت رو بکش

1403/10/09 21:45

😂😂😂

1403/10/09 21:45

پس فردا همین جوری میکنم برم دکتر

1403/10/09 21:45

چند هفته شدی ؟

1403/10/09 21:45

3روز دیگه 12 میشم

1403/10/09 21:46

به سلامتی 😍

1403/10/09 21:46

قربونت برم عزیزم

1403/10/09 21:46