داستان زندگی من

20 عضو

بقیه اخلاق شوهرمو کم کم درست کردم خسیس بازیش وبچه ننه بودنش. تا اینکه راضی شد عروسیمونو بگیره. وقتی بچه‌ام یک سال و نیمش بود یه شب که شوهرم خواب بود حس فضولیم گل کرد رفتم سراغ گوشی شوهرم و فهمیدم که توی پیام‌های تلگرامش با یه دختری چت‌های خیلی مثبت 18 کرده. دیگه واقعا خسته شده بودم از دستش خیلی سال بود داشتم تلاش می‌کردم و متأسفانه به نتیجه‌ای نمی‌رسیدم. ولی از اونجایی که مردا فقط به فقط دنبال حاشا کردن و هیچ وقت قبول نمی‌کنن اشتباهشون رو می‌دونستم که اگر به روش بیارم اصلاً نمی‌پذیره این موضوع رو. اولین کاری که کردم از تمام چت‌هاش فیلم گرفتم با گوشیم و یه نسخه از اون فیلم رو کپی کردم داخل یه فلش و فلش رو قایم کردم. از فردا شدم یه زن نمونه. خونه همیشه تمیز و مرتب بهترین غذاها آماده رفتم سراغ درمان مشکلاتم هم لاغریمو مشکلشو حل کردم هم تیرگی پوستمو هم جوشای صورتمو. مشکلاتی که خیلی راحت برای من می‌تونستن حل بشن و من فکر می‌کردم که اگر بخوام برم دنبال اینجور کارا فقط یه خسارت خرج پشت دست شوهرم می‌شینه و به این فکر نمی‌کردم که ممکنه همینا باعث بشه که شوهر من بیشتر از من فراری بشه. همزمان رفتم دنبال ثبت نام دانشگاه و تونستم خدا را شکر توی یه دانشگاه قبول دولتی نزدیک خونمون قبول بشم. انقدر مهربون شده بودم با خانواده شوهرم خوب رفتار می‌کردم که شده بودم یه زن نمونه‌ای که حسرت آرزوی همه مردای فامیل بود. کار به جایی رسید که حتی مادر شوهرم که با من اونقدر بد بود می‌گفت از عروس من بهتر تو دنیا وجود نداره.

1403/09/19 10:03

وقتی وارد دانشگاه شدم به خاطر اینه که سنم از بچه‌های بقیه بچه‌های کلاس یه چهار پنج سالی بزرگتر بود و متاهل بودم و یه بچه کوچیکم داشتم، نمی‌تونستم خوب با همکلاسیام ارتباط برقرار کنم. ولی خوب ارتباطم با استادا بهتر بود. یکی از اساتید که 5 سال از من بزرگتره توجه ویژه‌ای به من داشت و من فکر می‌کردم علت این توجهی که به من داره به خاطر اینه که من بچه کوچیک دارم و کمی هوامو داره. تا اینکه زمان امتحان میان ترم شد. تو گروه تلگرام کلاس درباره امتحان دادن بحثمون شد. همه موافق بودند که امتحان بیفته به هفته بعدش و من چون همون روز امتحان دیگه‌ای داشتم مخالف بودم. یهو یکی از دخترای همکلاسی توی گروه اومد نوشت تو که معلومه نباید نگران نمرت باشی تو که اگر صفر هم بگیری استاد بهت 100 میده. گفتم اگر هر نمره من گرفتم با تلاش خودم باعث و بانیش بوده نه اینکه کسی بهم کمک بکنه اونجا بود که دو سه تا از دخترا شروع کردن و تا تونستن حرفای نامربوطی زدن و تا تونستن به من و اون استاد مورد نظر تهمت زدن. خیلی بهم برخورد و خیلی ناراحت شده بودم و من به خیال خودم توجهی رو که استاد به من داشته فقط به خاطر اینه که بچه کوچیک دارم به نظرم می‌رسید که به من توجه می‌کنه و یه مقدار کمتر اذیتم می‌کنه نسبت به بقیه بچه‌ها و دلیل دیگه‌ای نمی‌دیدم. ولی اونقدر حرف‌های بچه‌ها زیاد شد و همهمه که داخل گروه بودش زیاد شد و بالا گرفت که آخر سر کارو کشوندم به شکایت از بچه‌ها. رفتم کمیته انضباطی و اعلام کردم که توی گروه همچین حرف‌هایی به دخترا در مورد من زدن و تهمت‌هایی که به من زدن در صورتی که من متاهلم و اگر شوهرم بفهمه این پیام‌ها رو بخونه خیلی برام سنگین میشه. تو گیرودار شکایت از بچه‌ها بودم اینی که دوربین‌های دانشگاه چک کردن رفتار استاد رو ببینن با من چی بوده و برنامه‌هایی که گذشته و اونجا من خودم تازه متوجه شدم که استادمون واقعاً منظور داشته از رفتارهایی که با من داشته. تو همین موقعیت بود که من شرایط مناسب دیدم برای اینکه به روی شوهرم بیارم که چرا به من خیانت می‌کنه و داره چت می‌کنه با دخترای دیگه.

1403/09/19 10:37

دقیقاً توی همون برهه زمانی که من شده بودم یک زن نمونه که اتفاقاً آرزوی همه مردای فامیل بودش که زنشون بتونه تو این شرایط باشه هم مهربون هم خونه‌دار تو بچه داریم و عالی حتی داره درس می‌خونه با همه شرایط خوب یهو مچ شوهرمو گرفتم. اول که حاشا کرد گفت من اصلاً همچین کاری نکردم بعد که بهش فیلمو نشون دادم یواشکی فیلمو از تو گوشیم پاک کرد وقتی بهش گفتم فیلمو توی فلش ریختم و دست یه نفریه دست خودم نیست که بتونی پیداش بکنی و اون نفر خبر داره از گندی که زدی و کافیه اشاره بکنم فیلمو برمی‌داره می‌بره به خانوادت نشون میده اونجا شوهرم از موضعش عقب کشیدش و قبول کرد که اشتباه کرده. از اونجایی که مردا توی این شرایط دنبال این می‌گردند که از زنشون عیب و ایرادی پیدا بکنن تا بتونن یه خنثی‌سازی بکنن که دیگه زنه نتونه حرفی بزنه تو همین گیر و دار شوهر من گوشی منو برداشته بدون اجازه من و وارد گروه‌های تلگرامیم شدش. و تمام پیام‌هایی که توی گروه فرستاده شده بود بابت مزاحمت‌هایی که استاد برای من داشته حرف و حدیث‌هایی که پشت سر ما بوده و توجه ویژه‌ای که به استاد به من داشته همه رو خونده. دیگه یه مقدار ماجرا پیچیده شده بود از اونور من مچ شوهرمو گرفته بودم و باهاش قهر کرده بودم از اینور مثلاً به خیال خودش شوهرم مچ منو گرفته بود که تو رفتی دانشگاه که اینجوری نمره بگیری که استاد بیاد هواتو داشته باشه و اینجور ماجراها. شوهرم داد و بیداد می‌کرد می‌گفت می‌خوام بیام دانشگاهت می‌خوام ببینم چه خبره برای چی همچین استادی باید بیاد همچین کاری بکنه( من بدون اینکه بفهمم استاد من به چه نیتی داره این کارو می‌کنه استادم بهم نمونه سوالات میده یعنی سوالات امتحان رو کامل بهم می‌داد و با جواب می‌گفت فردا برای امتحان اینا رو فقط بخون. یا اینکه داخل گروه دخترا نوشته بودن استاد از روز شنبه تا دوشنبه که میاد دانشگاه یه قیافه درب و داغونی داره فقط روزای سه‌شنبه که میاد اتو کشیده و مرتب منظم و بابوی ادکلن خیلی شدید و صورت شش تیغه) شوهر من همه این پیام‌ها رو خونده بود و شدیداً حساس شده بود که چرا باید استاد تو نسبت به تو همچین واکنش‌هایی نشون بده و همچین رفتاری داشته باشه باهات. ولی خب از اونجایی هم که من با شوهرم قهر بودم و مچی که من از شوهرم گرفته بودم با اونی که اون داشت می‌گفت کاملاً فرق می‌کرد پس حرفشو قبول نمی‌کردم و باز منم حرف خودم رو می‌گفتم می‌گفتم کار تو اشتباه بوده کاری از سمت من اشتباه سر نزده. و اگر هرجا می‌رفتیم ماجرا را تعریف می‌کردیم که چه اتفاقاتی افتاده همه شوهرم

1403/09/19 10:45

رو مقصر می‌دونستن چون من تمام این مدت زن خوبی بودم شوهرم اصلاً بهونه‌ای نداشت برای اینکه بخواد به من خیانت کنه ولی من اگر شوهرم اگر می‌رفت ماجرای استاد من رو می‌گفت من رئیس دانشگاه رو شاهد بی‌گناهی خودم داشتم به علاوه فیلم‌های ضبط شده که توی همش نشون می‌دادش که من هیچ تقصیری نداشتم ولی شوهر من تمام مدارک بر علیهش بود و هیچ شاهدی نداشت که نشون بده اون بی‌گناهه. یه دو ماهی توی همین جنگ و جدال گذشتش و شوهرم می‌گفت دیگه حق نداری بری دانشگاه. شانسم گرفت کرونا اومد کلاس‌ها غیر حضوری شد و دیگه بهونه دست شوهرم نموند و من راحت تونستم درسم رو دو سال دیگه به صورت مجازی ادامه بدم. بعد دو ماه دعوایی که بین من و شوهرم داشت می‌گذشت و من کاملا با شوهرم قطع ارتباط بودم یعنی حتی در حد حرف زدنم به زور باهاش حرف می‌زدم یهو شوهرم یه روز که از بیرون برمی‌گشت بعد کلی تو فکر بودن یهو بهم گفتش که مدارکتو بردار می‌خوایم بریم بیرون

1403/09/19 10:45

اخلاقشو تغییر داده بود

1403/09/19 10:51

منم ازش نپرسیدم برای چی داریم میریم و برای چی مدارکمو بردارم وقتی که رفتیم متوجه شدم که می‌خواد ماشینو به نام من بزنه. برام عجیب بود که برای چی ماشینو باید به نام من بزنه. اونم کسی که مخالف بود حتی یه هزار تومان پول به دستم بده و تمام طلاهای من رو هم فروخته بود هیچی نداشتم من. شروع کرد به ابراز علاقه و من تو رو دوست دارم و هرچی فکر می‌کنم بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم از اینجور حرفای عجیب. از اونجا که فکر می‌کردم از خیانتی که کرده پشیمونه و ناراحته منم تمام سعیمو کردم و ناز می‌کردم و مدام می‌گفتم که مگه من چه عیب و ایرادی داشتم که تو رفتی سراغ دخترای دیگه اونم از راه چت کردن. اونجا بود که شوهرم گفت من تا به حال با دقت به تو نگاه نکردم اخلاقاتو نمی‌دیدم همش چشمام کور بود چون ازدواجمون یه ازدواج سنتی بود و عشق و علاقه‌ای توش نبودش فکر می‌کردم که ازدواجمون به درد نمی‌خوره ولی وقتی که تو رو زیر نظر گرفتم دیدم که خیلی خوبی خیلی اخلاقای خوبی داری با همه اخلاقای بد من ساختی و هزار جور حرف جدیدی که تا به حال از شوهرم من نشنیده بودم. دیدم یه وام گرفته رفتش برام دو تا النگو خرید. سهام عدالتش رو فروخت و پولشو داد برام یه لپ‌تاپ خرید. و خیلی برام عجیب بود کسی که با من انقدر مشکل داشت حتی بهم یه هزار تومن پول نمی‌داد یهویی چه جور شدش که داره حتی وام می‌گیره و انقدر ولخرجی می‌کنه و ماشین به نامم می‌زنه. دیگه کم کم اوضاع بینمون بهتر شدش با هم مهربون شدیم شوهرم کلاً دختر بازی رو کنار گذاشته بود چسبید به زندگی ولخرج شده بود منو مسافرت می‌برد اصلاً این مرد دیگه اون مرد سابق نبود. تا اینکه یه روز یکی از اقوام رو دیدم. گفت رابطت با شوهرت چطوره. گفتم خدا را شکر چند وقتیه بهتره خیلی رابطمون خوبه چطور مگه. گفت آخه فلان روز من شوهرتو دیدم باهاش حرف زدم بهش گفتم اگر این دخترو نمی‌خوای ولش کن بزار لااقل کنار یکی دیگه خوشبخت باشه. گفتم شما بهش چی گفتید دقیقاً؟ گفت نامزد سابقتو دیده بودم سوار ماشینش شده بودم از تو می‌پرسید که چیکار می‌کنی و حال احوالت چطوره خیلی ناراحت بود تو فکر بود و می‌گفتش که انقدر دوستش دارم که هرگز نمی‌تونم با زنم احساس خوشبختی کنم. همش تو فکر الهامم نمی‌تونم از فکرم بیرونش کنم. با اینکه 10 ساله از اون ماجرا می‌گذره ولی هنوزم انگار روز اولیه که برای اولین بار دیده بودمش و اونجوری عاشقش شده بودم. و این خانم رفته بود همه این حرفا رو گذاشته بود کف دست شوهر من. شوهر منم از ترس اینه که نکنه یه وقتی من طلاق بگیرم و برم با نامزد سابقم ازدواج بکنم کلاً

1403/09/19 10:51

بعد از عمری بدبختی و بدشانسی بالاخره یه جایی من شانس آوردم. کم کم تونستم خوشبختی رو تو زندگیم حس کنم در کنار شوهرم به آرامش برسم و زندگیم بهتر بشه خدا را شکر شوهرم کم کم اخلاقاش رو تغییر داد بهتر شد باب دل شد و دختر بازیشم کلاً کنار گذاشت.

1403/09/19 10:56

نامزد سابقمو کلاً ندیدمش فقط ازش همینقدر خبر دارم که به فامیلمون گفته بوده که من کنار زنم خوشبخت نیستم خوشحال نیستم با اینکه زنم خیلی خوبه و سعی می‌کنه برای زندگیمون ولی هیچ وقت نمی‌تونم الهام رو فراموش کنم.
البته من از این موضوع خیلی ناراحتم و امیدوارم روزی بشنوم انقدر با زنش خوشبختن و عاشق همدیگه هستند که هیچ وقتی به من فکر نمی‌کنه حتی اسمم فراموش کرده

1403/09/19 10:58

بعد از دعوایی که با برادر شوهرم داشتم دیگه هیچ وقت باهاش حرف نزدم یک بار به گوشیم زنگ زد به بهونه اینکه شماره کارت شوهرمو می‌خواد و منم بدون سلام فقط گفتم به من ربطی نداره زنگ بزن به خودش. حدوداً یک سال پیش اثر فضولی کنجکاوی توی جمع خانوادگی خونه مادر شوهرم گوشیمو گذاشتم یواشکی یه گوشه فیلم بگیره تا بتونم وقتی که توی آشپزخونه یا بیرون میرم داخل حیاط بفهمم که خانواده شوهرم پشت سرم چه حرفایی میگن و چه عکس العملی دارند. تو تمام فیلم تنها چیزی که برام خیلی جلب توجه می‌کردش تمام نگاه‌های زیر زیرکی برادر شوهرم به خودم بود. بهترین کار این بود که یه دعوایی با جاریم راه بندازم و کلاً به مادر شوهرم بگم وقتایی که اونا اینجان حق نداری بگی من بیام اینجا و الان نزدیک یک ساله که برادر شوهرم رو کلاً ندیدم. و به نظر خودم این کار بهترین بود درسته یه دعوایی شد ولی دوری من از برادر شوهرم بهترین گزینه بود برای حفظ زندگی هر دومون

1403/09/19 11:00

پسرخالمو بعد از اون روزی که اومد خونمون دیگه ندیدمش. فقط یه بار وقتی که پسرم 6 ماهش بود در حد چند دقیقه پسر خالم رو دیدم که فقط پسرم رو گرفتش بوسش کرد و بهش گفت مثل خودت شیرین و تو دل بروه و رفت دیگه ندیدمش. حتی یه بار توی اینستا خواستم فالوش کنم ولی درخواستمو رد کرد و نتونستم فالو کنم. نه عروسیم اومد نه عروسیش رفتم. حتی زنشم فقط یک بار دیدم اون هم وقتی رفته بودم خونه خالم عروسش اومده بود تنها.

1403/09/19 11:03

الانم با اینکه یه بچه اوتیسمی دارم توی خونه ولی احساس خوشبختی می‌کنم و خوشحالم. چون شوهرم آدم خوبی شده باب دلم شده و توی نگهداری همین بچه اوتیسمی بهم کمک می‌کنه تو زندگی هوامو داره. و از همه مهمتر اینکه خدا هوامو داره. رابطه شوهرم و بابام کم کم با هم بهتر شد و الان خدا را شکر رابطه خانوادگیمون خوبه

1403/09/19 11:05

منم تو زندگی مثل زندگی خیلی‌ها روزهایی داشتم که بی پول بودم. شوهرم بیکار بود. تا 6 ماهگی بارداریم توی یه آرایشگاه کار می‌کردم. بعد 6 ماه یه قالی بافتم. 10 روز به زایمانم من قالیمو تموم کردم. تمام دوران بیکاری و بی‌پولی همسرم خانواده‌اش به جای اینکه مراعات من حامله رو بکنن مدام سرکوفت می‌زدند که شماها بدبختید بیچاره‌اید حتی برادر شوهر بزرگم گفت من برادر و زن برادر رو نمی‌شناسم من هزار تومان پول رو بیشتر براش ارزش قائلم تا برادرم. این عوامل هم باعث شد که شوهر من کمی از خانواده‌اش دور بشه حرفای اونا رو گوش نده و سرش به سنگ بخوره و بفهمه که توی این دنیا حتی مادرش به فکرش نیست تنها کسی که به دردش خورد توی زندگی فقط من زن بودم. و هر وقت یادی از گذشته می‌کنم شوهرم مدام میگه نمی‌خوام به یاد گذشته باشم و میگه منو یاد حماقت‌هام ننداز که چقدر به حرف خانواده‌ام گوش کردم زندگی رو برای خودم و تو تلخ کردم و همه ضربه‌های بزرگ زندگیمو از همین خانواده خوردم

1403/09/19 11:34

من اینجا داستان زندگیم رو از اول تا همین لحظه میذارم.احتمال داره داستان طولانی بشه ومن بخاطر داشتن بچه کوچیک نتونم زود تمومش کنم.به عنوان یه سریال بخونید.

1403/09/19 07:19

اسم من الهامه من یه دهه هفتادیم. مامان من یه دختر روستایی بود که بعد اینکه ازدواج می‌کنه میاد شهر و همون ماه اولی که میاد سر خونه زندگیش باردار میشه. شرایط سخت خونه داری و دوری از خانواده‌اش به علاوه بارداری زود هنگامش باعث میشه که از آوردن بچه دوم منصرف بشه. بابامم علاقه زیادی به بچه دوم داشتن نداشتشو فقط نظرش رو تک فرزندی بود برای همون تصمیم می‌گیرند که فقط برادرم رو داشته باشند و دیگه بچه دیگه‌ای نیاد براشون. اما علی رغم همه تلاششون و جلوگیری‌هایی که می‌کنند با وجود استفاده کاندوم بازم من مقاومت می‌کنم و وارد این دنیا می‌شم. مامانم وقتی متوجه میشه با اینی که بچه داره شیر میده ولی باردار شده تصمیم می‌گیره سقط کنه. همون روزی که تصمیمش رو قطعی می‌گیره همون روز اولین تکون‌های من رو احساس می‌کنه و همین تکون خوردن‌هایی که توی شکم حس می‌کنه منصرفش می‌کنه از اینکه بخواد سقط کنه. ولی با همه این ته دلش هر دوشون یه نارضایتی برای اومدن بچه دوم که من باشم بود. وقتی مامانم 6 ماهه باردار بوده میره دکتر و اونجا بهش میگن دستگاه‌هایی اومده جدیداً به نام سونوگرافی که می‌تونه جنسیت بچه رو مشخص کنه قبل از اینی که بچه به دنیا بیاد مامان من میره و توی 6 ماهگی بارداری متوجه میشه که بچه دومش که من باشم دختره. با اینکه بچه دوم دوست نداشتند و نظرشون روی تک فرزندی بود ولی خب از اون لحاظی که به قول خودشون جنسشون جور می‌شد خوشحال شده بودن از اینی که جنسیت بچه بعدی دختره. ماه آخر بارداری بابام مامانمو می‌بره روستا خونه مادربزرگم تا برای زایمان مامان من اونجا پیش مادرش باشه. با اینکه هنوز دو هفته مونده تا به دنیا اومدن من و تاریخی که دکتر به مامانم گفته بودش ولی به خاطر قطع شدن برق‌های روستا به مدت سه روز اون تاریکی که توی روستا ایجاد شده بود باعث ترس مامانم میشه و ترس باعث میشه که یهو مامانم دردای زایمانش شروع بشه. کار به بیمارستان و بهداری نمی‌کشه و وقتی مامانم می‌بینه که خیلی وضع اوضاع وخیمه خبر می‌کنند که قابله روستا بیاد برای زایمان. بابای من اون زمان توی روستا نبود و خونه خودشون بودش چون سر کار می‌رفت نمی‌تونست بیاد روستا. داییم و خاله‌هام و مادربزرگم پشت در اتاق منتظر بودند تا قابله کارهای زایمان رو انجام بده. طبق گفته خاله‌ها و مادربزرگم و داییم تا صدای گریه من شنیده می‌شه همون لحظه هم برق‌های روستا کامل وصل می‌شه و این باعث میشه که توی روستا من رو به عنوان یک دختر خیلی خوش پا قدم بشناسند. فردا صبحش دایی میره زنگ بزنه به بابام و بگه که

1403/09/19 11:44

شرایطم خیلی سخت بود. دیگه توی خونه بابام جایی نداشتم. و اصلاً شوهر خوبیم نداشتم. تو همین اوضاع بود که برادر شوهر کوچیکم کم کم اخلاقاش عوض شد. خیلی بهم محبت می‌کرد تحویلم می‌گرفت و تو این گیر و دار که من نه پدری پشت سرم بودش نه شوهری برادر شوهرم همه جوره شده بود حامی من. به خاطر فشارهای زیادی که از طرف خانواده خودم و شوهرم بهم وارد شده بود احساس درد تو قفسه سینه می‌کردم و شوهرم هیچ پولی به من نمی‌داد که برم دکتر برادر شوهرم با پول خودش منو بردش دکتر و اونجا بود که متوجه شدم مشکل قلب پیدا کردم. برادرشوهرم هر روز بیشتر به من نزدیک می‌شد و یه جورایی درد و دل می‌کردم باهاش. دیگه کاملا اعتمادمو به دست آورده بود من فکر می‌کردم توی خونه مادر شوهرم فقط یک نفر حامی من میشه اونم برادر شوهرمه. با هم حرف می‌زدیم با هم درد و دل می‌کردیم با هم می‌گفتیم می‌خندیدیم شوخی می‌کردیم تمام دلخوشی من توی اون ایام شده بود برادر شوهرم. اینکه یه شب مادر شوهرم به برادر شوهرم گفت برو از زیرزمین یه دونه هندونه بردار بیار. برادر شوهرم رفت ولی برگشتنش طولانی شد از اونجا که مادر شوهرم پیره به من گفت تو برو ببین کجا موند چرا نیومد. وقتی رفتم زیرزمین نگاه کردم ندیدمش یهو از پشت چسبید بهم. خیلی ترسیده بودم تمام بدنم داشت می‌لرزید

1403/09/19 14:05