بچه م پنج روزه بود
یکی که خیلی قدم و نفسش میگن سنگینه (من تمام عمرم به این چیزا اعتقاد نذاشتم و بقیه میگن) اومد دیدن بچه م
شب بود اومد
وقتی رفت، بچه م خابید، و دیگه به هیچ عنوان بیدار نمیشد، چند ساعت شد، شوهرم شب کار بود، مامانم پیشم بود، هر کاریش میکردم بیدار نمیشد، جوری که دیگه داشتم کتکش میزدم، نیشگون میگرفتم، نفس میکشید ، ولی بیدار نمیشد، چشماشو نیمه باز میکرد میخاست گریه نمیکنه نمیتونست، انقد گریه کردم که نگو، داشتم جیغ میزدم دیگه ساعت دو شب
مامانم گفت یچیزی میگم نترس، بچه چله داره نباید شب کسی بره دیدنش، اونی هم که اومد، خودش اتفاقن دقیقن به این چیزا اعتقاد داره و میدونه و خب عمدن ...
همیشه با مامانم سر این چیزا بحث میکردم ، اینبار از ترس داشتم میمردم، گفتم میگی چیکار کنیم، گفت خودش خوب میشه، من زنگ زدم شوهرم که بیا بچه رو ببریم دکتر
تا من با اون حرف میزدم مامانم بچه رو برد تو اتاق
یدفه دیدم صدای بچه درومد، مامانم صدام زد بیا شیرش بده
هر چی پرسیدم چیکار کردی هیچی نگفت
تا چند روز بعدش گفت یکم لاله گوشش رو سوزن باریک زدم یه قطره خونش ریخت صداش درومد گفت گفتم بهت بگم دعوام میکنی که اینو خرافاته
از سوزنهای تست دیابتش که بهداشتین زده بود براش ....
خلاصه واسه این کنجکاو شدم که پرسیدم
شایدم این به نوعی حجامته
واسه اینم دلیلشو پرسیدم، چون این موضوع اصن ربطی به زردی نداشت و بچه م زردی نداشت
1397/05/15 10:01