ارسال شده از بچه ها من مادر شوهر پدرشوهرم به رحمت خدا رفتند
دلم داره میترکه فعلا با خواهر شوهر برادر شوهرم هستم خواهر شوهرم 21سالشه برادرشوهرم10سالشه وقتایی شوهرم شیفت نگهبانی نیست میرم خونه مامانم دیشب یکهوی تصمیم گرفت بره برای کار کنارک من نرفتم خونه مامان اینا کاش رفته بودم....خونه مامانم.
خواهر شوهرم از صبح تا الان همش غر میزنه اسم برادر شوهرم عرشیا هستش همش میگه عرشیا بیا حیاط تمیز کن اونم محل نداد اخر گفت برو ظرفارو بشور من رفتم شستم بچه 10ساله بشوره عرشیا جارو کن فلان کن بعد بچه رو زد ک حیاط بشوره عرشیا گریه شد
همش میگه تو گوه زندگی میکنیم عرشیا رفته بود من تو آشپزخونه بودم بلند بلند میگفت عادت کردین تو گوه ها زندگی کنین قبلش هم میگفت اینجا پر سوسمار و ....شده خونه متروکه انگار کسی زندگی نمیکرده توش تعداد ما که کمه خونه تمیز باید باشه به گوش من میزد چون دوهفته رفته بود خونه خواهرش شهرستان من کیسه آبم سوراخ بود استراحت مطلق بودم با این حال مرتب به خونه میرسیدم بعداز یک هفته استراحت کار میکردم....
باز غر زد تو گوه زندگی میکنیم من دیگه نتونستم هیچی نگم گفتم میشه اینقدر نگی تو گوه زندگی میکنیم من نزدیک اتاقم بودم ادامه دادم دیگه دارم حس میکنم تو گوه زندگی میکنم که بلند گفت چی گفتی هان چی گفتی صداتو نشنیدم یک چیزی میگی بلند بگو جواب بدم حرفمو تکرار کردم گفت راست میگم تو گوه زندگی میکنیم من حوصله خودمو ندارم
یعنی دنبال دعوا نیستم ??♀??♀??♀حالم از جیغاش و غر زدناش داره بد میشه به خدا
عرشیا تو چشماش اشک بود اومد تو اتاق بهم گفت هیچی نگو بزار هرچی میگه بگه بگه خونه مامانت تو رو خدا نرو منو میزنه????
چیکار کنم به نظرتون
1398/04/09 11:29