The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

بالآخره در آغوش میگیرمت

84 عضو

بلاگ ساخته شد.

سلام

1400/09/09 18:57

من مرضیه هستم اومدم تاباشماعزیزان روزای اقدام وبارداری روهمگی پشت سربزاریم

1400/09/09 18:58

هرکدام ازشماعزیزان که خواست بیادپی وی وداستان اقدام ومشکلاتش تابارداری واکه هم باردارنیس مشکلاتشوبگه تابابقیه درمیون بزاریم?

1400/09/09 18:59

#پارت اول


داستان خودم
داستان ازاونجا شروع شد که بهمن 98پریودیم عقب افتاد وقت گرفتمورفتم دکتر دکترگف طبیعی نیس که توپریودیت مرتب بوده امایهو دوماه عقب انداختی گف بیبی چک زدی گفم اره منفی بود گف پس یه چیزی این وسط هست
فرستادم سونو توسونویه کیست هموراژیک 3سانتی داشتم بهم قرص ال دی دادوگف برو
اومدم خونه وشروع کردم به خوردن بعدیه ماه پریود شدم اماباز2ماه عقب انداختم این بارشد اردیبهشت99
رفتم داروگیاهی خانم مهربون اماگرون فروشی بودکلی داروگیاهی بهم دادوگفت ابنارواستفاده کن تا3ماه کیست رفع میشه
شروع کردم به استفاده
با دوماه پریودنشدم تااینکه بالخته های بزرگ روبه رو شدم دوباررفتم سونوخداروشکرکیست رفع شده بودامابه جاش یه چیز دیگه بود
#pcoسندرم تخمدان پلی کیستیک_تنبلی تخمدان
چیزی ازش نمی‌دونستم رفتم همون داروگیاهی

1400/09/09 19:06

#پارت دوم
خانومه گف برای دوماهت دارومیدم مرتب میشه پریودیت
اومدم خونه تادوماه خوب بودهمین که داروهاتموم شدباز12روزعقب انداختم نگران بودم که یه وقت کیست نشه وقت گرفتم رفتم متخصص زنان
شهریور99
واردکع شدم بعدارتوضیحات بازسونونوشت
رفتم سونواماکیست نبودوهمون تنبلی تخمدان بود
دکتروف قصدبارداری نداری منم باقاطعیت تمام گفتم نههههههه...غافل از اینکه بخامم نمیشه
دکتره گف ببین اگه نیاری این مشکلت دیگه نمیزارع باردارشی گفتم امامن هنوز4ساله که ازدواج کردم وخیلی زوده گف من بهت واقعیتوگفتم...ازمطب که اومدم بیرون یه ترسی به جونم افتاد..شب شوهرم که اومدبهش گفتم ولی التماسش کردم تاراضی شد که اقدام روشروع کنیم وازاینجاداستان پرفرازونشیب من برای در آغوش گرفتن یه فرشته شروع شد

1400/09/09 19:14

#پارت 3
دکتربهم متفورمین ودوفاستون داده بود برای مرتب شدن پریود ماه اول سرموقع پریودشدم وخیلی برام مهم نبودکه باردارشم ماه دوم8روزعقب انداختم بیبی چک زدم منفی بود رفتم پیش همون داروگیاهیه نبضموگرف گف توبارداری
منم شوکه شدم وخیلی خوشحال شوهرم خوشحال شد
اومدیم خونه امابیبی چک با منفی شد12روزرفتم آزمایش بتا فرداصبحش که میخواستم برم جوابوبگیرم دیدم پریودشدم خیلی ناراحت شدم منی که اصن دلم بچه‌ نمیخاس حالادلم واسه بچه ضعف میرف شوهرم هم از من بدتر
با رفتم سونو بازگف تنبلی تخمدان اینبار دکتر برای 3ماه لتروزول هم داد
اون ماه لتروزول خوردم با هزاران امید..روزااصن نمیگزشتن
باز6روزعقب انداختم اما بازم پریودشدم باز رفتم داروگیاهیه بهم شبدروپودرسالویاو دوسه تاچیزدیگع داد اون ماه خوردم اما بازم پریودشدم اماسرموقع از موقع اقدام شروع کرده بودم نمازخوندنوچله برداشتن
اون ماه شهادت حضرت فاطمه بود30تافک کنم ظرف شله زرد گرفتم و درست کردموپخش کردم
توگوشی درباره پیازدرمانی خواندم گفتم منکه همه کار کردم اینم روش شروع کردم به خوردن آب پیاز خدایاجونم درمیومدتابخورم اما به عشق دراغوش کشیدن یه بچه میخوردم روزی که بایدپریود میشدم یه بیبی چک زدم منفی شد گفم هیییی این ماهم نشد

1400/09/09 19:23

#پارت4
اماپریودنشدم 8روزگزشت ومن استرسم بیشترمیشد.به شوهرم گفتم برام یه بیبی چک گرفت صبح شوهرم که رفت سرکار پاشدم وبیبی چک روزدم همین که زدم نگاش نکردم و گفتم خب حتما اینم منفیه دیگ بعد5دیقع پاشدم که برش دارم ببرم سطل اشغال بندازمش اماهمین که چشمم خوردهنگ کردم دوتاخط بود???
ولی من توشوک بودم به شوهرم گفتم اونم شب بادسته گل وشیرینی اومدخونه وبغلم کرد..شب خیلی خوبی بودامامن نگران کمردردهام بودم که خیلی خفیف اما مثل پریودی بودن
فرداش باشوهرم رفتیم ازمایشگاه به که برگشتم خونه حس کردم خیس شدم نگاه که کردم انگاریه سطل آب یخ ریختن روسرم خون آبه قهوه ای بود
حالم خیلی بدشد جواب آزمایش اومد مثبت بود امامنوشوهرم نگران بودیم
زنگ زدیم خواهرم اون بهورزبودواماچون مامایی خونده بودمیدونس
گف زیادبهش دل نبند..
خیلی حالم بدبود.اورژانسی رفتیم زایشگاه اونجادکتربهم شیاف دادوگفت برو منم اومدم خونه اماکمردردم شدیدترمیشدامایهوکمردردم وایستاد چون چیزی نمی‌دونستم نرفتم بیمارستان یه لخته خون نبودامالخته بودازم دفع شدن میدونستم بوی فرداش رفتم پیش یه ماما
فرستادم سونوگفتن دفع شده مامابهم گف تا6ماهاقدام نکن تابعدبیاپیش من تامشکلوحل کنیم
26بهمن من یه فرشتموازدست دادم

1400/09/09 19:32

#پارت6
7روزمونده بود به پریودیم که کمردردگرفم رفته بودیم مشهدمسافرت همش میگفتم زودبریم حرم که میخام پریودشم اینم بگم که اردیبهشت دخترخالم باردارشد وخردادخواهرم

رفتیم حرم ومن خیلی گریه کردم ودعاکردم وبه امام رضاگفتم اگه این ماه باردارنباشم خیلی ناراحت میشم وباگریه سرموچرخوندم وبرکشتیم کمردردم همچنان ادامه داشت تا اینکه روزپریودیم وایستاد یه روز بعدش چون 3ماه پریودیم مرتب شده بودبیبی چک زدم سریع دوتاخط انداخت باورم نمیشد شوهرم خواب بودبیدارش کردم اونم گفت تاازمایش ندی باورم نمیشه رفتیم آزمایش شوهرم جوابشوگرفت بتا180بودبرای یه روزتاخیربتاعالی بودرفتم پیش ماما آزمایش تیروئید وبقیه چیزارونوشت رفتم دادم عالی بودن همه اومدم خونه تایه هفته خوب بودم اماکمرم کم وبیش دردمیکرد یه هفته بعد که همه دراوج خوشحالی بودیم پادردشدیدی گرفتم رفتم شب خونه مادرشوهرم کم کم پام خوب شد وبرکشتیم خونه رفتم دستشویی نهههههههه لک دیدم انگاردنیاروسرم خراب شد..اصن نمیخاستم یه بار دیگه اون صحنه هاتکراربشه دستام میلرزیدامیدم کلاناامیدشد..اومدم بیرون به شوهرم هیچی نگفتم

1400/09/09 21:57

#پارت 7
خوابیدم اماتاصبح یه لحظه خواب به چشام نیومدساعتای 7بودکه شوهرمو بیدارکردم وگفتم میخام برم سونو بچه رو ببینم امانکفتم چرا...سوارتاکسی شدمورفتم واردشدم خانومه گف تاساعت 4بعدازظهروقت نداریم 4بیارفتم بیرون رفتم یه سونودیکه دراز کشیدم باکلی استرس اونایی که سقط داشتن می‌دونن چی میگم سونوکردگف هیچی دیده نمیشه رحمت به بارداری میخوره اماجنین وساک دیده نمیشه
بایدبری زایشگاه
تاکسی گرفتم و رفتم زایشگاه دکتردیدوگف ساعت 3بروسونوداخلی برگشتم و ساعت 3رفتم سونوداخلی همین طوری هم اشک می ریختم دراز کشیدم خانومه داشت میگشت تورحمویهوصدای تالاپ تولوپ اومدانکارازدرون حالم خوب شد یهوسمت راست شکمم بچبرددستگاهویه باردیک صدای تالاپ تولوپ اومد..گفتم چیه خانوم دکتر گف دوقلوبارداری


چییییییییییی من
دوقلوامکان نداره ولی خیلی خوشحال شدم اماخوشحالیم چندثانیه بیشترطول نکشید گف یکی خارج رحمی هس بایداورژانسی بری زایشگاه تااون موقع شده بود اذان رفتم زایشگاه دکترکه برگه سونورودید گف بایدبستری شی زنگ زدم به شوهرم گفتم اونم اول خوشحال شدکه دوتان اماوقتی شنیدخارج رحمیه یکی ناراحت شداومدکارای بستری روانجام دادومنوبردن بخش زنان وبستریم کردن تافرداصبحش هیچی نخوردم وهمش گریه میکردم صبح که شدمنوبردن سونو اماگفتن که خارج رحمیه رشدکرده اماداخلیه پوچ شده خداااااا انگاریه لحظه مرگ روبه چشام دیدم چون اوضام خطرناک بود ازشوهرم امضاگرفتن که اگه حالم بدشدببرنم اتاق عمل کارم شده بودگریه همش گریه شوهرم که میومدبهم سربزنه هموبغل میکردیم ودوتایی گریه میکردیم اماشوهرم بازم تامیتونس بهم دلگرمی میداد
خالم زنگ زدوگف که بچش به دنیا اومده همون که بامن بارداربود..حالم بدترشد..سه روزبیمارستان بودم چون بتااومدپایین مرخصم کردن وگفتن بروخودشون سقط میشن
اومدم خونه دوروزرفتم خونه مامانم امادیدم اونجا نمیتونم گریه کنم وخودموخالی کنم برگشتم خونم وهربارکه لیوان زعفرانوسرمیکشیدم اشکام می‌ریخت..
9روزگزشت ومن لکه بینی داشتم اماسقط نمیشدبتا داشت میومدپایین دکتر گف 0که بشه خودشون سقط میشن بتا6که شد10روزگزشته بودازلکه ببینیم شب خواهر شوهرم اینااومدن خونمون ساعت 10که شدرفتن همین که رفتن دردای من شروع شدکمردردای شدید مث زایمان می‌گرفت وول میکرد شوهرم پشتموماساژمیداد..ولی بدترشددردام ساعاتای 2بودکه به شوهرم گفتم آماده میشم که بریم زایشگاه رفتم دستشویی که نواربهداشتیموعوض کنم یه چیزازم دفع شد یه چیزی مثل پوسته ی گوشت بوددوسه تا چیزم بهش وصل بود گفتم سقط

1400/09/09 23:40

شدتموم شددیگه بازدردم شروع شددردخیلی بدتری بودتو5دیقه سه تانواربعداشتی گزاشتم خیلی خونریزیم شدیدبود یهویکی دیگه سقط شد این یکی بزرگتربودهمین که اینم سقط شدکمردردم وایستاد انگارکه اصن کمردردی نداشتم ساعاتای 4بودکه چشماموبستم خوابیدم
فرداش کمردردبازگرفتم کمی ازم لخته دفع شدبعدم خونریزیم لکه بینی شد تا9روز بعدخوب شدم

1400/09/09 23:40

#پارت 8
قسم خوردم دیگه باردارنشم ولی بعد که عکس بچه خالمودیدم یاتکون خوردن بچه خواهرمو بازم دلم خواست امااین دفعه بایدتمام آزمایشات روبدم..الان یه 35روزه که من سقط کردم اماهنوزپریودنشدم وفردابایدبرم وقت بگیرم واسه سونو..احتمال کیست داده شده..ولی بازم امیدم به خداست ومیدونم که بالاخره در آغوش میگیرمت





پایان?

1400/09/09 23:44

دوستان عزیز اگه کسی مایله سرگزشتشوتوپیوی بفرسته برام توبلاگ قراربدم تاهمه استفاده کنیم

1400/09/09 23:45

سلام دوستان گل

1400/09/10 19:00

دارم سرگذشت یکی از دوستانواماده میکنم که انشالله باهم بخونیم?

1400/09/10 19:01

سلام دوستان سرگذشت دوست عزیزمون





مهلا

1400/09/26 22:21

سلام من مهلام و16سالمه می‌دونم کمه ولی بازم مادرم


من آبان ماه پارسال بودکه خواستگار اومد برام با این که خاستگار زیاد داشتم اما پیش این یکی دلم بدجور گیر کرده بود
بالاخره جواب بله رو دادم
یه عروسی ساده گرفتن برام البته عقدی گرفتن ما زندگی مشترکمون رو باهم آغاز کردیم روزای خوبی بود من ماه دوم عقدمون وارددنیای زنانگیم شدم مواظب بودم که تاعروسی نگرفتیم باردار نشم گذشت و گذشت تا شد اردیبهشت 1400 زندایی شوهرم گفت که جلوگیری نکن اگه جلوگیری کنید بده مطمئنم باش که ب این زودی باردار نمیشی منم گفتم باشه امانمدونستم من جزواون آدمایی هستم که زودباردارمیشم

1400/09/26 22:29

ماه بعدش شد اما من پریود نشدم ولی چون پریودی نامرتب بود شک نداشتم تا اینکه 11 روز از موعود گذشت سرگیجه داشتم حالت تهوع به شوهرم گفتم یه بی بی چک گرفت صبح بود رفتم و بی بی چک روزدم فوری دوتا خط شد اصن هنگ کردم گریم گرفته بود حالم بد بود آخه سن من 16بود وهمسرم 22 کوچیک بودیم

1400/09/26 22:52

زنگ زدم به یکی ازفامیلامون که خیلی باهم اوکی بودیم وگفتم بیبی چکم مثبت شده چیکارکنم گف شب بیاین خونه ماببینیم چیشده همون روزباشوهرم پیاده روی رفتیم گفتم تااگه باشه هم سقط شه شب شد رفتیم خونه فامیلمون بیبی چک رودید گف مثبت امابرای اطمینان یکی دیگه هم بزن ...همون جا رفتیم یکی دیگه گرفتیم اونم مثبت شد داشتم زارمیزدم آخه من درس داشتم ارزوداشتم آخه چرا..شوهرم ازمن بدتربود
میگف باید سقطش کنیم بعدم منوخونه فامیلمون ترک کردورفت
شبش باگریه وزاری خوابیدم
صبحش بافامیلمون رفتیم آزمایشگاه وازمایش بارداری دادم وبرکشتیم خونه فامیلمون وازاون خواستم به مامانم زنگ بزنه و بگه اونم زنگ زد و گفت مامانم کپ کرده بود ولی بعدبامن صحبت کردوگف سقط نکن وبیاخونه ببینیم چیکارکنیم

1400/09/27 12:20

آخه مشکل اصلی این بودکه من نامزدبودم وتوفامیل مااین اتفاق ننگه بزرگیه که خونه بابات باشی وباردارشی
ولی گذشت وفرداش شوهرم اومد دنبالم و رفتیم خونه مامان شوهرم اونم گفت برات دمنوش آماده کردم بخور تا سقط شه
دلم ریخت آخه چرا
هر چی که بود دلم نیومد سقط کنم چون وصله جونم بود
باقاطعیت تمام گفتم نه وزدم بیرون و رفتم خونه مامانم شوهرم تایک هفته زنگ نزدونیومد جواب آزمایش مثبت بود وبتا1200بود حالم خیلی بدبودهرکی میشنیدطعنه میزد کسی انگاربراش مهم نبودحال من
ویارام حالت هام چیزایی که میخاستم ....روزها می‌گذشتن و4ماه ردشد امادریغ‌ ازیه توجه شوهرم به من وبچم حتی منوسونوهم نبرد شکمم بزرگ شده بود و هنوز عروسی نگرفته بودیم من 5ماهم بود که بااصراررفتم سونوگرافی توسونو گفتن نی نی پسره
اما طول سرویکس کوتاه هس فرداش بامادرشوهرم بردیم دکترنشون دادیم گف بایدسرکلاژ شی اما من دوهفته دیگه قراربودعروسی بگیریم وبریم خونه خودمون گف پس بهت آمپول وشیاف میدم استفاده کن تااون موقع بعدعروسیت بیا

1400/09/27 12:30

گرفتیم اومدیم چقدبدبود...آخه همه طعنه میزدن که چراجلوی خودمون رونگرفتیم بعضیا میگفتن حقته
شوهرمم که تا قبل سونو منوهرروزپیاده روی می‌بردکه سقط شه
ولی بعدسونو باصحبت های مامانش کمی آروم شد دوهفته گذشت شد آخرای آبان ماعروسی گرفتیم امامن نتونستم برقصم چون هم شکم داشتم هم دکترغدغن کرده بود..ولی خب بازم خوب بودوخداروشکربه سلامتی گذشت وسایل خونمو چون باعجله خریدیم زیادندیدم و مامانم اینا چیده بودن ولی من بعدعروسیم نرفتم خونه خودم آخه اونجاکسی نبودازم نگه داری کنه واسه همین مادرشوهرم منو برد خونه خودشون و یه اتاق تو اختیارم گذاشت و بنده خدابااینکه اولاش یکم سخت گرفت واسه سقط اماحالاداشت ازم نگه داری میکرد استراحت مطلق بودم سرکلاژنشدم اماگفتن دستشویی هم بایدفرنگی باشه واصن ازجات پا نشی





یک ماه بعد
اکنون..
دلم برای مامانم تنگ شده خونشون شهرستانه واسه همین بعدعروسیم فقط یه باراومده دیدنم کسی نیس همش تنهام
ورم کردم وشدم بادکنک همش گریه میکنم نمی‌دونم ازدلتنگیه یافشارهایی که رومه..منی که یه دختری بودم که پام هیچ جابندنبودحالا خونه نشین شدم ولی بازم خداروشکر گل پسرم سالمه...
ولی بازم من مث بقیه بارداری و حس مادرشدن قشنگی نداشتم وپرازسختی وطعنه بود...
بازم خداروشکر که دوماه دیگ پسرم بغلمه

ببخشیدوقتتونوگرفتم

1400/09/27 13:10

دوستان داستان زیاده دارم آماده میکنم بفرسم

1400/09/27 13:12

ارسال شده از

من سه ماه بعد ازدواجم ب دکتر مراجعه کردم چون جلو گیری نداشتم از بارداری خبری نبود رفتم دکتر ببینم مشکل از کجاس دکتر اون موقع بهم گفت ک کلی کیست دارم برام قرص نوشت سه ماه طول کشید تا رفع شد بعد بهم گفت برو تا چهار ماه دیگه اگه حامله نشدی بیا روز ب روز که میگذشت بیشتر افسرده و ناراحت میشدم ولی میشنیدم کسای که بامن ازدواج کردن نزدیک زایمان شون هست میرفتم ی گوشه کلی گریه میکردم تا رسید ب یک سال من خیلی نا امید بودم تیکه های اطرافیانم خیلی اذیتم میکرد ن درست زمانی که فکر نمیکردم حامله بشم شدم و خوبه ادم بیشتر امیدش ب خدا باشه تا دکترا من الان بعد ی سالو پنج ماه دقلو حاملم

1400/10/18 13:11

ارسال شده از

من تنبلی نسبتن شدید داشتم ولی از خدا و دکتر نا امید نشدم رفتم دکتر و زیر نظرش بودم تا ب لطف خدا تنبلی م رفع شد هم انواع ویتامین میخوردم و هم اصلاح سبک ک ب امید خدا مادر شدم

1400/10/28 19:41

ارسال شده از

من تنبلی نسبتن شدید داشتم ولی از خدا و دکتر نا امید نشدم رفتم دکتر و زیر نظرش بودم تا ب لطف خدا تنبلی م رفع شد هم انواع ویتامین میخوردم و هم اصلاح سبک ک ب امید خدا مادر شدم

1400/10/28 19:41