ارسال شده از
?زندگی من
(قسمت سوم)
در خونه ننه جون بسته شد و یادم نیست اخرین باری که از دست پخت خوشمزه اش خوردم کی بود یا مثلا کی اخرین بار قربون صدقه ام رفت و من لابلای بازیهام تو دنیای خودم بودم و نمیدونستم این آخرین باره ...و انگار سفید شدن موهای بابا از همون موقع شروع شد ، شغلش آزاد بود و بخاطر شغلش باید شهرهای مختلف میرفت گهگاهی و برادرخواهرامم خونه نبودن و هر کدوم دانشجوی یه شهر بودن و من یه جورایی ته تغاری و تک فرزند خونمون بودم ! مامانم همزمان درس هم میخوند و وقتای خالی و تنهاییمون که بابا هم سفر بود رو میرفتیم خونه آقاجون . آقاجون چربی خون داشت اما شیطنت میکرد و یواشکی چیزایی که دوست داشت رو میخورد ! مامانم جونش بود و آقاجون ، کنارش مینشست و ساعتها گپ میزدند و میخندیدند و ما هم با بچه های دایی و خاله ،حین بازی یهو صدای خنده میشنیدیم و گوشمونو تیز میکردیم ببینیم چی دارن میگن بهم . دعوامون میشد سر اینکه تو بازی کی عصای آقاجون رو دست بگیره . همیشه آقاجونم از تنهایی هاش برای مامان میگفت ، میگفت که وقتی بچه بوده مامان باباشو از دست میده و هیچکس رو نداشتن و داداش بزرگشون اونا رو بزرگ میکنه . بخاطر همین بشدت به دختراش وابسته بود و مامان هم مثل جونش اقاجونو میخواست .لابلای همین دلخوشی های ساده بودم ، آقاجون دوباره سکته کرد ...
داشتم از کلاس تابستونی برمیگشتم خونه . خاله منو دید . گفت اینجا نیا برو خونتون . گفتم چرا چی شده خاله ؟ زد پشتم و گفت بگو چشم و برو .
ته دلم خالی شد ، دویدم و رفتم . میدونستم که حال آقاجون خوب نیست ، مامان داشت آشپزی میکرد هول شده بودم گفتم سلام و رفتم توی اتاق
1401/10/15 13:53