The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

داستان

9 عضو

بلاگ ساخته شد.

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت سوم)
در خونه ننه جون بسته شد و یادم نیست اخرین باری که از دست پخت خوشمزه اش خوردم کی بود یا مثلا کی اخرین بار قربون صدقه ام رفت و من لابلای بازیهام تو دنیای خودم بودم و نمیدونستم این آخرین باره ...و انگار سفید شدن موهای بابا از همون موقع شروع شد ، شغلش آزاد بود و بخاطر شغلش باید شهرهای مختلف میرفت گهگاهی و برادرخواهرامم خونه نبودن و هر کدوم دانشجوی یه شهر بودن و من یه جورایی ته تغاری و تک فرزند خونمون بودم ! مامانم همزمان درس هم میخوند و وقتای خالی و تنهاییمون که بابا هم سفر بود رو میرفتیم خونه آقاجون . آقاجون چربی خون داشت اما شیطنت میکرد و یواشکی چیزایی که دوست داشت رو میخورد ! مامانم جونش بود و آقاجون ، کنارش مینشست و ساعتها گپ میزدند و میخندیدند و ما هم با بچه های دایی و خاله ،حین بازی یهو صدای خنده میشنیدیم و گوشمونو تیز میکردیم ببینیم چی دارن میگن بهم . دعوامون میشد سر اینکه تو بازی کی عصای آقاجون رو دست بگیره . همیشه آقاجونم از تنهایی هاش برای مامان میگفت ، میگفت که وقتی بچه بوده مامان باباشو از دست میده و هیچکس رو نداشتن و داداش بزرگشون اونا رو بزرگ میکنه . بخاطر همین بشدت به دختراش وابسته بود و مامان هم مثل جونش اقاجونو میخواست .لابلای همین دلخوشی های ساده بودم ، آقاجون دوباره سکته کرد ...
داشتم از کلاس تابستونی برمیگشتم خونه . خاله منو دید . گفت اینجا نیا برو خونتون . گفتم چرا چی شده خاله ؟ زد پشتم و گفت بگو چشم و برو .
ته دلم خالی شد ، دویدم و رفتم . میدونستم که حال آقاجون خوب نیست ، مامان داشت آشپزی میکرد هول شده بودم گفتم سلام و رفتم توی اتاق

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت پنجم)

اولین بار بود میدیدم که چند تا همکلاسی ها یواشکی پیامک رد و بدل میکنن . مشتاق بودم بدونم به کی پیام میدن که انقدر مهمه که گوشی موبایل رو بیارن تو کتابخونه و همش سرشون تو‌ گوشی باشه و هی تق تق تق کلمه تایپ کنن . چند روز بعد دیدم تو حیاط مدرسه پشت درخت پرتقال دوباره جمعشون جمعه ‌. داشتن با کسی صحبت میکردن . اونم با گوشی موبایل ! ترسیده بودم . انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم برم و حتی به مریم بگم . یه گروه شده بودن . نه درس میخوندن ، و نه اهل کتاب و مطالعه بودن . زندگیشون شده بود اینکه قوانین مدرسه رو زیر پا بذارن . ناخن بلند میذاشتن ، دستبندای عجیب میپوشیدن ، یه مدل ساعت مچی بود خیلی گنده بود رنگش سرمه ای بود و بندش پلاستیکی بود همشون از همون خریده بودن و مینداختن دستشون ، مثلا میخواستن اکیپشون نماد داشته باشه و از این حرفا . یه روز که داداشم اومده بود دم در دنبالم
یهو یکیشون زد رو شونم و گفت : این داداش جیگر خواهر جدید نمیخواد ؟
گفتم چی ؟ منظورت چیه ؟
رگ غیرتم زده بود بالا? هلش دادم و بدون اینکه باهاش حرف بزنم رفتم دم در .
یه روز جلوی دفتر خیلی شلوغ بود . چند تا مامانا اومده بودن .
مریم گفت میدونی چی شده ؟
اینا همشون گوشی میاوردن مدرسه ، با پسرا قرار میذاشتن و ...
یکیشون بقیه رو لو داده . میخوان اخراجشون کنن . انقدر ماماناشون خواهش کرده بودن و تعهد داده بودن که اخراج نشدن اما خبرش مثل بمب پیچید . دیگه هیچکس با اون اکیپ پنج شش نفره دوست یا هم گروه نمیشد .یکیشون اومده بود و داداشش و با بقیه دوست کرده بود و اون پسره هم دوستاشو با بقیه بچه ها رفیق کرده بود ? من هر چی فکر میکردم فایده یا امتیاز کارشون رو نمیفهمیدم ! مریم میگفت خب این کاره یعنی چی ؟ من با یه پسر دوست بشم که چی بشه ؟ چه قشنگی یا فایده ای هست ؟
مثل همیشه رفتم خونه و سفره دلمو پیش مامان باز کردم . همه چیزو براش تعریف کردم .

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت هفتم)

عید نوروز بود .
رفته بودیم پیش مادرجون .
کنار حوض نشسته بودم و با یه تیکه برگ خشک با ماهیا بازی میکردم .
حس کردم صدای گریه میاد .
آروم رفتم پشت در اتاق ... خاله کوچیکه داشت گریه میکرد و به دایی کوچیکه که تازه از کارش برگشته بود مرخصی میگفت : اینم تفسیر ازمایشاش و سونوهاش . الهی من بمیرم نبینم این روزا رو . خدایا خودت رحم کن ...
قلبم داشت کنده میشد . شیرینی اون شیرینی های عید تو دهنم زهرمار شد .
بغضم گرفته بود نمیدونستم چرا فقط اشک میریختم . میدونستم که یه اتفاق بد افتاده ... میدونستم که بازم روزای بد ... رفتم ته حیاط و یه دل سیر گریه کردم . نذاشتم کسی بفهمه من چیزی شنیدم . و از دکتر رفتنای زیاد مامان ... و پچ پچ ها و کم شدن خنده ها و بی اعصاب شدن همه ... فهمیدم مامان حالش خوب نیست ...
خدایا ? من کی قراره آرامش داشته باشم ؟ مامان آخرین پناه من ، بهترین ستون زندگی من ، سنگ صبور تمام دردهام ... تو رو خدا اونو نگه دار برام ...
خوابهای آشفته من شروع شد ...
جرئت پرسش نداشتم . نمیتونستم بپرسم مامان چیزی شده ؟ طاقت نداشتم خار به پاش بره و حالا تو ذهنم حدس میزدم مامان چی شده اما میخواستم هم چنان بقیه فکر کنن من هالو هستم ...من از چیزی خبر ندارم ...
رفته بودیم مشهد ... گریه های بابا توی صحن ... نذرهای خاله و مادرجون ...
صدای گرفته خواهر ... بغض برادر ...
خدایا چی شده ؟ داره چی میشه ؟
مامان که همش میخنده و جوری با من برخورد میکنه که انگار همه چیز گل و بلبله و این آتیش میزنه منو ... تو بدترین روزاش هم میخواد من حالم خوب باشه ... تو مگه چقدر مهربونی مامان ؟ انقدر مهربون نباش مامان?????

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

❄زندگی من
(قسمت نهم)

مثل یه مرده متحرک بودم . رغبت نداشتم ، انگیزه نداشتم ، همه کارهامو تعطیل کرده بودم و اعصاب و اخلاق هم صفر .
یه روز برا مدرسه عکس میخواستیم .
با چند تا از بچه ها رفتیم عکاسی .
هنوز یه دونه عکس از عکسی که اون روز گرفتم رو دارم .
وقتی عکسم چاپ شد و نگاهش کردم رنگم پرید . این من بودم ؟ دختر پژمرده ی لاغر با صورتی تکیده ، چشمایی که گود رفته و زیرشون سیاه شده ...
دیگه گودی زیر چشمام رو هیچ دارو و کرمی پر نکرد ...
روز عروسیمون آرایشگرم وقتی سنمو فهمید گفت چیکار کردی زیر چشمت انگار ده سال از خودت پیرتره !
خلاصه عکسمو که دیدم انگار آب یخ ریختن روم ... حالا دیگه هیچ رمقی هم دیگه تو پاهام نمونده بود ... مامان قوی و سرحال و چابک من ، حالا ویلچری شده بود و روزگار من فقط بالشم بود و اشک و اشک و اشک ...
چقدر نگاهش میکردم و پشت بغض لعنتی ام با خودم میگفتم : تو که قوی بودی مامان ، تو که همیشه بدترین غم ها رو دیدی و نشکستی مامان...
اون لپهای قشنگ و قرمزش که همیشه جای بوسه های من بود ... ولی من خیلی بد بودم . هیچوقت اون دخترخوبی که باید ، برایش نبودم .
بودنش یک ستون محکم بود و یک ثانیه نبودنش جهنم .
رفیق ، راهنما ، همدم ، هر چه فکرش را کنی برای من بود . صمیمی ترین دوست زندگی من ، کسی که از جانش برایم مایه گذاشت عمری از خودش زد برای من ، حالا که من خوب و بد را میفهمم حالا که میخواهم نوکریش را کنم ... میخواهد پر بکشد و برود ...

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت یازدهم)

مامان حالش خیلی بد بود ...
اصلا نمیخوام وارد اون زمان بشم چون دوباره بهم میریزم ?
اما یه دختر شونزده ساله بودم که حالا بجای بوسیدن روی ماهش باید میرفتم سر یه خاک سرد و ... خدا سایه همه پدرمادرا رو رو سر بچه ها حفظ کنه و همه بچه ها رو برا پدرمادرا همچنین ...
نمیتونستم گریه کنم . دچار یه شوک شده بودم . خیلی کم و در حد ضرورت حرف میزدم . نه اشکی بیرون میومد و نه میتونستم زار بزنم .
سینه ام سنگین بود . شبا همش کابوس میدیدم . همه در تلاش بودن که حال من بهتر بشه اما نمیشد ...
لج باز و گوشه گیر شده بودم . هیچ دلخوشی نداشتم . بابا چقدر شکسته شده بود ... دلخوشی کوچکی که همه داشتیم زایمان خواهرم بود . دلم خوش بود که یه عضو کوچیک قراره بهمون اضافه بشه . یعنی خاله شدن چه شکلیه ؟ چقدر لباسهای کوچیکش رو نگاه میکردم و قربونش میشدم .
آبجی فارغ شد و انگار اون بچه رو خدا فرستاده بود که تسلی دل پر غممون باشه ...بابا بالاخره خندید ، من مجرای اشکم باز شد و دیگه گاهی حتی وقتی خیلی خوشحال بودم هم گریه میکردم .
این وسط یه چیزی هنوز روی اعصابم بود .
اون پسره و مادرش ...
ول کن نبودن ، به همه فامیلامون گفته بودن منو راضی کنن ، مامانش هر جا منو میدید سریع میومد و تحویلم میگرفت انگار میخواست تو محله مون خبر ما پخش بشه و من از سر ناچار نظر مثبتمو اعلام کنم .
یه روز که منتظر سرویس مدرسه بودم ، دیدم پسره وایساده سر کوچه .
دست خودم نبود اما برگشتم تو .
رفتم و با گریه به بابا گفتم چرا اینا منو ول نمیکنن ؟ من نمیرم مدرسه . اصلا من هیچ جا نمیرم دیگه از این در بیرون نمیرم .
بابا گفت توجه نکن برو و سوار سرویست شو خودم الان زنگ میزنم باباش و تکلیف رو یه سره میکنم .
وقتی رفتم رفته بودش . نبودش .‌
بابا هم همون روز دست رد زده بود به سینشون . نمیخواستم داداش کوچیکه بفهمه وگرنه ممکن بود از سر ناراحتی حتی یه چک بخوابونه تو گوشش.
دیگه راحت شده بودم .
که سروکله خاستگار بعدی پیدا شد ...
یکی از فامیلهای مادری که اتفاقا پسر خوبی هم بود اما من ازدواجی نبودم من دچار یه افسردگی شدید بودم که جز سیاهی چیزی نمیدیدم !
همزمان با اون یه غریبه هم بواسطه معرفی اومده بود خاستگاری .
انگار زمین و زمان دست داده بودن بهم که من ازدواج کنم !
جواب من نه بود و والسلام .
بی هیچ توضیحی . میگفتم نه دیگه توضیح هم نخواید . نه قاطع

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت دوازدهم)

زمستون بود . وقتی عصرا میرفتم تو حیاط ، صدای آواز میومد .
بله درست حدس زدین . همسایه مون اومده بود خاستگاری برای همون شازده پسر بدصدا? فکر میکردم که انگیزه اش چی بود؟ با خودش میگفته مثلا براش یه دهن بخون از این ور دیوار عاشقم بشه ؟ ?
همون وسط یکی از دوستای آبجی بزرگه اومد خونمون با مامانش .
من ساده رو بگو . نشستم کنارشون کلی بگو بخند . با هم رفتیم بیرون فالوده خوردیم حتی عکس گرفتیم .
دو روز بعد با یه جعبه شیرینی اومدن خونمون . مامانش دستمو گرفت و گفت مهرت به دلم نشسته .
منم خیلی دوسش داشتم ، یه خانم مهربون و خوش اخلاق بود . ولی از این حرفش گریه ام گرفت . سرمو انداختم پایین و گفتم حاج خانوم من اصلا به ازدواج فکر نمیکنم . گفت من اصلا مجبورت نمیکنم . فقط هم کلام بشین با پسرم . اگه نظرت مثبت بود یه انگشتر میاریم و شیرینی خورده هم بشین و هر وقت خودت گفتی عقد کنین .
هیچ جوره نمیشد پیچوندش .
رفتم مدرسه و با مریم کلی حرف زدیم .
(حدود دو سه ماه میشد نامزدی کرده بود)
مریم گفت ببینش ، شاید خوشت اومد ، چرا ندیده نشناخته رد میکنی ؟
آبجی بزرگه هم اومده بود خونه . گفت پسر خوبیه ، معلمه ، مامانش کلی دوست داره ، اله و بله و ...
بذار ببینش اگه خوشت نیومد اون وقت بگو نه .
حالا بریم سراغ کیس بعدی ! همون وقتی که مامان و دوست آبجی با جعبه شیرینی اومده بودن دم در خونه .
خیلی اتفاقی یکی از آشناهای دورمون میبینتشون .
که اتفاقا همون شب دعوت بود خونه یکی از فامیلاشون .
میرن و شب تو مهمونی اونجا بهشون میگن که فکر کنم برای دختر آقای فلانی امشب خاستگار رفت .
اینجوری بودن و این نشونه ها رو داشتن و ...
اونا هم پسر دم بخت داشتن ?
یهو هول میشن و چند روز بعد میان خونه ما .
مامانش که اومد من هول شده بودم .
نمیدونم چرا ؟ اصلا پسرشون رو هم ندیده بودم ، فقط یکی دوبار تو مهمونی از دور دیده بودیم هم رو اونم انقدر دور که مثلا سلام و حال و احوالی هم نکرده بودیم حتی .
اما بند دلم ریخت ...
رفتم تو اتاق و درو بستم .
جلوی اینه وایسادم و به خودم گفتم : راستی راستی میخوای ازدواج کنی ؟

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت دهم)

خاستگار داشتم .
یکی از همسایه های قدیمی ، که ظاهرا پسری داشتن و خیلی وقت بود رفته بودن جایی دیگه . اومده بودن برای پسرشون خاستگاری .
حالم بهم میخورد از هر چی پسر و ازدواج و هر چیزی که بهشون مربوط میشد .
خیلی سمج بودن ، مامانش به شدت اصرار داشت پسرش رو بیاره داخل ، میگفت هدی جان یه نظر ببینش فقط ، بعد بگو برید بسلامت من حرفی ندارم میرم که میرم .
بلند شدم رفتم توی اشپزخونه . به زن داداشم گفتم هی من حالم بهم میخوره هی دوباره شروع میکنه از پسرش میگه اه ، اگه آوردم بالا بعد بدونین جریان چیه .
یهو صدای یا الله اومد . شازده پسرشون با باباش تشریف فرمایی میکردن داخل . سرمو بردم کنار پنجره ببینم چه تحفه ایه که ننشون انقدر تعریفشون رو میکنن? راستی راستی یهو حالم بد شد ، اومدم لب حوضچه و گلاب به روتون اوردم بالا? پسر بدی نبود اتفاقا ، خوشتیپ و خوش سیما هم بود اما خب چه کنم دست من نبود از پسر جماعت بیزار بودم ، مشکل روحی پیدا کرده بودم .
مامانش یهو اومد تو اشپزخونه و هی میپرسید چی شد چی شد زن داداش خنده روی منم غش کرده بود از خنده و لپاش قرمز شده بود و نمیتونست حرف بزنه !

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت پانزدهم)

اون شب من بیشتر گوش بودم تا دهن . فقط به حرفاش گوش دادم .
از خودش گفت از اینکه اهل دین و نماز و روزه اس ، از اینکه اول یه راه سخته ، از این که نه سرمایه هنگفتی داره و نه خونه و نه کاری ...
فقط یه دانشجوی ساده که یه پراید زیر پاشه اما باجنمه اما پرتلاشه .
وقتی ازم پرسید شما چی ؟ هدفت چیه ؟
گفتم دوس دارم درسمو ادامه بدم . نه اینکه مشتاق شغل باشم نه اینکه مشتاق مدرک باشم ، من درس خوندنو دوس دارم و خب دلم میخواد کسی که شریک زندگیمه مشوق من باشه .
تعجب کرده بود .
گفت یعنی خونه ، پول ، سرمایه ، کار...؟
گفتم : ببین من چند تا خط قرمز دارم .
اونا حل باشن مابقیشو چشم بسته میپذیرم .
گفت چی :
گفتم من دلم نمیخواد شریک زندگیم از خدا دور باشه . من الان نمازام دو دو تا چارتاست ، یکی در میون میخونم .میخوام شریک زندگی من ، منو بیشتر هل بده تو این مسیر .
من دلم میخواد شریک زندگی من خانواده منو خانواده خودش بدونه
و اینکه باجنم باشه ، پرتلاش و به فکر خانواده . و خب اگه قراره من رو مادیات چشم بپوشونم ، همسرمم باید اخلاق خوبی داشته باشه .

انگار از حرفام خوشش اومده باشه ، خندید و گفت پس حله .
ولی هنوز انقدر غرور داشتم که نخندیدم . سکوت کردم
گفت : حالا جوابتون ؟
گفتم : نمیدونم باید خیلی فکر کنم .
صبور باشید ...
خاله اومد و گفت تموم شد یا نه ؟
سرمو تکون دادم و رفتم تو
مامانش هم حرفی نزد . فکر میکردم الان بیاد و بگه خب چی شد
اما خداروشکر هیچکس هیچی نگفت .
اما وقتی محسن اومد تو انقدر بشاش بود که مامانش خوب از چشماش میفهمید قضیه داره جدی تر میشه .

نیمه شب بود و من بیدار .
چقدر فکر و خیال کردم ...
واقعا اهل مادیات نبودم .
برام مهم نبود مثلا همسرم با فلان مدل ماشین بیاد در خونمون ، یا اینکه چند دونگ از خونه نوسازش رو به نامم بزنه یا مدیر یه شرکت بزرگ باشه .
میخواستم یکی باشه هم صحبتم باشه ، یکی باشه حرف همو بفهمیم ، یکی باشه هدف و همفکر خودم . روحیه حساس من براش خنده دار نباشه و پا به پام قدم برداره .

فرداش مامان دوست آبجی که قبلا زنگ زده بود به ابجی دوباره زنگ زد به بابا ،
دیگه خسته شدیم بودیم از خواستگار .
بخاطر فوت مامان کسی تاحالا پاپیش نذاشته بود و حالا همه با هم میومدن.
بابا گفت میخوای بیان و با هم صحبت کنین ؟
پسر خوبیه ، میشناسیمش ، شغلشم که معلومه
دیگه هیچ *** به چشمم نمیومد .
شنیده بودم دل که گرفتار بشه چقدر سخت میگذره تا الان حسش کردم ...

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت شانزدهم)

سرمو پایین انداختم و به بابا گفتم نه نگید بیان . بگید جوابش نهه
و با خجالت خیلی زیاد رفتم تو اتاق
دیگه انقدر شرمسار بودم که نمیتونستم بیشتر بمونم و راجع این موضوع با بابا صحبت کنم .

هیچکس حرفمو نمیفهمید . وقتی فامیل فهمیدند که من نظرم روی محسنه ، همه میخواستن نظرم عوض بشه .
+نه کاری داره نه چیزی
+دلتو به چیش خوش کردی ؟
+یه بچه دانشجو مگه میتونه زندگی اداره کنه ؟
+عشق و عاشقی یه روزه ، زندگی یه عمر
و ...
بابا گفت : فکراتو کردی ؟ فردا پشیمون نشی بگی زندگیمون سخته از زندگیم راضی نیستم ، این همه ادم اومده شغل داشتن همه رو ندید رد کردی اون وقت چرا رو این مورد که هنوز خودشم نمیدونه قراره سر چه شغلی بره پافشاری میکنی ؟
داداشم میگفت تو با این همه بریز بپاش میخوای بری دوباره از صفر شروع کنی ، اینا رو هم ببین . اگه میتونی روزای سخت رو بگذرونی تصمیم بگیر .
آبجیا میگفتن از سر احساس تصمیم نگیر ، ببین عقلت چی میگه .
همه نظرشون این بود که اول من خوب فکرامو بکنم و نظرمو بگم بعد اونا نظرشونو بگن . که مثلا اینطوری نباشه اونا اول بگن نه یا بگن آره ، بعد نظر من تحت تاثیر اونا باشه.
مشاورم چند تا سوال داد و گفت نظرش رو راجع به اینا بپرس ازش .
وقتی مامانش زنگ زد برا گرفتن جواب ، گفتم بهش بگن که من هنوز ابهامات دارم و یه جلسه دیگه باید صحبت کنیم .
یه هفته دیگه میومد شیراز و وقتی خیلی استرس داشتم تو دلم درد میگرفت !
یه هفته دل درد داشتم . ?
همون موقع یه امتحان ادبیات هم داشتیم که باید دقیق میخوندم .
یهو دیدم یه پیام اومد روی گوشیم .
شماره ناشناس بود
دقیقش رو یادم نیست اما محتواش راجع به خدا بود . من از گندمزار زندگی تکیه به خدا دارم و ... یه همچین چیزی .
خوندم و فکر کردم حتما اشتباهی فرستاده کسی .

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت هفدهم)

فرداشب قرار بود بیان خونمون .
به آبجی گفتم به بابا بگه اگه این جلسه هم بخیر بگذره ، من حرفی ندارم .
و جواب اخر با خودتون

یه سارافون گل ریز داشتم که پوشیده بودم . اهل ارایش و ... هم نبودم .
اراسته و ساده میپسندیدم .
چادر رنگی رو که اتو کردم . صدای ایفون اومد‌.
قلبم داشت میومد تو دهنم .
همه ابجی داداشا خونه بودن . به خاله و مادرجون هم گفته بودم بیان .
دلم میخواست از پشت شیشه یه نظر ببینمش اما یه حسی نمیذاشت . میگفت نبینش که عقلانی تصمیم بگیری ، نبینش که احساساتی نشی و چشمتو بروی حقیقتهاش ببندی ...
و راستم میگفت ...

رفتم و سلام کردم .
اولین باری بود که چشم تو چشم شدیم . فوری نگاهمو انداختم زمین .‌

رفتیم تو اتاق و سه ساعت حرف زدیم ،
هر چی تو ذهنم بود رو با تکنیکای کتاب مطلع مهر میپرسیدم ازش .
کلیدواژه های سوالاتمو به همراه سبک پرسششون نوشته بودم رو یه کاغذ اندازه کف دستم که موقع پرسش اروم بگیرم کف دستم و اونم نبینه .

یه پیرهن چهارخونه اجری و شلوار مشکی ، صورتش رو اما جرئت نداشتم نگاه کنم . یه حس گنگ و ترس و حیا و ... همه چیز قاطی توی وجودم بود .

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت بیستم)

کنکورم نزدیک بود و خب منم بدم نمیومد که عقدمون عقب بیفته .
گفتم من اگه دلم به موجودی حساب خوش بود و انقدر برام موجودی مهم بود الان شما اینجا ننشسته بودی کنار من و هم صحبتم باشی .
+ یعنی پول برات مهم نیست ؟
_ کی گفته ؟ منظورم اینه که اصل انتخاب من پول نبوده . من تو رو بعنوان شریک زندگیم انتخاب کردم
و خوب میدونم زندگی بالا پایین داره ، اما اینم میدونم که تو اول راهی و خب اول هر راهی صفر کیلومتره .
فقط یه لبخند زد و تمام .
لبخند رضایتش برام خیلی مهم بود .
قرار بود کمتر بیاد تا من از تست ها عقب نمونم .
چند تا کتاب تست با مریم گرفته بودیم و نوبتی یه روز درمیون با هم تعویض میکردیم و تست میخوندیم ?
اره درست خوندین تست میخوندیم !
تستها رو با جواب جلومون میذاشتیم و بعد دیدن صورت سوال فقط جواب درست رو نگاه میکردیم . این یکی از راه هاییه که هم بتونی مطالعه کنی و هم تست زنی داشته باشی !

فقط چند تا کتاب تست رو مطالعه کرده بودیم اما معدلامون بالا بود .
و درسای سوم و پیش هم که مرور داشتیم خیلی به کارمون اومد .
همه وسط درس خوندن قهوه و از این چیزای باکلاس میخورن
من و مریم تو حیاط مدرسه کاهو و ترشی میخوردیم?
یکی از بچه های دیگه هم هم درسمون شده بود و خیلی شکمو بود .
روزی کلی خوراکی هم اون میاورد و لابلای تستا میخوردیم .
از بهترین روزای عمرم همون روزا و هفته های قبل کنکور بود ...
یه گروه کوچیک دوستانه که کلی بگو بخند داشتیم وسط درس خوندنامون و همین خیلی روحیه مو خوب میکرد .

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت نوزدهم)

همه چیز به خوبی و خوشی پیش رفت . بعد اینکه صحبتا و تحقیقاتمون تموم شد و خیالم راحت بود دیگه همه چیز رو سپرده بودم به خدا
نگران هیچی نبودم .
رفتیم آزمایش خون
و بعد گرفتن جواب
قرار خواستگاری و نامزدی گذاشته شد .
یه کت دامن سفید گرفته بودم .
همون شب خاستگاری یکی از سادات که از دوستان خانوادگیمون بودن تلفنی صیغه محرمیت رو خوندن و سه ماهه نامزدی ما شروع شد .
مادرش یه انگشتر برام گرفته بود
و اون شب رسما محرم شدیم .
وقت رفتن رسیده بود و خداحافظی
میخواست بره دانشگاه و از هم دور میشدیم .
موقع رفتن دلم گرفته بود .
دم در وقتی همه مشغول صحبت و خداحافظی بودن تو اون شلوغی
دستمو گرفت و گفت مراقب خودت باش .
روزها میگذشت و من دلتنگتر میشدم .
شده بودم یه عاشق بی حواس
نازک نارنجی تر از قبل
اشکم هم دم مشکم بود .
زمان امتحانات بود و کمتر همدیگه رو میدیدیم، کنکور هم از رگ گردن نزدیک تر .
پاتوقمون پیاده روی بود میرفتیم بیرون و یه مسیر رو پیاده روی میکردیم و حرف میزدیم . به خودمون که می اومدیم چند ساعت گذشته بود و انقدر دور شده بودیم که تاکسی میگرفتیم و برمیگشتیم کنار ماشین .
یه روز حین برگشت بهم گفت تو میدونی من چقدر پول تو حسابمه ؟
گفتم نه ، از کجا بدونم ؟
+حدس بزن
_ نمیدونم ، یه تومن دوتومن
+هفتاد و پنج تومن

دلم ریخت پایین ، نه به خاطر مبلغ کم ، به خاطر این سوالش .
گفتم چرا این سوالو پرسیدی ؟
+ خواستم بدونی که شرایط مالیم کم و زیاد داره ، ممکنه عقد رو عقب بندازیم چون دلم نمیخواد هزینه ها رو بابام بده .

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت بیست و دوم)

نتایج اومد
رشته مورد علاقمو قبول شده بودم ، اما دانشگاه دلخواهم نه .
چون مطالعه و تست زنیم زیاد نبود اما همونایی رو که خونده بودمو خداروشکر زدم . روزانه اورده بودم یه دانشگاه دولتی ، اما دور بود از شهرمون ...
روحیه موندن پشت کنکور رو نداشتم .
پس چون رشته مو دوست داشتم عزممو جزم کردم و راهی شدم .

تو این مدت محسن هم تدریس خصوصی داشت و کارای متفرقه پژوهشی در کنارش انجام میداد و دربه در دنبال شغل بود .

دیگه دلم نمیخواست از باباها کمکی بگیریم .
دلم میخواست مستقل باشیم ، پس قناعت رو شروع کردم .
از خیلیا میپرسیدم تجربه های قناعت وپس انداز رو
و اجراش میکردم . قدر چیزایی که داشتیم رو میدونستیم .
چیزی رو هدر نمیدادیم .
و اینطوری حتی قسط وام ازدواجمون رو هم خودمون میدادیم .
اما چیزی که خیلی اذیتمون میکرد ...
دوری بود و حرف مردم

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت بیست و سوم)

راستش خانواده ها پشتمون بودن همه جوره ، اما بقیه فامیل و آشناها ...
خواسته یا ناخواسته زخم زبون میزدن ...
هر جا میرفتیم سریع میگفتن :
پس هنوز محسن کار نداره ؟
پس کی میخواین برین سر خونه زندگیتون؟
پس چطور روزگار میگذرونین بدون کار و حقوق ؟
حتما پدرشوهرت و بابات خرجتونو میدن وگرنه با یه قرون دوزار که نمیشه زندگی کرد ؟
چقدر شما دل گنده این ، والا اگه من بودم که نمیدونستم کارمون چی میشه عروسیمون خونه زندگیمون یه روز دوام نمی اوردم ...
???
ما خوب بودیم ، خیلی خوب
زندگی ساده اما قشنگی داشتیم
اما با این حرفا ، دلمون میگرفت و حتی یبار محسن گفت بیا جدا شیم و برو دنبال زندگیت ?
من معلوم نیست تا کی دنبال کار بگردم و پیدا نکنم .
تو خواستگارای خوبی برات پیدا میشه برو و پای من نسوز ...
خونه پدرش بودیم
انقدر گریه کردم انقدر گریه کردم
همه فهمیدن که ما بحثمون شده?

بعد از اون ماجرا دیگه کمتر مهمونی میرفتیم ، دیگه کمتر با بقیه هم کلام میشدیم ...
و من دقیقا همون موقع یادگرفتم که هیچوقت با زبونم تو زندگی کسی وارد نشم .
بابا دو نفر با هم خوشن ، بعد یهو یکی از سر فضولی یا سر رفتن حوصله ، یه سوال میپرسه ازشون و نمیدونه که با همین یه سوال چقدر زندگیشون رو بهم ریخته ...
یه بنده خدا میگفت ما ده سال پیکان زیر پامون بود ، کار راه انداز بود برامون ، تو شرایطی که داشتیم خیلی کمک حالمون بود از رفتن به این ور اون ور بگیر تا حتی مسافرکشی !
بعد یه نفر میخواست مثلا شوخی کنه همه بخندن دراومد و گفت : شمام خوب بنزالگانستون زیر پاتون موندگار شده ها ...
و همه خندیدن ...
و چیزی که شکست غرور همسرم و دل من بود !
میگفت دیگه باهاش جایی نرفتیم ...
چند بار دعوامون شد
و چه روزهایی که دیگه مثل قبل نبودیم و سر همین تمسخر به هم گیر میدادیم ...
از اون روز دیگه هیچوقت از کسی سوالی رو نمیپرسم که بهم مربوط نیست ...
اون سوالا چند تا سوال بودن که بقیه میخواستن از زندگی ما خبر بشن اما نمیدونستن که با همون سوالای مفت ما تا مرز جدایی پیش رفتیم ....?
خواهش میکنم از تو که داری این متنو میخونی ! اگه این عادت رو تا الان داشتی از این لحظه به بعد دیگه ترکش کن??

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت بیست و چهارم)

بدجور بی پول شده بودیم .
محسن با انگیزه من ، دیگه کم اورده بود ...
شده بود یه پسر کم حرف و دل نازک و عصبی
اونجا اول دعواهامون بود ...
من نیاز به ارامشی داشتم که اون بهم بده .
ولی اون انقدر حال بدی داشت و بی پولی و بیکاری بهش فشار اورده بود که ارامشی نداشت بخواد به من منتقل کنه .

دانشجو بودم و دوباره گریه های شبانه ام شروع شده بود .
گاهی با خودم میگفتم یعنی میشه انقدر غصه و غم برای یه نفر پیش بیاد ؟
چرا من قرار نیست روی ارامش ببینم ؟
چرا گریه قبل خواب مثل رفیق باهامه ؟
و فکرای این تیپی ...
که فکر میکنم حداقل یکبار همه حتی خود تو تجربه اش کرده باشی ...
که متاسفانه وقتایی که کم میاریم دیگه فکر میکنیم اخر دنیاست و تمااااام ...
توی دانشگاهمون چند تا مشاور داشتیم .
تعریف یکیشونو زیاد شنیده بودم .
از این خانومای مهربون و دلسوز که تا مشکلت حل نشه کنارت میمونه ...
دو دل بودم که برم برای مشاوره یا نه ؟ دل رو زدم به دریا و وقت گرفتم .
دلم نمیخواست هیچکس از این موضوع باخبر بشه ، حتی رفیقای هم خوابگاهیم .
پس یه روز به بهونه خرید رفتم و در اتاق مشاوره منتظر موندم .
وقتی نوبتم شد و رفتم داخل ، اشک اجازه نمیداد حرف بزنم...
هر چی خانم مشاور میخواست ارومم کنه ، اروم نمیشدم .
گفت خوب گریه کن تا بغضت کم بشه و بعد با هم حرف بزنیم .

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت بیست و ششم)

امید میدادم به محسن و پا به پای اون ، جلو میرفتم ‌‌. دانشگاهم هنوز تموم نشده بود ، تصمیم گرفتیم عروسی بگیریم .
تو شرایطی که نه کاری بود نه پولی ...
اما میگفتم خدا خودش گفته ازدواج کنید روزی اش با من !
یقین داشتم به حرفش
مگه خدا دروغ میگه ؟
با وام ازدواجمون یه عروسی جمع و جور گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون .
کجا زندگی میکردم؟ تو یه سوئیت کوچیک کنار مادرشوهرم .
حالا مگه حرف و حدیثا تموم میشد ؟
چرا انقدر هولین ؟ چرا نمیذارین کار جور بشه ؟ چرا سوئیت؟ چرا کنار مادرشوهر ؟
انتقالی دانشگاهم رو گرفتم شیراز و همزمان یه نوعروس خانه دار دانشجو بودم !
محسن هم چند جا مصاحبه داشت برای کار .
تو این مدت رزومه پژوهشی و آموزشی قوی ای برای خودش درست کرده بود خداروشکر .
و کارش اون موقع آژانس ، تدریس ، پژوهش و ... بود .
اما حرف مردم ...
راستشو بخوای حرف مردم هیچوقت تمومی نداره ...
پس لطفا زندگیتو بر مبنای حرف مردم نذار ، ببین چی درسته ، چی بیهوده نیست ، همونو پیش برو
یه مقاله نوشتم در راستای سبک زندگی ایرانی اسلامی ، و جرقه تحقیقاتم از اون موقع شروع شد ...
و چقدر از اون موقع مشتاق شدم بدونم برای داشتن و ساختن یه زندگی خوب و آروم که احساس بیهودگی نکنی ، باید چیکار کرد ؟
خلاصه و مفیدش اینکه زندگی ای که رضایت خدا درونش باشه

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت بیست و پنجم)

وقتی از گریه سبک شدم ، و شروع کردیم به صحبت ، امید کم کم داشت تو وجودم دوباره زنده میشد .
گاهی یه وقتایی یکی با یه حرف ، نه با پول ، نه با سرمایه ، نه با وسیله و نه هر چیز هزینه داری ! فقط با یه جمله ، میتونه تلنگری بهت بزنه که به خودت بیای .
من انگار تشنه نشسته بودم کنار جوی آب و آب رو نمیدیدم و استاد دانشگاهمون (اسمشو میذارم استاد مهربان ) یه تشت آب از همون جوب میریزه روی سرم و من میفهمم آب کنار من بوده و خودم خبر نداشتم !
و شاید الان متوجه شده باشین که چرا من بلاگ زدم ؟ چرا دنبال اینم که انگیزه بدم امید رو یاداوری کنم ؟ چرا دلم میخواد حتی یه نفر ! با یه پست به خودش بیاد و زندگیشو قشنگ کنه ...
چون من خودم سخت ترین روزها رو داشتم و طعم مدلهای مختلف سختی رو چشیدم و ذره ذره با همون سختیا بزرگ شدم ! شاید فکر کنین سختی فقط مشکل مالیه ! اما من به عنوان کسی که مشکل مالی نداشتم تو خونه پدرم ، اما شدیدترین غصه ها رو خوردم و سخت ترین لحظات رو دیدم ...
به استاد مهربان گفتم الان بهم بگید چیکار کنم ؟ راهم چیه ؟ مسیرم کجاست؟
میدونی چی گفت :
گفت بخاطر چارتا حرف بیخود مردم و چند روز بیکاری انقدر دارین خودتونو داغون میکنین ؟
حرف مردم وقتی که درست نباشه و در جهت تغییر مثبت شما نباشه اصلا توجه نکنید که حرفایی که گفتی بهتون گفتن همشون از نوع خاله زنک و دوزاری هستش و باید ریخت دور .این از این

پریدم تو صحبتش و گفتم : در جهت تغییر مثبت یعنی چی استاد ؟

گفت : شاید تو و محسن دارین از یه مسیر میرین و چند متر جلوتر چاه بی حفاظه
و شما نمیدونین ، یکی داره بهتون میگه مراقب باشید مسیرتونو عوض کنید.
حالا اینجا ممکنه شما بگی به تو چه ؟ به تو ربطی نداره
یا اینکه پنجاه درصد احتمال بدی شاید مسیر شما مسیر امنی نیست و واقعا خطر سقوط در چاه تهدیدتون کنه و خب اینجا نمیشه حرف مردم رو پس زد .
ولی یه جا یه نفر داره سواستفاده میکنه ، حرفای خاله زنک و بیخود میزنه
اینجا مثل مجسمه باش ، اصلا نبینش ، انگار اون طرف وجود نداره . اگه هم ادامه داد محل رو با احترام ترک کن .
چند بار که اینطوری بشه دیگه میفهمه، با خودش میگه بابا اینکه عین خیالشم نیست جواب درست حسابی هم نمیده ولش کن .
و این یعنی موفقیت تو در کنار زدن حرفای دوزاری !

و مسئله دوم .
شما جوونید و اول راه ، پشت هم باشید ، پرچم زندگیتونو دو دستی با دستهای هم بالا نگه دارین و مطمئن باشین عمر این روزها هم چندی بیشتر نیست .
زن و شوهری که تو روزهای سخت کنار هم باشن ، مطمئنا طعم روزای شیرین رو هم میچشن .
بقیه رو ول کن
نیت کن و از خدا

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت بیست و هفتم)

دیگه فقط رضایت خدا برام مهم بود .
همه تعجب میکردن چرا من ، که میتونستم الان در جایگاهی باشم همسرم یه شغل عالی داشته باشه و خونه بزرگ و مستقل داشته باشم و ...
باید این زندگی رو انتخاب میکردم ؟
ولی من زندگیمو دوست داشتم
این جنگیدن رو دوست داشتم
و مهمتر از همه ما هدفهای بزرگی داشتیم و برامون خونه و مدل ماشین و ... مهم نبود .
نه اینکه اینا بد باشه ها
نه اصلا ، اتفاقا خیلی هم خوبه
یکی از ارزوهام اینه انقدر داشته باشم که بتونم دست چند تا رو هم بگیرم .
میگفت یه ثروتمنده همش گیر میداده به یه فقیره که چطور تو انقدر بااشتها نون و تره میخوری و سیر میشی ؟
بعد یه چند وقت فقیره عصبانی میشه و بهش میگه بابا من خوشم ، این غذا هم بهترین غذامه با لذت میخورم با لذت سیر میشم تو برو سیخ های کنجه ات رو بپا نسوزه چکارت به من ؟?
حالا حکایت ما بود ،همه نشسته بودن تو خونه هاشون و به زندگی ساده ما گیر میدادن .
ولی خب گفتم که فقط رضایت خدا برامون مهم بود و اینکه عشق ومحبت بینمون رو مراقبت کنیم ...
دعوا داشتیم بحث داشتیم و داریم !
اما میدونیم طبیعیه و پیش میاد
بین دو تا خواهر برادر که هم خون و هم گوشت هستن دعوا پیش میاد دیگه زن و شوهر رو چه توقع ؟
مهم اینه که زود آشتی کنیم و ببینیم چی باعث بحث و دعوا میشه اونا رو حل و کنترل کنیم .
محسن دیگه کارهای ازاد انجام میداد
خب طبیعتا کارش سخت تر بود اما کاری بود که دوست داشتیم جفتمون .
به رشته اش مربوط میشد و بازدهی خوبی داشت خداروشکر .
از لحاظ درامد هم جوری بود که زندگیمونو بچرخونیم اما در کنارش بازم تدریس خصوصی رو انجام میداد کم و بیش چون وقت ازاد کمتری داشت نسبت به قبل .
دانشگاهم تموم شد .
رفتم و خیاطی یادگرفتم .
در حد دوخت پیراهن و مانتو و برش بالاتنه . میخواستم از این لحاظ هم هنری بلد باشم .

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت بیست و هشتم)

چند وقت به سختی گذشت و تونستیم خونه یکی از فامیل رو در همسایگی خودمون اجاره کنیم .
کوچ کردیم خونه جدید .
دانشگاهم تموم شده بود و
دیگه دلمون بچه میخواست ...
یه بچه که بیاد و تازه تر کنه زندگیمون رو ...
چقدر فکر و رویا داشتم ...
اسم انتخاب میکردم
فکر میکردم به بارداری زایمان تولد و ...
اما هر ماه من بودم و تست منفی و گریه ...?

محسن ماموریت های کاری زیاد میرفت و تو اون مواقعی که نبود دوباره گریه هامو شروع میکردم ...
چند ماه شد و خبری نشد ...
ازمایش دکتر درمان دارو ...
هیچ مشکلی نبود اما باردار نمیشدم .
دکترا وقتی جوابا رو میدیدن میگفتن مشکلی ندارید .
حالا مواجه میشدم با حرفهای تازه ...
چرا نمیذاری بچه دار بشی ؟
چرا دست بکار نمیشین ؟
بچه بیارین دیگه دل گنده نباشین ...
و پشت این سوالات ...
جز اشک و فکر و غصه و ناراحتی چیز دیگه ای نبود ...?
از اون موقع دیگه هیچوقت از هیچ خانومی نمیپرسم چرا بچه نمیاری؟
چون فکر میکنم شاید یکی شرایطش مثل من باشه و با این سوال داغ دلشو تازه کنم .
اصلا به من چه مربوط که یکی چرا بچه نمیاره ؟ با پرسیدن این سوال گرهی از زندگی من باز میشه ؟
خواهش میکنم هیچوقت با این سوالات زندگی کسی رو خراب نکنیم?

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت سی ام)

تا اینکه یکی از دوستان یه نفر رو معرفی کرد که تو زمینه طب سنتی با تجربه بود .
تماس گرفتم ، قرار شد با محسن بریم پیشش .
راه افتادیم و رفتیم .
اول مزاج شناسی کرد و طبق یه سری اصول گفت که مزاجمون چیه و مصلحات هر مزاج چیه ؟
و بعد یه توصیه ها کرد که چه کارایی ترک کنیم چه کارایی انجام بشه و یه سری داروی سنتی طبق مزاجهامون داد .
تا 40 روز پرهیز و سفارش و مصرف دارو داشتیم و بعد باید اقدام میکردیم .
کتاب ریحانه بهشتی هم که مربوط به انعقاد نطفه و بارداری و ... هست رو خریدم . طبق نجوم و علم ستاره شناسی و احادیث و ...گفته بود چه شبهایی برای انعقاد نطفه خوبه و چه وقتهایی خوب نیست .
یقین داشتم که شاید این راه طب سنتی راه بچه دار شدن ما باشه !
نذر کردیم...
و توکل به خدا ...
گفتم خدایا من پشت هر سختی ای تو رو دارم پس تو هم دستمو بگیر ...

محسن دیگه تست نمیخرید برام و قدغن کرده بود که خودم هم نخرم . گفت راضی نیستم اگه تست بخری ...
چون هر بار بعد تستها حالم بدجور خراب میشد ...

یه روز که محسن داشت میرفت ماموریت کاری ، حین جمع کردن وسایلش
وقت پریودم بود ، از دل درد داشتم میمردم .رفتم نوار بهداشتی بردارم و بذارم چون هر لحظه ممکن بود دوره پریودم شروع بشه .
یهو از تو‌ کمد لابلای نوار بهداشتیها ...یه تست دیدم !
فوری رفتم و تست زدم .
منفی بود ...
به روی خودم نیاوردم و نمیخواستم محسن بفهمه
رفتم وسایلش رو‌کمکش بچینم تو ساک یهو یادم اومد تست رو ننداختم تو سطل
چون نمیخواستم محسن بفهمه
سریع اومدم تست رو بردارم که نبینه ...
تست مثبت بود ...?????

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت بیست و نهم)

یه روز دیگه واقعا خسته شدم .
بریده بودم از همه چی
به محسن گفتم من دیگه نمیرم دنبال درمون . خدا اگه خواست خودش بهمون بده اگه هم صلاح نبود بیخیالش میشیم .
میشیم پدرمادر یه بچه یتیم
سرپرستی به عهده میگیریم .
محسن هم حرفی نداشت ...
روزها گذشت ...
تقریبا سه سالی میشد ما بچه دار نمیشدیم .
یه روز یکی از دوستان دوره دانشگاهم زنگ زد و حال و احوال کرد ...
یه دختر خیلی شوخ و بامزه و بامرام که اهل استان کرمان بود و هنوزم از صمیمی ترین دوستامه‌.
بین حرفاش گفت راستی هنوز قصد نداری مامان بشی ؟
دیگه طاقت نیاوردم .
زدم زیر گریه
گفتم میدونی فاطمه من قصدشو دارم اما ...?هزار تا دکتر رفتم
هزار تا ازمایش ...
انگار خدا صلاح نمیدونه ?

گفت تو که همه راه ها رو رفتی ، چرا یه سر نمیری طب سنتی ؟
دیدی مثلا قدیمیا یه سری داروها درست میکنن واسه سفت شدن کمر و تقویت رحم و باروری؟
طب سنتی هم همونه . ضرری که نداره
تازه کلی هم جواب گرفتن .
مخصوصا تو همین زمینه بارداری .
یه طبیب ماهر پیدا کن برو پیشش .
نود و نه تا پله رفتی یکی دیگه هم برو تا صد .

قبول نکردم . گفتم فاطمه من دیگه توان ندارم ، عصبی شدم . ممنون بابت راهنماییت ، دلم نمیخواد دیگه راجع بهش صحبت کنیم ...

شب موقع خواب هزار تا فکر و خیال اومد سراغم
اگه مشکل ما هم با همین روشهای طبیعی حل شد چی ؟
اگه درمان ما هم تو همین طب قدیم باشه چی ؟ بابا فاطمه راست میگه
من این همه دکتر رفتم حالا واسه یه طب سنتی دست دست بکنم ؟

خودم خودمو راضی کردم ...
بدون اینکه محسن بفهمه در به در طبیب طب سنتی بودم .
به هر کی میگفتم میگفت دیوونه شدی ؟ شیراز قطب پزشکیه اون وقت تو دنبال طبیب طب سنتی هستی؟

بماند که چقدر از اشنا و فامیل هم هی میگفتن دکتر خوب سراغ داریما نمیخوای ؟ فلانی دارو حاملگی درست میکنه میخوای برات بگیریم ؟ فلان *** با فلان کار حامله شد میخوای انجام بدی ؟?

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت سی و دوم)

چالش بزرگ من تو بارداری نوع زایمانم بود . همه میگفتن دیوونه نشی بری طبیعی ! پول بده دکتر سزارینت کنه تو بیمارستان خصوصی .
ولی من ! دنبال بهترین نوع زایمان بودم .
کتاب میخوندم ، پرس و جو میکردم .
چند تا بیمارستان سر زدم .
و خواستم زایمانم طبیعی پیش بره .
اولین کسی که بهم افرین گفت محسن بود .
شاید فکر نمیکرد منِ نازک نارنجی که از یه امپول ساده هم میترسم بخوام این راهی که همه ازش به سختی یاد میکنن رو جلو برم !

کلاسای انلاین زایمان فیزیولوژیک شرکت کردم .
و اماده اماده همه مراحل رو طی کردم تا یه زایمان خوب داشته باشم .
زایمان طبیعی رو تجربه کردم .اما چون تکنیک بلد بودم و میدونستم موقع درد باید چیکار کنم اون اژدهای دوشاخی که همه میگفتن هست رو ندیدم !
اذیت شدن داشت ، نه اینکه نداشت اما با مهارت از شدت تک تک سختی هاش میشه کم کرد ...
نوع تغذیه ، پیاده روی ، ورزش ، تکنیک های قبل زایمان و حین زایمان و ...
همه و همه در کنار یه مامای خوب و توانمند میتونه دست به دست هم بده واسه یه زایمان خوب .
پس از حالا اگه کسی گفت زایمان طبیعی وحشتناکه اول ازش بپرسید کلاسای امادگی زایمان طبیعی رو شرکت کرده ؟ تو دوره های زایمان فیزیو شرکت کرده ؟ تکنیک بلد بوده ؟ اجرا کرده ؟خیلی کم پیش میاد جواب این سوالات مثبت باشه و فرد زایمان خیلی بدی رو تجربه کرده باشه .
و ممکنه بگی این همه هزینه و وقت ؟
خب ادم میره سزارین و خودشو راحت میکنه !
باید بگم اولا برام مهم بود تو وهله اول ، راه طبیعی زایمان رو پیش برم تا جراحی
حالا ممکن بود نهایت بخاطر یه سری شرایط سزارین هم بشم مثل زایمان زودرس یا ...
اما تعصبی نداشتم که زمین و زمان رو بهم بدوزم که فقططططط سزارین اختیاری !
و در وهله دوم
کل این هزینه ها به ده درصد هزینه یه سزارین اختیاری هم نمیرسه .
و من معتقدم اگه بتونم یه زایمان طبیعی موفق و خوب با هزینه داشتم باشم چرا سزارین ؟
و تعصب هم ندارم که سزارین هرگز !
چون اینم یه روش زایمانه و در مواقع ضرورت بسیار حائز اهمیت و خوبه.
اما دقت کن ! در ضرورت ، نه مثل نقل و نبات!

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت سی و پنجم)

درگیر یه افسردگی شده بودم .
چیزی که نمیدونستم چیه ؟ نمیدونستم اینی که الان هستم حالی که الان دارم گرفتار یه نوع بیماری شده ...
افسردگی بعد زایمان !
احساسات گنگ و منگی که ولت نمیکنن ...همش حس مردن داری حس بی فایده بودن گریه میکنی برای همه چیز ، دلت انقدر نازک میشه که عین بچه ها سر چیزای کوچیک هم گریه میکنی ...?
فکرای مزاحمی که همش بهت میگن چطور میخوای بچه بزرگ کنی ؟ اگه مردی چی ؟ کی بزرگش میکنه ؟ اگه فلان شد چی؟ و انقدر میرن رو مخت که دیوونه ات میکنن و گریه میشه همدمت ...
خواهش میکنم وقتی کسی زایمان میکنه ، کنارش فقط حرفای خوب بزنید ، یکی دوساعت بچه اش رو بگیرید تا بخوابه و ذهنش استراحت کنه .
بشینید کنارش تعریف کنید بخندید بهش بگید این روزا میگذره و فقط تو اینجوری نیستی !
نصف بیشتر گریه های من بخاطر این بود که میفهمیدم مادرم بخاطر من چه روزایی رو سپری کرده ...
بارداری زایمان ترو خشک کردن بچه ...
رفتم دنبال درمان ...
همون استاد مهربون دانشگاهم دوباره کمکم کرد .
چند تا اصل بهم گفت .
1. سرگرم کردن خودم
کتاب خوندن ، فیلم طنز دیدن ، خیاطی ، کار هنری یا هرکار خونگی که دوسش داری
2. وقتی فکر مزاحم اومد سراغت بنویسش رو‌کاغذ و بگو حالم که خوب شد بهت فکر میکنم . (کم کم افکار مزاحم کم میشن و وقتی حالت خوب میشه دیگه نیازی نیست سر بزنی به نوشته هات، همه رو پاره کن بریز دور)
3. معنویتت رو بیشتر کن
نمازهات رو مرتب بخون ، یه صوت دلنشین تلاوت قران دانلود کن و روزی چند ایه گوش کن ، صدقه بده حتی کم و ‌...
4. تنها نمون ، نوبتی هم که شده بگو مواقعی که تنهایی خواهر ، مادر ، خاله ، عمه ، مادرشوهر و ... بیان کنارت .

5. یه ازمایش بده اگه کمبود ویتامین و ... داری جبرانشون کن

و من با این اصول روز به روز بهتر شدم ...
و چند ماه سخت افسردگی رو هم خداروشکر شکست دادم ...?

1401/10/15 13:53

ارسال شده از

?زندگی من
(قسمت سی و چهارم)

الان من با افتخار یک خانوم خانه دار هستم .
هیچ وقت دست روی دست نمیگذارم .
صوتهای اموزشی که نیاز دارم را از بهترین منبعی که میشناسم میگیرم و روزمره حین کارهایم گوش میکنم .
نقص زیاد دارم اما دائما در حال یادگیری ام .
میخواهم همسری باشم که مرد من به من افتخار کند .
میخواهم روزهای جوانی ام را انقدر با خوب ها و خوب ها پر کنم که سالهای بعد حسرت نخورم چرا فقط خوردن و خواببدن سهم بهترین روزهای طراوت زندگی من بود؟?
مثل یک ذره هستم که دست از تلاش و یادگیری و بالابردن مهارت برنخواهم داشت .
?میخواهم هر چیزی را به بهترین نحو یادبگیرم و عملی کنم ?
?و این راز مهم ساختن یک زندگی موفق است.
به جای پرسه زدن و دیدن کلیپهای بی محتوای فضای مجازی ، ترجیح میدم کتاب بخونم ، کیک بپزم ، یا حتی گل بکارم !
پول ؟ پول مهم هست اما همه چیز نیست .
میتوانم با یک دوپیازه یک شب بیاد ماندنی را بسازم .
دستمان خالی شد ؟ فدای سرمان !
از گردشمان نمیزنیم . شده با دوتا ساندویچ فلافل اما زندگی را جاری میسازیم !
منتظر هستی کدام روز از راه برسد و زندگیت را بهتر شروع کنی ؟
روزهای خوب ساخته میشوند !
قشنگ کردن زندگی اگه دست من و تو نیست پس دست کیه ؟ یعنی روزی قراره یه نقاش بیاد و زندگیمون رو رنگ بزنه و رنگهای تیره اون رو محو کنه ؟
نه جانم ! این تویی که مرکز زندگی خودت هستی ! این تویی که تصمیم میگیری زندگی به کام خودت و خانواده ات شیرین باشه یا نه ؟
این تویی که تصمیم میگیری انرژی و حال خوب رو بهشون تزریق کنی یا نق و ناامیدی ؟
هیچ جا نمیشود یک معجون پیدا کرد که یک شبه همه چیز را خوب کند ...
اما من یک معجزه به نام صبر و تغییر میشناسم که اهسته و پیوسته بنیان یک زندگی را قوی تر و صحنه آن را گلباران میکند ...
هیچوقت فکر نکن زندگی کسی عالی است و تو در بدترین شرایطی !
زندگی هر کسی بالا و پایین دارد و تنها ما از بیرون همه چیز را خوب و قشنگ میبینیم .
بیا و شروع کن و رفتارهای خوب را جایگزین کن ...
بیا و شروع کن و حال خوب را به خودت و خانواده ات هدیه بده .

1401/10/15 13:53