20 عضو
سلام
1403/09/19 06:27اسمها و بعضی چیزا مثل شهر رو ممکنه تغییر بدم.
1403/09/19 06:32بیا که بچت به دنیا اومده بابای من به خاطر اینه که شرایطش رو نداشته و هنوز دو هفته مونده به اون موعد مورد نظر که برای زایمان بهش تاریخ گفته بودند و اینی که حقوقش رو هنوز نگرفته بودش ناراحت بوده میره برای گرفتن مرخصی که رئیسش میگه یه مبلغی به عنوان معوقهای که از قبل بوده برات واریز شده و اون رو بردار و برو و این باعث میشه که بابامم باورش بشه که من خوش پا قدمم. با اینکه مامان بابام اصلاً راضی به این نبودن که من به دنیا بیام ولی خب به خاطر این خوش با قدم بودن خیلی منو دوست داشتن و به خصوص توی خانواده مادریم خیلی محبوب بودم. اوضاع زندگیم خیلی عادی میگذشتش مثل همه بچههای دهه هفتادی اون زمان. یه پسرخاله داشتم که اون از من دو سالی بزرگتر بود. وقتی که هنوز چهار پنج یا 6 سالم بیشتر نبود پسرخاله من میومد که با هم بازی کنیم. توی بازیها من همیشه عروس بودم اون همیشه داماد بود بقیه بچه خالهها و بچههای داییها هم به عنوان نقش مهمونامون بودن و یکسره توی خونه مادربزرگم به زن و برقص داشتیم. این نقش عروس و داماد بازی کردن برای من و پسرخالم انقدر زیاد شده بود و جدی شده بود که تقریباً همه میگفتن اینا آخرش میشن مال هم این باعث شد که یه ترسی بیفته تو جون بابامو باجناقش که من و پسر خالمو از هم دور کنند. و من از 6 سالگی به بعد دیگه پسر خالم رو هیچ وقت ندیدم
1403/09/19 07:59رابطه بین مامانم و خالمم کاملاً قطع شد و فقط و فقط به تلفن محدود شد و دیگه قرار شد ما هیچ وقت همو نبینیم که یه وقتی من و پسر خالم به هم وابسته نشیم. کلاس دوم راهنمایی بودم تقریباً فراموش کرده بودم که اصلاً پسرخالهای دارم یا ندارم که یهو خالم زنگ زد و گفتش که عروسی دخترشه. وقتی برای عروسی دختر خالم رفتم بعد چند سال پسر خالم رو دوباره دیدم. فردای روز عروسی که رفته بودم خونه خالم دختر کوچکتر خالم و پسر خالم اونجا بودن. وقتی دیدم مامان بابام اونجا نیستن گفتم پس من میرم دختر خالم اصرار کرد که نه بیا داخل بشین با هم صحبت بکنیم تا مامان بابات بیان. وسط صحبت کردنامون یهو دختر خالم گفتش که تو هنوزم داداش منو دوست داری میدونستی میلاد هنوز عاشق توئه. برگشتم یه نگاهی به پسر خالم کردم دیدم همچین سرخ شد و سرشو پایین انداخت. اونجا یه داد و بیدادی راه انداختم و گفتم این چه حرفیه دارید میزنید یه زمانی بچه بودیم یه حرفی زدیم یه چیزی بودش دلیل به این نمیشه که اسمش و عاشقی روش بذارید خجالت بکشید ما الان بزرگ شدیم این حرف اصلاً خوب نیست. درسته این حرفو گفتم ولی این حرکتی که پسر خالم کرد و حرفی که خواهرش بهم زد باعث شده بود که گاهی وقتا بهش فکر بکنم. یه جورایی ته دلم مطمئن شده بودم که پسر خالهای که من رو از 6 سالگی با اینکه دیگه ندیده بوده هنوز دوسم داشته پس حتماً منو بازم میخواد و آخرش قسمت هم میشیم ولی به خاطر سن کمم و به خاطر حساسیتهای شدیدی که بابام داشت ترجیح دادم که یه وقتی این موضوع رو به روی خودم نیارم.
1403/09/19 08:03اوضاع زندگی برام بد نمیگذشتش تا دوران بلوغم یعنی بابام تا اون زمان باهام خوب بود ولی وقتی که به سن بلوغ رسیدم به خاطر یه سری افکار بیش از اندازه سنتی و خیلی قدیمی سختگیریا و اذیتهای بابام برام شروع شد. بابام از اون آدمایی بود که معتقد بود که دختر وقتی که به سن بلوغ میرسه هر بار که توی خونه پدرش پریود بشه فرشته ملائکه تف لعنت میکنن اون خونه زندگی رو. معتقد بود که دختر به از او شوهر کنه بره خونه شوهر و این باعث میشدش که هر روز من را اذیت بکنه مدام دنبال این باشه که نصیحتم بکنه که کارهایی بکن که شوهر گیرت بیاد زودتر. وقتی میدیدش یکی از دخترای فامیل ازدواج کردند به خصوص سن پایینتر مدام سرکوفت به من میزد میگفت تو زشتی لاغری سیاهی به خاطر همین شوهر گیرت نمیاد. اعتماد به نفسم کلاً صفر شده بود خب من پوستم گندمیه و اندامم تقریباً لاغر بودم. عذاب دادنهای بابام نصیحتهای بیجای بابام و لجبازیهایی که با هم میکردیم باعث شده بودش که به این لاغری رنگ زرد پوستم اضافه بشه.
1403/09/19 08:08از طرفی بابام و شوهر خالم با هم رابطه خیلی خوبی نداشتن و این باعث میشدش که شوهر خالم با خواسته پسرش برای ازدواج ما مخالفت کنه. و سنگ سنگین جلوی پای پسرش بزاره شرطی گذاشته بود که باید لیسانست رو بگیری بعدش بریم خواستگاری. در صورتی که پسرخاله من هنوز سنی نداشت برای گرفتن لیسانس. از اونور خواستگارایی بودند که برای من میومدن و من به خاطر پسر خالم مجبور بودم هر کدومو به یه بهونهای بپیچونم تا یه وقت ازدواج نکم. بابام تقریباً متوجه شده بود که من دارم میپیچونمش برای همین تصمیم گرفتش که بدون اینکه خودم متوجه بشم به یکی از خواستگارام جواب مثبت بده و یهو منو سر سفره عقد بنشونه. 17 سالم بود بدون اینکه خبر داشته باشم بابام به یکی از خواستگارام جواب مثبت داد. این خواستگارم حدوداً 6 ماه قبلش منو توی یک مراسم عقیقه دیده بود و پسندیده بود. بابای من از اونجایی که معتقد بود من خیلی زشتم وقتی دیده بود برای من همچین خواستگاری اومده( پسر خوشتیپ خوش هیکل قد بلند و فوق العاده زیبا و مهندس راهداری) چند تا عکس از من به اون پسر نشون داده بود و گفته بود مطمئنی الان دختر منو انتخاب کردی مطمئنی دختر منو داری میگی یه نگاهی بنداز به عکساش شاید دختری که کنارش بوده که دختر خالم بوده رو داری میگی اشتباه میکنی. اون پسرم میگه الا و بلا من فقط دختر شما رو دوست دارم.
1403/09/19 08:12بابای منم بدون اینکه به من بگه اصلاً برای من خواستگاری اومده و اصلاً هیچ چیزی بگه من اون پسرو به صورت زبانی با هم نامزد میکنه و تمام روستا متوجه میشن که من نامزد دارم و خودم هیچ اطلاعی از این موضوع نداشتم. ایام عید بود و ما اومده بودیم روستا خونه مادربزرگم بودیم. برای روز 13 عید قول و قرار عقد گذاشته بودند. قرار بوده بابام یه روز قبل عقد به من خبر بده. کارتها رو چاپ کردن پخش کردن به فامیلم دادن و من اصلاً از هیچی خبر نداشتم. من تازه یه گوشی خریده بودم اون زمان. دختر خاله کوچیکم زنگ میزنه بهم و میگه که بیا خونه ما یه سر میخوام ببینمت. منم رفتم خونشون اونجا دختر خالم به بهونهای که کاری دارم رفتش بیرون از خونه و من و پسر خالم با هم تنها موندیم توی خونه خالم. پسر خانم خیلی آدم مذهبیه برا همون تقریباً مطمئن بودم و خیالم راحت بود از اینکه باهاش تنها هستم مشکلی ندارم. یهو پسر خالم شروع کرد گفتش که الان فکر میکنی این پسره که میخوای باهاش ازدواج کنی میتونه خوشبختت کنه و منی که اصلاً از هیچی خبر نداشتم تعجب کردم کدوم پسر؟ گفت یعنی تو خبر نداری همین پسره که نامزدته همینه که سه روز دیگه عقدتونه. اصلاً تعجب کرده بودم از شنیدن این حرفا عقد منه داری اشتباه میکنی میلاد اصلاً من نامزد ندارم.
1403/09/19 08:16هر شب پسر خالم باور نکرد حرفمو ولی کارت دعوت عقدو نشونم داد. خیلی برام عجیب بود اصلاً باورم نمیشد بابای من این کارو باهام بکنه اونجا پسر خالم شروع کرد گفتش که لیاقت تو بیشتر از ایناست این پسر لیاقت تو رو نداره تو لیاقتت بهتر از ایناست. تمام سعیشو کرد که یه جوری غیر مستقیم ومستقیم بهم بفهمونه که صبر کن تا من بیام خواستگاریت و منم بهش گفتم گفتم خب من تا کی میتونم صبر کنم گفت بابام شرط گذاشته که باید لیسانستو بگیری تمام سعیم رو میکنم که کمتر از 8 ترم طول بکشه واحد زیاد برمیدارم. تو فقط یک سال دیگه صبر کن. من لیسانسمو بگیرم بابام هیچ بهونهای نمیتونه داشته باشه برای مخالفت با ازدواج ما. نمیدونستم چیکار بکنم نمیدونستم چه جوری بپیچونم اون مراسم عقدو. مجبور شدم از داداشم کمک بگیرم بهش گفتم بیا کمکم کن من نمیدونم قضیه چیه گفت من خبر داشتم ولی اجازه نداشتم بهت بگم. نمیدونم چرا ولی داداشمم از پسره خوشش نمیاومد به خاطر همین بهم کمک کردش که بتونیم جشنو به هم بزنیم. متاسفانه عقلمون خوب کار نمیکرد تنها چیزی که به ذهنمون رسید این بودش که تا میتونیم خورد و خوراکهایی که با هم بده رو بخورم تا مسموم بشم و مسمومیتم مانع جشن بشه
1403/09/19 08:20شروع کردم کلی تخمه و برگه زردآلو و کل خرت و پرت دیگه رو برام داداشم آورد که خوردم به اضافه ناهار که آبگوشت خیلی چربی بود. البته نتیجه هم درست بود بد مسموم شدم خیلی حالم خراب شد. وقتی بابام منو برد دکتر اونجا به دکتر گفتش خانم دکتر یه لطفی کن یه دارویی بهش بده که سریع خوب بشه آخه دخترم پس فردا عقدشه. و اونجا من برای اولین بار از زبون بابام شنیدم که برای من چه برنامهای ریخته. دکتر بهم دارو زیاد داد ولی من هیچ کدوم استفاده نمیکردم یواشکی مینداختم بیرون میگفتم خوردم تا اینکه بابام مجبور شد روز قبل عقد زنگ بزنه و بگه که متاسفانه عقدو باید کنسل بکنیم حال دخترم خیلی خرابه. خدا را شکر فردای سیزده به درم که مرخصی بابام تموم شده بود و برگشتیم شهرمون. بابام به خانواده پسر قول داد که هر وقت دخترم کاملا حالش خوب شد بهتون میگیم که بیاید برای عقد محضری توی شهر خودمون بدون جشن. این بندههای خدا هم هر هفته یه بار زنگ میزدن خونه ما که ببینن چی شد و من تمام این مدت رو هر سری به یه بهونه میپیچوندم بماند که هر بار پیچوندن برابر بود با کلی دعوا و داد و بیدادی که بابای من باهام داشت. یک سال تمام و از اوضاع من همین بود و من تماماً فقط چشم انتظار این بودم که حتماً پسرخالم میتونه پدرشو راضی کنه در حد یه حلقه لااقل بیارن که من دیگه نیاز نباشه هر سری یه بهونه الکی بگیرم و بابامو بپیچونم. ولی پسر خالم تمام سعیشو گذاشته بود فقط درسشو بخونه که بتونه شیش ترمه تموم کنه هیچ هدف دیگهای نداشتش حتی یک درصد به این فکر نمیکرد که من الان دارم توی خونه بابام چی میکشم. یک سال گذشت و عید سال بعد شده بود من 18 ساله بودم. دو تا اقوام برای پسراشون اومدن خواستگاری داداش من به خاطر درس بدی که داشت یه معلم خصوصی گرفته بود که از قضا دوستش بود و خب دوست اونم اومد خواستگاری کرد. من و مامانم که هر شب مسجد میرفتیم یه خانومیم اونجا منو دیده بودش و برای پسرش خواستگاری کرد و اینجوری شدش که بابام گفت دیگه هیچ عذری بهونهای برات پذیرفته نیست باید به یکی از این چهار تا خواستگار جواب بدی. رو هر کدوم میخواستم عیب بزارم یا بپیچونم یکی دیگه رو بابام میگفت پس فلانی چیه اون که عیبی نداره من این وسط گیر کرده بودم. اینم بگم که من فقط به فقط باور داشتم که پسر خالم منو دوست داره و بقیه فقط به خاطر موقعیت شغلی بابام دارن میان خواستگاری. و باور نمیکردم که من رو که بابام میگه انقدر تو زشتی بخواد کسی بهم علاقهای داشته باشه
1403/09/19 08:27از اونجایی که بابام آدم سنتی بود مانع درس خوندن من شد و اجازه نداد دیگه درس بخونم و من با دیپلم ترک تحصیل کردم گفت باید هرجور شده ازدواج کنی الان که دیگه نه درسی داری میخونی نه کاری داری باید ازدواج بکنی. تو این گیرودار دوست بابامم اتفاقاً و از قضا فقط به خاطر موقعیت بابام اومدش برای برادرش خواستگاری کرد. و خوب بابای منم بالاخره با دوستش از همه بیشتر موافق بود. دیدم چارهای ندارم بالاخره باید با یکی از این 5 نفر جواب مثبت بدم. ماجرا رو کلاً سپردم دست بابام و گفتم هرجور که نظر خودتونه و بابای من هم نظرش بیشتر از همه با برادر دوستش بود. من تا اون زمان شوهرمو ندیده بودم. برادر شوهر من میره پیش دو برادر مجردش و میگه که دوستی دارم که موقعیت خوبی داره. فقط یه دختر داره. به هر دو برادرش میگه هر کدومتون که میخواید بیاید بریم خواستگاری که موقعیت از دست نره. برادر کوچیک با اینکه موقعیت شغلی بهتری داشتش ولی مخالفت میکنه و میگه من نمیخوام ازدواج کنم ولی برادر بزرگتره میگه حالا بریم خواستگاری شاید پسندیدیم همو. و مادر شوهر من و شوهرم دو نفری میان خونه ما برای خواستگاری
1403/09/19 08:31من برام فرقی نمیکرد با کی دارم ازدواج میکنم چون اصلاً هیچ علاقهای به هیچ کدومشون نداشتم. به خاطر همین چشمامو بستم و بقیه ملاکهای ازدواجمم نادیده گرفتم و فقط جواب مثبت دادم. یک هفته بعد خواستگاری قرار به تاریخ عقد شد. چون خانواده شوهرم از شهرستان میومدن و جایی رو توی شهر ما نداشتند پس قرار شدش که صبح روز عقد بیان خونه ما تا دو روزی را همونجا بمونن. صبح زود من آماده شده بودم که با شوهرم بریم برای کارای آزمایش. شوهرم تو شهر خودمون بودش اون زمان کار میکرد و ساعت 6 صبح اومد دنبالم که با همدیگه بریم برای آزمایش. ساعت 6:30 صبح تا در خونه رو باز کردم که برم بیرون دیدم دست مادر شوهرم روی زنگه میخواست زنگو بزنه که از راه رسیده بودن. بعد یه روبوسی و سلام احوالپرسی با مادر شوهرم و خواهر شوهرم چشمم افتاد به برادر شوهرم. تقریباً همسن شوهرمه. حتی سلامش کردم جواب سلاممو ندادش سرشو انداخت پایین رفت داخل خونه. خیلی برام عجیب بود که چرا جواب سلاممو نداد چرا بهم اخم کرد چرا سرشو انداخت پایین چرا ناراحت بود از دست من. خودمو توجیه کردم که خب حتماً برادرش که هم سنشه و هم بازیش بوده داره ازدواج میکنه و خب یه مقداری حس دلتنگی نسبت به برادرش داره. کارهای آزمایشو انجام دادیم برگشتیم خونه. تا رسیدم خونه دیدم برادر شوهرم داره به مامانم میگه که قرص سردرد دارید یا نه من سرم درد میکنه مادر شوهرمم گفتش که بالاخره توی اتوبوس بودیم اومدیم این همه راهو حتماً حال و هوای ماشین گرفتتش و حالش خرابه. تا شب برادر شوهرم سه تا قرص سردرد فقط خورد.
1403/09/19 08:35یه عقد محضری ساده انجام دادیم و فرداش به اصرار برادر شوهرم مادر شوهرم و خواهر شوهرم برگشتن به شهرشون. چهار روز شوهرم خونه ما بودش و شوهر من مرخصیش تموم شد رفت سر کارش. روز پنجم صبح دیدم گوشی مامانم زنگ خورد. عجیب بود برام آخه پسر خالم زنگ زده بود به مامانم گفت خاله جان خونه هستید اومدم شهرتون یه سر میخوام بیام خونتون. مامانم تا در خونه رو باز کرد براش سلام و احوالپرسی کرد رفت براش چای بریزه. تا رفتم با پسر خالم سلام کنم پسر خالم نگاه من نکرد فقط چشمشو دوخت به حلقه دستمو بعدش یه نگاهی بهم کرد گفتش که پس واقعیت داره. فقط گفت خیلی نامردی که یهو مامانم از راه رسید و دیگه نتونستیم ما هیچ وقت با هم حرف بزنیم. پسر خالم چایشو خورد و رفت و من بعد از اون( غیر از چند دقیقه که به صورت اتفاقی توی روستا دیدمش) دیگه پسر خالمو ندیدم. از اونجایی که پسر خالم آدم مذهبی هستش حسش رو نسبت به من کلاً از همه پنهون کرد و هیچ وقت نخواست که کسی متوجه بشه
1403/09/19 08:39اون پسری که با همدیگه نامزد بودیم که عقدی رو به هم زده بودم بهش نگفتن من ازدواج کردم. به خاطر علاقه خیلی زیادی که به من داشت نمیتونست با این موضوع کنار بیاد و حتی تا چند ماه بعد از ازدواج من چشم انتظار این بود که هنوز منتظر جواب مثبت باشه. 5 ماه بعد از عقدم به صورت اتفاقی از زبان یکی از آشناها میشنوه که من ازدواج کردم و یه مدتی رو افسردگی داشته. به اصرار مادرش ازدواج میکنه با یه دختری ولی طبق چیزایی که من شنیدم هنوز نتونسته با این ازدواج کنار بیاد. با اینکه با شوهرم عقد کرده بودیم ولی هر دو طرف ناراضی بودیم از این ازدواج( شوهرم به اصرار برادرش با من ازدواج کرد به خاطر اینکه برادرش میگفت موقعیت این دختر خوبه و خیلی به درد آیندهات میخوره. ولی شوهرم دختر همسایهشون رو دوست داشتش که اونم چند ماه قبل ما ازدواج کرده بود. و شوهرم یه جورایی دنبال یه جایگزین میگشت برای عشق قدیمیش و من اون جایگزین بودم). به خاطر علاقهای که به هم نداشتیم نه من تلاشی میکردم برای نگه داشتن شوهرم نه شوهرم تلاشی میکرد. حتی شوهرم تمام تلاششو کرد که منو انقدر اذیت کنه که راضی بشم طلاق بگیرم برگردم برم خونه بابام. و البته که در اون کنار یک رفتارها و کارهایی داشتش که زیاد بابای من خوشش نمیاومد از اون رفتارا. ولی من همیشه ترس از طلاق رو داشتم خیلی میترسیدم که بخوام جدا بشم. چند ماه بعد از عقد شوهرم تصمیم میگیره منو ببره شهرستان خونه مادرش. و ماجرای اصلی و سختی زندگی من از اونجا شروع میشه.
1403/09/19 08:45شوهرم همون اول که منو میاره خونه مادرش میگه بهت گفته باشم من اگر ازدواج کردم به خاطر مادرم ازدواج کردم من تو رو گرفتم که نوکر کلفتی مامانمو بکنی. مامانم حق نداره حتی یه دونه استکان آب برای خودش بیاره همه کاراشو باید تو انجام بدی. شرایط خیلی سختی بود یعنی منی که تک دختری بودم که توی خونه بابام داشتم به راحتی زندگی میکردم بعد حالا همه کارای یه خونه بزرگ رو که کلی عروس و نوه و داماد داشتن رو کامل انجام میدادم. اگر به بابام میگفتم که همچین شرایط سختی رو دارم بدون شک میگفت باید فوری طلاق بگیری و منم که از طلاق میترسیدم. پس مجبور بودم علی رغم میل باطنیم از شوهرم دفاع بیجا بکنم و اونجا بود که بابام شروع کردش به دعوا و مخالفت با من که چرا تو باباتو ول کردی چسبیدی به شوهر. بابام میگفت اگر بیای خونه من من راهت نمیدم تو خونه از طرفی شوهرمم اجازه نمیداد برم خونه بابام میگفت اگر پاتو بذاری خونه بابات طلاقت میدم با اینکه من هنوز تو عقد بودم. گیر کرده بودم که باید بین بابام و شوهرم یکیو انتخاب میکردم و من شوهرمو انتخاب کردم. شوهرم منو میذاشت خونه مادرش و 50 روز 50 روز میرفت سر کار. اصلاً خانوادهاش رفتار درستی باهام نداشتن من اصلاً هنوز عروسی نگرفته بودم چرا توی عقد باید انقدر سختی میکشیدم. شوهرم حتی یه هزار تومان پول به دستم نمیداد در حدی شده بودم که برای پول نوار بهداشتی میموندم. مادرشم کلی منت بالای سر من میذاشت که تو اومدی خونه من داری نون مفت میخوری. شوهرم به خاطر اینه که با من مشکل داشته از من خوشش نمیاومدش رو آورده بود به دختر بازی. یه دختر باز خیلی وحشتناک. همزمان با چند تا دختر رفیق بود
1403/09/19 08:50حتی نمیتونستم حرف بزنم. نمیتونستم جیغ بزنم کمک بخوام. دستمو گرفتم روی ساعد دستش که دستاشو از دور کمرم باز بکنم ولی دستام حتی جون نداشت که دستاشو کنار بزنه. همانطور که تمام بدنم میلرزید و قلبم تیر میکشید یه بوسم کرد و بهم گفت خیلی دوست دارم بعدشم ولم کرد و رفت. انقدر ترسیده بودم و به هم ریخته بودم که نفهمیدم چه جوری رفتم و ساعت 8 شب بهونه خوابو آوردم رفتم تو اتاق خوابیدم. از شدت ترس تب کردم تمام بدنم گر گرفته بود. فردا صبحش مادر شوهرمو برادر شوهرم بلند شدن برن برای عروسی که دعوت بودن توی شهر دیگه. منم گفتن بیا ولی من چون تب کرده بودم گفتم مریضمو نمیام و توی خونه مادر شوهرم موندم مادر شوهرم زنگ زد به خواهر شوهرم و گفتش که بیا مراقب الهام باش
1403/09/19 08:58تو خونه تنها بودم که خواهر شوهرم از راه رسید. با اینکه سعی کردم نشون بدم که فقط یه تب و لرز ساده کردم ولی خواهر شوهرم گفت منتظر بودم که ببینم این تب و لرز رو گفتم منظورت چیه گفت من میدونم برای چی الان تب کردی. گفتم متوجه منظورت نمیشم چی داری میگی یه قرآن آورد گذاشت جلوم. گفت به این قرآن قسم بخور که هرچی ازت میپرسم راستشو میگی منم دستمو رو قرآن گذاشتم و قسم خوردم. گفت راستشو بگو برادرم بهت دست زده. تعجب کردم تو از کجا فهمیدی؟ گفت من از همون روز عقدتون میدونستم که آخرش برادر کوچیکه یه زهری به شما دوتا میریزه. گفتم برای چی تو از کجا میدونستی گفت به خاطر اینکه برادر من تا جلو در خونه شما قبل اینکه تو رو ببینه حالش کاملاً خوب بود از لحظهای که تو رو دید حالش بد شد. گفت حتی قبل اینکه بخوایم بریم محضر برادرم دست منو گرفت و کشید کنار گفت بیا باهات یه حرفی دارم میخوام یه چیزی بهت بگم خیلی مهمه میگه یه ذره صبر کن کلی من من کرد آخرشم نتونست حرفشو بزنه ولی من فهمیدم حرفش این بود که مانع ازدواج شما دو تا بشم. وخواهر شوهرم از همه ماجرا خبردار شد. وقتی بهش گفتم کمکم کن الان چه کار کنم گفت سعی کن دور بشی ازش ولی به کسی چیزی نگو چون خانواده ما شدیداً مخالف با عروسن و اگر بخوای چیزی بگی تو رو مقصر میدونن نه برادر منو و زندگی خودته که خراب میشه. اوضاع برام سخت بود سختترم شد حالا باید در کنار بیتوجهی و خیانت و اذیتهای شوهرم به اضافه اینی که از سمت خونه پدر طرد شدم باید مزاحمت برادر شوهرو هم تحمل میکردم
1403/09/19 09:02دیگه همیشه توی خونه مادر شوهرم یه ترسی داشتم. جرات نمیکردم تنها جایی برم. یه بار که مادر شوهرم توی حیاط نشسته بود و بهم گفتش برو برام چای بریز بردار بیار.رفتم تو آشپزخونه داشتم برمیگشتم یهو دیدم برادر شوهرم جلوم وایساده منو همینجور هول داد چسوند به دیوار گفتم تو رو خدا ولم کن کاری به من نداشته باش. انگار دیوونه شده بود حتی چک میزدم تو گوشش میگفتش بازم برام لذت بخشه که داری تو لمسم میکنی. ولی خب یه خوبی داشت. اینکه اگرانگشتش به دستم میخورد کلاً شل میشد ومی افتاد و راحت میتونستم از دستش در برم و این باعث میشدش که توی تمام موارد من بتونم سریع از دستش در برم. چند وقتی به همین منوال گذشت و فقط مدام اذیتم میکرد.
1403/09/19 09:08حدوداً یک سال بود که از عقدم میگذشت. توی این یک سال انقدر زندگیم پرتلاطم شده بود که دیگه واقعا نمیدونستم که قراره چیکار کنم یا اصلاً قراره چی به سر زندگیم بیاد. سرماخوردگی گرفته بودم. حالم خراب بود به شوهرم گفتم بیا منو ببر دکتر مادر شوهرم گفتش برای چی میخوای این همه پول دکتر بدی برو براش از داروخانه قرص بگیر بیار بخوره. شوهر منم توی اینترنت کمی سرچ کرد و اسم دو تا قرص رو که شبیه هم بود رو به اشتباه توی داروخانه گفته بود. وقتی رفته بود داروخانه اسم این قرص رو گفته بود این قرص برای ترک اعتیاد بوده. اول جای داروخانه باهاش مخالفت میکنند دو سه تا داروخونه که میره بالاخره یکی از اون داروخانهها بهش یه بسته قرص میدن. منم که از همه جا بیخبر بودم و حالم خراب بود یکی یکی قرصهایی رو که داده بود مصرف میکردم. کم کم از حالت عادی خارج شده بودم مغزم کار نمیکرد توهم میزدم یک لحظه خوب بودم یک لحظه احساس افسردگی و گریه میکردم روانی شده بودم. شوهرم و مادر شوهرم منو توی اتاق خواب حبس کردن درو به روی من قفل کردن که به قول خودشون یه وقتی به خودم آسیب نزنم. برادر شوهرم میاد و میبینه که من دارم قرص میخورم بهم میگه این قرص چیه منم قرص رو بهش میدم. بعد اینی که برادر شوهرم سرچ میزنه داخل گوگل با کلی دعوا به شوهرم میگه چرا قرص اعتیادآور بهش دادی. قرص باعث توهم شده بود. منم فقط به فقط دعوای شوهرم و برادر شوهرمو داشتم نگاه میکردم و هیچی حالیم نبود. وقتی احساس خطر کردم از جانب شوهرم و اینکه فکر کردم که دیگه ممکنه که حتی جونم به خطر بیفته تصمیم گرفتم که برای اولین بار به طلاق فکر کنم. به بابام زنگ زدم بهش گفتم میخوام برگردم ولی بابام گفت توی خونه من جایی نداری
1403/09/19 09:13 مجبور شدم برم خونه عموم دو هفته خونه عموم مهمون بودم. بعد دو هفته بابام خجالت کشید و اومد دنبالم. برای چند روزی بابام منو توی خونه حبس کرد ازم گوشیمو گرفت و گفت حق نداری با شوهرت در ارتباط باشی. از طرفی شوهرم بهم زنگ میزدش میگفتش یا بابات برمیداره میارتت دو دستی تقدیم ما میکندت توی خونه مادرم میذارتت یا باید منتظر طلاقت باشی. و من تصمیممو گرفته بودم برای طلاق. بعد چند روز که بابام گوشیمو بهم پس داد و البته با سیم کارت جدید اولین کاری که کردم برای اینکه متوجه بشم توی خونه شوهرم چی میگذره به برادر شوهرم پیام دادم. برادر شوهرم ازم خواست یه قرار بزاریم بیرون همو ببینیم. اونجا بود که برادر شوهرم به من پیشنهاد داد که از شوهرت جدا شد دقیقاً با همین مهریه من عقدت میکنم و قشنگ بهم گفت که تو که شرایطشو نداری باباتم نمیخواد قبولت کنه نمیتونه دیگه توی اون خونه قبولت بکنه برادر من که باهات مشکل داره بهترین موقعیت اینه که من و تو به هم برسیم و من اونجا تعجب کردم. بهش گفتم چند وقت دور و بر من میچرخی ولی من هیچی بهت نمیگم و فقط همه رو به حساب این میذارم که جوونی مجردی و هوس داری. از روی هوا و هوس تصمیم نگیر و به منم پیشنهاد اشتباه نده. اونجا بود که برادر شوهرم داستانی رو برام تعریف کرد از اینکه علت عشق و علاقهاش به من چی بوده.
داستانی که برادر شوهرم برای من تعریف کرد این بود: (دو سال قبل عقد من و شوهرم، برادرشوهرم و دوستش با هم داشتن دور میزدند. سر یک کل کل بچگانه این دوتا با هم شرط میبندن سر زدن مخ یه دختر. و اونجا منو میبینن و قرار میشه که برادر شوهرم مخ منو بزنه. میگه دو سه ساعتی رو همون دور و بر میچرخیدیم تا بالاخره از خانوادت دور بشی و بتونم بیام نزدیک و مختو بزنم ولی تمام اون مدت من به مامانم چسبیده بودم ازش دور نمیشدم و برادر شوهر من اصلاً نتونست منو تنهایی ببینه که بتونه مخمو بزنه. میگه ماجرا به خنده و شوخی با دوستم گذشت و من شب رفتم خونه بخوابم ولی تمام مدتی که میخواستم بخوابم فکرم به تو بودش و همش جلوی چشمم بودی. هر کار کردم نتونستم از فکرت در بیام و فکر میکردم برای اولین بار توی زندگیم نسبت به فرد خاصی حسی پیدا کردم. صبح زود از خواب بیدار شدم. حرکت کردم به جایی که دیروز تو رو دیده بودم تا شاید دوباره ببینمت. و این کار هر روزم بود به مدت دو سال برای اینکه بتونم دوباره همونجا ببینمت. تو تمام این دو سال تصوراتم کنار تو برای خودمون زندگی ساخته بودم و همیشه یه حسی ته دلم بهم میگفت که آخرش یه روزی دوباره میبینیش. وقتی برادر
بزرگترم اومد پیشنهاد داد که بیاید دختر دوستم هست برای خواستگاری من فقط به فقط به خاطر اینه که امید داشتم به اینی که تو رو دوباره میبینمت پیشنهاد برادرمو قبول نکردم. ولی وقتی که اومدیم جلو در خونتون چشمم بهت افتاد زبونم لال شده بود. بعد دو سال تونستم پیدات کنم ولی توی بدترین موقعیت ممکن.)
1403/09/19 09:31نمیدونم ماجرایی که برادر شوهرم میگفت راست بود واقعیت بود یا دروغ بود ولی نشونهها و مشخصاتی که از مانتوی من که اون روز پوشیده بودم و به اضافه مهمونهایی که باهامون اون زمان بودن توی اون پیک نیک یه جورایی بهم ثابت کرد که راست میگه دروغ نمیگه. تو اون شرایط با قهری که با شوهرم کرده بودم با شرایط سختی که بابام توی خونه برام فراهم کرده بود این حرفای برادر شوهرم از اون طرف خیلی بیشتر داشت بهم فشار میآورد. تو همون گیرودار بود که برادر شوهرم بهم گفت یکی از دخترای فامیلشون بهش ابراز علاقه کرده. و من تمام سعیم رو میکردم که برادر شوهرمو قانع کنم با اون دختر ازدواج کنه و کلاً به من فکر نکنه. قهر من و شوهرم 4 ماه طول کشید. دیگه کاملاً قول و قرار طلاق گذاشته بودیم. ولی خوب از طرفی با برادر شوهرم تلفنی در ارتباط بودیم. تو تمام پیامها و مکالمات با برادر شوهرم داشتم من سعی میکردم اون رو قانع کنم که با دختر فامیلشون ازدواج کنه و اون سعی میکرد من رو قانع کنه که بعد از طلاق از شوهرم با اون ازدواج کنم. و اون لحظه آخر که قرار بود کارای طلاقمون انجام بشه شوهرم گوشیمو هک میکنه و تمام پیامهای برادرش با من رو میخونه
1403/09/19 09:35بعد 4 ماه یهویی شوهرم بهم زنگ میزنه. اصلاً به روی خودش نمیاره که پیامهای ما رو خونده و از چیزی خبر داره. وقتی بهم زنگ زد انقدر جا خورده بودم که فقط گفتم الو و دیگه حرفی نزدم و شوهر من فقط یه سلام کرد و اونم حرفی نزد نزدیک به 3 دقیقه ما پشت تلفن بدون اینکه حرف بزنیم فقط گوشی رو دستمون گرفته بودیم. بعد سه دقیقه شوهرم فقط همین قدر گفتش که کجای خونه باباتی میخوام از سر کار که برگشتم با مامانم بیام خونتون. گفتم به چه مناسبت گفت تولدته. دیگه با هم صحبت نکردیم تا اون روز مورد نظر که مادر شوهرم زنگ زد به مامانم و گفت داریم میایم خونتون. یه جعبه شیرینی آوردن ناهار خوردن مادر و خواهر شوهرم رفتن و شوهرم خونه بابام موند. اون زمان شوهرم یه ماشین به درد نخور قراضه قدیمی داشت. بهم گفت بیا بریم بیرون دور بزنیم. منم به خیال خودم که شوهرم پشیمون شده از کاراشون میخواد بیاد نازمو بکشه بهترین موقعیته که باهاش برم بیرون. تو ماشین که نشستیم شوهرم هیچ حرفی نزد یه 5 دقیقهای با سکوت گذشت و شوهر من فقط دور میزد. یهو شوهرم گفت قضیه تو با برادرم چیه. گفتم چه قضیهای اصلاً قضیهای نیست. گفت قضیهای نیست پس چرا با هم قرار گذاشتید که طلاق بگیری از منو بری زن اون شی. پاشو گذاشت رو گاز و گفتش دم داغ برادرشو به دلش میذارم هم داغ تو رو به دلش میزارم با سرعت خیلی زیاد داشت میرفت سمت تیر چراغ برق از ترس داشتم سکته میکردم نمیدونستم چیکار کنم هرچی بهش میگفتم تو رو خدا آرومتر برو حالیش نمیشد. تا اینکه آخر سر قسمش دادم به روح باباش که پاشو گذاشت رو ترمز. همونجور که من داشتم گوله گوله اشک میریختم شوهرم سرشو گذاشتش روی فرمون ماشین و بهم گفت فقط خفه شو. هرچی گفتم بزار برات توضیح بدم بزار بگم قضیه چیه فایدهای نداشت شوهر من میگفت فقط صداتو نشنوم. بعد چند دقیقه سرشو از رو فرمون آورد بالا. گفت تو چه جور میتونی از من طلاق بگیری بری زن برادرم بشی و تا آخر عمر بیای نگاه به من بکنی به چشم تو چشم من بشی. بهش گفتم اگر دقت میکردی به پیاما میدیدی من تمام سعیم این بودش که برادر تو با اون دختر دیگه ازدواج بکنه من تمام سعیم این بودش که منصرفش بکنم از حرفی که داره میزنه. در ضمن وقتی قرار من و تو از هم جدا بشیم تو اصلاً نباید کاری به زندگی من داشته باشی حالا من با هرکی میخوام ازدواج بکنم. شوهرم رگ غیرتش باد کرده یه دونه محکم زد تودهنم
1403/09/19 09:43گفت اگر بمیری طلاقت نمیدم. و اون لحظه آخر که داشتش کار ما به طلاق میرسید ما از مرز طلاق برگشتیم. چند روز اول اوضاع خیلی بد بود شوهرم خیلی باهام بدرفتاری میکرد. ولی خب به خاطر شرایطی که پیش اومده بود شوهر من دیگه اصرار نداشت که مدام خونه مادرش باشم. و فقط میگفت زمانهایی حق داری خونه مادرم بیای که برادرم نباشه. شوهر من وقتی به تمام خانوادهاش اعلام کرد که بمیرم زنمو طلاق نمیدم برادر شوهرم مطمئن شد از اینی که هیچ وقتی نمیتونه به من برسه. تو همین گیر و دار برای برادر شوهرم ماجراهایی پیش اومدش که زنش اومد بهش پیشنهاد ازدواج دادش و حالا طی ماجراهایی که پیش اومد اینا با هم ازدواج کردن. اوضاع من یه ذره داشت رو به بهبود میرفت بالاخره شوهرم برای اینی که بتونه دل منو به دست بیاره که یه وقتی گول برادرشو نخورم یک کمی از اون موضع قدیمی خودش عقب نشینی کرد و اوضاع رو بهتر میکرد البته منم سه جلسه روانشناسی رفتم که باعث کمک روانشناس تونستم یاد بگیرم که چه جوری میتونم قلق شوهر و زندگی رو به دست بیارم. با اینکه شوهرم از همه ماجرا خبر داشت ولی هیچ وقتی توی خونشون به روی برادرش و مادرش و هیچ کسی نیاورد و طوری نشون داد که انگار از هیچی خبر نداره و برادر شوهرمم نمیدونه که شوهرم از همه ماجرا خبر داره. جاریم به مقدار شک میکنه. وقتی میبینه بیشتر حواسش برادر شوهرم به جای اینکه به اون باشه به منه و حتی وقتی که با هم صحبت میکنند برادر شوهرم به جای اینکه به جاریم نگاه بکنه داره فقط به من نگاه میکنه برای همون به شوهرش مشکوک میشه. یه بار که من و جاریم دوتایی خونه مادر شوهرم بودیم داریم گوشی مادر شوهرمو دستش میگیره و شروع میکنه به اساماس دادن. یهو گوشی مادر شوهرم زنگ میخوره و متوجه میشیم برادر شوهر کوچیکست. جاریم به مادر شوهرم تاکید میکنه که نگی من اینجام چون بدون اجازش اومدم از دستم ناراحت نشه. برادر شوهرمم همون اول میپرسه که با کی هستید و مادر شوهرم میگه فقط با الهامیم. مثل اینکه جاریم به شوهر شک میکنه و برای اینکه مچشو بگیره از گوشی مادر شوهرم بهش پیام میده خودش رو به جای من جا میزنه تا ببینه شوهرش چی میگه.
1403/09/19 09:50 اینکه چه پیامی بین این زن و شوهر رد و بدل شده من واقعاً خبر ندارم فقط میدونم که مثل اینکه دست برادر شوهرم برای زن رو میشه. یه دعوا و ماجرای سر همین پیام دادنو پیش میاد و کار به جایی میرسه که برادر شوهرم میگه که میخوام برم شکایت بکنم ببینم کی از طرف گوشی مادرم به من پیام میداده. زنش مانعش میشه ولی یه جورایی میترسونتش. برادر شوهرم حالا که دیده بود دستش برای زنش رو شده مجبور شد یه دعوایی راه بندازه و با هم دعوای خیلی بدی کردیم و من 11 ساله با برادر شوهرم اصلاً حرف نزدم. بااینکه 11 ساله با هم حرف نزدیم ولی رفتارهایی که داره باعث آزار و اذیتمه. و هنوزم ازش میترسم.
دوران عقدم طولانی شد نزدیک 4 سال تو عقد بودم. شوهرم علاقه زیادی نداشت به اینی که دوران عقد تموم بشه و بخوایم بریم سر خونه زندگیمون به خاطر خسیس بودنش نمیخواست هزینهای بکنه. برای همون مجبور شدم برم پیش روانشناس و اون سه جلسه روانشناسی تونست بهم کمک بکنه که یه ذره زندگیمو جمع و جور کنم. اولین مشکلی که شوهرم داشت این بود که خیلی دختر باز بود و من باید از این دوست دختر داشتن شوهرمو دور میکردم. برای همون یه سیم کارت تهیه کردم و تونستم با شوهرم طرح دوستی بریزم و کلی هم تیغش زدم. یه عکس فیک از گوگل پیدا کردم براش فرستادم. ولی اون انصافاً صادقانه عکس خودشو فرستاد. تو اون چند ماه دوستی من تمام سعیشو کردم اخلاقای بدی که داره رو بهش بگم از این اخلاقا بدم میاد ما دخترا از این اخلاقا هممون بدمون میاد و این اخلاقا رو کم کم از شوهرم دور کردم. آخرشم انقدر عاشق شده بود که بهش گفتم خیلی ناراحت میشم اگر بفهمم با دختری غیر از من در ارتباطی و اینجوری شدش که شوهر منو کلاً محدود شد فقط به یک دوست دختر. بعد کلی ماجرای عشق و عاشقی با این دوست دختر خیالی که داشت یه ضربه خیلی بزرگ بهش زدم. یهو بهش گفتم دارم با پسرعموم ازدواج میکنم و من فقط از تو میخواستم سو استفاده بکنم برای پول تو اینی که گاهی وقتا مشکلات مالیمو حل کنی و اینجور قضایا. آخرشم بهش گفتم گفتم من از همون اولی که عکستو دیدم دیدم خیلی زشتی و داغونی و افتضاحی و هزار جور عیب و ایراد روش گذاشتم و گفتم چی فکر کردی با خودت فکر کردی که واقعاً کدوم دختر احمقی میخواد بیاد با تو دوست بشه. تمام اعتماد به نفس کاذبی رو که مادر شوهرم هی به شوهرم میداد و میگفت تو خوشگلی و تو فلانی و تو الی و تو بدی همه رو ازش گرفتم. چند روزی قشنگ متوجه میشدم شوهرم تو فکر تو خودشه و کلاً دور و بر گوشی نمیره و خیلی ناراحته. بعد از اون دیگه شوهرم ترسید از اینی که بخواد حضوری
بره یه دختری رو ببینه و باهاش قرار بزاره و دیگه کلاً باورش شد که خیلی ریخت و قیافه داغونی داره. ولی خوب رفتش سراغ چت کردن و دختر بازی را از طریق چت کردن بدون اینکه عکسی از خودش نشون بده ادامه میداد
1403/09/19 09:5720 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد