یروزی بزرگ میشی... ازاین خونه میری...دیگه دلت نمیخاد قلقلکت بدم..دلت نمیخادبامن تویه رختخواب بخوابی...دیگه دلت نمیخاد دستتو بگیرم...دیگه گریه کنان وهراسان از تاریکی.توجمعیت.دنبال من نخواهی گشت...اون موقع تعجب میکنی چرا روزی ده بار.صدایت میکنم....تعجب میکنی ک چرا میان جمعیت ومردم دنبال تومیگردم...تعجب میکنی که چرا دوست دارم گاهی تولباس پوشیدن بهت کمک کنم...تعجب میکنی چرا دوست دارم دستاتوبگیرم وکمکت کنم از پله ها پایین بیای...
1399/01/13 02:04