داستان مترسک تنها
در روزگار دور
یک سرزمین بود که در آن قفط یک خانواده بود
در این خانواده مادر و پدر بودن که یک دختر تنها داشتن
آنها مزرعه بزرگی داشتند که همیشه پر بود از میوه های مختلف
آنقدر بود که نمی تونستن میوه ها را جمع کنند
سال ها گذشت و دخترک بزرگ شود و همیشه در مزرعه تنهایی قدم می زد تنهایی برایش همیشه دردناک بود.
نمی دانست دردش را به کی بگوید
روزی دختر تنها تصمیم گرفت که مترسکی درست کنند و برای او صحبت کند
دختر مترسکی که شباهت زیادی به یک پسر داشت می سازد و او را در نقطه دور مزرعه می گذارد
روز ها به پیش او مترسک می رفت و با او از خود و مشکلاتش می گویید .
دختر خبری نداشت که آن مترسک چقدر غمگین می شود و چقدر گریه می کنند
روز ها یکی پس از دیگری می گذشت و مترسک به حرف های دختر گوش می دادو شب ها گریه می کرد تا دختر راز او را نفهمد .
روزی دختر پیش مترسک رفت و به او گفت : ای کاش که تو انسان بودی و با من به مهمانی بیایی
دختر و مهمانی
دخترک لباس پادشاه هانه ای می پوشد و مانند ملکه زیبا به آن مهمانی می رود
آنقدر دختر زیبا بود که مردم با دیدنش مانند مجسمه خشک می شودند.
تمام پسران مهمانی نگاهشان به دختر بود و برای رقصیدن با او با هم مبارزه می کردند
دختر نگاهش به پسری زیبا می افتد و به سوی او می رود و پسر از او دعوت می کند تا با او برقصد
دختر عاشق می شود و با آن پسر می رقصد
آنقدر زیبا می رقصند که همه مردمان فقط نگاهشان می کردند و در آخر برایشان دست زدند
دختر با او دوست می شود و پس از سال ها با او از ازدواج می کنند
دختر دیگر یادش رفته بود که مترسکی در آن سو منتظرش هست
دختر دیگر نمی دانست مترسک چه شکلی شده است
مترسک و عاقبت آن
مترسک منتظر بود که باز دختر به پیش او بیاید و با او صحبت کنند . مترسک گریه می کرد ولی این بار از تنهایی خود گریه می کرد
مترسک دلش برای دختر تنگ شده بود و دوست داشت که یک بار دیگر او را ببیند
سالها گذشت و مترسک روز و شب گریه می کرد و نگران دختر بود
یک شب مترسک داشت گریه می کرد که فرشته ای زبیا پیش او آمد
و به او گفت می توانم سه آرزویت را برآورد کنم
مترسک به یاد دخترک افتاد و از فرشته خواست که انسان بشود تا یک خبری از دختر داشته باشد
بعدا آن دو آرزوی را می گویم.
فرشته قبول کرد
ومترسک پسری زیبا شود و به سوی دختر رفت و از دور دست می ببیند که دیگر آن دختر آنجا نیست
خبر نداشت که آن دختر همان زنی است که دید که دارد با کودکان خود بازی می کند
مترسک از آن کودکان می پرسد که دختر کجاست و آن کو دکان مادر خود را نشان
1398/04/18 22:37