عکس دخترانه خاص

9 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 13:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 14:37

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 14:39

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 14:40

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 18:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 22:31

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 22:32

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 22:33

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 22:34

داستان مترسک تنها

در روزگار دور

 یک سرزمین بود که در آن قفط یک خانواده بود

در این خانواده مادر و پدر بودن که یک دختر تنها  داشتن 

آنها مزرعه بزرگی داشتند که همیشه پر بود از میوه های مختلف

آنقدر بود که نمی تونستن میوه ها را جمع کنند

 سال ها گذشت و دخترک بزرگ شود و همیشه در مزرعه تنهایی قدم می زد تنهایی برایش همیشه  دردناک بود.

نمی دانست دردش را به کی بگوید

روزی دختر تنها تصمیم گرفت که مترسکی درست کنند و برای او صحبت کند

دختر مترسکی که شباهت زیادی به یک پسر داشت می سازد و او را در نقطه دور مزرعه می گذارد

روز ها به پیش او مترسک می رفت و با او از خود و مشکلاتش می گویید .

دختر خبری نداشت که آن مترسک چقدر غمگین می شود و چقدر گریه می کنند

روز ها یکی پس از دیگری می گذشت و مترسک به حرف های دختر گوش می دادو شب ها گریه می کرد تا دختر راز او را نفهمد .

روزی دختر پیش مترسک رفت و به او گفت : ای کاش که تو انسان بودی و با من به مهمانی بیایی

 دختر و مهمانی

دخترک لباس پادشاه هانه ای می پوشد و مانند ملکه زیبا به آن مهمانی می رود

آنقدر دختر زیبا بود که مردم با دیدنش مانند مجسمه خشک می شودند.   

 تمام پسران مهمانی نگاهشان به دختر بود و برای رقصیدن با او با هم مبارزه می کردند

دختر نگاهش به پسری زیبا می افتد و به سوی او می رود و پسر از او دعوت می کند تا با او برقصد

دختر عاشق می شود و با آن پسر می رقصد

آنقدر زیبا می رقصند که همه مردمان فقط نگاهشان می کردند و در آخر برایشان دست زدند

دختر با او دوست می شود و پس از سال ها با او از ازدواج می کنند

دختر دیگر یادش رفته بود که مترسکی در آن سو منتظرش هست

دختر دیگر نمی دانست مترسک چه شکلی شده است

مترسک و عاقبت آن

مترسک منتظر بود که باز دختر به پیش او بیاید و با او صحبت کنند . مترسک گریه می کرد ولی این بار از تنهایی خود گریه می کرد

مترسک دلش برای دختر تنگ شده بود و دوست داشت که یک بار دیگر او را ببیند

سالها گذشت و مترسک روز و شب گریه می کرد و نگران دختر بود

یک شب مترسک داشت گریه می کرد که فرشته ای زبیا پیش او آمد

و به او گفت می توانم سه آرزویت را برآورد کنم

مترسک به یاد دخترک افتاد و از فرشته خواست که انسان بشود تا یک خبری از دختر داشته باشد  

 بعدا آن  دو آرزوی  را می گویم.

فرشته قبول کرد

ومترسک پسری زیبا شود و به سوی دختر رفت و از دور دست می ببیند که دیگر آن دختر آنجا نیست

خبر نداشت که آن دختر همان زنی است که دید که دارد با کودکان خود بازی می کند

مترسک از آن کودکان می پرسد که دختر کجاست و آن کو دکان مادر خود را نشان

1398/04/18 22:37

می دهند

مترسک برای دیدن دختر می رود و او را در آغوش دیگری می ببیند

مترسک با سرعت از آنجا دور می شود و تا جایی که  دیگر خانه دیده نشود

مترسک فرشته را صدا می کند و می گویید که ای فرشته می خواهم دو آرزوی دیگر را بگویم

مترسک اولین را چنین می گویید آرزوی من خوشبختی همیشگی  دختر است

و دومین آرزو مرگم است که جانم را بگیر

دو آرزو برآورده می شود

آخر داستان

دختر زیبا راحت و خوشبخت زندگی می کنند بی آنکه  مشکلی پیش بیاید زندگی کرد . بی آنکه بداند دلیل خوشبختی او آرزوی مترسک بوده است 

و مترسک را از یاد برده بود                         مترسک دیگر وجودی نداشت

    عاقبت مترسک یک قلب شکسته و مرگ بود.

1398/04/18 22:37

پیرزن چاق و گنده ، با دماغی به اندازه کدو . شروع به ساختن یه مترسک زیبا با کاه کرد.

وقتی کار ساختن مترسک زیبا تمام شد. کت و شلوار دامادی شوهر خدا بیامرزش را تن مترسک زیبا کرد.

مترسک زیبا  را برداشت و وسط مزرعه گذاشت . از اون روز به بعد دیگر هیچ پرندهای جرات نزدیک شدن به مزرعه را نداشت.

یک روز صبح که داشت از کنار مزرعه رد می شد. با شگفتی دید یک خانم کلاغ روی شانه مترسک نشسته و حرف می زند.

پیرزن خودش را به ندیدن زد و با دو سه تا سرفه بلند به سمت مترسک زیبا رفت .

کلاغ سریع از روی شانه مترسک به اسمان پرید .

پیرزن شروع کرد برای مترسک از وجدان کار حرف زدن و مترسک سرش را به نشانه تایید تکان می داد.

روز بعد دوباره پیرزن دید مترسک زیبا با کلاغ در حال بوسیدن هم هستند.

این بار با عصبانیت شروع به فریاد زدن کرد و به طرف مترسک رفت .

این بار شروع به حرف زدن از حیا و عفت کرد و مترسک با صورتی سرخ حرف های پیرزن را تایید می کرد.

روز سوم  پیرزن از صحنه ای که داشت با چشمانش می دید در حال منفجر شدن بود.

کلاغ تور سفیدی به سر کرده بود و 30- 40 تا کلاغ هم دور تا دور مترسک در حال رقص و پای کوبی بودن .

خون جلوی چشمان پیرزن رو گرفت . به کلبه برگشت ، تفنگ شکاری را از روی دیوار برداشت و به سمت مزرعه برگشت .

با شلیکی دقیق سر خانم کلاغ رو از تنش جدا کرد.

پیرزن مترسک را از زمین کند و روی شانه اش انداخت و به خانه برد ، به دیوار اویزون کرد.

مترسک سه چهار روز حرف نمی زد . پیرزن خودش عاشق مترسک شده بود.

هروز جلوی اینه می رفت خودش را ارایش می کرد. اما فایده ای نداشت .

پس یک روز رو به مترسک کرد و گفت :

- من از اینجا میروم ، اما خواهر زادم بجای من میاید.

 

 

3 روز بعد در اتاق باز شد . خانمی زیبا از چهار چوب در وارد شد .

مترسک یک دل نه صد دل عاشق زن شد.

1398/04/18 22:41

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 22:44

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/18 22:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/19 08:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/19 09:23

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/19 09:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/19 09:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/19 09:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

کدوم

1398/04/19 12:47

داستان عاشقانه واقعی

فضای دانشگاه روی نازنین و داستان عشق او و امیرحسین تاثیر گذاشته بود هر وقت از دانشگاه بر می گشت و امیر حسین می رفت پیشش یا می گفت خسته ام یا درس دارم یا به بهانه های مختلف امیر حسین رو بی محلی می کرد تا یک سال امیر حسین رو دور داد تا این که تو جمع پیش همه گفته بود این داستان عاشقی رو باید تموم کنیم من قصد ازدواج ندارم و بهتر هستش امیر حسین ازدواج کنه و فکر من رو از سرش بیرون بکنه ….. ادامه این داستان عشق واقعی را در ادامه مطلب بخوانید:

اصلا هیچ *** باورش نمی شد نازنین تو این داستان عشقی همچین حرفی رو بزنه امیر حسین بلند شده بود گفته بود که واقعا نازنین تو این حرف رو جدی میگی؟ نازنین هم گفته بود پسرخاله من تا دانشگاه رو تموم کنم 4 سال طول می کشه بهتر اینه به فکر دختر دیگه ای باشی این برای هر دو تا مون بهتره امیر حسین هم گفته بود شوخی بسه دیگه!

نازنین هم گفته بود من هیچ وقت اینقدر جدی نبودم امیرحسین هم در جوابش گفته بود نکنه من کاری کردم که از دستم ناراحت شدی؟اونم گفته بود تو کاری نکردی من به درد تو نمیخورم این رو گفته بود و از خونه بیرون زده بود امیر حسین رفته بود دنبالش تو خیابون دعواشون شده بود امیر حسین بهش گفته بود تو چه مرگت شده؟ چرا اینقدر بی ربط حرف می زنی؟ این داستان عاشقی تلخ رو شیرین کن و بیا بریم خونه من نمی تونم بدون تو زندگی کنم.

داستان عاشقانه واقعی در دانشگاه

اما قلب مهربون و نازک نازنین داستان عشق ما از سنگ شده بود به امیر حسین گفته بود اگه ادامه بدی خودم رو می کشم امیر حسین هم با گریه گفته بود چه کسی نازنین من رو از من گرفته؟

نازنین هم گفته بود کسی نگرفته ما از اول هم مال هم نبودیم و اون موقع بچه بودیم و عشق چیز بی ارزشی است و حالا پول حرف اول رو همه جا میزنه و امیر حسین گفته بود خب منم پول دار میشم منم می روم دانشگاه نازنین هم در جواب گفته بود

ما اصلا به درد هم نمی خوریم و لطفا دیگه هیچ وقت سراغ من نیا! بعد از این داستان عاشقی تلخ هر کاری پدر و مادر نازنین و امیر حسین کردند که نازنین راضی بشه نازنین دست برار نبود که نرفت این وسط امیر حسین خودش رو باخته بود و رفته بود سراغ قرص های روان گردان برای آروم کردن خودش درسش رو ول کرده بود و کارش شده بود مصرف قرص های روان گردان.

نازنین هم که هرگز به فکر داستان عشق امیرحسین نبود، بعد از 2 سال از دانشگاه وارد یک داستان عشق دیگه شده بود و با پسر دیگه ای ازدواج کرد که مهندس بود حالا امیر حسین عشق خودش رو تو لباس عروسی با یکی دیگه می دید اینجا بود که پدر مادر امیر حسین اون رو

1398/04/19 12:54

برده بودند

به یک مرکز درمان و امیر حسین خودش هم تصمیم گرفته بود دیگه به نازنین و داستان عشق خودش و نازنین فکر نمی کنه و زندگی اش رو دوباره درست خواهد کرد بعد از تقریبا چند ماه امیر حسین سلامتی خودش رو به دست اورد و درسش رو دوباره شروع کرد و درس می خوند برای کنکور دیگه کار نمی کرد و فقط درس می خوند انگیزه هاش چند برابر شده بودند

داستان عاشقانه واقعی نازنین و امیر

( این داستان عاشقی رو که میگم تو چند سال اتفاق افتاده بود و من که دارم می نویسم خودم احساساتی شدم سرنوشت چه کارایی که با آدم نمی کنه) بعد از امتحان کنکور امیر حسین رشته مهندسی عمران قبول شده بود و دیگه زندگی اش از این رو به اون رو شده بود امیر حسین با توکل به خدا و اراده محکم و کمک پدر و مادر و دکتر ها سالم شده بود و برای خودش شده بود مهندس!

جالب این بود که شوهر نازنین فردی چشم چرون و شکاک هم بود و مدام چشمش دنبال دخترای مردم بود و اجازه نمی داد نازنین که به خونه پدر و مادرش بره همیشه گوشی نازنین رو چک می کرد حتی چند بار نازنین رو زده بود درسته که شوهرش پولدار بود ولی نه از پولش استفاده می کرد و نه از وجود شوهرش چون خودش خراب بود

به زنش هم شک می کرد نازنین چون به امیر حسین تو این داستان عشقی پشت کرده بود و با عشقش بازی کرده بود مدام می گفت حقمه باید سرم بیاد وقتی به کارایی که با امیر حسین تو بچگی هاشون کرده بود وقتی به دوست داشتنی هایی که بین شون بود فکر می کرد آرزوی مرگ می کرد که چرا تو این داستان عشق اینقدر در حق امیر حسین بد کرده ولی روش نمی شد

که از شوهرش جدا بشه چون همه بهش زخم زبون می زدند آخر نتونست طاقت بیاره و به شوهرش گفته بود من دیگه نمی خوام باهات زندگی کنم نازنین با چشمی پر از اشک و خون برگشته بود خونه پدر و مادرش و آخرش از شوهرش جدا شد



جالب ترین داستان عاشقانه واقعی

الآن خوبه که بچه دار نشده بود ولی روحی اش رو به کلی از دست داده بود دانشگاهش رو هم تموم نکرده بود بعضی موقع ها درس می خوند ولی مگه زخم زبون مردم اجازه می داد درس بخونه و راحت باشه!

امیر حسین هم از حالش باخبر شده بود و یک روز رفت دیدنش و خیلی عادی و رسمی ولی روش نشد با امیر حسین رو به رو شه به خاطر همین امیر حسین رفته بود تو اتاقش و احوالش رو پرسیده بود نازنین هم گفته بود حالی واسم نمونده که ازش بپرسی بعد گفته بود اومدی اینجا که زجر کش کنی؟

آره من *** هستم بی شعورم ، اصلا هر چی دلت می خواد بگو امیر حسین هم گفته بود نه من دیگه از دستت ناراحت نیستم تو خواستی زندگی خودت رو بکنی من اشتباه کردم که مزاحمت می شدم عشق چیز

1398/04/19 12:54

پوچ و بی فایده ای است این حرف نازنین رو داغون کرد

بعد به نازنین گفته بود که خودش رو ناراحت نکنه و میتونه زندگیش رو دوباره شروع کنه و دوباره باطراوت بشه و یک داستان عاشقی دیگه رو شروع کنه فقط اراده می خواد و توکل به خدا این رو گفته بود و خواسته بود بره ولی نازنین مانع شده بود و نذاشته بود

یقه اش رو گرفته بود و بهش گفته بود من تو رو می خوام من اشتباه کردم من بچه بودم گول اطرافیانم رو خوردم بخدا هنوز عاشقتم امیر حسین که از شرم و خجالت قرمز شده بود زبونش بند اومده بود و همین جوری نگاه اش میکرد بعد نازنین گفته بود بیا ببین همش از تو نوشتم و خاطرات بچگی مون بعد دفتر خاطراتش رو آورده بود و به امیر حسین نشون داده بود

سرانجام داستان عاشقانه واقعی امیر و نازنین

امیر حسین عاشق واقعی داستان عشق ما که اشک از چشماش جاری شده بود بهش گفته بود من اگه دوستت نداشتم هرگز پامو این طرف ها نمیذاشتم فقط دنبال یک فرصت می گشتم که بهت بگم منم هنوز عاشقتم و هر کاری کردی رو فراموش میکنم تو نازنین کوچولو و قشنگ خودمی بعد به نازنین گفته بود

همین امشب میام خواستگاریت تا دیگه برای همیشه مال خودم بشی نازنین از بس گریه کرده بود دیگه اشکی نمونده بود و باورش نمی شد امیر حسین بخشیدتش و هنوز دوستش داره بعد از چند ساعت حرف زدن امیر حسین تدارک خواستگاری رو چیده بود و نازنین رو برای همیشه به ازدواج خودش دراورده بود.

این هم داستان پر ماجرای امیر حسین و نازنین ولی مرد هایی مثل امیر حسین کم هستن اما فقط در داستان عاشقانه واقعی نیستند و می توان آن ها را در واقعیت هم یافت و باید دانست که پول و عشق دو چیز جدا از هم هستن پس هیچ وقت دچار اشتباه نشوید.

1398/04/19 12:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1398/04/19 13:54

#حکایت

شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند،آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.

تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی،
چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی؟

تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول امده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.

آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.

?????????

1398/04/19 14:51