#23
ناب رمان
.دنبالش راه افتادم. رو پاشنھ ى پا چرخید. چون کارش یھویى بود رفتم تو سینھ اش
.محکم بازومو گرفت و فشارى بھش آورد. از درد اخمى میون ابروھام نشست
:سرش و روى صورتم خم کرد گفت
کوچولو، مثل موش دنبال من و کاراى من نباش تا راپورت بدى بھ اونا ... فھمیدى؟ -
.چون ھیچ *** تو رو آدم حساب نمى کنھ. تمام عمرت رو تو یھ دھکوره زندگى کردى پس ھواست باشھ
.محکم بازومو ول کرد. با اون یکى دستم بازومو ماساژ دادم
.لبم رو محکم لاى دندونم گرفتم تا بغضم نشکنھ. گوشى رو برداشت
سلام ... بلھ دیشب رسیدم ... آره دیدمش، بھتر از این نبود بفرستى خونھ ى من؟ ... من کھ گفتم این بچھ پرستار داره ... -
.باشھ امشب خستھ ام
:نمیدونم آقاجون چى گفت کھ بى حوصلھ گفت
باشھ شب میایم ... باشھ نمیارمش ، کارى ندارین؟-
.گوشى رو بدون خداحافظى قطع کرد. رفت سمت پلھ ھاى طبقھ ى بالا
.کنار بھارک نشستم و عروسکش رو برداشتم. صدامو بچھ گونھ کردم و بھ جاى عروسک شروع بھ صحبت کردم
.بعد از چند دقیقھ از پلھ ھا پایین اومد. گوشیش دستش بود و عصبى داشت بھ شخص پشت تلفن چیزى رو توضیح مى داد
!میلانى دو ھفتھ نبودم، چرخوندن یھ رستوران آنقدر دردسر داره؟-
(ویدیا (دیـانہ] ,86
1398/05/16 16:50