رمان سرا

55 عضو

بلاگ ساخته شد

#پارت اول
#رمان دیانه


ماشین کنار در بزرگى تو یکى از کوچھ ھاى قدیمى تجریش ایستاد. کیف کوچک دستیم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم
. ترس و دلھره امونم رو بریده بود. انقدر استرسم زیاد بود کھ احساس تھوع بھم دست میداد
.راننده از ماشین پیاده شد و بى توجھ بھ استرس و نگاھھاى بى قرار و پر از ترسم زنگ آیفون رو زد
.نگاھم رو بھ پیچک ھایى کھ از دیوار خونھ بھ کوچھ سرک کشیده بود دوختم. در با صداى تیکى باز شد
:راننده بى توجھ بھ حالم در رو باز کرد گفت
.بھتره انقدر دست و پا چلفتى نباشى-
.و وارد حیاط شد. نفسم رو پر صدا بیرون دادم ب و پشت سرش وارد حیاط شدم
برعکس تصورم حیاط بزرگى با ساختار قدیمى و باغچھ اى پر از گل ھاى رنگى بود و بوى گل یاس تمام حیاط رو برداشتھ
.بود
.با صداى راننده بھ خودم اومدم
... دختر جان چى رو نگاه مى کنى؟ یالا بیا-
.قدم ھامو بلند برداشتم تا بھ مرد برسم. مرد کنار در ورودى سالن ایستاد. کنارش با فاصلھ ایستادم کھ در سالن باز شد

1398/05/16 15:48

#پارت2
#رمان دیانه


گاھم بھ دختر نوجوانى کھ ھم سن و سال ھاى خودم بود افتاد. بى ھیچ حرفى رفت کنار تا ما وارد سالن بشیم
از اینھمھ بى توجھى شوکھ شدم و استرسم بیشتر؛
نمى دونستم توى این محیط غریبھ چیکار مى کنم و چرا اومدم. بى توجھ بھ ساختار خونھ سرم و پایین انداختم و از دنبال
.مرد راه افتادم
.انقدر غرق خودم بودم کھ نفھمیدم مرد کى ایستاد و محکم بھ چیزى بر خوردم. سر بلند کردم
.مرد اخمى کرد و صداى خنده ى اطرافیانم بلند شد
گوشھ ى لبم و از اینھمھ دست و پا چلفتى بودن بھ دندون گرفتم. جرأت سر بلند کردن نداشتم. کیفم رو محکم توى دستم فشار
.دادم
... فضاى خونھ برام سنگین و نفس کشیدن سخت بود. خدایا من متعلق بھ اینجا نیستم
.کاش پیش بی بی برگردم
.با صداى محکم و مردونھ اى آروم سر بلند کردم. نگاھم بھ مردى مسن و اخمو افتاد
.در نگاه اول چھره ى نورانى داشت. ریش یھ دست سفید و موھایى کھ گذر زمان رد پائى از خود جا گذاشتھ بود
:عصاى چوبى کھ معلوم بود از بھترین چوب ساختھ شده. محو مرد بودم کھ عصاشو کوبید زمین و با صداى محکمى گفت
بھ چى زل زدى دختر جان؟-
:با صداى لرزونى گفتم
.ھیچى-
:پوزخندى زد گفت
بھ تو سلام کردن یاد نداده اون پیره زن؟-
:شرمنده سرم و پایین انداختم و با بند کیفم خودمو مشغول کردم کھ ادامھ داد
اسمت چیھ؟-
.سربلند کردم
.دیانھ-
پدر احمقت نمى تونست اسم بھترى روت بذاره؟

1398/05/16 15:49

ناب رمان
:عصبى شدم از اینکھ پشت سر پدرى کھ ندیده بودم بد مى گفت. اخمى کردم کھ گفت
حتما راى چى اینجا ھستى؟ ً میدونى ب -
ً نمیدونستم براى چى اینجام و بعد از اینھمھ سال چرا خانواده ى مادریم یاد من کردن
!واقعا
:سرى بھ معنى منفى تکون دادم کھ گفت
...!پس اون پیره زن چى این ھمھ سال بھ تو یاد داده؟ نھ آداب معاشرت بلدى و نھ چیزى مى دونى-
.با استرس لبھام و توى دھنم جمع کردم
اینھمھ سال خرجت نکردم کھ حالا مثل یھ دختر بچھ ى بى دست و پا رو بھ روى من بایستى. حتما من پدر مادرت ً میدونى -
ھستم؟
.بلھ-
:اینو دیگھ میدونستم. سرى تکون داد گفت
.خوبھ حداقل اینو میدونى. تو اینجایى تا محبتى کھ این ھمھ سال بھت کردیم رو جبران کنى-
بھ مغزم فشار آوردم ... محبت؟؟ کدوم محبت؟؟ نداشتن پدر؟ بودن مادرى کھ اگر ببینمش ھم نمى شناسم؟
... پدر تو از اعتماد ما سوء استفاده کرد و دختر تھ تغارى منو گول زد دختر 85 سالھ ى ساده ى من-
!گول پدرتو خورد و بى اطلاع ما باھاش دوست شد و این براى خانواده ى بزرگ ارسلانى یعنى ننگ
“نگاھشون کردم. بى ھیچ حسى توى دلم لب زدم ”پدر بیچاره ى من
.با صداى خشک ارسلانى بزرگ یا ھمون پدربزرگم بھ خودم اومدم
.تو اینجائى تا بھ عنوان ندیمھ ى دختر پسرم برى خونھ اش-
:ابروئى بالا دادم. یعنى میرفتم خونھ ى دائیم؟ توى سکوت بھ لبھاش چشم دوختم کھ ادامھ داد
. بسھ ھر چى خوردى و خوابیدى ... الان باید محبتى کھ اینھمھ سال بھت کردم رو جبران کنی-
:نتونستم پوزخندى کھ روى لبم نشست رو مھار کنم. انگار معنى پوزخندم رو فھمید کھ اخمى کرد گفت
.کوچک ترین اشتباھى ازت سر بزنھ با من طرفى-
.بلھ آقا-
.صداى پچ پچ اطرافیانم واضح بھ گوشم خورد

1398/05/16 15:51

#4

ناب رمان
!واااى یعنى میره با یھ قاتل زندگى کنھ؟-
:صداى دخترونھ اى گفت
.قاتل زیبا-
چیزى توى دلم خالى شد ... یعنى چى قاتل؟؟
ً مادرم آروم گفت
:خانوم جون، مادر مثلا
حاجى مطمئنى این مى تونھ اونجا زندگى کنھ و از دختر احمدرضا مراقبت؟؟-
.... باید بتونھ ... کى میاد از دختر احمدرضا مراقبت کنھ با اون اخلاقش؟ حالا ھم کھ باعث-
:سر بلند کرد و دید متوجھ حرفاشونم حرفش رو نیمھ کاره ول کرد گفت
... غیابى باید صیغھ ى محرمیت بخونم. دوست ندارم اونجا میرى سرت لختھ یا لباس باز پوشیدى احمدرضا بھ گناه بیوفتھ-
:نتونستم حرف نزنم. متعجب گفتم
!مگھ دائى من نیست؟ چھ نیازى بھ محرمیت ھست؟-
:دوباره صداى تمسخرآمیز اطرافیانم بلند شد و صداى پر از عشوه ى دخترونھ اى گفت
آقا جون این امل رو میخواى بفرستى خونھ ى احمدرضا؟-
... نیم نگاھى بھ دختر انداختم. چھره ى آرایش کرده و روسرى بازى کھ فقط
.وسط سرش رو گرفتھ بود ...
:آقا بزرگ اخمى کرد گفت
ھانیھ نکنھ دلت میخواد تو رو جاى این دختر بفرستم؟-
:حالا اسم دختره رو فھمیدم. ترسیده دستھاش رو بالا آورد گفت
.نھ آقا جون من و معاف کن. یھو یھ شب تو خوابم مى کشتم-
:آقا جون جدى گفت
!ھانیھ-
:ھانیھ پشت چشمى نازک کرد گفت

1398/05/16 15:55

#5

ناب رمان
.راست میگم آقا جون-
:منظور اینا چى بود؟ زن کنار ھانیھ گفت
.رو حرف آقاجونت حرف نزن ھانیھ-
:ھانیھ اخمى کرد و ساکت شد. آقاجون ادامھ داد
.احمدرضا دائى تو نمیشھ و پسر برادر مرحومم ھست-
.آھان“ بلندى گفتم کھ صداى خنده ى بقیھ دوباره بلند شد. دستم و روى دھنم گذاشتم”
:امروز بھ اندازه ى کافى سوتى داده بودم. آقاجون اخمى کرد گفت
تو باید از دختر احمدرضا مراقبت کنى، خونشو تمیز کنى و براش غذا بپزى-
!“توى دلم گفتم “ بگو کلفت میخواین دیگھ
.عصاشو کوبید زمین
ببین دخترجون بھ سرت نزنھ کھ زن احمدرضائى یا پیش خودت فکر کنى مى تونى اونو براى خودت داشتھ باشى. تو توى -
اون خونھ فقط بھ عنوان یھ خدمتکار و پرستار بچھ میرى، فھمیدیى؟؟
.بلھ-
:صداى ریز دخترانھ اى گفت
.چشم من کھ آب نمیخوره فھمیده باشھ-
.گوشھ ى لبم رو بھ دندون گرفتم. استرس داشتم. دلم براى بى بى و خونھ ى کاھگلیمون تنگ شده بود
.شوکت خانم بیا این دختر و ببر یھ چیز بده بخوره-
:زنى تپل اومد سمتم گفت
.ھمراه من بیا-
.سرم و انداختم پایین و ھمراه زن راھى شدم. از سالن رد شد و سمت آشپزخونھ کھ تقریبا داشت رفت ً تھ سالن قرار
:وارد آشپزخونھ شدم. نگاھى بھم انداخت گفت
تو چرا انقدر لاغرى؟-
:متعجب نگاھش کردم. لبخندى زد گفت

1398/05/16 15:55

#6

ناب رمان
.بشین عزیزم-
.از لبخندش دلم گرم شد و روى صندلى آشپزخونھ نشستم. تند و سریع میز و چید و خودش رو بھ روم نشست
.بخور مادر جون بگیرى-
.با آوردن کلمھ ى مادر حس بدى پیدا کردم. مادر .... من مادرى نداشتم تا بدونم داشتن مادر چھ حسى بھ آدم میده
:آروم شروع بھ خوردن کردم کھ گفت
اسمت چیھ عزیزم؟-
َیانھ-

معنى اسمت چیھ؟-
... دقیق نمیدونم اما از اسم دیانا گرفتھ شده و بھ معنى نیکوکار، نیکو، زیبائى-
.سرى تکون داد
.اسم زیبائى دارى-
.دوباره لبخندى از این تعریف روى لبم نشست و تھ دلم گرم شد
.تو نوه ى دختر تھ تغارى آقا ھستى-
.من فقط یھ پدر داشتم کھ تو بچگى از دست دادم و یھ بى بى کھ تا دیروز باھاش زندگى مى کردم-
:شوکت خانم دیگھ حرفى نزد و توى سکوت کمى غذا خوردم. دو دل بودم بپرسم یا نھ اما دل و زدم بھ دریا گفتم
ببخشید، راستھ کھ اون آقا ھمسرش رو کشتھ؟-
نترس عزیزم. آقا احمدرضا کارى بھ تو نداره. اما خوب متأسفانھ زمانى کھ بھارک 6 ماھش بود نمیدونم بھ چھ دلیلى بھار -
.و ،ھمسرشو میگم، کشت
ما ھم نفھمیدیم اما آقاى ارسلانى نذاشت زیاد تو زندان بمونھ و بعد از چند ماه آزاد شد. آقا احمدرضا از اولم بھ خانواده ى
.حاجى نمیخورد
:صداش و پایین آورد گفت
!لااوبالى و لات بود. نمیدونم این پسر چرا اینطورى بار اومده-
با حرفایى کھ شوکت خانم زد ترس افتاد تو جونم. چطور مى تونستم با یھ مرد ناشناس غریبھ تو یھ خونھ زندگى کنم؟
ببینم تو چند سالتھ؟-
.من 77سالمھ

1398/05/16 15:58

#7

ناب رمان
درسم خوندى؟-
.فقط تا دیپلم. بى بى تنھا بود و نشد دانشگاه برم-
:شوکت سرى تکون داد کھ ھمون موقع مردى کھ منو از روستا آورده بود تو چھارچوب در نمایان شد گفت
.آماده شو بریم-
.تھ دلم خالى شد و حس تھوع بھم دست داد. از رو صندلى بلند شدم
:شوکت خانم انگار حالم و فھمید کھ دستش و روى دستم گذاشت آروم گفت
.چرا رنگت پریده؟ چیزى نیست. سرت بھ کار خودت باشھ مشکلى پیش نمیاد-
:لبخند پر استرسى زدم و از آشپزخونھ بیرون اومدم. مرد گفت
.بیا سالن، آقا کارت داره-
.دوباره از دنبال مرد راه افتادم و بھ سالن رفتیم. اینبار کمى با دقت بھ اطرافم نگاه کردم
ً ھم سن و سال خودم بودن روى مبل سھ نفره اى نشستھ بودن
سھ تا دختر کھ تقریبا
.و دو تا خانم چھل و خورده ای بھ بالا روى مبل دونفره اى
:خانم جون و آقا جون تو صدر مجلس نشستھ بودن. آقا جون با صداى پرتحکمى گفت
.بشین-
.روى مبل تک نفره اى نشستم
احمدرضا ایران نیست و من از طرف احمدرضا وکیلم تو رو بھ عقد موقتش دربیارم تا بھارک دختر احمدرضا از آب و -
.گل دربیاد. ھرچى کھ میخونم رو تکرار کن
.و شروع بھ خوندن چند آیھ ى عربى کرد
:ھرچى میخوند از دنبالش تکرار مى کردم. بعد از خوندن آیھ گفت
ً تار داره ... اون ھمھ چى رو بھت یاد میده و تو بھارک پرس -
آقاى رحمانى تو رو بھ خونھ ى احمدرضا مى بره. فعلا
.شروع بھ کار مى کنى
احمدرضا از سر و صدا و شلوغى بیزاره، پس فکر نکن تو فقط دایھ ى دخترش ھستى. نھ، از این خبرا نیست؛
.تو باید تمام کارھاى خونھ ى احمدرضا رو انجام بدى
.بلھ

1398/05/16 15:58

#8

ناب رمان
.حالا میتونى برى-
.از روى مبل بلند شدم. صداى پچ پچ دخترا آزاردھنده بود
با استرس دستى گوشھ ى روسرى بلندم کھ دور گردنم سفت بستھ بودم کشیدم و بدون نگاه بھ بقیھ ھمراه آقاى رحمانى بیرون
.اومدیم
.با خوردن ھواى تازه نفسى کشیدم. دلم براى بى بى و غرغرھاش تنگ شده
.الان باید مى رفتم و شیر گاو رو مى گرفتم. نگاھى بھ دست ھام کھ ناخن ھاشون رو از تھ گرفتھ بودم انداختم
.اون زمان کھ پیش بى بى زندگى مى کردم چقدر دلم مى خواست ناخن ھام بلند بشن
چقدر بھ دخترھاى شھرى کھ براى تعطیلات روستا می اومدن غبطھ مى خوردم اما الان دلم فقط اون روستاى کوچک رو
.مى خواست
.با صداى آقاى رحمانى بھ خودم اومدم و سوار ماشین شدم. آقاى رحمانى چیزى زیر لب گفت و ماشین و روشن کرد
.نگاه آخر رو بھ خونھ ى مردى کھ ادعاى پدربزرگى داشت انداختم
بعد از مسافتى کھ براى من مثل یک قرن گذشت، ماشین کنار در فلزى رنگى ایستاد. از ماشین پیاده شدم و نگاھى بھ در
.بزرگ و غول پیکر رو بھ روم انداختم
.آقاى رحمانى پیاده شد و زنگ آیفون رو زد. در با صداى تیکى باز شد. دنبال آقاى رحمانى راه افتادم
.نگاھى بھ نماى خونھ ى رو بھ روم انداختم کھ با آجرھاى قھوه اى سوختھ نماى زیبایى ساختھ بود
در و آروم ھل دادم. پا تو حیاط گذاشتم اما با دیدن حیاط رو بھ روم لحظھ اى از اونھمھ زیبایى تعجب کردم. حیاط کوچک
.اما پر از درخت
از در حیاط تا در سالن کھ مسافت زیادى ھم نبود گل ھاى یاس و پیچک در ھم تنیده بودن و بوى گل یاس تمام حیاط رو
.برداشتھ بود
.درخت بزرگ گیلاس کھ تابى بھش بستھ شده بود و باغچھ اى پر از گل ھاى رنگى
.کمى از دیدن حیاط خونھ و اونھمھ گل و فضاى سرسبز رو بھ روم حس آرامش گرفتم
.سمت در سالن رفتیم و از دو تا پلھ ى مرمرین بالا رفتیم
:آقاى رحمانى در سالن رو باز کرد گفت
.بفرمائید

1398/05/16 15:59

#9

ناب رمان
.کفش ھام و درآوردم و پا توى سالن گذاشتم کھ بوى خوش عود پیچید توى مشامم
.سر بلند کردم اما با دیدن سالن رو بھ روم لحظھ اى از اون ھمھ آرامش و زیبائى متعجب شدم
.سالنى نیم دایره، پنجره ھاى تمام شیشھ و پرده ھاى حریر سفید. کف سالن تمام سرامیک سفید کار شده بود
.یھ قسمت سالن مبل ھاى اسپرت رنگى چیده شده بود
.پلھ ى کوتاه و مارپیچى کھ طبقھ ى پایین رو بھ طبقھ ى بالا وصل مى کرد
.نگاھم چرخید و روى پیانوى مشکى براقى ثابت موند کھ رنگ مشکیش تضاد زیبائى با رنگ سالن ایجاد کرده بود
.گربھ ى سفید چاقى پاى پیانو خوابیده بود
.با دیدن خونھ خوشحال شدم. نھ خیلى بزرگ و اعیانى بود و نھ کوچک. یھ خونھ ى زیبا و در عین آرامش
.با صداى آقاى رحمانى چشم از خونھ گرفتم
امروز یھ خدمتکار اومد و اینجا رو تمیز کرد. پرستار بھارک، بھارک رو با خودش برده. از امروز تو باید تمام کارھا رو -
.انجام بدى و از بھارک مراقبت کنى
ً و معلوم نیست کى بیاد! اما بھتره حواست رو جمع کنى چون یکم زیادى نیست و رفتھ خارج از کشور
آقا احمدرضا فعلا
.خشنھ و براش ھیچ چیز مھم نیست
.دنبالم بیا بالا، اتاق خواب ھا طبقھ ى بالا قرار داره. بھتره با این دختره پرستار بھارک خیلى صمیمى نشى
.سرى تکون دادم و از دنبالش راه افتادم. طبقھ ى بالا فقط یھ سالن نیمھ داشت و یھ دست صندلى راحتى چیده شده بود
.بھ اتاق اولى اشاره کرد
!اتاق آقا؛ حق ندارى پاتو توى این اتاق بذارى. اگر سرپیچى کنى ھر اتفاقى برات افتاد پاى خودتھ-
.بھ اتاق وسط اشاره کرد و سمت در رفت
.این اتاق بھارک و پرستارشھ-
. نگاھی بھ اتاق انداختم
اتاق 87متری با یھ تختی کھ ازیک نفره کمی بزرگتر بود و
. یھ تخت بچھ
. آقای رحمانی در اتاقو بست
. بھ زودی این اتاق مالھ تو میشھ و این یکی اتاق ھم اتاق مھمان ھست _

1398/05/16 15:59

#10

ناب رمان
. بھتره وسایلت رو اتاق بھارک بزاری
خدمتکار توی اشپزخونھ است ،
. کلید ھا رو ازش بگیر و تا شب بھارک رو پرستارش میاره
!... و تا اومدن اقا تو ھمراه پرستار تنھایی
. سری تکون دادم
اخمی کرد گفت : _ بھتره انقدر دست و پا چلفتی نباشی پرستار ،
... بھارک تورو تو جیبش میزاره من رفتم
. و سمت پلھ ھا رفت
. با رفتنش نفس اسوده ای کشیدم
. سمت اتاق رفتم وارد اتاق شدم
. یھ قسمت از اتاق کمد بزرگ دیواری بود
. زیپ کیفمو باز کردم و بلوز دامن ساده ای از توش دراوردم
. بلوزو دامنو جای مانتو شلوار پوشیدم
. و مانتو شلوارمو تا کردم تو ساک دستی کوچیکم گذاشتم
. موھای بلند بافتھ شده ام رو توی بلوزم کردم و روسریم رومحکم دور سرم پیچیدم
. نگاھی توی اینھ بھ چھره ام انداختم
پوستی سفید گونھ ھایی کھ کمی گلبھی رنگ بود و چشم ھایی بین مشکی و قھوه ای
دستی بھ ابروھام کشیدم و
. نگاھم روی لوازم ارایش روی میز ثابت موند
یاد بی بی افتادم ،
کھ ھروقت اگر میخواستم از مغازه مریم خانوم لوازم ارایش بخرم دعوام میکرد
!... میگفت : _ یھ دختر تا توی خونھ ھست ارایش نمیکنھ
. و منم بھ خاطر اینکھ ناراحت نشھ و تا یک ھفتھ سرم غر نزنھ ھیچ وقت نمیخریدم

1398/05/16 16:00

#11
ناب رمان
نگاھم رو از رنگ ھای وسوسھ برانگیز گرفتم و سمت در اتاق رفتم ،
..... نگاھی بھ دمپایی ھای تو خونھ ای ام
جلوی در وردی بودو موقع ورود
.پوشیده بودم بھ پام زار میزد
. توجھ ای بھش نکردم و از پلھ ھا اروم پایین اومدم
زنی از اشپزخونھ خارج شد ،
با دیدنم لحظھ ای تعجب کرد و
. گفت : _ خدمتکار جدید ھستی
. نمیدونستم چھ توضیحی بدم و فقط بھ سر تکون دادن اکتفا کردم
. پشت چشمی نازک کردگفت : _ بھ شادی خانوم بگو ھمھ جارو تمیز کردم
باشھ _
. کیفش رو روی شونھ اش انداخت گفت : _ دھاتی ھا چھ شانسی دارن کجاھا کار گیرشون میاد
.درو باز کردو رفت
سری از تاسف برای این تفکرپایینش انداختم نگاھی دوباره بھ سالن انداختم ،
. سری بھ اشپزخونھ زدم ، ھنوز نیومده دلم برای بی بی و خونھ تنگ شده
درسالن رو باز کردم وبا دیدن حیاط لبخندی زدم ، کنار باغچھ نشستم ،
زانوھام رو توی بغلم جمع کردم ، سرم رو روی زانوھام گذاشتم ،
. ھمیشھ حسرت یھ خانواده داشتم
. از وقتی خودم رو شناختم ، توی یھ روستا و کنار بی بی بودم
نھ پدری نھ مادری فقط یک تصویر مبھمی از مردی کھ با ماشینش
. روستا میومد و پول و خوراکی میداد میرفت
توی مدرسھ وقتی ھم کلاسی ھام از مادرو پدرشون میگفتن حسرت
. میخوردم کھ من چرا پدرو مادر ندارم

1398/05/16 16:15

#12
ناب رمان
. اھی کشیدم درحیاط باز شد و ماشینی وارد حیاط شد صدای اھنگش گوش خراش بود
. از جام بلند شدم ، در ماشین باز شد
. نگاھم بھ یھ جفت صندل پاشنھ بلند و ناخون ھای کھ لاک قرمز جیغ زده بود افتاد
شلوار کوتاھی کھ ساق پای سفیدش رو بھ خوبی بھ نمایش گذاشتھ بود ،
.... نگاھم بالا اومد و
. نگاھم بالا اومد و روی تونیک کوتاھی کھ بیشتر شبیھ بلوز بود افتاد
نگاھم ھمین طور بالا اومدو روی شالی کھ روی شونھ ھاش
. افتاده بودو موھای بلوندش کھ باز دورش ریختھ بود
. سر بلند کردم و با دیدن چھره ی ارایش کردش متعجب شدم
لب ھای بزرگ و قرمز رنگ ، گونھ ھایی کھ بیش از حد برجستھ بود و چشم ھایی
. کھ مژه ھای بلندش ھر لحظھ ممکن بود بیفتھ
ھنوز متعجب داشتم نگاھش میکردم ، کھ نگاه سرسری بھم انداخت و
گفت : _ تورو کی راه داده اینجا ؟؟
منظورش چی بود ؟؟؟
. نگاھش روی دمپایی ھای مردونھ ی توی پام افتاد
قھقھ ای سر داد گفت : _ تو دیگھ چقدر املی ،
. بیا برو بیرون ، من نمیدونم چرا ھر گدا گدوری رو اینجا راه میدن
!..... اخمی کردم و گفتم : _ من دیانھ ام ، پرستار جدید بھارک
. در ماشین و بست و سمت در شاگرد رفت
. پوزخندی زد گفت : _ آخر اون پیر خرفت کار خودشو رو کردو توی امل رو اورد
دروباز کردو دختر بچھ ی نازی کھ روی صندلی مخصوص کودک
. نشستھ بود رو برداشت

1398/05/16 16:16

#13

ناب رمان
. با گام ھای آروم اومد سمتم و رو بھ روم ایستاد
: نگاه تحقیر آمیزی بھم انداخت و گفت
. یھ دختر دھاتی بیشتر از این نمیشھ _
. و از کنارم رد شد
. نفسم رو کلافھ بیرون دادم
!... این دیگھ چھ عجوبھ ای بود
. از دنبالش سمت سالن رفتم
. دلم میخواست بھارک رو بغل کنم
. با دیدنش یاد بچگی خودم افتادم
اینم مثل من ناخواستھ بی مادر شده ،
اما ، مادر من ، منو نخواست ،
... اما مادر بھارک
سری تکون دادم
بھارک و روی فرش نرمی کھ کنار مبل بھمن بود ،
. گذاشت گفت : _ مامان شادی بره لباس عوض کنھ زود میاد
!ابروھام از تعجب بالا پرید ، مامان شادی ؟
. این مگھ پرستار بھارک نیست
!چطور یھو مادرش شده ؟
. خنده ام گرفتھ بود
. حتما الان دلش پیش آقای قاتل بود
با یاد آوری احمدرضا ،
. مردی کھ حتی عکسش رو ھم ندیدم رعشھ ای بھ تنم افتاد

1398/05/16 16:17

#14

ناب رمان
ندیده ازش میترسیدم ،
چون کسی کھ بھ مادر بچھ خودش رحم نکنھ و با سنگدلی بھ قتل برسونھ ،
. پس حتما بلایی سرم میاره
. سمت بھارک رفتم و کنارش روی زمین زانو زدم
!... دختر نازی بود
. تاپ صورتی با شلوارک سفید تنش بود
پوستش سفید بلورین و موھای کم پشت فرفری ،
. دستھای تپلش رو توی دستھام گرفتم کھ سرش و بلند کرد
. نگاھم بھ چشمھای درشت و معصومش کھ افتاد دلم ضعف رفت
. لبخند روی لبھام نشست
سلام کوچولو _
. اخمی کرد
فھمیدم چون دفعھ اولھ داره منو میبینھ حس بیگانگی داره ،
. آروم پشت دستش رو نوازش کردم
آروم باش عزیزم ، دلت میخواد بھت یھ چیز خوشمزه بدم ؟ _
. نیشش باز شد و دندون ھای جلوش نمایان شد
. دلم طاقت نیاورد و خم شدم نرم گونھ ای سفیدش رو بوسیدم
. آروم بغلش کردم و سمت آشپزخونھ رفتم
غذایی کھ خدمتکار مخصوص بھارک درست کرده بود رو ،
. تو بشقاب مخصوصش ریختم تا سرد بشھ
. بھارک رو روی صندلی خودش گذاشتم و کمربندش رو بستم
. غذاش رو روی میز مخصوصش گذاشتم

1398/05/16 16:17

#15

ناب رمان
. قاشق و برداشتم تا دھنش بدم کھ دست دراز کرد قاشق رو از دستم کشید
لبخندی زدم و قاشق رو دست خودش دادم ،
قاشق رو زد توی سوپ و کمی از سوپ روی میز ،
پخش شد روی میز و لباس ھاش ذوق کرد و خندید ،
. از کارش خنده ام گرفتھ بود و با لذت نگاھش میکردم
. یھ قاشق توی دھنش میکرد و دو قاشق میریخت
. با صدای جیغی ترسیده از روی صندلی بلند شدم کھ نگاھم بھ شادی افتاد
. یھ تاپ گردنی بالای ناف تنش بود با یھ شورتک ، ازینکھ انقدر راحت بود تعجب کردم
اخمی کرد گفت : _ این چھ وضعھ غذا دادن بھ بچھ است ؟
. ببین چیکار کردی
. اما بچھ باید از غذا خوردن لذت ببره _
واه یعنی توی دھاتی داری بھ من درس تربیت کردن بچھ رو یاد میدی ؟ _
. رفت سمت بھارک اخمی کرد
گفت : _ دختر بد چرا خودتو کثیف کردی ؟
. بھارک لب ورچید تا گریھ کنھ ، دلم براش سوخت و رفتم سمتش
. بذار غذاشو بخوره _
شادی با دستمال دستھای بھارک و پاک کرد
. گفت : _ تو کار من دخالت نکن
. اما من قراره پرستار بھارک باشم _
. دست بھ کمر گفت : _ کی گفتھ ؟ بذار احمدرضا برگرده
. تکلیفم رو روشن میکنم
. نمیدونستم واقعا جوابش رو چی بدم
. این دختر انگار خودش رو صاحاب این خونھ و مادر بھارک میدونست

1398/05/16 16:18

#16

ناب رمان
. روسریم رو جلو کشیدم
. با حرص بھارک رو زیر بغلش زد و از آشپزخونھ بیرون رفت
. صدای گریھ ای بھارک بلند شد
. دلم برای این دختر بچھ ای معصوم سوخت
آشپزخونھ رو تمیز کردم و از آشپزخونھ بیرون اومدم. بھارک دوباره روى ھمون فرش نشستھ بود و کمى اسباب بازى
.کنارش پھن بود
:شادى با دیدنم اخمى کرد گفت
.تو کارھاى من دخالت نکن-
.اما من دارم کار خودم رو مى کنم و پرستار بھارکم-
.پوزخندى زد
!اما من قراره مادرش بشم و مطمئن باش اون وقت دیگھ نیازى نیست اینجا باشى-
.سعى کردم اداى خودش رو دربیارم و دست بھ سینھ شدم. پوزخندى زدم
.باشھ، اول برو زن باباش شو بعد اون وقت منم از خدا خواستھ از این خونھ میرم-
:دندون قروچھ اى کرد گفت
.بھتره نھار رو آماده کنى. من گرسنمھ-
.شرمنده کھ نھارم رو خوردم. تو ھم اگھ گرسنتھ برو خودت بخور-
.دختره ى دھاتى، حسابتو مى رسم-
.حرفى نزدم و سمت قفسھ ى کوچک و چوبى کنار سالن رفتم. نگاھى بھ کتابھاى داخل قفسھ انداختم
.با دیدن کتاب شازده کوچولو ذوق کرده کتاب رو برداشتم و روى زمین کنار بھارک نشستم
این دختر عجیب مظلوم و شیرین بود. شادى لباسھاش رو عوض کرده بود. دستى روى بازوى مرمریش کشیدم و کتاب رو
.باز کردم
:محو کلمات داخل کتاب بودم کھ شادى اومد و روى مبل رو بھ روئیم نشست. گفت
.تیپشو ببین

1398/05/16 16:24

#17

ناب رمان
.توجھى بھش نکردم. چند روزى بیشتر قرار نبود اینجا باشھ پس نیازى نبود باھاش گلاویز بشم
.بھارک کنار وسایل بازیش خوابش برد. آروم برش داشتم
!من نمیدونم این دختره جز آرایش کار دیگھ اى ھم بلده کھ پرستار شده؟
.سھ روزى میشد کھ توى این خونھ اومده بودم. سھ روز کسل کننده
.تنھا سرگرمى کھ داشتم ساعاتى بود کھ بھارک پیشم بود و باھاش بازى مى کردم
.دوستاى شادى اومده بودن و دوست نداشتم پایین برم. تو این سھ روز بھ حد کافى شادى مسخره ام کرده بود
.رو بھ روى آینھ ایستادم و نگاھى دوباره بھ خودم انداختم
.روسرى بلند ترکمن و بلوز و دامن ساده اى. چون لباسام گشاد بود لاغر بھ نظر مى رسیدم
.صداى بلند موزیک و خنده از پایین مى اومد. کنجکاو شدم و روى نرده ھا کمى خم شدم
.چند تا دختر وسط سالن در حال رقص بودن
.نگاھم بھ چھره ى گریون بھارک افتاد کھ حواس ھیچ *** بھش نبود. طاقت نیاوردم و آروم از پلھ ھا پایین اومدم
.سمت بھارک رفتم. با دیدنم دستھاش رو سمتم دراز کرد. بغلش کردم و سمت در سالن رفتم
.انقدر غرق بودن کھ متوجھ ى من نشدن
.از سالن بیرون اومدم. ھواى خوب بھارى خنک بود و نسیم ملایمى مى وزید. سمت تاب سفید گوشھ ى حیاط رفتم
.روى تاب نشستم و بھارک رو روى پاھام گذاشتم
:آروم با پام تاب رو تکون دادم. ھمینطور کھ تاب تکون مى خورد سرم رو خم کردم و کنار گوش بھارک گفتم
.توام مثل من وقتى بزرگ بشى چیزى از چھره ى مادرت یادت نیست اما فقط حسرت میخورى کھ توى این دنیا نیست-
میگن من مادر دارم اما چرا پس نیدمدش؟ چرا تو زندگیم نبود؟
.توى بغلم وول خورد. زیر گردنش رو بوسیدم
.صداى خنده اش بلند شد. لبخندى روى لبم نشست. چشم ھام رو بستم. دوباره دلتنگ بى بى و غرغرھاى ھر روزه اش شدم
ً دق مى کرد
.آخ بى بى اگھ شادى رو مى دید حتما
:با صداى خنده ى چند نفر چشمھام رو باز کردم. نگاھم بھ دوستھاى شادى افتاد. یکیشون گفت
.واى شادى، این امل از کجا اومده دیگھ؟ خداى من تیپشو ببین

1398/05/16 16:24

#23

ناب رمان
.دنبالش راه افتادم. رو پاشنھ ى پا چرخید. چون کارش یھویى بود رفتم تو سینھ اش
.محکم بازومو گرفت و فشارى بھش آورد. از درد اخمى میون ابروھام نشست
:سرش و روى صورتم خم کرد گفت
کوچولو، مثل موش دنبال من و کاراى من نباش تا راپورت بدى بھ اونا ... فھمیدى؟ -
.چون ھیچ *** تو رو آدم حساب نمى کنھ. تمام عمرت رو تو یھ دھکوره زندگى کردى پس ھواست باشھ
.محکم بازومو ول کرد. با اون یکى دستم بازومو ماساژ دادم
.لبم رو محکم لاى دندونم گرفتم تا بغضم نشکنھ. گوشى رو برداشت
سلام ... بلھ دیشب رسیدم ... آره دیدمش، بھتر از این نبود بفرستى خونھ ى من؟ ... من کھ گفتم این بچھ پرستار داره ... -
.باشھ امشب خستھ ام
:نمیدونم آقاجون چى گفت کھ بى حوصلھ گفت
باشھ شب میایم ... باشھ نمیارمش ، کارى ندارین؟-
.گوشى رو بدون خداحافظى قطع کرد. رفت سمت پلھ ھاى طبقھ ى بالا
.کنار بھارک نشستم و عروسکش رو برداشتم. صدامو بچھ گونھ کردم و بھ جاى عروسک شروع بھ صحبت کردم
.بعد از چند دقیقھ از پلھ ھا پایین اومد. گوشیش دستش بود و عصبى داشت بھ شخص پشت تلفن چیزى رو توضیح مى داد
!میلانى دو ھفتھ نبودم، چرخوندن یھ رستوران آنقدر دردسر داره؟-
(ویدیا (دیـانہ] ,86

1398/05/16 16:50

.نگاھى بھم انداخت
!خودت مواظب بھارک باش دختره ى امل دھاتى-
.و بھ سمت پلھ ھاى بالا رفت. شونھ اى بالا دادم. رفتم سمت بھارک. تا بعدازظھر خودم رو مشغول بھارک کردم
.بعدازظھر بھارک و حموم کردم. تاپ شلوارک لى سفید و آبى تنش کردم
.موھاى کمش رو خرگوشى بستم و جوراب و کفشھاى عروسکیش رو پاش کردم
.نمیدونستم چى بپوشم. جز ھمون مانتو مانتوى دیگھ اى نداشتم
.مجبور حموم کردم و لباس زیرھاى ساده ام رو پوشیدم. نم موھام رو گرفتم. ھمون طور خیس بافتم و زیر مانتوم کردم
.مانتوى ساده و نخیم رو پوشیدم. روسریم رو سفت دور سرم پیچیدم. بھارک و بغل کردم و از پلھ ھا پایین اومدم
.شادى با دیدنم پوزخندى زد
:توجھى بھش نکردم. در سالن باز شد و آقاى قاتل وارد سالن شد. مستقیم سمت پلھ ھا رفت گفت
.شادى بیا لباس ھام رو آماده کن-
.شادى خوشحال از روى مبل بلند شد
متعجب بودم از اینکھ یھ لباس آماده کردن انقدر خوشحالى داره؟؟
(ویدیا (دیـانہ] ,86

1398/05/16 18:23

:صداى خنده ى شادى تا پایین مى اومد کھ بلند مى گفت
!نکن، نکن-
.کنجکاو شده بودم کھ براى چى میگھ نکن اما بھ من ربطى نداشت
بعد از نیم ساعت آماده از پلھ ھا پایین اومد. کت و شلوار براق مشکى پوشیده بود و موھاى کوتاھش رو یک طرف سرش
.شونھ کرده بود
کنار شقیقھ ھاش تارھای کمی سفید داشت کھ جذاب ترش کرده بود
.با اینکھ شاید چھره اى جذاب نداشتھ باشھ اما ابھت چھره اش باعث میشد تا ناخواستھ ازش دورى کنى
:سمت در سالن رفت گفت
.چرا نشستى؟ پاشو-
.از روى مبل بلند شدم و بھارک رو بغل کردم و دنبالش راه افتادم

1398/05/16 18:24

:رفت سمت ماشینش. در سمت خودش رو باز کرد. نگاھى بھ سر تا پام انداخت گفت
!ھمینم مونده بود با یھ دختر بچھ ى دھاتى توى جمع دیده بشم-
من نمیدونم عمو براى چى باید تو رو بیاره خونھ ى من ... لابد داره کارى کھ دخترش کرده بود رو با آوردن تو جبران مى
کنھ؛
.سوار شو
با دادش از ترس چشم ھام رو بستم و در سمت دیگھ ى ماشین و باز کردم و بھارک رو روى صندلى مخصوصش گذاشتم و
.خودم عقب ماشین جا گرفتم
.با ریموت در حیاط و باز کرد و با سرعت ماشین از حیاط خارج شد. ترسیده گوشھ ى لبم رو بھ دندون گرفتم
.دوباره باید بھ اون خونھ مى رفتم و أدم ھایى کھ دوستشون نداشتم و ھیچ حسى بھشون نداشتم رو مى دیدم
.ھوا تاریک شده بود. ماشین و کنار در خونھ نگھداشت. از ماشین پیاده شدم و بھارک رو بغل کردم
.رفت سمت در و زنگ آیفون رو زد
.در با صداى تیکى باز شد. در و باز کرد و بھ داخل رفت
.با گام ھاى نا متعادل و استرس وارد حیاط شدم

1398/05/16 18:25

یدیا (دیـانہ] ,86

1398/05/16 18:25

.با گام ھاى نا متعادل و استرس وارد حیاط شدم
(ویدیا (دیـانہ] ,86

1398/05/16 18:26

پارت_74#
چراغ ھاى پایھ کوتاه روشن بود و فواره رو باز کرده بودن. با گام ھاى محکم و استوار رفت سمت در سالن اما من ھنوز
.آروم راه مى رفتم
:برگشت گفت
.دارى استخاره مى کنى؟ ... زود باش-
ً پنجاه سال تو چھارچوب در نمایان شد
.پوووف این دیگھ چقدر بد اخلاقھ!! در سالن باز شد. زنى تقریبا
:با دیدن ما لبخندى زد گفت
احمدرضا نیومده چرا انقدر اخم کردى؟-
:تن صداش و پایین آورد گفت
.توھم جاى من باشى عصبى مىشى. نیومده زنگ زده احضارم کرده ... اینم از تحفھ اى کھ انداختھ وبال گردن من-
.زن نگاھش چرخید و روى من ثابت موند. قدمى برداشت و رو بھ روم قرار گرفت
:ناخواستھ قدمى بھ عقب گذاشتم کھ دستش و سمتم دراز کرد گفت

1398/05/16 18:26