???
??
?
#پارت_20
#ازدواج_اجباری
اصلا هواسم نبود که دانیال هنوز ایستاده و مثل همیشه با سیاوش صمیمی حرف میزدم جوری که کسی که ما رو نمیشناخت فکر میکرد عاشق و معشوق هستیم اما حقیقت این نبود اون برای من یه حامی بود درست موقعی که خانواده ام رو تو اون تصادف لعنتی از دست دادم و داداشی که جونم بهش وصل بود من رو ترک کرد و برای همیشه از ایران رفت سیاوش شد پشت و پناهم حتی با وجود وضعیت بد مالی که داشت!
وقتی باهاش خداحافظی کردم قطره اشکی که روی گونم افتاده بود رو پس زدم ، صدای دانیال بلند شد:
_نگو کاره ات اینه واقعا بدکاره ای!
با شنیدن این حرف دانیال برای یه لحظه خشکم زد اما با دیدن پوزخند روی لبهاش با خشم بهش خیره شدم و فریاد زدم:
_هواست به حرف هایی که میزنی هست!؟
_اینجا چخبره!؟
با شنیدن صدای امیربهادر با عصبانیت به سمتش برگشتم و داد زدم:
_بهتره از این پسره ی الدنگ و زنش بپرسی چی از جون من میخوان چند سال پیش من عاشقت نبودم بهت گفتم نه پست زدم چرا باید بخاطر این بد کاره خطاب بشم!؟
امیربهادر عصبی اخماش رو تو هم کشید و داد زد:
_چی!؟
به سمت امیربهادر برگشتم کامل و گفتم:
_اگه قراره همینجوری پیش بره من برمیگردم اصلا حوصله ی جنگ و اعصاب ندارم مطمئن باش اون قرارداد کوفتی تموم بشه برای همیشه میرم و حتی لحظه ای مکث نمیکنم
تموم مدت امیربهادر با خشم و عصبانیت مثل خودم بهم خیره شده بود وقتی حرف هام تموم شد از آشپزخونه خارج شدم و به سمت بیرون رفتم
به اندازه کافی اعصابم خراب شده دانیال و دنیا فقط داشتند عصبیم میکردند خودم به اندازه کافی مشغله داشتم و همین باعث میشد حرصم بیشتر بشه با شنیدن حرف هاشون جوری رفتار میکردند انگار من خودم عمدا به سمت امیربهادر اومدم
?
??
???
1399/06/12 21:57