The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

همسرانه🔞🔞🔞

44 عضو

???
??
?


#پارت_5
#ازدواج_اجباری

دستش بالا رفت با چشمهای گرد شده از ترس به چشمهاش خیره شدم نمیدونم چی تو چشمهام دید که مشتش رو محکم به دیوار کنارم کوبید و گفت:
_لعنتی
همچنان سر جام ایستاده بودم و با ترس به حرکتاش خیره شده بودم که صدای خشنش کنار گوشم بلند شد
_زود باش گمشو از جلوی چشمهام
هنوز حرفش رو کامل درک نکرده بودم که صدای فریادش بلند شد
_گمشو تا یه بلایی سرت درنیاوردم
با شنیدن این حرفش سریع از زیر دستش فرار کردم و به سمت اتاقی که طبقه ی بالا بودم رفتم داخل اتاق که شدم اجازه دادم اشکام روی صورتم جاری بشند چقدر پست شده بود چجوری میتونست با من اینجوری رفتار کنه
چرا انقدر عوض شده بود با فکر کردن به این موضوع پوزخندی روی لبهام نشست انگار یادم رفته بود باهاش چجوری رفتار کرده بودم و چجوری تحقیرش کرده بودم ، ذهنم پر کشید به گذشته به موقع هایی که مادرم پدرم زنده بودند و یه داداش داشتم که تا سر حد مرگ بهم وابسته بودیم ، موقع دانشگاه با یه پسر به اسم امیربهادر کلکل داشتیم و همین بود شروع رابطه ی عاشقانه ی ما! خیلی روزای خوبی داشتیم تا اینکه پدر و مادرم فوت شدند تو اون تصادف لعنتی که داداشم من رو مقصر میدونست
داداشم بدون اینکه حتی برای یه لحظه به من فکر کنه گذاشت رفت حتی ذره ای براش مهم نبودم ، طلبکار ها تموم اموال بابا رو مصادره کردند مجبور شدم با پول کمی که داشتم یه خونه تو پایین شهر بگیرم و با کار کردن تو خونه این و اون پول شبم رو دربیارم ، چون با مدرک ناقص و نداشتن پارتی هیچکس بهم کار نمیداد.
بعد یه مدت طولانی بلاخره برگشتم دانشگاه ، امیربهادر خیلی داغون شده بود بخاطر اینکه یه مدت ازم بیخبر بود اون پسر پولدار و اصیلی بود که هر دختری آرزوی ازدواج باهاش رو داشت اما من حالا یه دختر یتیم و بیکس و کار بودم میدونستم خانواده اش من رو قبول نمیکنند


?
??
???

1399/06/12 03:06

?پارتهای امروز☺☺

1399/06/12 11:20

???
??
?


#پارت_6
#ازدواج_اجباری

برای همین مجبور شدم با بدترین کلمه ها و گفتن دروغ اون رو از خودم دور کنم بهش گفتم عاشقش نبودم هیچوقت ازش متنفر بودم فقط بخاطر شرطبندی باهاش بودم اون و جلوی همه خورد کردم ولی خودم بیشتر از همه خورد شدم ، اون روز هیچ چی بهم نگفت فقط یه نگاه بهم انداخت و گذاشت رفت منم برای همیشه از اونجا انتقالی گرفتم ، دیگه بعد اون هیچوقت ندیدمش حالا که چهار سال از اون روز میگذشت اون شب دیدمش و اون ازم بدترین انتقامی رو که میتونست گرفت ، هنوزم با اون کار دیشبش عاشقش بودم
درست مثل سال ها پیش هنوز عشقم نسبت بهش کم نشده بود ، کاش میتونستم این قرار داد رو فسخ کنم من چجوری میتونستم طاقت بیارم
_الان چرا داری گریه میکنی !؟
با شنیدن صدای امیربهادر سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم و گفتم:
_بزار من برم
با شنیدن این حرف من چشمهاش سرد شد و با صدای خشن و ترسناکی گفت:
_هیچ جایی نمیتونی بری
_من نمیخوام باهات باشم بودن با تو من رو زجر میده میفهمی!؟
به سمتم اومد پوزخندی زد و گفت
_برام مهم نیست زجر کشیدنت.
_میخوای انتقام بگیری!؟
_حتی لیاقت انتقام گرفتن رو هم نداری
از روی تخت بلند شدم به سمت کمد رفتم مانتوم رو برداشتم و پوشیدم که صداش بلند شد
_کجا
به سمتش برگشتم و گفتم
_خونه نکنه مشکلی داری!؟
_هیچ جا نمیتونی بری
نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم:
_ببین طبق اون سفته هایی که دستت هست من نمیتونم از دستت فرار کنم پس لزومی نداره بترسی ، درضمن تو اون قرارداد نوشته نشده که من باید حتما اینجا زندگی کنم درسته!؟
خواست حرفی بزنه ولی پشیمون شد دستی داخل موهاش کشید و گفت:
_میتونی بری
لبخند پیروزمندانه ای زدم که با حرف بعدیش لبخند روی لبهام ماسید!
_فردا همینجا باش دوباره میخوام تو تخت بهم برسی
حالا اون بود که داشت با پیروزی بهم نگاه میکرد


?
??
???

1399/06/12 11:20

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1399/06/12 11:21

???
??
?


#پارت_7
#ازدواج_اجباری

_من فردا نمیتونم بیام
با شنیدن این حرف من اخماش رو تو هم کشید و گفت:
_چرا اون وقت
_شب کارم نمیتونم بیام من ...
با شنیدن این حرف من چشمهاش قرمز شد رگ گردنش برجسته به سمتم هجوم آورد و دستش رو روی گلوم گذاشت و محکم فشار داد جوری که از شدت خفگی اشک تو چشمهام جمع شد با صدایی ترسناک و خشن گفت:
_که شب کاری آره که نمیتونی بیای من راضیت نمیکنم میخوای به بقیه سرویس بدی آره!؟
دستم رو به سختی بالا آوردم و روی دستش گذاشتم داشتم خفه میشدم از فشار دستش ، نمیدونم چی تو صورتم دید که دستش رو برداشت افتادم به سرفه پسره ی روانی رسما زده بود به سرش داشت من رو میکشت! به سختی گفتم
_تو یه روانی هستی
و دوباره به سرفه افتادم وقتی حالم بهتر شد با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم و گفتم
_اون پولی که بابت قرارداد ازت گرفتم برای پول اجاره خونه و قرض هایی که داشتم تموم شد میفهمی روانی ، بخاطر خرج و مخارج خودم مجبورم کار کنم شبا پرستار یه آدم فلج هستم میتونم آدرس جایی که کار میکنم رو بهت بدم
بعد تموم شدن حرفم خم شدم و از روی زمین کیفم رو چنگ زدم و خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و گفت:
_از کجا باید حرفت و باور کنم!؟
بهش خیره شدم و با سردی تمام گفتم
_لزومی نداره تو بخوای من و باور کنی یا نه میفهمی!؟
با شنیدن این حرفم انگار دوباره عصبی شد که با صدای بلندی فریاد زد
_جواب من و بده تا سگ نشدم یه بلایی سرت درنیاوردم
منم مثل خودش کم نیاوردم و با خشم داد زدم
_نمیخوام جوابت و بدم اون روی سگت بالا بیاد مثلا میخوای چ غلطی بکنی من و بکشی!؟ خوب بکش راحتم کن فکر کردی از مردن میترسم
_حتی لیاقت مردن هم نداری!
با شنیدن این حرفش شکسته شدن قلبم رو فهمیدم اما سعی کردم به روی خودم نیارم اون نباید میفهمید تا چ اندازه من و خورد کرده


?
??
???

1399/06/12 11:21

???
??
?


#پارت_8
#ازدواج_اجباری

_بازوم رو ول کن میخوام برم!
_دیگه حق نداری جایی کار کنی همین الان زنگ بزن بگو نمیتونی بری زود باش
با شنیدن این حرفش از کوره در رفتم و فریاد زدم
_هیچ میفهمی چی داری میگی من چجوری زنگ بزنم بگم نمیتونم بیام هان خرج و مخارجم رو از کجا بیارم من ...
وسط حرفم پرید و گفت
_مگه تو ننه بابا نداشتی!؟
با شنیدن این حرفش بهت زده بهش خیره شدم انگار برای یه لحظه نفس کشیدن یادم رفت اگه من مامان و بابام زنده بودن به این وضع نمیفتادم
_مگه داداش نداشتی پدر و مادر نداشتی از یه خانواده ی پولدار نبودی!؟
سرم رو پایین انداختم نمیخواستم بهش چیزی بگم بهش وگرنه میفهمید چرا پسش زدم اون نباید میفهمید اونم بعد از گذشت این همه سال
صدای قهقه اش بلند شد سرم و بلند کردم داشت عین دیوونه قهقه میزد وقتی خنده اش تموم شد گفت:
_این رو هم دروغ گفته بودی ، تو بیکس و کار بودی حتی خانواده هم نداشتی
دلم میخواست داد بزنم من خانواده داشتم اون موقع بی *** و کار نبودم الان بی *** و کار شدم
عصبی بهم خیره شد و گفت:
_جواب من و بده!
_بسه تمومش کن
_چیه از شنیدن دروغات خجالت کشیدی!؟
کلافه نفسم رو بیرون دادم زل زدم به چشمهاش
_باشه قبول من دروغ گفتم ، الان چی عوض میشه بعد از این همه سال بخوای دروغای من رو تک تک دربیاری چ سودی برات داره!؟
_باعث میشه تنفرم نسبت بهت زیاد بشه!


?
??
???

1399/06/12 11:22

???
??
?


#پارت_9
#ازدواج_اجباری

بلاخره تونستم برگردم خونه البته بعد از کلی کلنجار رفتن با امیربهادر نمیدونستم بعد از این همه سال میخواد چیکار کنه چی بهش میرسه با این کاراش اما این رو هم خوب میدونستم که فقط میخواست من رو اذیت کنه و انتقام بگیره ، پوزخندی روی لبهام نشست انتقام از منی که دیگه هیچ چیزی واسه از دست دادن نداشتم زیادی خنده دار بود
با شنیدن صدای داد و بیداد از فکر و خیال به امیربهادر بیرون اومدم بلند شدم در پنجره رو کمی باز کردم طبق معمول همسایه جدید داشت زنش رو کتک میزد چرا چون مرتیکه سادیسم داشت *** با دیدن بقیه که داشتند بیخیال به این مهلکه نگاه میکردند و هیچکس قصد جدا کردنشون رو نداشت خونم به جوش اومد از اتاق زدم بیرون
_هی مرتیکه داری چ غلطی میکنی ولش کن!
با شنیدن صدام سرش رو بلند کرد و با چشمهای قرمز شده اش بهم خیره شد و خمار کشیده گفت:
_چی میگی زنیکه تو ...
وسط حرفش پریدم
_هوی هوی درست صحبت کن تا همینجا دخلت رو نیاوردم
با شنیدن این حرف من شروع کرد به خندیدن مرتیکه ی معتاد من اگه امشب حال تو یکی رو جا نیارم اسمم جانا نیست!
به سمتش رفتم و قبل از اینکه بفهمم مشت محکمی بهش زدم که تعادلش رو از دست داد و پرت شد روی زمین با ترس داشت بهم نگاه میکرد که لگد محکمی بهش زدم و گفتم
_معتاد عوضی کافیه یکبار دیگه ببینم دست رو زنت بلند کردی تا زنده زنده آتیشت بزنم
به سمت زن رفتم دستم رو به سمتش گرفتم و کمکش کردم تا بلند بشه
با چشمهای پر از اشک کبود شده اش بهم خیره شد و مظلوم گفت:
_ممنونم



?
??
???

1399/06/12 11:22

???
??
?


#پارت_10
#ازدواج_اجباری

دلم به حالش سوخت اما تقصیر خودش بود که به اون مرتیکه ی پرو رو میداد به چشمهای پر از اشکش خیره شدم و گفتم:
_بهتره بهش رو ندی تو هم از حقت دفاع کن اگه اون کتکت زد تو هم از خودت دفاع کن اون و بزن نمیتونی تا آخر عمرت ازش کتک بخوری و دم نزنی
بعد تموم شدن حرفم به سمت خونه ی خودم حرکت کردم که صدای زن صاحبخونه اومد:
_هی تو وایستا ببینم
با شنیدن صداش ایستادم به سمتش برگشتم و دست به سینه بهش خیره شدم و گفتم:
_زود باش کارت رو بگو!
_کی میخوای اجاره ی عقب افتادت رو بدی
_امروز فرداس میدم زیاد جوش نزن تو به شوهرت گفتم
عصبی شد با شنیدن این حرفم بدون توجه بهش به سمت خونه ام حرکت کردم حوصله ی شنیدن زر زر هاش رو نداشتم این زن فکر میکرد همه به شوهرش چشم دارند ، یکی نبود بهش بگه آخه شوهر کچل و بد تیپ تو رو کی دوست داره که ما بهش چشم داشته باشیم زنیکه خل مشنگ.
* * * * * *
روی تخت منتظر آقا نشسته بودم یه لباس خواب خیلی س*ک*سی داده بود که بپوشم میدونستم قصدش از اینکارا فقط اینه من و عصبی کنه اخه این چی بود کلافه سرم رو تکون دادم من نباید عصبی میشدم یا حرفی میزدم خودم این رو خوب میدونستم که وظیفه ی من چیه!
با باز شدن در اتاق حس کردم تنم لرزید از ترس یا هیجان نمیدونم!


?
??
???

1399/06/12 11:22

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

?برای جلوگیری از ترک خوردن شکم دوران بارداری از همان زمانی که شکم شما شروع به بزرگ‌تر شدن کرد، هر روز با مقداری روغن زیتون پوست آن را چرب کنید و آن را به آرامی ماساژ دهید.

1399/06/12 13:33

? علت ابتلا به سوزش بعد از نزدیکی

▼دلیل مستعد بودن زنان به عفونت ادراری به طور کامل مشخص نیست. مجرای ادرار، لوله ای که از طریق آن ادرار از مثانه خارج می شود، در زنان کوتاه تر از مردان است. این مسئله باعث می شود که باکتری ها از مثانه سریعتر و آسان تر نفوذ کنند (علت و درمان درد زیر شکم در زنان)

مجرای ادراری زنان نزدیک به مقعد است بنابراین به باکتری ها اجازه می دهد به مجرای ادرار برسند

1399/06/12 13:34

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

? سردی رحم عامل تشکیل کیست وفیبروم می باشد.

❍خوراکی هایی که زنان را سرد می کند:
مزاج زنان سردتر از مردان است و برای حفظ سلامتی خود باید نکات لازم را رعایت کنند.

❍ زنان برای حفظ سلامتی خود از مصرف بی‌رویه ماست، دوغ، خیار گوجه و کاهو، ماکارونی، سالاد الویه و حلیم پرهیز کنند

❍ زنان در دوران قاعدگی باید توجه داشته باشند که از موادغذایی با طبیعت سرد کمتر استفاده کنند یا آن را همراه با مصلحش مصرف کنند
مانند مصرف عسل با شیر به دلیل اینکه عسل دارای طبیعت گرم و شیر دارای طبیعت سرد است و عسل اثرات سوء شیر را خنثی می‌کند.

❍ بدن زنان در دوران قاعدگی سردوتر می شود به دلیل اینکه خون دارای طبیعت گرم است که از دست دادن آن در این دوران موجب افزایش سردی بدن می‌شود.

❍ زنان از نشستن در جاهای خیلی سرد یا خیلی گرم پرهیز کنند.

1399/06/12 13:35

⚠️⚠️خانومایی که خیلی اسراربه ساخت گروه میکردن قول داده بودم وقتی ممبرها به 500رسید گروه بسازم بالاخره باهمه مشغله هام اراده کردمو به عشق دوستای خوبم یه گروه ساختم اینم لینکش ?

1399/06/12 16:29

nini.plus/zanashoye

1399/06/12 16:29

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

✅جهت #تسهیل_عادت_ماهیانه
و جلو انداختن آن
عرق رازیانه و بومادران و بابونه مصرف کنید

✅سرکوب #میل_جنسی_آقایان

دمنوش رازیانه و رازک بسیار مفید است.

1399/06/12 17:38

? 4 چیز که نوع عادت ماهیانه درباره شما می گوید

❶ عادت ماهیانه نشدن: نشانه سندرم تخمدان پلی کیستیک، چربی بدنی کم، اختلال عملکرد تیروئید، استرس. شایع ترین دلیل قطع عادت ماهیانه واضح است: بارداری یا یائسگی.

❷ عادت ماهیانه دردناک: نشانه آندومتریوز، فیبروئید، زخم واژینال.

❸ عادت ماهیانه شدید: نشانه فیبروئید ها، هموفیلی، عدم تعادل هورمونی.

❹ عادت ماهیانه نا منظم: نشانه فیبروئید، عدم تعادل هورمونی، پولیپ

1399/06/12 19:47

???
??
?


#پارت_11
#ازدواج_اجباری


به سمتم اومد نگاهی به اندامم انداخت
_خیلی س*ک*سی شدی تو این لباس اما حیف حتی دلبری هم بلد نیستی نمیتونی یه مرد رو چجوری راضی کنی
با شنیدن این حرفش حرصی شدم الان داشت به من میگفت دلبری بلد نیستم ، بهتر بود تشنه اش کنم بعدش ولش کنم تا بمیره با فکر کردن به این موضوع لبخند شیطانی روی لبهام نشست با عشوه بلند شدم و با لوندی خاصی به سمتش رفتم دستم رو روی سینه ی ستبرش گذاشتم و با ناز لب زدم
_دوست داری موقع س*ک*س برات دلبری کنم یا قبلش
چشمهاش خمار شد
_جفتش ، اما توی امل عرضه اش رو نداری
حرصم گرفت دلم میخواست با شنیدن این حرفش فکش و بیارم پایین مرتیکه ی پرو اگه عرضه ندارم چجوری چشمهات از شدت ش*هوت خمار شده داره دو دو میزنه ولی فعلا وقتش نبود لبخندی بهش زدم و دکمه ی پیراهنش رو باز کردم لبهام رو روی سینه اش گذاشتم و بوسه ای زدم که صدای خمارش بلند شد:
_میخوای توی ناوارد امشب برام دلبری کنی جوجو
سرم رو بلند کردم به چشمهاش زل زدم
_چرا که نه
با شنیدن این حرفم خم شد روی لبهام بوسه ی کوتاهی زد که آهی کشیدم با شنیدن صدای آه کوتاه من انگار کنترلش رو از دست دادم هولم داد روی تخت و خودش خیمه زد روی من
شروع کرد به بوسیدن قفسه سینه ام با صدای بلندی داشتم اه ناله میکردم بلند شد از روم پیراهنش رو از تنش در آورد و با صدای پر از لذت خش دار گفت:
_دوست دارم امشب جرت بدم اونم خشن
با شنیدن این حرفش ترسیدم ، امیربهادر واقعا تو رابطه خشن بود
این رو تو رابطه ای که اولین بار باهاش داشتم فهمیدم ، خواستم چیزی بگم که روم خیمه زد و با قرار گرفتن لبهاش روی لبهام خفه خون گرفتم دستش به سمت ش*ورتم رفت که نالیدم
_امیربهادر
_هیش نرین تو حالم امشب میخوام ببرمت فضا!
_من پریودم
پوزخندی زد و با کاری که کرد چشمهام گرد شد انگشتش رو بالا آورد و گفت
_اما اثری از خون نیست خوشگل خانوما اصلا دروغگوی خوبی نیستی
و به کارش ادامه داد تا صبح مشغول بود باهام!


?
??
???

1399/06/12 21:54

???
??
?


#پارت_12
#ازدواج_اجباری

_از فردا وسایلت رو جمع کن و آماده باش میام دنبالت قراره از این به بعد اینجا زندگی کنی!
_من نمیتونم بیام اینجا زندگی کنم پس بهتره فکر کردن به این موضوع رو ...
وسط حرفم پرید:
_ازت نپرسیدم میای یا نه بهت گفتم آماده باش درسته!؟
_ببین قرارداد ...
_من نگفتم چی داخل قرارداد نوشته شده یا نه کاری که گفتم رو بکن من کاری که بخوام رو انجام میدم مطمئن باش!
این بشر چقدر زبون نفهم بود دیگه واینستادم به حرف هاش گوش بدم چون واقعا حرف هاش عصبی کننده بود
* * * * *
صدای نفس بلند شد
_حالا میخوای چیکار کنی!؟
_چاره ای ندارم جز رفتن به خونه اش اون یه زورگو اگه حتی من بگم نمیام اون کار خودش رو میکنه انقدر قدرت و نفوذ داره که هر کاری دلش خواست انجام بده
_نمیخوای بهش واقعیت رو بگی شاید تو رو بخشید و ...
_نه اون نباید بفهمه ،بفهمه که چی چی عوض شده مگه همه چیز مثل قبل منتها اینبار اون برگشته تا از من انتقام بگیره
_درسته تو اشتباه کردی اما گناهکار نیستی که بخواد ازت انتقام بگیره.
_بیخیال نمیخوام دیگه به این چیزا فکر کنم روح و روانم به اندازه کافی خراب شده بهتره برم وسایلم رو جمع کنم
بلند شدم که نفس هم بلند شد با ناراحتی بهم خیره شد و گفت:
_کاش میتونستم کمکت کنم
_هیچکس جز خودم نمیتونه کمکم کنه.


?
??
???

1399/06/12 21:54

به درخواست مکرر شما هرروز ده پارت ازرمان ازدواج اجباری گذاشته میشود ??

1399/06/12 21:55

???
??
?


#پارت_13
#ازدواج_اجباری

تموم وسایلم رو جمع کرده بود پول صاحب خونه رو هم کامل دادم چمدونم رو برداشتم که صدای زنگ موبایلم بلند شد:
_بله بفرمائید!؟
صدای خش دار و بم امیربهادر بلند شد:
_بیا کنار در منتظرتم
و بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من باشه قطع کرد متعجب به گوشی خیره شدم اون آدرس اینجارو از کجا میدونست من که بهش آدرس نداده بودم ، خوب معلوم بود اون انقدر نفوذ داشت که خیلی راحت بفهمه من کجا زندگی میکنم پوزخندی به خودم زدم و با برداشتن چمدونم از خونه زدم بیرون امیربهادر کنار در منتظرم ایستاده بود به سمتم اومد چمدونم رو گرفت و حرکت کرد پشت سرش حرکت کردم داشتیم از کوچه رد میشیدیم که صدای احمد یکی از پسرای لات کوچه بلند شد
_به ما پا نمیدادی نگو با اون بالا بالاها میپریدی انگار ما خار داشتیم.
دوست داشتم گردنش رو خورد کنم اما حیف که امیربهادر همراهم بود ، اصلا حتی بهش نگاه هم نکردم امیربهادر هم مثل سیب زمینی بود حتی عیرتی هم نداشت ، چه توقعی داشتم من ازش برام غیرت خرج کنه اون.

* * * * *
_اینجا اتاقت!
_باشه
_بدون اجازه من حق نداری از خونه خارج بشی
سرم رو به نشونه ی تائید تکون دادم که ادامه داد:
_هر کاری خواستی انجام بدی قبلش به من خبر میدی
_تموم شد!؟
به چشمهام خیره شد و سرد گفت:
_نه
دست به سینه بهش خیره شدم که ادامه داد:
_هر موقع تو هر زمانی که خواستم بدون آوردن هیچ بهانه ای باید آماده ی تمکین کردن باشی فهمیدی!؟
_باشه


?
??
???

1399/06/12 21:55

???
??
?


#پارت_14
#ازدواج_اجباری

با بیرون رفتنش از اتاق نفسم رو راحت بیرون دادم چقدر حرف میزد این بشر اصلا معلوم نبود من رو بخاطر قرارداد آورده انتقام یا اینکه نقش همسرش رو براش بازی کنم کلا فهمیدن این بشر خیلی سخت بود اون هم برای من!
بیخیال فکر کردن بهش چشمهام رو بستم

* * * * *
کنار تلویزیون نشسته بودم مشغول دیدن فیلم بودم که صدای امیربهادر از پشت سرم بلند شد
_پاشو آماده شو!
با شنیدن این حرفش بلند شدم بهش خیره شدم و گفتم:
_کجا!؟
_قراره بریم مسافرت برو وسایلت رو برای چند روز آماده کن.
_باشه
و بدون اینکه هیچ سئوال دیگه ای بپرسم به سمت اتاقم رفتم این روزا عادت کرده بودم فقط ساکت به حرفش گوش بدم تا تموم شدن این قرارداد لعنتی بعد از اینکه چند تا لباس برداشتم داخل چمدون گذاشتم مانتوم رو پوشیدم و از اتاق خارج شدم
امیربهادر کنار پله ها منتظرم ایستاده بود نگاهی به سر تا پام انداخت با دیدن چهره ی بدون آرایشم پوزخندی زد و گفت:
_حداقل یه چیزی میمالیدی به صورتت بشه نگاه کرد
میدونستم از آرایش کردن من متنفره و الان این حرف هارو فقط برای در آوردن حرص من میزنه ، لبخندی بهش زدم و گفتم:
_عادتت ندارم برای هر کسی که تو خیابون میبینم آرایش کنم!
رسما داشتم بهش تیکه مینداختم با شنیدن این حرف من از سرش داشت دود بیرون میزد.


?
??
???

1399/06/12 21:56

???
??
?


#پارت_15
#ازدواج_اجباری

به سمتم خیز برداشت و گلوم رو محکم گرفت و با عصبانیت بهم خیره شد
_مواظب حرف هایی که میزنی باش ج*ن*ده خانوم تو فقط برای ارض*ای من استخدام شدی و بهت پول دادم وگرنه هیچ ارزش دیگه ای نداری اگه شخص خاصی برام بودی بهت نمیگفتم آرایش کن چون از آرایش کردن زن ها متنفرم اما برای ج*ن*ده های خیابونی مثل پشیزی ارزش قائل نیستم
بعد تموم شدن حرف هاش گلوم رو ول کرد که به سرفه افتادم چشمهام پر از اشک شده بود امیربهادر بدون توجه به حال و روزم فقط حرف بار من کرده بود کاش هیچوقت پشیمو نشه کاش!
به سختی لب باز کردم
_چون خودم رو اجاره دادم و برای یکسال صیغه ی ادم پستی مثل تو شدم دلیل نداره که اعتقادات خودم رو نادیده بگیرم تو ‌...
امیربهادر قهقه ی بلندی زد میون خنده بریده بریده گفت
_اعتقادات!
وقتی خنده اش تموم شد خیلی جدی زل زد بهم و گفت
_جک تعریف نکن دخترجون تو اگه خیلی پایبند اعتقادات بودی خودفروشی نمیکردی ، حالا هم زود باش راه بیفت نمیخوام بخاطر شنیدن کسشعرات تو دیر برسم
و خودش زودتر از من راه افتاد بلاخره یه روزی پشیمون میشی اما امیدوارم اون روز دیر نباشه!
وقتی ماشین حرکت کرد تموم مدت چشمهام رو بسته بودم دلم نمیخواست باهاش همکلام بشم انقدر تو این چند ساعت بهم زخم زده بود که اصلا تحمل دیدن صورتش رو هم نداشتم
_رسیدیم چشمهات و باز کن
با شنیدن صداش چشمهام رو باز کردم نگاهم به ویلای روبروم افتاد ویلایی که سال ها قبل همراه امیربهادر یه روز بدون خبر دادن به بقیه اومدیم و کلی خوش گذروندیم چه روزای خوب و عاشقانه ای داشتیم اینجا با باز شدن در ویلا ماشین رو برد داخل یه تعداد ماشین هم پارک بود که هدس میزدم دوست های امیربهادر باشند
_به همه گفتم خدمتکار شخصی من هستی هیچکس نباید بفهمه زیرخواب منی فهمیدی!؟
با شنیدن این حرفش دلم شکست اما فقط به تکون دادن سرم اکتفا کردم توقع داشتم من رو نامزدش معرفی کنه پوزخندی به خیالاتم زدم و از ماشین پیاده شدم
_چمدونت رو بردار!
و بدون توجه به من حرکت کرد عجب ادم بیشعوری بود ولی درسته از من متنفری اما چلاق که نیستی کمکم کنی چمدون داغونم رو برداشتم و به سمت ویلا رفتم


?
??
???

1399/06/12 21:56

???
??
?


#پارت_16
#ازدواج_اجباری

همین که داخل شدم صدای جیغ و داد بقیه بلند شده بود داشتند حرف میزدند و میخندیدند بین دوست هاش چشم چرخوندم تنها کسایی رو که شناختم نیاز بود و دانیال که هم دانشگاهی ما بودند و همیشه پایه شیطنت های ما چقدر روز های خوبی بودند که حیف شدند
_نمیخوای این جیگر و معرفی کنی امیربهادر!؟
با شنیدن صدای جلف یکی از پسرا هواس بقیه به سمت من جلب شد سرم رو پایین انداختم که صدای بیتفاوت امیربهادر بلند شد
_شخص مهمی نبود که بخوام معرفیش کنم
_حالا کی هست!؟
_کلفت
با شنیدن این حرف امیربهادر نتونستم ساکت بمونم سرم رو فوری بلند کردم و گفتم:
_من کلفتت نیستم و خدمتکارم برات کار میکنم فکر کنم سواد داشته باشی شعورش رو داشته باشی درست صحبت کنی نه اینکه جوری حرف بزنی انگار همه نوکر توان
با شنیدن این حرف من پوزخندی زد و با لحن مسخره ای گفت:
_کلفت و خدمتکار جفتش یکیه خانوم باسواد
_شعور نداری بخوام باهات حرف بزنم
_هی یواش یواش کاری نکن ....
_امیربهادر بسه!
با شنیدن صدای دانیال ساکت شد نگاهم به دانیال افتاد بدون اینکه بهم نگاه کنه با صدای سردی گفت:
_اتاق طبقه پایین برای خدمتکاراست میتونی بری
سرم رو تکون دادم و رفتم هر چقدر دانیال شعور داشت به همون اندازه امیربهادر بیشعور بود
داخل اتاقی که گفت شدم چمدون رو یه گوشه گذاشتم و روی تخت نشستم طولی نکشید که در اتاق باز شد و نیاز اومد داخل اتاق با دیدنش پوزخندی زدم و گفتم:
_در میزدی بد نبود!
بدون توجه به این حرف من با خشم بهم خیره شد و گفت:
_چرا دوباره اومدی سمت امیربهادر چی میخوای از جونش!؟
_والا من نیومدم نزدیک امیربهادر شما
امیربهادر رو با یه لحن مسخره ای گفتم که بیشتر عصبی شد
_ببین دخترجون اینبار حتی ضرری به امیربهادر برسونی خیلی برات بد میشه مطمئن باش!
روبروش ایستادم و گفتم
_مطمئن باش من اینبار هیچ کاری با امیربهادر شما ندارم

?
??
???

1399/06/12 21:56

???
??
?


#پارت_17
#ازدواج_اجباری

پوزخندی زد و گفت:
_اینبار نمیتونی هم هیچ کاری کنی من ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
_ببین من کاری با هیچکدومتون ندارم سرم تو کار خودمه شماها هم سرتون تو کار خودتون باشه اوکی!؟
نگاهش رو با نفرت ازم گرفت و از اتاق خارج شد قطره اشکی که روی گونم چکید رو با حرص پاک کردم نباید گریه میکردم من خودم خواستم اینجوری بشه اما واقعا برام سخت بود دیدن چشمهای پر از تنفر نیاز کسی که یه روزی محرم من بود!
با شنیدن صدای زنگ موبایلم به سمتش رفتم و جواب دادم:
_بله بفرمایید
صدای گرم و دوست داشتنیش بلند شد
_سلام پرنسس کوچولو
با شنیدن صداش اشک تو چشمهام جمع شد
_سلام بر بهترین داداش دنیا
_کجایی دلم برای خواهرم تنگ شده
_با دوستام اومدم مسافرت
_وقتی چشم باز کردم همه بودند حتی نفس عشقم اما تو نبودی!
چونم لرزید
_داداشی اینجوری نگو!
_بلاخره قلب مریضم درست شد خیالم راحت حالا میتونم خودم مواظب جفتتون باشم
_سیاوش
_جون دلم
_دلم برات تنگ شده خیلی زیاد
با باز شدن در اتاق نگاهم به امیربهادری افتاد که حالا داشت با شک من نگاه میکرد
_منم همینطور کی برمیگردی!؟
_به زودی برمیگردم نفسم مواظب خودت باش نمیخواد خودت رو اذیت کنی برای قلبت خوب نیست
_باشه عزیزم مواظب خودت باش من و از حالت بیخبر نزار
_چشم خداحافظ
همین که گوشی رو قطع کردم نفس عمیقی کشیدم که صدای امیربهادر بلند شد
_داشتی با کی حرف میزدی؟!
_به تو ربطی نداره


?
??
???

1399/06/12 21:56

???
??
?


#پارت_18
#ازدواج_اجباری

عصبی شد از حالت چشمهاش میشد فهمید به سمتم خیز برداشت و گفت:
_باتوام جواب من رو بده
_چرا باید بهت حساب پس بدم چیکاره منی مگه داداشمی بابامی یا مادرمی هان!؟
_تا موقعی که صیغه ی منی همه چیزت به من مربوط حالا زود باش جواب من و بده تا همینجا شل و پلت نکردم
برای اینکه بیشتر باهاش کل کل نکنم گفتم:
_سیاوش بود
_سیاوش کدوم خریه!؟
با شنیدن این حرفش سریع جبهه گرفتم و گفتم:
_درست صحبت کن
_زود باش جواب من رو بده
به چشمهای قرمز شده اش خیره شدم و گفتم:
_همونی که بخاطرش همخواب تو شدم
_چی!
_یکی از دوستام!
با شنیدن این حرفم پوزخندی زد و گفت:
_نکنه عشق جدیدت این بدبخت
_ببین بهت اجازه نمیدم درمورد سیاوش اینجوری حرف بزنی پس اول دهنت و آب بکش بعد اسمش رو بیار
_خفه شو!
_خودت خفه ....
هنوزم حرفم کامل نشده بود که تو دهنی محکمی ازش خوردم
ساکت شدم با چشمهای قرمز شده بهش خیره شدم و گفتم:
_خیلی حیوونی
_خوب گوشات رو باز کن ببین چی میگم دفعه ی بعدی بهت سیلی نمیزنم همین جا جنازه ات رو چال میکنم فهمیدی!؟
_پس فطرت!


?
??
???

1399/06/12 21:57

???
??
?


#پارت_19
#ازدواج_اجباری

با کرم پودر کبودی روی گونه ام رو پوشیدم واقعا از دست امیربهادر عصبی بودم اون به چه حقی دست روی من بلند کرده بود ، حتما فکر میکرد بی *** و کارم که هر جوری دلش میخواست با من رفتار میکرد از اتاق خارج شدم که صدای نیاز بلند شد:
_هی خدمتکار!
با شنیدن این حرفش خیلی خونسرد به سمتش برگشتم و گفتم:
_بفرمائید!؟
_برو نهار رو آماده کن ما میخوایم بریم کنار دریا اومدیم میز نهار آماده باشه!
سرم رو تکون دادم و گفتم باشه با رفتنش لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم یه لیوان چایی ریختم و مشغول خوردنش شدم که صدای دانیال اومد:
_امیدوارم دوباره اشتباهات گذشته ات رو تکرار نکنی
با چشمهای دریده بهش خیره شدم و گفتم:
_شما که انقدر نگران امیربهادر هستید بهتر نیست بهش بگید دست از سر من برداره تا هم شما راحت بشید هم من!؟
پوزخندی تحویلم داد:
_میدونم یه قصد و نیت بدی داری که اومدی سمت امیربهادر اما مطمئن باش اینبار به خواسته ات نمیرسی چون من نمیزارم
_یواش یواش میفهمی چی داری میگی تو!؟
_من خیلی خوب میفهمم چی دارم میگم
عصبی بهش خیره شدم و گفتم
_برو بیرون
تا خواست چیزی بگه صدای زنگ موبایلم بلند شد با دیدن شماره سیاوش جواب دادم
_سلام جانم
صداش بلند شد
_خوبی عزیز دلم
_آره خوبم چیشده این موقع صبح زنگ زدی!؟
_دیشب خواب بد دیدم نگرانت شدم کی میای!؟
با شنیدن این حرفش بغض کردم
_زود میام سیاوش


?
??
???

1399/06/12 21:57