???
??
?
#پارت_5
#ازدواج_اجباری
دستش بالا رفت با چشمهای گرد شده از ترس به چشمهاش خیره شدم نمیدونم چی تو چشمهام دید که مشتش رو محکم به دیوار کنارم کوبید و گفت:
_لعنتی
همچنان سر جام ایستاده بودم و با ترس به حرکتاش خیره شده بودم که صدای خشنش کنار گوشم بلند شد
_زود باش گمشو از جلوی چشمهام
هنوز حرفش رو کامل درک نکرده بودم که صدای فریادش بلند شد
_گمشو تا یه بلایی سرت درنیاوردم
با شنیدن این حرفش سریع از زیر دستش فرار کردم و به سمت اتاقی که طبقه ی بالا بودم رفتم داخل اتاق که شدم اجازه دادم اشکام روی صورتم جاری بشند چقدر پست شده بود چجوری میتونست با من اینجوری رفتار کنه
چرا انقدر عوض شده بود با فکر کردن به این موضوع پوزخندی روی لبهام نشست انگار یادم رفته بود باهاش چجوری رفتار کرده بودم و چجوری تحقیرش کرده بودم ، ذهنم پر کشید به گذشته به موقع هایی که مادرم پدرم زنده بودند و یه داداش داشتم که تا سر حد مرگ بهم وابسته بودیم ، موقع دانشگاه با یه پسر به اسم امیربهادر کلکل داشتیم و همین بود شروع رابطه ی عاشقانه ی ما! خیلی روزای خوبی داشتیم تا اینکه پدر و مادرم فوت شدند تو اون تصادف لعنتی که داداشم من رو مقصر میدونست
داداشم بدون اینکه حتی برای یه لحظه به من فکر کنه گذاشت رفت حتی ذره ای براش مهم نبودم ، طلبکار ها تموم اموال بابا رو مصادره کردند مجبور شدم با پول کمی که داشتم یه خونه تو پایین شهر بگیرم و با کار کردن تو خونه این و اون پول شبم رو دربیارم ، چون با مدرک ناقص و نداشتن پارتی هیچکس بهم کار نمیداد.
بعد یه مدت طولانی بلاخره برگشتم دانشگاه ، امیربهادر خیلی داغون شده بود بخاطر اینکه یه مدت ازم بیخبر بود اون پسر پولدار و اصیلی بود که هر دختری آرزوی ازدواج باهاش رو داشت اما من حالا یه دختر یتیم و بیکس و کار بودم میدونستم خانواده اش من رو قبول نمیکنند
?
??
???
1399/06/12 03:06