سهم من از زندگی

39 عضو

برگردیم به سال 82و بقیه داستان

1400/02/11 16:08

تو هفته جدید چند روز مدرسه نرفتم و بجاش هر روز پیگیر حقوق بابام شدم... از طرفی دادگاه رفتم تا دیگه کار انحصار وراثت تموم بشه و ما بتونیم از پول رو حساب بانکی بابا استفاده کنیم... هر روز عصرم میرفتم خونه دوستم و درسای اون روز رو مرور میکردم که جا نمونم... داشت همه چی خوب پیش میرفت... برای منی که سن و سالی نداشتم و تا حالا هیچ اداره ای جز آموزش و پرورش نرفته بودم خیلی سخت بود... ولی اینکه داشتم به نتیجه دلخواه خودم و خونوادم میرسیدم شیرین و اسونش میکرد... هفته بعد حقوق دوماه رو بهمون دادن... و فیش حقوقی به اسم بابام و دفترچه دریافت حقوق به اسم مامانم شد... کلی ذوق کردیم... یادمه مامان شیرینی خرید و رفتیم عیادت مامان بزرگم... مادری از قبل فوت بابام سکته کرده بود و یه سمتش فلج شده بود... کلی خوشحالی کرد و خداروشکر گفت که ما رو خوشحال میدید... مامانم چندتا پاکت داد به مادری و گفت این کادوی عروسی برادر زاده ها و خواهر زاده هام... خودت میدونی من عزادارم مادر... تو به جای من بده بهشون... برگشتیم خونه... شب بعد شام داداشم اومد خونمون... کلی عصبانی بود... چرا حقوق به اسم مامانه... زن و چه به پول دست گرفتن... مردی داشت اینو میگفت که معلم بود... زنش شاغل بود اونم معلم بود... جاخوردم... این مرد با ما بد نبود... با چشمای اشک الود بهش گفتم داداشی چی شده... که اینجوری پرت کرده بیای مارو ناراحت کنی... گفت همین که گفتم دفترچه حقوق باید دست من باشه... از امروز خرج و مخارج این خونه زیر دست من باید رد و بدل شه...

1400/02/11 16:23

رفت بیرون و چنان در رو بهم کوبید... که هنوزم تنم میلرزه... فرداش تو راه مدرسه جلومون گرفت... شماها بابا ندارین دیگه... گرگا دورتون میکنن... بیچارتون میکنن... به من اعتماد کنین... بیاین زیر زمین خونه من زندگی کنین... خونتون میدم اجاره... خودم مراقبتونم... مامانتونم میفرستیم خونه پدرش... جوونه شاید خاست ازدواج کنه... دست خواهرامو گرفتم و تندتر راه رفتیم... اول پریسا رو گذاشتیم دبستان... بعد منو سیما اومدیم مدرسه خودمون... شب برای مامان تعریف کردم... گفت نگران نباشین من شماهارو تنها نمیذارم... از فرداش مامان هر روز ماهارو برد مدرسه و ظهرش خودش میومد دنبالمون... مدرسه ما با خونمون همش یه خیابون و یه کوچه فاصله داشت... ولی مامانم فهمیده بود دنیای اروم ما داره توسط یه افرادی رو به طوفان میره... یه شب کسی اومده بود تو حیاط خونمون... تموم کفشامونو پاره کرده بود... نفت ریخته بود پای درختامون... ابگرمکنمون که اون موقع نفتی بود و گوشه حیاط پشتی بود و اتیش زده بود و رفته بود... از خواب بیدار شدیم... بوی نفت و دود میومد... وای اتیش... اره از پنجره اشپزخونه معلوم بود که ابگرمکنمون اتیش گرفته... سریع زنگ زدیم آتش‌نشانی... همسایه ها زدن بیرون... همه اومدن کمک... قبل اومدن اتش نشانی مامانم با کپسول اتش نشانی که تو خونه داشتیم و همسایه ها با خاک و ماسه دم در اتیش رو خاموش کردن... اشپزخونه پر دود بود...کاشیای سفید و یکدست اشپزخونه سیاه سیاه بودن... کابینت دیواریا هم با دیوار یکرنگ و یک دست زیر سیاهی قایم شدن

1400/02/11 18:05

من فقط خواهرامو بردم اتاق ته خونه که به حیاط بزرگ راه داشت تا دود و اتیش حیاط پشتی نبینن و نترسن... هرچند همه چی رو دیدن و شنیدن... پلیس اومد... پرسوجو کردن... همه جا رو بررسی کردن... تازه اون وقت فهمیدیم کفشامون چی شدن... درختامون چی شدن... جالب بود اون شب برادری که دیوار به دیوار ما خونه داشت... خونه نبودن... فرداشم که شنیده بود... اصلا نیومد سرکشی... مامانم رفت بهش گفت از حقوق بهم مقداری بده تا شیشه بخرم برای پنجره اشپزخونه... ابگرمکنم تعمیر کنم... داداشم گفته بود... اگه کوتاه نیای فردا بچه هات تو همین خونه سر میبرن... مامانم برگشت خونه و زنگ زد از برادرش خاست بیاد خونمون... داییم نیم ساعت بعد خونمون بود و اوضاع رو دید... ماجراهارو هم شنید... اول با لحن خوش به برادرم زنگ زد و گفت حقوق بیار پس بده ولی اون گوش نکرد و تلفنو قطع کرد... داییم شب با مامور اومد در خونه شون و پولو ازش گرفت... بردنش کلانتری و تعهد داد دیگه کاری به ما نداره...

1400/02/11 18:12

چند وقت بعد شب باز به خونه دزد زد و از انباری توی حیاط وسایل کارگاهی بابامو دزد برد... باز پلیس اومد... صورت جلسه کردن و رفتن... یه شب سیم تلفنمون قطع کردن... یه بار لوله ابمون شکستن... شیشه پنجره های روبه کوچه رو شکستن... داشتیم خسته میشدیم... ولی مامانم بهمون امید میداد... خیلی سخت بود اصلا امنیت نداشتیم... تا اینکه یه روز مامانم رفت تا مغازمون ببینه... مغازمون بعد فوت بابا دست برادرم بود و داده بود اجاره... هر ماه برامون 20 هزار میاورد... میگفت اجارش همینه... مامانم رفت از مستاجر پرسید چقدر اجاره میده... گفت ماهی 100 هزار... مامانم خیلی ناراحت شد... اومد زنگ زد و به داداشش همه چی رو گفت... داییام همگی شب اومدن خونمون... گفتن که برادرم هر روز بهشون زنگ میزنه و میگه خواهرتون جوونه بره پیش مادرش... من خواهرامو خودم بزرگ میکنم... خونه رم میدم اجاره پس انداز میکنم برای دانشگاه و ازدواجشون... معلوم بود اونارم کلافه کرده بود... دایی بزرگم که از دزدی ها و خساراتمونم باخبر شد... گفت هر شب میام اینجا می خوابم... کلی اون شب حرف زدن و قرار گذاشتن... دایی بزرگم بره و به داداش من بگه مغازه رو ببر و دست از سر اینا بردار... اینجا اغاز اشتباهات مادرم و خونوادش در حق ما سه تا یتیم بود... مغازه رو دادن بهش... اونم تا شب عید یعنی دوماه یا سه ماه ماهی 40 هزار اورد داد به مامانم... هر شبم داییم خونمون می خوابید... همه چیز امن و امان شد... تا اینکه...

1400/02/11 18:23

برادرم نزدیک عید دم از ازدواج من زد... منی که 13 سال بیشتر نداشتم... خیلی واضح بهش گفتم من بچم... تو چه جوری دلت میاد در مورد من این تصمیم رو بگیری... با لبخند مرموزی گفت من صلاحت رو میخوام... مامانت سواد نداره... بلد نیست تربیتت کنه... بذار شوهر کنی بری پی زندگیت... سیما بلند شد و در رو باز کرد و بلند گفت... اقای محترم تشریف ببر خونت و دیگه دور و ور ما نباش... اون لحظه حس کردم سیما برادرمه... پر وجودم خشم بود و حس تنهایی... ولی اون برخورد سیما لبخند رضایت رو اورد رو لبم... منم قرص و محکم گفتم خوش اومدی بسلامت... داداشمم با عصبانیت بلند شد و رفت... همون شب دم در داییمو میبینه و به اون قضیه ازدواجمو میگه... داییم میزنه تو گوشش... میگه تا من هستم نمیذارم کسی خواهر زاده هامو بدبخت کنه... این سیلی اغاز خشم واقعی داداشم بود... چند روز بعد خبر میارن داییم بردن زندان... انگاری کسی ازش چک داشته و پاس نشده و حکم جلبشو گرفتن... رفتیم خونشون... ماجرارو پرسیدیم... دایی کوچیکم هم اونجا بود... گفت رفته ملاقاتش... اصلا این کرمی نام رو که ازش شکایت کرده نمی شناسه... توی چک نوشته بود 15 میلیون... اون زمان با 5میلیون یه خونه 200 متری میشد خرید... وای خدای من ماجرا چیه... دایی من ادم بی حساب و کتابی نبود... همون ماه خبر اومد کسی دیگه هم ازش شکایت کرده... مبلغ چک 9میلیون... داییام همه تعجب کردن... کسی حرف دایی بزرگمو باور نکرد... تو این گیر و واگیر دختر بزرگشم که حامله بود قهر کرده بود اومد خونه باباش... انگاری شوهرش معتاد شده بود... داییم کل زندگیش ریخته بود بهم... و ما هم کاری ازمون برنمیومد... مامان از ما اجازه گرفت و سند خونه رو براش برد وثیقه بذاره... همون روز همه فامیل سند آورده بودن... ولی نمیدونم چه دستی پشت پرده بود... که قاضی قرار وثیقه قبول نکرد و گفت داییم باید زندان بمونه... شب عید شد... امسال بابا نبودش... دایی بزرگمم که هوامون داشت زندان بود... پدربزرگمم فوت شده بود... واقعا حس بی کسی و بدبختی کردیم... روز اول سال نو داداشم اومد خونمون... کلی حرف و دری وری باز گفت... رو به مامانم کرد گفت اگه نری خونه بابات و بچه هارو ندی بهم... ابرو برات نمیذارم... هرچی تا امروز کشیدی یک هزارم نقشه هامم نبوده... و 6هزار عیدی گذاشت رو طاقچه و رفت... گفت چون از خون پدرم هستن این عیدی رو میذارم اینجا وگرنه برین بمیرین... ما اون پول رو انداختیم صندوق صدقه مسجد و دعا کردیم هم اون اروم بشه و هم ما به ارامش برسیم...

1400/02/11 18:41

رفتیم بازار رنگ خریدیم. و هفته دوم عید تموم خونه رو رنگ کردیم... در و پنجره هارو رنگ زدیم... حیاط رو مرتب کردیم... تصمیم گرفتیم بدون توجه به اذیتای بقیه... یه زندگی اروم برا خودمون بسازیم... بهار رو پشت سر گذاشتیم... داداشم رفته بود کارنامه هامون گرفته بود... به خیالش اوضاع درسیمون خراب شده بود... میخاست مدرک جمع کنه ببره دادگاه... بگه مامانم صلاحیت نگه داری مارو نداره... ولی ما مثله همیشه معدلمون 20 بود... کارنامه هارو از لایه در انداخته بود تو خونه... اوایل تیر ماه داداشم یه تصادف بد میکنه... نزدیک بود هم خودش... هم طرف مقابل بمیرن... نمیدونم چی میشه سالم موندن... از اون روز اخلاقش عوض شد... با ما خیلی مهربون شد... برامون کلی کادو خرید... مشکل چکای دایی رو حل کرد... و بردمون مسافرت... همه چی خوب شده بود... اول مدرسه هم برامون مانتو و کیف و کفش و نوشت افزار خودش خرید... سالگرد بابام 8 ابان بود... خیلی ابرومندانه برگزار شد... تا اخر سال مشکل خاصی نبود... سال بعد طوفان شروع شد... یکسری ادم ادعا کردن صاحب زمینایی هستن که سندش مال ما بود... یکسال تمام دادگاه داشتیم... اخر سرم اونا شاهد اوردن و قسم به قران خوردن که قولنامه ای زمینارو از بابام خریدن و نقدی بهش پول دادن وقرار شده بابام زمینارو به اسمشون سند بزنه... بعد یکسال دادگاه رفتن و اومدن... قاضي به نفع اونا رای داد... ده هزار متر زمین کشاورزی ما حیف و میل شد...

1400/02/11 18:53

یه روزم دامادمون رفته بود در خونه داییام... که خواهرتون زنجیر کنین... با فلان مرد حشر و نشر داره... داییامم اومدن ماجرا رو به مادرم گفتن... مامانم چادرشو سر کرد و گفت همین الان میریم در خونه این مرد... اگه منو شناخت... اگه همسایه هاش منو اونجا دیدن... همونجا منو سر ببرین... ولی اگه افترا بود... مرد نیستین سر اون کسی که این خبر دروغو بهتون داده نبرین... مامانم اونقدر لج کرد و اصرار... که رفته بودن در خونه اون مرد... اون مرد به ظاهر ادم قمار باز و عیاشی بوده... ولی وقتی داستان رو میشنوه... میگه هر زن دیگه ای بود دروغ میگفتم که باهاش رابطه داشتم... ولی این زن طوری مردانه و جسورانه حرف میزنه من از خودم خجالت میکشم که من مرد شدم... به همین ایام فاطمیه این خانوم از گل پاکتره از ایه قران مطهر تره... اهای همسایه ها شما این خانوم اگه با من دیدین بگین... داییم تعریف کرد... گفت همسایه ها بهم گفتن نری در خونش این مسته عیاشه... الکی هم شده میگه اره با ناموست بوده... ولی اون مرد گفت خدا منو ببخشه من 500 هزار گرفتم بگم با این زن بودم... فلانی بهم گفته... داییام حالا دیگه فهمیدن دامادا و داداشم واقعا دارن برای خواهرشون چه نقشه هایی میکشن... رفتن و از دامادمون شکایت کردن... اون مرد هم اومد و شهادت داد... دامادمون انداختن زندان

1400/02/11 19:02

خواهر بزرگم اومده بود خونمون... رو نداشت تو چشای مامانم نگاه کنه... با گریه و اشک و اه گفت... من شرمندم... شوهرم غلط اضافه کرده... شما بزرگی کن ببخشش... النگوهاشو از دستش دراورد و یواش هل داد سمت مامانم... تا دیروز مامانمو ادم حساب نمیکرد... امروز بااینکه هم سنم بودن بهش گفت حاج خانوم قابلتو نداره... هر ماه حقوقمم میارم برات... برو رضایت بده تا بشه شوهرمو بیاریم بیرون... مامانم مارو فرستاد تو حیاط... خواهرزاده هامم فرستاد... گفت برین حیاط بازی کنین... ما همگی رفتیم بیرون... ولی فکرمون اون تو بود... سیما گفت بریم پشت پنجره هال نگاه کنیم... همه موافق بودیم... ما سه تا بودیم اونام سه تا... هال دوتا پنجره بزرگ داشت از زمین تا طاقچه پنجره ها 80سانت بیشتر نبود... رفتیم ولی پرده ها کشیده شده بودن... چیزی دیده نبود جز پرده های کر کره ای هال... پس ساکت شدیم و فقط گوش دادیم ببینیم چی میگن... مامانم گفت... دستت درد نکنه فرنگیس... من و تو دوست هم بودیم... کجا بهت بد کردم... که این 13سال بهم امون ندادی... مادری نکردم ولی خواهری که کردم برات... بگو بگو چیکار کردم... یهو داد زد گفت بگو لامصب من چیکار کردم که بهم تهمت زدین... خواهرم با گریه و بغض فقط گفت ببخش و حلال کن... ازمون بگذر... تو رو خدا خانومی کن بگذر... مامانم گفت النگوهات رو بردار و برو... برو... فرنگیس برو

1400/02/12 21:47

خواهرم اومد بیرون و بچه هاشو برد و رفت... ما جرات نکردیم بریم تو... صدای گریه های مامانم تا حیاط میومد... ما پای دیوار نشستیم خورشید داغ بود... زمین داغ بود... ما هم گریه کردیم... انگاری بعد دو سال از رفتن بابا الان فهمیدم بابا رفته... من وسط نشسته بودم... پریسا سرش گذاشت رو پاهام و گریه می کرد... سیما سرش رو شونم بود... یه دستم رو سر پریسا...دست دیگمم رو سر سیما... شاید نیم ساعت... یک ساعت همین بود... صدای زنگ در اومد... اشکامونو پاک کردیم... بلند شدم. چادر سرم کردم و رفتم در رو باز کردم... کیه... اومدم... زنداییم بود... بعد سلام و خوش و بش اومد تو... مامان رفته بود اشپزخونه... زندایی صداش کرد گفت نیستش... که مامان با صورت شسته شده اومد تو هال... سلام خواهر... خوش اومدی... چه عجب... راه گم کردی... زنداییم لبخندی زد و از کیفش چیزی دراورد... گفت راه گم نکردم... بیا بشین... مارو هم صدا زد بیاین بشینین... یه کاغذ دستش بود... گفت کی میخواد بخونه... من کاغذ گرفتم... نامه از اداره ارشاد بود... گفته بود من شعرامو جمع کنم بفرستم برام ویرایش میکنن و چاپ میکنن و ازم دعوت کرده بودن برای جشنواره... اشکام می ریختن ولی لبامم می خندیدن
سیما گفت کی شعرای پری رو فرستاده تهران... زندایی گفت روح الله فرستاده... روح الله پسرداییم بود... گفته بود حیفه استعداداش هدر بره... چند روز کلی خوشحالی کردم برای جشنواره... شعرامو تایپ کردم و بردم دادم معلم ادبیات مدرسه... اونم ویرایش کرد... بردم دوباره مرتب تایپ کردم و فرستادم ارشاد تهران

1400/02/12 22:06

داییام اجازه ندادن برم جشنواره چون تهران بود... من هم ناراحت شدم ولی نجنگیدم... اصراری نکردم برای رفتن...ولی دلم شکست... بابام بود حتما منو می برد... از جشنواره برام لوح تقدیر و نیم سکه فرستادن... برای چاپ کتابم مجوز دادن ولی چون پول کافی نداشتم تا 1000تا چاپ کنم... و فقط میتونستم 500تا چاپ کنم... مجوز رو لغو کردن... قانون این بود 1000به بالا باشه... معلم ادبیاتم اقای شریفی که حالا معاون استاندارم بود... 300هزار برام فرستاد و گفت خدا بزرگه مجوز رو لغو نکن. ولی برای چاپ کتاب 1200باید میدادم... باورم نمیشد... من تا موقع زنده بودن بابام تو رفاه بودم... هر چقدر میخاستم پول بود... الان لنگ پول باشم... دوستام برام پول اوردن... ولی کم بود... مامان خواست از طلاهاش بفروشه... نذاشتم... اون طلاها خاطرات شیرینی داشتن... کادوهای بابام بود... همون 500 تارو چاپ کردم... کتابمو به نیمه گمشدم تو اینده دور تقدیم کردم... بیشتر شعرام عاشقانه بود برای مردی شبیه بابام... از جنس بابام... ولی اون روزا مردی تو زندگیم نبود... وقتی چاپ شد و همه خوندن... میگفتن ببین بابا بالا سرش نیست... بی حیا شده... شایدم تا الان بدبخت شده... خوب یادمه شب همه اومدن خونمون... تابستون بود... گفتن شاه داماد کی هست... جا خورده بودم... من همش 14 سالم بود تازه دوماه بود رفته بودم تو چهارده سالگی... تازه تو کتابم برای بابام... برای خدا... برای دنیا... برای اماما... هم شعر نوشته بودم... شماها اونارو ندیدین... اشتباه از خودمم بود... صفحه اول نوشته بودم تقدیم به نیمه گمشده ام در اینده ی دور... اون شب باخنده و شوخی همه رو از سرم وا کردم... اما چاپ این کتاب زندگی منو برد سمتی دیگه... دشمنم رو بیدارتر کرده بود... گوشت رو داده بودم دست گربه

1400/02/12 22:24

من یه دوست صمیمی داشتم... خیلی صمیمی... فامیل دور مامانم بودن... از کتابم دو نسخه برده بود... یکی برا خودش... یکی برای دختر عموش... اونم با من دوست بود ولی کمرنگ... برام خواستگار علم شد... کتاب شعرم برام خواستگار جور کرد... نوه عمم که فقط تو ختم بابام دیده بودم... پسر عموی دوست صمیمیم... پسردایی خودم... پسر همسایه... وای خدا زندگیم ریخته بود بهم... از در و دیوار میومدن... مامانم ترسیده بود... من کلافه بودم... خواهرام ناراحت... یادمه گفتم نترسین و ناراحتم نشین... جواب من به همه منفیه... زنگ زدم به دایی بزرگم گفتم به همه بگو نه... میخوام درس بخونم... من تا این لحظه که دارم این داستان رو می نویسم خواستگار رسمی و درست حسابی33نفر بودن. دلایل اکثرشون برای انتخابم خونوادم. ثروت پدرم. چاپ کتابم. درس خوندنم. ماشینم. کارمند شدنم. بوده... البته تو اون سن 14 سالگی همه اینارو کامل نداشتم... ولی من دوست داشتم خودم عاشق بشم... خودم انتخاب کنم... الان وقتش نبود... چند روز بعد مادر یکیشون اومده بود خونمون... کلی قربون صدقه من رفت... یادمه سیما و پریسا بهش گفتن... ما دختر شوهر نمیدیم... لطفا میوه تون خوردین برین... چقدر بهش برخورد... رفت. دختر عمم که نه شنید... دیگه سراغمون نگرفت... ولی پسر عموی دوستم پا پس نکشید... اومدم سر خیابون ما مغازه باز کرد... عمدا هر روز از کوچه ما رد میشد... هر وقت من خونه دوستم بودم... به بهانه ای اونجا پیداش میشد... ولی خوب من محل نمیدادم... برام مهم نبود... خدایی خوشگل بود... خوشتیپ بود... هرکسی جای من بود بله میداد... پولم اندازه خودش داشت... ولی اونی نبود که به دلم بشینه... پسرداییم که قبل خواستگاری هم همیشه به ما سر میزد... کارای خونمون همیشه انجام میداد... بعد نه شنیدنم همون پسر بود... اونم چشم رنگی بود... پولم داشت... دانشجو بود... خونه هم داشت... ولی برام برادر بود بعد پسردایی... نه اونم نیمه گم شده من نبود... مدرسه شروع شد... سال اول دبیرستان بودم... همه چی اروم بود... تا اینکه خبر اومد مامانم تصادف کرده... سراسیمه بعد قطع تلفن رفتم بیمارستان... پسرعموی دوستم اقای مرادی اونم منو دیده بود که سراسیمه و نگران بدو بدو میرم... مغازه رو ول میکنه دنبالم میاد... رفتم و سراغ مامانمو گرفتم... اورژانس بود... وقتی دیدمش بغلش کردم... بوسیدمش... گفتم چی شده... فقط پاش شکسته بود... منتظر بودن اتاق عمل خالی شه ببرنش اتاق عمل و بعد گچش بگیرن... هیچ جاش زخم نبود... مردی که بهش زده بود... اومد تو معذرت خواهی کرد... من حرفاشو قطع کردم... گفتم اقا مامانمو زدی انداختی گوشه بیمارستان حرف نباشه... این خانم هم مادره هم پدر... اگه چیزی سرش

1400/02/12 23:05

میومد... میخاستی جواب سه تا دختر یتیمو چی بدی... پلیسم اونجا بود... گفت شکایت دارین... گفتم اره... مامانم امضا کرد... دیدم اقای مرادی با اب و کمپوت تشریف اورد... سلام کرد... کلی عطر زده بود... با صدای لرزون سلام کرد... منم با تعجب گفتم سلام و برگشتم تو اتاق پیش مامان... پررو اومد تو اتاق... سلام گفت و نایلون اب و کمپوت گذاشت روی میز... مامانم سلامشو جواب داد... گفت چرا زحمت کشیدی... احوال مامان و باباشم پرسید... خونواده اقای مرادی عموزاده زن اول پدربزرگم بودن... من که حوصله مردتیکه رو نداشتم... رفتم بیرون... بعد چند دقیقه اومد... ازم خداحافظی کرد و رفت... اخیش رفت... برگشتم تو اتاق... لباس اتاق عمل اوردن... مامان پوشید... بوسش کردم... بوسید منو... گفت زود میام... گفتم میدونم... بعد یک ساعت مامان برگشت... حالش خوب بود خداروشکر... خونواده راننده هم اومده بودن... عه اشنا بودن... مامان فهمید کین... خونواده شوهر دختر عمه مامانم بودن... هزینه بیمارستانم داده بودن... ما هم شکایت پس گرفتیم... مامانم طفلی سه ماه پاش تو گچ بود... اخ بد بود... ماه اخری ماه امتحانای دی ماهم بود... نون بگیر... نفت پر کن... اشپزی... خرید... تمیزکاری خونه... پذیرایی از مهمون... البته چندبار جناب مرادی نون و خرید خونمون انجام داد... ولی من پس میدادم... قبول نمیکردم... ولی پررو بود... امتحانارو دادم... اولین بار تو عمرم کارنامه ام 20 نشد... 19و89شدم...سه روز گریه کردم... چیزی نمیخوردم... انگار دنیا به اخر رسیده بود... تا اینکه اون روز مامان گفت برو بازار لباس قشنگ بخر... جمعه مهمون رودربایستی دار داریم... خواستگار داشت میومد... گفت کتابت کتاب شعر نبود... دعوت نامه بود شوهر کنی تو... اخ بد بود... حالم بدتر شد... رفتم بیروو ولی نه برای اینکه لباس بخرم... رفتم مسجد... جمعه شد و کسی نمیگفت خواستگار کیه... همه خوشحال بودن... دختر داییم میگفت تو چه پیشونی داری دختر... گفتم خو این الاغ کی هست بگین دیگه... گفتن گفته نگیم... من اون روز برای اولین بار ارایش کردم... کرم زدم... رژ زدم... موهامو خوشگل کردم... لباس مهمونی پوشیدم... تو دلم میگفتم... خدایا میشه کاری کنی نیاد... من میترسم... شوهر نمیخام... امشب بابام بفرست...

1400/02/12 23:05

تا عید من اینجور خاستگار خل مشنگ داشتم... همه رو رد کردم... عید شد... پسر مامانم از شوهر اولش... اومد دیدنش و گفت عاشق شده و بریم خواستگاری براش... ظاهرا عموش راضی نیست و گفته بود باهاش نمیره خواستگاری... مامانم گفت اول باید دختر رو ببینم... خونوادشو ببینم... بعدش میگم میرم یا نه... رفتیم خونه دختر... یه دل نه صد دل عاشقش شدیم... از من یه سوال بزرگتر بود... ولی خوب من جهشی خونده بودم... من امسال دهم رو داشتم تموم میکردم... اون اول راهنمایی رو... مامان به مادرش گفت دخترت کوچیکه... من به خودم اجازه نمیدم برای پسرم الان خاستگاریش کنم... به نظرم ما بریم بهتره... مامان عروسمونم گفت خوش اومدین... من راضی به این ازدواج نبودم... چون پسرت زیر دست صد نفر بزرگ شده غیره مادر و پدر... ولی الان که شمارو دیدم... فهم و کمالاتتون دیدم... به نظرم راضیم... ولی دوسال دیگه بیایین

1400/02/13 00:53

ما اومدیم خونه... ولی روی قول اون خونواده نتونستیم حساب کنیم... داداشم یعنی قبول نمی کرد... میگفت حتما کسی بیاد خاستگاری میدنش بهش... مامان گفت نه پسرم... تو برو سربازی... برگرد... من برات میگیرمش... ولی قانع نمیشد این پسر... من تازه موبایل خریده بودم... دادگاه هر سال عید مبلغی مشخص از ثروت بابارو به مامان میداد برای خرج کردن... سختمون بودولی خوب تا 18سالگیمون این قانون باید رعایت میشد... من اون سال از اون پول موبایل خریده بودم... داداشم ازم قرض گرفت... رفت بیرون به دختره زنگ زد... ظاهرا دختره راضیش کرده بود... با شیرینی برگشت... گفت باشه قبوله ولی سربازی نمیرم... برام بخرش... یا معافیمو بگیر... مامانم 8ماه دنبال کاراش بود و اخرش معافش کردن... اون سال مامان بخاطر کارای معافی داداشم باید می رفت شهرستان... تو ماه چندبار می رفت... ما قرار بود شبا بریم خونه مادر بزرگم بخوابیم... ولی ما چون حوصله نداشتیم... خونه می موندیم... درارو قفل می کردیم... گاهی تا صبح نوبتی کشیک میدادیم... اقای مرادی باز شروع کرده بود به عبور و مرور تو کوچه ما... از طریق فروغ نامه میداد... حتی عروسی داداشم شهرستان بود بی دعوت اومده بود... البته خیلی هم کمک کرد... ریسه کشید... جارو کرد... گوساله قربونی شست... تو پخت غذای عروسی کمک کرد... داداشم خیلی کار ازش کشید... این مجنونم هی عین گاو انجام میداد... منم خوشی میکردم... دوست داشتم بیشتر اذیتش کنن... بعد عروسی هم هی اصرار کرد من برسونمتون شهر... که تو تعارف تیکه پاره کردن اقا با مامان صدای ترمز ماشین اومد... سیما جیغ زد... مردم ریختن بیرون... واویلا بود..

1400/02/13 01:04

ماشینی از بالا میاد و به مامانم میزنه... ترمز میکنه... پسرعموی داداشم بود... وقتس اومدم بیرون... دیدم مردم دارن مامانمو بلند میکنن... گذاشتیمش تو ماشین همون راننده... اسمش مهربان بود... پسرعموی داداشم... داداشم گفت مهربان تند تر برو شهرک... ما ابادی بودیم جشن تو ابادی برگزار شد... تا اون شهرک که بیمارستان داشت 35دقیقه راه بود... مامانم از هوش رفته بود... از هیچ جاش خون نمیومد... ولی هوشیاری هم نداشت... حسابی ترسیده بودم... تموم امامارو صدا کردم... از کنار دوتا امامزاده رد شدیم... نذر کردم براشون... رسیدیم... داداشم سریع رفت... برانکارد اورد... مامانو گذاشتیم روش... رفتیم تو... پرستارا مامان رو دوره کردن... اتاق احیا... ببرین اتاق احیا ته سالن... پاهام سست شد... نشستم وسط سالن... اتاق احیا چرا... مگه مامانم چی شده... پرستار مهربونی اومد... زیر بغلمو گرفت... بلندم کرد... بردم نشوندم رو صندلی... عزیزم نگران نباش... من فقط میگفتم اتاق احیا چرا... گفت ابجی گلم... فقط اون اتاقمون دستگاه داره... میشه راحت نوار قلب بگیرن... اکسیژن به بیمار بدن... یا ازش عکس بگیرن... اینجا روستاس ما امکانات شهر رو نداریم... نمیدونم چرا ولی اروم شدم... حرفاشو باور کردم... رفتم در اون اتاق... داداشم پشت همون در وایساده بود... دیدم داییا اومدن... جناب مرادی هم اومده بود... دکتر اومد بیرون... گفت بهوش اومده... فقط پاش شکسته... این پا قبلا عمل شده... گفتم اره اقای دکتر... گفت متاسفانه بازم صدمه دیده و عمل میخاد... ببرینش استان سریعتر... تا شب باید بره اتاق عمل... مرادی همه چیو حساب کرده بود... خیلی ترسیده بود... ما مامانو بردیم سوار کردیم... فامیلم پشت سر ما اومدن... تا ایلام یک ساعت و نیم راه بود... وقتی رسیدیم پای مامان عین بادکنک پر باد بود... بردیمش بیمارستان... تا نامه دکتر و عکس رو دیدن... پذیرشش کردن... رفت اتاق عمل... خداروشکر سالم اومد بیرون... شب عروسی داداشم... ختم شد به بیمارستان... من پیش مامان موندم... بقیه رفتن خونه... داداشمم رفت خونه ما... روز بعد مامان اوردیم خونه... داداشمم رفت شهرستان دنبال عروس خانوم... از کسی هم شکایت نکردیم... مامان گفت عروسی پسرم خراب شد... اینم اشناس... ول کنین شکایت کردنو... مرادی چند بار میوه و کمپوت اورد در خونه... سری اخر باهاش دعوا کردم... تهدیدش کردم این دورو ورا بیاد... روزگارشو سیاه میکنم... دریغا که اون روزگار منو سیاه کرد... یه مدت نبودش... مامانم بعد 4ماه پاش خوب شد... گچشو باز کردیم... جای عملم خوب بود... جشن گرفتیم... داداشم زنگ زد... گفت زنش بارداره... اون شب جشنمون جشن شد حسابی... همه چی معمولی بود... تا اینکه یه روز صبح یه

1400/02/13 02:49

نامه تو حیاط دیدم... بی تمر و اسم و ادرس... بازش کردم

1400/02/13 02:49

نشستم رو تاب... توی حیاط... نامه رو باز کردم... چه خط مضخرفی داشت... خودکارشم مشکی بود... یاد دست خط بچه های دبستان افتادم...
سلام... من متاسفم که مادرتون دوباره افتادن بیمارستان... بار اول من مقصر نبودم... این بار بودم... اگه اصرار من وسط خیابون نبود... ایشون الان سالم خونه نشسته و زندگیشون رو می کردن... اینکارم باعث شد شما دیگه بهم فکر نکنین... دیگه یه درصدم شانس برنده شدن ندارم... از دیشب ده بار نامه نوشتم و پاره کردم... نمیدونم چی بنویسم... چی بنویسم که شما بفهمین من خیلی شمارو دوست دارم خانم پرستو... من الان 26سالمه...با خیلی خانم حشر و نشر داشتم... کلی کار بد و ناشایست داشتم... ولی از روزی که عاشق شما شدم... به خدا به همه مقدسات از همشون دست کشیدم... من الان دقیقا دوساله مشروب نمیخورم... با هیچ خانومی ارتباط ندارم... مسجد میرم... نمازامو شروع کردم به خوندن... عزاداری امام حسین شرکت میکنم... من دارم کاری میکنم که لیاقت داشتن شمارو پیدا کنم... شمارو به امام حسین به من یه شانس... یه مهلت بدین... اگه باختم... خودم برای همیشه میرم... جز خبر مرگم... دیگه خبری از من نمیشنوین

1400/02/13 12:58

زیرشم یه امضای عج وجق زده بود... نمیدونم چرا روم اثر نداشت... بردم نامه رو نشون فروغ دادم... کلی باهاش اشک ریخت... گفت پسرعموم چه رنجی داره میکشه... پری میشه بهش یه فرصت بدی... منم خندیدم... گفتم خوب باهم هماهنگین... این اشک تمساح چیه براش میریزی... فروغ جان ببخشی ولی من به کسی که مشروب خورده یا هوس باز بوده هیچ اعتمادی ندارم... چه برسه بخام باهاش زندگی کنم... نه خواهر جان خودت حالیش کن بار اخریه که نامه میندازه تو حیاط ما... بخدا کار دستش میدم... اومدم خونه

1400/02/13 13:05

چند روز بعد یه پسری با کادو اومده بود در خونه... پریسا درو باز کرد... ببخشید با پرستو جان کار داشتم... پریسا اومد گفت پسر صاحب شیرینی فروشی اومده میگه با تو کار داره... چادرمو سر کردم... رفتم دم در... اره علیرضا عسگری بود... صاحب شیرینی فروشی... سلام کردم... گفتم امرتون اقای عسگری... گفت ببخشید با پرستو خانم کار دارم... براش سوپرایز دارم... گفتم پرستو خانم منم... امرتون... گفت نه همون دختره که مانتو سبز میپوشه... خودش سبزه هستش... شال سفید میذاره... ناخناش همیشه لاک جیغ میزنه...
عه اینا که نشونه های مریمه... مریم فامیل زن اول بابام بود... و از دبستان تا الان هم کلاس من... به زورم همیشه خودشو با من رفیق صمیمی نشون میداد... همسایه فروغ اینام بود... باباش شهردار شهرمون بود... زیاد خونمون میومد... حتی بعضی شبا اینجا می خوابید... زیاد مد نظر و تاییدم نبود... ولی خوب میذاشتم باهام باشه... برگردیم به داستان.
اقای عسگری ایشون مریم هستن و اینجام خونشون نیست... اسمشونم پرستو نیست...
پسر وا رفت... چی میگی خانوم... برو بگو بیاد دم در... منو اذیت نکن... گفتم اقای محترم اینجا خونه این دختر نیست... ما ابرو داریم... لطفا تشریفتون ببرین...
من نمیرم... بگین بیاد دم در...
اقا لطفاً برین الان همسایه ها جمع میشن... چرا میخواین ابرو مارو ببرین... شما دین ندارین... خدا و پیغمبر حالیتون نمیشه...
نخیر این پسر کوتاه نمیومد... بهش گفتم صبر کنین اماده شم... شمارو میبرم در خونشون... رفتم لباس پوشیدم... چادرمو سر کردم... اومدم دم در...

1400/02/13 13:16

رفتیم در خونه اقای شهردار... مامان مریم دم در بود... سلام دخترم خوبی عزیزم... چه خبر... خوش اومدی... من با عصبانیتی که داشتم... به زور خودمو اروم کردمو گفتم... سلام خاله میشه بگی مریم بیاد پایین... گفت خوب بیا تو... گفتم ممنون... عجله دارم... به علیرضا هم گفته بودم پشت درخت کنار خونشون بمونه... هر وقت من گفتم بیاد بیرون... مریم اومد... سلام پری جون... چه عجب قابل دونستی اومدی خونمون... یه کشیده زدم تو گوشش... جا خورد... دستش رو صورتش بود... که گفت چی شده ابجی.... این یعنی چی... گفتم اشغال چرا با ابروی من بازی کردی... تو خودت دختری... تو میدونی من چقدر مشکل دارم... منکه به تو بدی نکردم... چرا به عسگری گفتی خونت و اسمت به ادرس منو و هم اسم منه... متاسفم برات... مریم انکار کرد... گفت چی میگی متوجه نمیشم... عسگری کیه... داستان چیه... منم علیرضا عسگری رو صدا زدم... اومد بیرون... کیک و کادوی دستشو کوبید به دیوار... برات متاسفم خانم فلانی... من واقعا دوست داشتم خاستم باهات ازدواج کنم... تو لیاقت نداری... رو به من کرد و عذرخواهی کرد و رفت... منم فقط به مریم گفتم متاسفم و اومدم خونه...

1400/02/13 17:16

تازه متوجه شدم شبا از گوشی خونمون با پسرا حرف میزده...با اسم من باهاشون دوست میشده... کلا خودشو جای من جا زده بود... تازه فهمیدم مزاحم تلفنیای ما دوست پسرای خانوم بودن... چند روز بعد هم که ارایشی خیابون پایینی اومده بود دم درمون... اونم سراغ منو گرفت... رفتم دم در... گفت خانوم بگین این پرستوی عوضی بیاد... من فقط پولمو میخام... دیگه کاری بهش ندارم... گفتم اقا حرف دهنتون بفهمین... من عوضی نیستم... گفت شمارو نمیگم اونو میگم... گفتم من پرستو هستم... ادرس رو درست اومدین؟
ـخانوم همین جا ادرسشه. گفت با خالش زندگی میکنه... اسمشم پرستو بود... یه دختر سبزه با مانتو سبز... شال سفید
داشت سرم میترکید... این مریم با من چه کرده بود. خیلی عصبی بودم
گفتم اقای. ببخشید فامیلیتون
گفت قاسمی هستم
گفتم اقای قاسمی ایشون بهتون دروغ گفتن. صبر کنین الان میبرمتون دم خونشون.
اومدم اماده شدم. به پسر داییم زنگ زدم و گفتم بیاد اونجا... همین الانم بیاد... براش ماجرا رو گفتم هم عسگری هم این قاسمی. هم تلفنا
همه در خونه مریم جمع شدیم... اتفاقاً اون روز باباشم خونه بود... شهردار محترم شهر
همه چی رو توضیح دادم... شهود هم که بودن... عسگری هم اورده بودیم... قاسمی به پولش رسید... شهردار شرمنده شد... منم با اینکه مشکلم حل نشده بود با پسرداییم اومدم خونه... ابرومو برده بود... هیچ عذر خواهی دوای دردم نبود... دیگه دوست نداشتم ببینمش... چند روز بعد مامان و باباش با گل و کادو اومدن عذر خواهی... ولی قبول نکردیم... مامانم گفت واگذارتون کردم به خدا... لطفا برین... دخترمو بیشتر از این عذاب ندین... این وسط مرادی هم رو اعصاب بود... باز نامه داده بود نخونده بردم در مغازش پارش کردم... تازگیا به خونمون زنگ میزد... شمارشو دیگه میشناختم جواب نمیدادیم... تو این هاگیر و واگیر... پسر همسایمون وقت خاستن برای خاستگاری... اوووف اینو کجای دلم بذارم دیگه... مامانم گفت دخترم میخاد درس بخوونه... ان شاء الله جای دیگه دختر خوبی نصیبتون بشه... ولی همسایمون سماجت کرد... هر بهونه ای مامان اورد اون قبول میکرد... سه شنبه قرار بود بیان...

1400/02/13 17:31

من واقعا حال روحی خوبی نداشتم اون روزا... همش منتظر بودم باز یکی در بزنه... باز یه گند دیگه مریم برام رو بشه... از اومدن خاستگارم متنفر بودم... اصلا چیه میان خاستگاری... یادمه اون شب فقط لباسامو اتو کردم... نه ارایشی نه کار خاصی... چادرمم سر کردم... اومدن... عه این پسر رو میشناسم... چه بزرگ شده لعنتی... بچه که بودیم... با بابام از خرید برمیگشتیم موز دستم بود... این پسر... تو کوچه داشت دوچرخه بازی میکرد... که ترمزش کار نمیکنه و میزنه به من... موزم افتاد تو جوب... اخ دستمم ضرب دید... اره این محسن اکبری بود... همسایه خیابون بالایی... من فکر کردم اکبری تو کوچه خودمون قراره بیان خاستگاری... اون کفتر باز بود... البته مهندسم بود...
ولی محسن اکبری چیز دیگه ایه...

1400/02/13 17:37

چای اوردم... همه به به و چهچه کردن... نشستم... داییم بحث رو شروع کرد... اقا داماد چندسالشونه... باباش گفت 24سالشه...امسال دوسال میشه استخدام شده... معلمه... چند وقت دیگه استاد دانشگاه میشه پسرم... مامانشم که یه ریز از من تعریف میکرد... به نظرم بد نبودن... ولی باز هنوز دل من نلرزیده بود... من دلم میخواست تو نگاه اول عاشقش بشم... ولی اینجور نشد اون شب... رفتیم تو حیاط کلی دونفری حرف زدیم... ادم منطقی و حسابگری بود... خودش منو انتخاب کرده بود... وای خاطره تصادف با دوچرخشم یادش بود... راستش دلم نیومد دلشو بشکنم و معطلش کنم... بهش گفت اقای اکبری من امادگی ازدواج ندارم... و راستش نمیخام شما ناراحت کنم... همین الان میگم نه... تا برین دنبال سرنوشتتون... خیلی ناراحت شد... بدون هیچ حرفی رفت... حتی در حیاطم نبست... اومدم تو و به همه گفتم که جوابم نه بوده و محسن خانشونم رفته...
اونام بی هیچ اعتراضی یا حرفی خداحافظی کردن و رفتن... ولی داییم اینا کلی عصبی و شاکی بودن... تو چرا به همه میگی نه... مرض داری... هیچی نگفتم رفتم تو اتاقم و در رو بستم... من دنبال یکی بودم به رنگ بابام... به معرفت بابام... عین بابام... مطمئن بودم یه روز پیداش میکنم... حتی تو خیالم من از اون خاستگاری میکردم... دو روز بعد دایی اقای مرادی دم ظهر اومد دم خونمون... با مامانم حرف زد و رفت... مامان کی بود... چی گفت... مامانم رفت اشپزخونه... غذا رو کشید... گفت بیایین ناهار... مامان چرا حرف نمیزنی... چی شده... ولی مامان جواب نداد... فقط اشاره میکرد ناهار بخورم

1400/02/13 17:47

عصر بود... داییام اومدن خونمون... خاله بزرگمم بود... چقدر سرد بودن... چقدر عصبی... اما یه شادی هم قاطی این احساسات شون بود... نشستن... تابستون بود به گمانم... یا اواخر بهار... ساعت 6عصر بود... شربت اوردم... کسی برنداشت... جواب سلامم ندادن... مامانم گفت جواد ظهر اومد ماجرا رو برام تعریف کرد... مرد نیستین اگه باورش کرده باشین... من گفتم چی شده
داییم گفت خفه شده دختریه پدرسگ... سیما عصبی شد... پارچ پر از شربت رو ورداشت زد تو سر داییم... شروع کرد به فحاشی کردن به داییام... جلوشو گرفتم با پریسا بردیمش بیرون تو حیاط... از اون همه درخت حالا یه خرمالو داشتیم فقط... رفتیم نشستیم زیر سایه اش و سیمارو اروم کردیم... دیدم خالم منو صدا کرد گفت بیا تو... رفتم... دایی کوچیکم گفت بیا اشپزخونه... رفتم... دخترم یه چی میپرسم راستشو بگو... نه کشته میشی نه کتک میخوری... ما امروزی هستیم... عیبی هم نداره چاره کارتو بلدیم... گفتم نمیفهمم چی میگی دایی... میشه واضح حرف بزنی... منم بفهمم...
تو با پسر مرادی در چه حدی رابطه داری... خندم گرفت... گفت بخند ولی جواب درست بده... گفتم دایی من چرا باید با اون رابطه داشته باشم... چه امتیازی داره... چه خیری برام داره... گفت جوونی شاید دلت خاسته... هوس کردی... عیب نداره... فقط بگو... دخول داشتین... بکارتت برداشته... دیگه الان داغ کردم... عصبی شدم... دنیا دور سرم چرخید... پاهام سست شد... دایی میفهمی چی میگی... به کی داری اینو میگی... تو منو اینجوری شناختی... منی که جلوی شما که محرمم هستین هم بی چادر نیستم... تا حالا انگشت پاهامو دیدی... ها جواب بده... داییم ساکت شد... رفت تو هال پیش بقیه... دایی وسطم سرش رو مامانم پانسمان کرد... خالم داشت خرده شیشه های پارچ رو جمع میکرد... دایی کوچیکم گفت بپوش... پرستو بپوش بریم دکتر... اگه بکارت داشتی... خونواده مرادی بیچاره میکنم بخاطر این تهمتی که زدن... تازه فهمیدم داستان چیه... خیلی زورم بود برم خودمو اثبات کنم... اونم برای پرده بکارت... چیزی که من تازه 6ماهه در موردش شنیدم... ولی بنظرمم ارزش زن به داشتن و نداشتن این پرده نبود... ولی رفتم که بهشون بفهمونم اشتباه میکنن... رفتیم داییم از قبل نوبت گرفته بود... برای ساعت 7...الان 7و بیست دقیقه بود... رفتیم تو... من و خالم... دکتر منو معاینه کرد... اون روز روز سوم پریودیم بود... دکتر گفت خب میذاشتین پریودش تموم شه بعد... خالم گفت الان یعنی معلوم نیست... گفت نه خانم الانم معلومه... میگم چرا اذیتش کردین... میذاشتین بعد پریودی... اولین بار بود.. مطب زنان نرفته بودم... اون صندلی معاینه رو بار اولی بود که دیدم... با راهنمایی دکتر رفتم روش... با دستمال خودمو

1400/02/13 18:16