پاک کردم... گفت نفس عمیق بکش... نور رو انداخت... کمی فشارم داد... خیلی اذیت شدم... گفتم خانوم اروم تر... گفت نفس عمیق بکش... دوباره بهم دستمال کاغذی داد خودمو پاک کردم... شلوارمو پوشیدم... اومدم نشستم رو صندلی... خالم گفت چیشد... زن شده یا دختره... وای دنیا رو سرم خراب شده بود... این حرفا چیه ... هنوز دکتر جواب نگفته بود... خالم گفت ای وای نکنه حامله شده... دکتر با عصبانیت گفت... خانم محترم... ایشون الان پریودن... در ضمن باکره هم هستن... اینم برگه سلامتیشون... بسلامت...
اومدیم بیرون... خالم برگه رو داد به داییام... ولی انگاری نمی خواستن باور کنن... دوتا دکتر دیگه هم رفتیم... اون روز من سه تا برگه سلامت باکرگی اوردم... حتی ازم عذر خواهی نکردن... فقط گفتن برو خونه... ما با مرادی ها کار داریم... فرداش مامانم رفت خونه داییام... گفت چیشد... دایی بزرگم برگه ها رو برده بود در خونه بابای مرادی و گفته بود... پسرتون رو جمع کنین... بار دیگه به این دختر حرفی بزنه خودش میدونه...
این بود اون خونی که قرار بود از مرادیا بریزن... من که راضی به خونریزی نبودم... ولی انتظار داشتم با اونا خوب برخورد کنن... طوری که دیگه از این غلطا نکنن... و لااقل دل منم خنک بشه... ولی انگار فقط داییام زورشون به من رسیده بودنه مرادیا
1400/02/13 18:16