سهم من از زندگی

39 عضو

پاک کردم... گفت نفس عمیق بکش... نور رو انداخت... کمی فشارم داد... خیلی اذیت شدم... گفتم خانوم اروم تر... گفت نفس عمیق بکش... دوباره بهم دستمال کاغذی داد خودمو پاک کردم... شلوارمو پوشیدم... اومدم نشستم رو صندلی... خالم گفت چیشد... زن شده یا دختره... وای دنیا رو سرم خراب شده بود... این حرفا چیه ... هنوز دکتر جواب نگفته بود... خالم گفت ای وای نکنه حامله شده... دکتر با عصبانیت گفت... خانم محترم... ایشون الان پریودن... در ضمن باکره هم هستن... اینم برگه سلامتیشون... بسلامت...
اومدیم بیرون... خالم برگه رو داد به داییام... ولی انگاری نمی خواستن باور کنن... دوتا دکتر دیگه هم رفتیم... اون روز من سه تا برگه سلامت باکرگی اوردم... حتی ازم عذر خواهی نکردن... فقط گفتن برو خونه... ما با مرادی ها کار داریم... فرداش مامانم رفت خونه داییام... گفت چیشد... دایی بزرگم برگه ها رو برده بود در خونه بابای مرادی و گفته بود... پسرتون رو جمع کنین... بار دیگه به این دختر حرفی بزنه خودش میدونه...
این بود اون خونی که قرار بود از مرادیا بریزن... من که راضی به خونریزی نبودم... ولی انتظار داشتم با اونا خوب برخورد کنن... طوری که دیگه از این غلطا نکنن... و لااقل دل منم خنک بشه... ولی انگار فقط داییام زورشون به من رسیده بودنه مرادیا

1400/02/13 18:16

مامانم خودش رفته بود مغازه مرادی و تهدیدش کرده بود...رفته بود در خونشون برای باباشم خط و نشون کشیده بود... خوب بود تا چند ماهی از مرادی خبری نبود... داشتم برای کنکور اماده میشدم... تو اون روزای تلخ کنکورمم دادم... جوابارو تو مرداد میدادن... باید صبوری میکردم تا اون موقع... تو این روزای اروم زندگیمون... که فکر میکردم اروم بود... کسی داشت نقشه دزدیدنمو میکشید... تو روزایی که دلم شکسته بودو فقط به این ارامش نسبی دلمو خوش کرده بودم... من هر شب میرفتم مسجد محلمون نماز میخوندم... اون غروبم رفتم نماز... همیشه مامان و دخترا هم بودن... ولی روزایی که مهمون داشتیم... مامان نمیومد... روزایی که دخترا عادت بودن... تنها میرفتم... اون روزم تنها بودم... کاشکی نمیرفتم... مامانم گفت بمون... کمک کن... امشب خالت اینا رو دعوت کردم... ولی من رفتم مسجد... نزدیکای مسجد بودم... شاید کمتر از 100 قدم مونده بود... که چیزی خورد تو سرم و دیگه چیزی رو ندیدمو همه جا تاریک شد...

1400/02/13 18:25

با آرزوی قبولی طاعات و عباداتتون تو این شبای عزیز. از همگی عذر میخام نوشتن داستان چند روز استپ خورد. مسافرتی پیش اومد و جایی رفتم که به نت دسترسی نداشتم. از همگی عذر می خوام. از امشب ادامه داستان را میذارم. ???

1400/02/16 11:18

دوستان از این به بعد سرگذشت دوستمون تو لینک زیر ادامه دارع ....اگه نتونستین عضو بشین بیاین پی وی عضوتون کنم

1400/02/16 23:01

nini.plus/sargazashtema

1400/02/16 23:02

صغری فهمید به امتحانات خردادش گند زده و اگه پدرش برگرده و بفهمه براش بد میشه.
به زیرزمین رفت و تمام قرصهای کابینت رو که دزدکی اورده بود خورد و نوشت از بس که زن بابام اذیتم کرد هم درسم خراب شد و هم زندگیم نابود شد. من میرم پیش مادرم. خدانگهدار

1400/02/09 22:31

میخوام داستان زندگیمو براتون بنویسم شاید نکاتی داشته باشه که به درد شماها بخوره ??
تیتر سر فصلای زندگیم
?? تولدم
??مرگ پدر
??تهمت خوردنم
??ازدواج اولم
??ازدواج دومم
??بیماریم
??خیانت
??شفا پیدا کردنم
??بارداری هام

1400/02/11 19:46

غروب قاضی کشیک که اومد کلانتری وثیقه خاست تا مامانم ازاد بشه... پدر بزرگم وثیقه گذاشت و مادرمو برد خونه خودش... صغری هم تا شب بهوش اومد... ولی کسی به من فکر نمیکرد ???

1400/02/11 02:40

من که از روز اول شیر مادر نخوردم... یه سالم میشه مامانم میفهمه باز بارداره ?
تازه شیرش خوب شده بود که دوباره منو از شیر منع کرد. خلاصه قسمت نبود من شیر مادر بخورم. ??. سال بعدم که خواهرم دنیا اومد. تو این سال مامانم همه دخترای بابایی شوهر داد و برای پسرشم زن گرفت. منو دوتا از خواهر زاده هام که هم سنیم ? خواهرمم با یکی از خواهر زاده هام. اون سال خونه ما پر از گهواره و بچه بود... خواهرمم خوش شانس تر از من بود هم مامان براش شیر داشت هم خونه بهشت بود و اوضاع روحی همه عالی...
منو سیما باهم بزرگ میشدیم که یه روز خواهرامون با مامانم دعواشون شد و تو دعوا گوش مامانم اسیب دید و بیهوش شد. همون لحظه بابام از ماموریتش برگشته بود خونه... در رو باز کرد و صحنه رو دید... سریع مامانمو بغل کرد و برد بیمارستان... یادمه دم در آشپزخونه پر خون بود ترسیدم سیمارو بغل کردمو رفتم تو اتاق و در رو کلید کردم... هرچی میگفتن در رو باز کن نکردم... ازشون ترسیدم ... سیما هی گریه میکرد... من تازه 5سالم داشتم تموم میکردم... ولی باید مثه مامان از سیما مراقبت میکردم... شب شد بابا اومد خونه... از پنجره دیدمش... ذوق کردم سلام گفتم... بابایی اومد تو درو براش باز کردم بغلم کردم... گفت مامانم خوبه فردا میاد خونه نترسین... سیما بیدار شد... براش شیر خشک درست کرد و بهش داد... برای من و خودش کباب گرفته بود... لقمه لقمه بهم داد... اون شب بغلمون کرد و خوابیدیم...

1400/02/11 02:42

صدای زنگ در اومد... خودمو جمع وجور کردم... رفتم تو اشپزخونه... صداها هم اشنا بود هم نه... نفهمیدم کیا دارن میان تو... خیلی دوست داشتم بدونم کین اینقدر مرموزانه اومدن خواستگاری... بعد بیست دقیقه... صدام زدن... پرستو جان چای بیار عزیزم... چقدر سختم شدیهو...ترسیدم... به خودم گفتم نکنه خودشون شوهرم بدن... نکنه این فیلم داییا باشه... خدا منو ببخشه اون شب کلی فکر مسخره کردم... دختر داییم صدام زد... پری پاشو دیگه چاییا یخ زد... دختر داییم چای دم کرده بود... چای ریخته بود... منم پاشدم... چادر گل گلی بنفش و صورتیمو سر کردم... سینی رو گرفتم و رفتم تو هال... اول رفتم به داییم تعارف کردم... گفت دخترم ببر سمت مهمونا... خدایی نگران بودم... جرات نداشتم... به سختی برگشتم و روم شد سمت مهمونا... عه اینکه بابای فروغه... دوست صمیمیم... اون که پسراش کوچیکن... تو فکر بودم که گفت دخترم برداشتم ببر به بقیه بده... مامان فروغم چایی برداشت... زن دیگه هم چای برداشت... گفت مرسی عروس گلم... مرد مسنتری کنارش بود... گفت بابا پیر بشی... اونم چایی برداشت... بوی عطری میومد... اشنابود برام... ولی ذهنم نمیکشید... چای بردم سمت گوشه حال... کنار گلدون حسن یوسفم... این گل رو 9ساله دارم... الان دیگه اونقدر قد کشیده که هم قده یه بچه چاق ده ساله شده بود... وای خدایا این که مرادیه... چای رو تعارف نکردم... چرخیدم اون سمت... سینی چای رو گذاشتم کنار مامانم و رفتم اشپزخونه... داییمو صدا زدم... اومد... گفتم میری میندازیشون بیرون... وگرنه من این کارو میکنم... داییم گفت زشته... بذار حرفاشو بشنوی... شاید به دلت نشست... من تا اخر خواستگاری نرفتم تو هال... اونام بعد یه ساعت رفتن... همه بهم غر زدن... چرا به بختت لگد میزنی... ازدواج کن... هم پول داره... هم قیافه... خونواده خوبی هم داره... من فقط سرم پایین بود... گریه میکردم... دلم برای بابام تنگ شده بود...همه رفتن... مامانم اون شب سکوت کرد... دخترا هم ساکت بودن... من تا صبح بیدار بودم... صبح مدرسه نرفتم... اون روز رفتم سر خاک... دیدن بابایی... کلی درد و دل کردم... سبک شدم... اومدم خونه... وای خدا داستان داشتیم باز

1400/02/13 02:27