The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ارباب طلبکار

50 عضو

بلاگ ساخته شد.

سلام به همه
خسته نباشید
اومیدوارم حال دلتون خوب باشه?
اینجا بلاگ رمان هستش که قراره من رمانهامو بزارم اینجا برا شما عزیزان

تنها درخواستم از شما اینکه که یه هیچ عنوان ، به هییییچ عنوان از اینجا کپی نکنید بفرستید تو بلاگهاتون با اسم خودتون، تنها درخواستم همینه
اگه بفرستید مدیون هستید و حلالتون نمیکنم???
?

1400/04/15 14:35

دیگه به سیم اخر زده ام
انقد پولدارایی رو میدیدم تو اینستا و تلویزیون هوایی شدم
منم دل داشتم میخاستم برم بگردم تمام دنیا رو
خسته شدم تو این شهر بی درو پیکر
 
پول تو جیبی هایی که داشتم رو جمع کردم و الان نزدیک3 میلیون پول همراهم
صبح زود وقتی همه خواب بودن با کوله پشتی بزرگی ک لباسام و مدارک توش بود از خونه زدم بیرون و رفتم ترمینال یه بلیط گرفتم مستقیم برم تهران
تو اتوبوس نشسته بودم و داشتم فکر میکردم تهران باید برم پیش کی؟خونه کی؟
من که اونجا هیچ کسی رو نمیشناسم
همینجوری و افکارم غرق بودم و خوشحال بودم که  میخام برم تهران رو بگردم و کار کنم و مستقل بشم





که یدفعه صدای داد بابام بلند شد من اونجا به معنای کااامل سکته زدم و خودمو مرده فرض کرده
موهام از زیر روسری به شدت کشیده شد دردشو تا مغزمم حس کردم

بابام: دختری عوضی دیگه از خونه من فرار میکنی؟من اینجوری تربیت کردم هاااا من میدونم تو چیکار کنم میدونمم

همه اینارو با داد میگفت و تمام کسایی ک تو اتوبوس بودن و بیرون تا تعجب و بهت مارو نگاه میکردم
وضعیتم اون موقع دیدی بود اشکام ریخت و بدبختیمو تضمین کردم
اشکام بخاطر بی ابرویی و بدبختی ک در انتظارم بود بی مهابا میریخت
بابام همونجوری هر چی از دهنش میومد بیرون بارم میکردم و من بی حرف دنبالش کشیده میشدم

در خونه رو باز کرد و به شدت هولم داد تو خونه سرم خورد ب زمین و برگشت
صداها تو سرم میچرخید صدای داد بابام بخاطر بی ابروییش
صدای گریه مامانم و خواهر و برادرم از ترس بابام

من هیچی نمیدیدم فقط صداها تو سرم میپیچید
دست بابامو رو بازوم حس کردم ک بلندم و به شدت منو انداخت پایین و سرم به گوشه اپن خورد و سیــــاهـی مطـلـــق.....

1400/04/15 14:36

روستا حرکت کردیم
پدرمم باهام اومد تا باز ابروشو نبرم با یه فرار دیگه

ــــــــــــــــــــــــــــــ

1400/04/15 17:11

تو اتوبوس همش فکرم میچرخید دور و اطراف خاطره هام و ارزوهام

به ارزوهام قول دادم بدستشون بیارم و میارم
خنده داره با اینکه این همه کتک از بابام خوردم ولی بازم دارم ب ارزوهام فکر میکنم
من با ارزوهام دل بستم و قول رسیدن دادم بهشون
حتی اگه79 سالمم بشه باید بهشون برسم، بـــایــــد
ـــــــــــــــــــــــ

ساعت7 شب رسیدیم روستا
جلو روستا با پدرم از اتوبوس پیاده شدیم و حالا باید 200 متر جاده خاکی رو پیاده بریم
چمدونا رو دنبال خودمون میکشیدیم و میرفتیم
چراغای زرد و سفید روستا از دور چشمک میزدن

وسطای راه سه تا ماشین به سرعت از کنارمون رد شدن من که بذای اولین بار میدیم تعجب کردم ولی پدرم بی توجهه به راهش ادامه میداد

میترسیدم ازش بپرسم این ماشینا چیه؟! برا کیه؟! چرا انقد سرعت رفتن؟!

پس سکوت اختیار کردم تا هر وقت رسیدیم خونه مادرجون ازش بپرسم.

یک ساعت و نیم طول کشید تا رسیدیم جلوی در خونه...

پدرم در زد دو مین بعد صدای دمپایی که روی زمین کشیده میشد و باز شدن در..... و بغل کردن پدرم توسط مادرجون.....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1400/04/16 01:25

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تو اتاقی که مادرجون بهم داده بود وسایلامو چیده بودم یه اتاق20متری با یه تخت یکنفره و میز آرایشی و کمد که هر سه قهوه ای پررنگ بودن و کلا انگار اومدی توی کلبه.

یه پنجره هم داشت رو به کوچه...
نشستم رو صندلی نگامو دوختم به کوچه ای که چراغش روشن بود و هرازگاهی یکی رد میشد.
رفتم تو فکر...خودمو لعنت کردن که چرا من اینکار کردم نمیدونم حس میکردم شیطون داره گولم میزنه اون موقع  ولی میدونم یسال دیگه میخندم به این موضوع

حالا ک بابام منو اورده اینجا احتمالا همینجا شوهرم بده اگه هم نده میاد منو میبره و تو خونه حبس میکنه تا یکی بیاد خاستگاریم...

نمیدونم چقدر تو فکر بودم که با صدای سرعت ماشین ک از جلوی پنجره رد شد چشام در اومد و از فکر اومدم بیرون

کنجکاویم بیشتر شد تا راجب این ماشینا بدونم سریع دوییدم و پنجره رو باز کردم چراغ ماشین از دور پیدا بود ک پیچید تو کوچه

صدای یه زن ک اونجا وایستاده بود رو شنیدم ک گفت: نمیدونم باز چ اتفاقی افتاده ک اینقد سریع رفت

نگاهمو به زنه دوختم که فکر کنم مخاطبش من بودم چون بغیر خودش و من کسی اونجا نبود

رو به زن چادریه کردم و گفتم: با منید؟!

گفت: اره دیگه

من: ببخشید نفهمیدم ولی من تازه اومدم نمیشناسم. چخبره مگه؟! این ماشینا چی بودن؟!

زن:عههه پس تازه اومدی مهمون خاله بهار هستین؟!

من: اره من نوه اشم اسمم سارا هستش

زن: عه پس اونی که خاله ازش همیشه گلایه میکرد تویی؟!منم اسمم کوثره 19 سالمه همسایه خاله ام

 دستمو به طرف کوثر دراز کردم و گفتم: خوشبختم عزیزمم

کوثر:همچنین خب حالا این ماشینا رو براتون بگم ک دو سه روزی میشه دانشجوها از شهر اومدن پیش ارباب اینجا.اخه ارباب استادشونه فک کنم حالا اینا اومدن و دارن با این ماشینا روستا رو زیر و بالا میکنن

من: واااا مگه اینجا ارباب داره؟!

کوثر: اره پ چی فکر کردی دختر؟!

من:چه باحاله
یه لبخند گنده هم زدم
کوثر سریع جدی شد و گفت:چی چیو باحاله؟!!مواظب باش تو این روستا هر کاری بکنی خبرش میرسه به گوش ارباب و خِشتَکت رو میده باد

من: وااااااااا

کوثر:همین دیگه خیلی حواستو جم کن جایی خواستی بری حبرم کن با هم میریم

من:باشه حتما

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

1400/04/16 16:20

شاممون رو خوردیم و من سریع اومدم اتاقم چون بابام گفت و
نزاشت اونجا بمونم
تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم
عادتم بود هر وقت فکر میکردم پوست لبمو میکندم تا اخر ک زخم بشه و از فکر بیام بیرون
نمیدونم کی خوابم برد
ــــــــــــــــــــــــــــ
 صبح که از خواب بیدار شدم بابام رفته بود پیش ارباب و بعد از اونطرف قرار بود برگرده شهر...
 ..کنار مادرجون صبحانه میخوردم
یدفعه مادرجون گفت: سارا چرا خاستی فرار کنی؟!
 نون توی دهنمو میجویدم ک با حرف مادرجون نون سنگ شد تو دهنم
به هر زحمتی با چایی نون رو قورت دادم نمیدونستم چی جوابشو بدم..خسته شدم از اینکه همه چیو تو دلم نگه دارم
چشامو دوختم ب چشای مشکی
مادرجون و گفتم: میخام پیشرفت کنم میخام معروف بشم،شوهر پولدار میخام من زندگی روستایی رو نمیخام من میخام خودم باظم برم مدرسه همه چی بلد باشم برم دانشگاه الان اگه یکی بهم بگه کلاس چندمی روم نمیشه بهش بگم من مدرسه نرفتم و فقط چندتا حروف بلدم ک بنویسم...دلم میخاد بترکه دلم تنگه خیلییی.میخام برم شهر دانشگاه برم خودم باشه.همین گوشی هم که دستمه بابام هر دفعه چک میکنه که مبادا با کسی حرفی بزنم تو میگی من چیکار کنم هاا؟!حقم فرار نبود ک فرار کنم؟!

مادرجون بی حرف اومد بغلم کرد و گفت: الهی من دورت بگردم چرا گریه میکنی دردت به جونم تو که میدونی پدرت ادم متعصبی هس و با این کارا رگ غیرتش باد میکنه همه دخترا درس نمیخونن و زود شوهر میکنن این رسم ماست دخترم

1400/04/16 16:20

سلام من اومدم با ادامه رمانمون

ببخشید من چندمدت نبودم یه مشکلی برام پیش اومد و دیگه شرایطشو نداشتم ک بیام و براتون پست بزارم?به بزرگی خودتون ببخشید?

1400/05/04 14:45

مادرجون بی حرف اومد بغلم کرد و گفت: الهی من دورت بگردم چرا گریه میکنی دردت به جونم تو که میدونی پدرت ادم متعصبی هس و با این کارا رگ غیرتش باد میکنه دخترای اینجا درس نمیخونن و زود شوهر میکنن این رسم عزیزم..ببین دختر اکبر اقا رو
با زور و کتک مجبورش کردن ازدواج کنه الان زندگیشو ببین، شوهرش چ زندگی ای براش ساخته هرساال میبرتش مسافرت، 4ساله بچه دار نشد الان یه دختر یه پسر دارن الانم درسش تموم شده میخاد بیاد تو روستا معلم بشه... این عشقای امروزی ک عاشقن همش کشکه من که بهش ایمان ندارم خودمم با اجبار ازدواج کردم و بعد یسال عاشق پدربزرگت شدم
من: اخه مادرجون همه که نمیشه مثل هم باشن؟

مادرجون: بس کن دختر من هر چی بگم تو یه حرفی داری پاشو چایی تو بخور بریم روستا رو نشونت بدم تو خونه حوصله ات سر میره

چایمو خوردم و رفتم اتاقم اماده شدم

با مادرجون اروم اروم قدم میزدیم جاده ها تو روستا همشه خاکی بود و دیوارهای مردم سیمان
روستا سرسبز و ابادی بود بچه ها تو کوچه بازی میکردن و جالب اینجاس که همه مادرجون رو خانوم صدا میزدن

از بغل یه بقالی رد شدیم یه اقایی کت و شلواری اومد بیرون اول دقیق و با چشای ریز شده منو خوووب نگاه کرد چون تو روستا ه لباسای محلی میپوشن و من با مانتو و شلوار فک کنم یکم براش عجیب بود
بعد رو ب مادرجون گف:سلام خانم خوب هستین

مادرجون:سلام اقا علی قربان شما چخبرر؟!

اقا علی؟ اقا گفتن که هر لحظه امکان داره بچه دخترش دنیا بیاد و شمارو لازم داره گفتن بهتون بگم از روستا خارج نشدید

مادرجون اروم سری تکون داد و اروم زمزمه کرد:باشه

اقا علی رفت

رو به مادرجون گفتم:چرا اینا بهتون میگن خانوم؟!

مادرجون گفت:من تو روستا همکاره یه دایه قدیمی بودم ک الان خیلی وقته فوت شده اون دایه بچه دنیا میاورد و من فوت و فن بچه دنیا اوردن رو یاد گرفتم و الان بجای اون دایه منم بخاطر همین خانوم صدام میکنن چون تو کارم خبره هستن....

شگفت زده گفتم:واااقعااا من نمیدونستم ک

1400/05/04 14:47

شگفت زده گفتم:واااقعااا من نمیدونستم ک

مادرجون لبخندی زد و گفت:اره مادر بیشتر این کوچولوها رو من دنیا اوردم

لبخند زدمو گفتم:چقد خوب

هر دومون تو فکر بودیم و به راهمون ادامه میدادیم من تو فکر اینده نامعلوم درپیش رو دارم و مادرچون رو نمیدونم برید بپرسید ازش?
یدفعه مادرجون گف:ایی وای سارا ببین چقد اومدیم از خونه هم خیلی دور شدیم ک با سریع برگردیم ک ظهر شد

به عقب برگشیم و به سوی خونه حرکت کردیم
 مادرجون از من جلو زده بود و من اروم اروم پشتش راه میرفتم و برا خودم یه اهنگی رو زمزمه میکردم: تا چشم گذاشتم رفتی عاشق شدی/ به جای من پشت کی قایم شدی/تا سه شمردم دیدم  انگار تهشو/یه جوری رفتی دیگه پیدات نشد/سر صحبتو وا کن....

ویییییییییژژژژژژژژژ
صدای بلند ماشین اومد ک ب سرعت از کنارم رد شد و چندمتر جلوتر از مادرجون ترمز کرد من با تعجب به ماشینه نگاه میکردم و اروم اروم جلو میرفتم
مادرجون سریع به طرف ماشین رفت و یه چیزایی گفت و قبل از اینکه من بهشون برسم ماشین گازشو گرفت رفت
سریع راه رفتم و خودمو بع مادرجون رسوندم و گفتم:ای کی بود مادر
مادرجون سرااپامو نگا کرد و گف:ارباب روستا بود دختر
من:عهه کاش بیشتر معطلش میکردی دلم میخاس ببینمش
و لبامو اویزون کردم و سنگی ک جلو پام رو شوت کردم
مادرجون دستی ب شونه ام زد و گفت:میبینیش وقت زیاده بیا بریم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند هفته ای بود که تو این روستا پیش مادرجون بودم همه چی عالی بود چندتا دوست هم پیدا کردم ک صمیمی ترینشون کوثره

با کوثر رفته بودیم بیرون کنار دریاچه کوچیکی که کنار روستا بود
نشسته بودیم و هر دوتامون تو فکر بودیم که یدفعه کوثر گفت:سارا تو حالا عاشق شدی
 با تعجب و نیش باز به سارا نگاه کردم و سریع و با هیجان گفتم:عااشق شدییی؟
کوثر چیزی نگف و یه چوب کپچیک از رو زمین برداشت گفتم:واا کوثر دارم میگم عاشق شدی
ســکـوت
من:پس عاشق شدی...شیطون حالا بگو عاشق کی شدی دیگه

کوثر ک لپاش گل انداخته بود گفت:اسمش علیه26سالشه راننده ارباب

ذهنم رفت سمت اون اقایی ک با مادرجون تو بقالی حرف میزد اسم اونم علی بود
سریع گفت:عههه فک میکنم دیدمش یه اقا چشم و ابرو مشکی و هیکلی و قدشم یکم بلنده درسته

کوثر:اره تو از کجا میدونی

من:چند وقت پیش با مادرجون تو روستا میچرخیدیم تو بقالی بود با مادرجون حرف میزد

کوثر:اها.....

چنددیقه سکوت شد بینمون و هر دو تو افکارمون غرق بودیم

 خواستم حرفی بزنم که یدفعه یه توپ محکم خورد از کله کوثر و رفت تو اب و پرت اب، ب سمت ما و خیس شدن لباسامون

من دهنم عین تمساح باز بود هنه اینا

1400/05/04 16:47

در عرض 5ثانیه هم طول نکشید

کوثر خودشو گریون کرد و با دستش کله اشو ماساژ میداد گفت:اخ سرممم خدا لعنتشون کنه

صدای خش خش اومد و اقاعلیِ کوثر از پشت بوته ها اومد بیرون

برا کوثر چشم و ابرو بالا انداختم

علی  گفت:خیلی معذرت میخام با بچها اومدیم اینجا داشتن والیبال بازی میکرد یدفعه توپ پرت شد اینطرف شما چیزیتون ک نشد

کوثر که خودشو مرتب نشون میداد گفت:نه نه مال چیزیمون نشد
با چشای در اومده رو به کوثر و علی گفتم::چی چیو چیزی نشده توپ خورد از سرت خاستی منو جر بدی ک

1400/05/04 16:47

عزیزای دل اونایی که تو رابطه با شوهرشون یا تو تربیت بچه اشون مشکل داره میتونین از مشاور کمک بگیره تا ارزانترین قیمت...
دوستم مشاوره الان بخاطر عیدغدیر تخفیف گذاشته تو دوره مهارتهای زندگی، زنان شاد، همسران خوشبخت، تکنیک های اتاق خواب، قانون جذب، تربیت فرزند،پیشگیری از خیانت،دوره های کوچینگ

اگه کسی تمایل داش تا اخر امشب میتونید از تخفیفات ما استفاده کنید قیمتشون از400تومان ب پایینه
همه دوره ها بصورت پکیج کامل هستش که هم تو واتساپ و هم تو تلگرام میتونید دریافت کنید
و همینطور میتونید برای ارزان بودن پکیج های ما و دوره های ما پرس وجو کنید تا مطمئن بشد
من خوردم هم دوره همسران خوشبخت، زنان شاد و همین طور تربیت فرزند شرکت کردم و خداروشکر خیلی دوره های کامله و جواب دهیش هم عالیه

پس اگه تو رابطه با شوهرت تو نه گفتن، میگی افسردگی دارم، بچت تربیتش درست نیس، بلد نیستی شوهرتو ارضا کنی، نمیتونی چیزیو جذب کنی،شوهرت بهت خیانت کرده،و... بیاین پیوی من تا شما رو به دوستم معرفی کنم این دوره استثنا هستش و فقط 4 الی5نفر میتونین تو این دوره شرکت کنن پس بیاین به این پیوی MAMAN10272092 پیام بدین تا بهتون توضیح کامل رو بده...

1400/05/04 16:56

همسران خوشبخت، تکنیک های اتاق خواب، قانون جذب و تربیت فرزند200تومان با تخفیف

پیشگیری و درمان خیانت با تخفیف100تومان

پس عجله کنید و برین پیوی دوستمون تا بهتون بگه چیکار کنین

1400/05/04 16:59

این دوره ها فقط برا شماهاییه که از طریق این دوستمون ثبت نام کنید

1400/05/04 16:59

ادامه رمان?

1400/05/05 15:40

من دهنم عین تمساح باز بود همه اینا در عرض 5ثانیه هم طول نکشید

کوثر خودشو گریون کرد و با دستش کله اشو ماساژ میداد گفت:اخ سرممم خدا لعنتشون کنه

صدای خش خش اومد و اقاعلیِ کوثر از پشت بوته ها اومد بیرون

برا کوثر چشم و ابرو بالا انداختم

علی  گفت:خیلی معذرت میخام با بچها اومدیم اینجا داشتن والیبال بازی میکرد یدفعه توپ پرت شد اینطرف شما چیزیتون ک نشد

کوثر که خودشو مرتب نشون میداد گفت:نه نه مال چیزیمون نشد
با چشای در اومده رو به کوثر و علی گفتم::چی چیو چیزی نشده توپ خورد از سرت خاستی منو جر بدی ک

1400/05/05 15:40

کوثر چشم و ابرو بالا مینداخت ک چیزی نگم

ولی من داشتم میگفتم همینجوری:اقا شما توپ زدین خورد از سر کوثر،بعد افتاد تو اب کل لباسامون خیس شد حالا ما سرما بخوریم کی میخاد جوابگو باشه

یه صدای تقریبا بم و مردوانه و همینطور کمی خشن از پشت علی اومد: گفت:من میخام جواب بدم !!!!

علی ب پشتش نگاه کرد و اب دهنشون قورت داد و رفت کنار
به کوثر نگاه کردم لبشو گاز گرفت و روسریشو درست کن
و اما من متعجب و با ابروی بالا رقته بهشون نگاه میکردم
 
صدای اون اقایه اومد ک گفت: چیشد خانوم کوچولوی زبونتو قورت دادی؟!

با تمسخر نگاش کردم و گفتم: شماااا؟؟؟!

حالا نوبت اون بود ک با تعجب نگام کنه یه پوزخند زد و گفت: ینی منو نمیشناسی؟!


خواستم دهن باز کنم که کوثر سریع گفت: ببخشید اقا ایشون نوه خاله بهار هستش و تازه اومدن اینجا شما ببخشید

چندتا پسر و دختر دیگه هم طرف بوته و درختها اومدن و دورمون کردن و همه نگامون میکردن

ب کوثر نگاه کردم و گفتم:وااا خو بگو این کیه؟؟؟


کوثر اروم زمزمه کرد:پسر اربابه

من:اها




صدای پسر ارباب اومد گفت: دانشجوهایی پدرم که خودتونو دعوت کردین لطفا اینجا رو خلوت کنید و........
رو که سمت ما و گفت: و شما اخرین باره ک میاین اینجا،اینجا منطقه منه و کسی حق نداره بیاد اینجا و الان همتون هر چه زودتر اینجا رو خالی کنید
صدای لوس و جلف یه دختر اومد که گفت:وااااا ارماان جاان کمی بیشتر بمونیم دیگه اینجا خیلی نازه

منو و کوثر بهم نگاهی انداختم و لبامونو محکم فشار میدادیم تا خنده امون نگیره

صدای عصبیه آرمان اومد ک گفت: من ارمان جان کسی نیستم اولش
دوم نازه که نازه ب شما چ،حالا ک نازه میخای اینجا چادر بزنی،

صداشو بلند کرد و گفت:5دیقه دیگه اینجا خالی باشه و رفت

کوثر دستمو گرفت و ما رفتیم...

1400/05/05 15:41

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ساعت تقریبا3شب بود که صدای در خونه اومد ک کسی محکم میکوبید به در
سریع از جام پریدم و رفتم بیرون که مادرجون زودتر از من بیدار شده و در رو باز کرد علی یدفعه پرید تو خونه ک مادرجون از ترسش یه متر پرید با ترس گفت: علی پسرم چرا اینجوری میکنی؟

علی سریع گفت:وسایلاتو بردار ک آرزو خانوم دختر ارباب میخاد زایمان کنه خانزاده هم تو ماشینع

مادرجون هل شده بود سریع میرفتم وسایلا رو جم میکرد و از تو اتاق داد زد:سارا مانتوتو ببوش با من بیا تنها نمون تو خونه اونجا کمک دستم باش

من: من نمیام
 مادر جیغ زد:زود اماده شوووووو

از جیغ مادرجون چشام در اومد مادرجون و جییییغ?واقعا خنده دار بود


مانتوم رو پوشیدم و رفتیم بیرون مادرجون رفت جلو کنار علی نشیت
من در پشت رو باز کردم و نشیتم در رو بستم رومو برگردونم ک زهرم ترررکیید اون اقای که عصر داد داد میزد یا همون اقا ارمان تو ماشین کنارم نشسته بود و یه لبخند خوشگلی هم زده بود که چاله گونه اش یکم معلوم شده بود
 اخم کردم و رومو برگردونم طرف شیشه ماشین
تو ماشین دست اقا ارمان خیلی هرز میرد هی دستشو میکشید ب رون پام و من از ترس قلبم مثل گنجیشک میزد و هی اب دهنمو قورت میدادم
وقتی رسیدیم اول از همه من پریدم بیرون از ماشین و یه نفس عمیق کشیدم و یه هووووف بلند گفتم ک صدا ب گوش ارمان رسید و قهقه سر داد

بی توجه به اون،کمک مادر جون وسایلا رو بالا بردیم یه عمارتتتتت بزرررگ بیشتر از 15تا اتاق داشت فک کنم خیلییی بزرگ و رویایی بود
همیشه یه همچین خونه ای دلم میخاست داشته باشم

 خدا جونمممم

از یکی از اتاقا صدای جیغ میومد و سه تا خانوم ک خدمتکار بودن جلو در بودن
با مادرجون رفتیم تو اتاق که یه خانوم تقریبا19/20ساله که جیغ میزد صورتش کامل قرمز شده بود و یه خانوم خوشچهره و مهربون مادرش بود فک کنم چون از لباساش معلوم بود خدمتکار نیس و یه خانوم دیگه که حدودا 25سال رو داشت و اونم فک کنم خواهرش باشه و یه خدمتکار که ارزو خانم رو ماساژ میداد تا دردش یکم اروم بگیره
همه رفتیم بیرون بغیر از مادرجون
منم بیرون پیش اون خانوم میانساله نشسته بودم صدای جیغ ارزو اومد ک یدفعه بلند گفتم:خدایا زایمان چقد سخته
خانوم میانسال یه لبخند زد و گفت:نه بابا سخت نیس ارزو خیلی سختش میکنه باباش انقد لوسش کرده که طاقت یکم درد رو هم نداره

من:اهاا

خانومه دستشو دراز کرد و گفت:من اذر هستم مامان ارزو و زن ارباب

دستشو گرفتم و گفتم:منم سارا نوه مادرجونم

اذرجون:اهااا تویی مادرجون خیلی ازت تعریف میکنه من رفیق صمیمی بهار بودم تو دوره

1400/05/06 10:59

مدرسه

من:اهاا

اون خانوم ک جوون بود تو اتاق گفت:منم ازاده ام خواهر ارزو و دختر آذر جون

دست اونم گرفت مو گفتم: خوشبختم


رو به ازادع گفتم:شما ازدواج کردی؟

ازاده:اره 5سالی میشع تازه بچه هم دارم یه دختر یه پسر دوقلو

من:اخهه خداحفظشون کنه

ازاده:ممنونم ان شاالله خودت

من:وااا من ک شوخر ندارم

ازاده و آذر جون بلند خندیدن

اذرجون گفت:تو فقط لب تر کن شوهر هس

1400/05/06 10:59

سریع گفتم: ن ن ن من شوهر نمیخام تا بعد بچه بیارم و درد بکشم اصلااا

اذر خانوم خندید: نگوو اینجوری بچه نعمته دنیا بیاد دردتم میره

خواستم جوابشو بدم که یدفعه جیغ بلند و دلخراش ارزو اومد و بعدش صدای بچه که دنیا اومد
با ذوق بلند شدم و دست زدم؛: واییییییی دنیا اومددددد

ارزو: دیوونه?
اذرجون?
من?

ارباب و ارمان هم اومدن پیش ما
ارمان یه جوری خمار نگام میکرد انگار یه چیزی زده بود
مادرجون از اتاق اومد بیرون و یه عروسک نازززززز که تو پتو پیچیده شده بود هم بغلش بود و اوردش کنار اذرجون و گفت: بفرمایید اینم یه نوه پسر دیگه

ارباب رفت بغل اذرجون و بچه رو بغل کرد و تو گوشش اذان خوند دست بچه رو بوسید
ارمان هم رفت کنارشون،و گفت:الهی دایی قربونت بشه
منو ارزو کنار هم با لبختد نگاشون میکردیم
ارزو رفت بچه رو بغل کرده و اوردش کنارم و گفت:ببین چقد نازه

من با یه لبخند گشاد به نی نی تو بغل ازاده که مثل فرشته ها چشاشو باز کرده بود و اطراف رو نگاه میکرد نگاه کرد و دستشو اروم گرفتم تو دستم و گفتم:الهییییی چقد خوشگل و نازهههههه  اروم دستشو بوسیدم و بهش لبخند زدم

صدای دوییدن کسی تو راه پله ها پیچیده و بعد یع مرد کت و شلوار پیدا شد ک از پله ها میومد بالا
ارمان با تمسخر گفت:اروم باشه داماد چرا مثل اسب میکنی

مرده سرشو بالا اورد با نفس نفس گفت: تو ساکت شو همش منو حرف میده
بگو زنم کجاس؟!
ارمان با دست به اتاق اشاره کرده
مرده سریع ب طرف در اتاق رفت ولی قبلش چشش افتاد ب ازاده و بچه تو بغلش گف: این کیه؟

ارمان سریع گفت:این بچه منه
و خندید و گفت:ابله تو چرا انقد گیج میزنی بچه توعه دیگه
مرده خوشحال و خندون بچه رو از ازاده گرفت و بوش کرد و بوسیدش و رفت تو اتاق

ساعت5صبح بود که به اسرار اذرجون و ارباب موندیم اونجا

1400/05/06 12:52

سلام میخام رمان دومم رو شروع کنم ولی موضوعی سراغ ندارم فعلا... اگه شماها چیزی مد نظرتونه بیاین پیوی و بهم بگین ممنونتون میشم??

1400/05/06 14:55

و دوم اینکه نظراتتون رو درباره این رمان هررر جایی که کوتاهی شده و... بیاین پیوی بگین مرسیی??

1400/05/06 14:56

تو اتاقی ک ب من دادن دراز کشیده بودم و
«سرم تو گوشی بود دقت کردین جدیدا کم سرم تو گوشیه »
که یدفعه یکی خودشو پرت کرد تو اتاق نیمخیز شدم و با تعجب ب ارمان خیره شدم و گفتم:چی میخای
ارمان ابروهاشو بالا انداخت و گفت:واسع اتاقای خونه ام باید اجازه هم بگیرم

اعصابم خورد شد سریع از جام بلند شدم و گفتم:باشه پس من میرم

خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت و محکم منو برگردون که پرت شدم تو بغلش
انقد بوی تنش خوب بودا ک میخاستم اونجا بیهوش بشم قلب لعنتی هم تند تند میکوبید ب سینه ام
ولی سریع خودمو جم و جور کردم و صاف وایسادم جلوش دستمو محکم گرفته بود ک مبادا در برم اخم غلیظی کردم، صاف وایسادم و دستم ک تو دستش بود خیره بودم گفتم:چته؟!دستمو ول کن!!!!

آرمان:ب من نگاه کن
 سرمو بالا بردم و ب چشاش زل زدم و گفتم:بیا نگاه کردم حالا دستمو ول کن
 کمی دستمو کشیدم ک محکمتر گرفت و گفت:میخام باهات درباره یه چیزی حرف بزنم
من: درباره چی میخای حرف بزنی ک نصف شب اومدی اینجا
آرمان:میدونی که من ارباب اینجام؟و هر چی هم ک بخام بدست میارم
مرموز و خمارمانند نگام کرد
گفتم:خب که چی؟!چ ربطی ب من داره؟!
آرمان:اتفاقا بتو خیلی هم ربط داره
یکی از ابروهامو بالا انداختم و بی حوصله گفتم:چیه بگوحوصله ندارم
آرمان:بـایـد با من ازدواج کنی
با این حرفش کپ کرد
اصلا این گه طرز خاستگایه
با چشای گشاد نگاش میکردم که ادامه:اگه الان قبول نکنی یه کاری میکنم ک مجبور بشی از بی ابرویی قبول کنی
سریع جبهه گرفتم و گفتم:این حرفات ینی چی؟! داری منو تهدید میکنی؟!واقعا ک!

از کنارش رد شدم و از اتاق اومدم بیرون
اون شب رو کنار مادرجون خوابیدم.....

ــــــــــــــــــــــــــــ

1400/05/06 16:55

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
2 ماه بعد

تقریبا2ماه از اون ماجرا میگذشت دروغ نگم دلم برا ارمان خیلی تنگ شده بود ندیدمش و نه اون حرفشو پیش کشید
امشب شوهر ارزو بخاطر اینکه بچه اولش پسر بودع و سالم دنیا اومد یه جشن بزرگ تدارک دیدن چون ارزو بعد زایمان حال خیلی بد شده و اینا اینقد دیر شد ک جشن بگیرن
برای این جشن هم کل روستا از جمله مارو هم دعوت کردن
با کوثر اماده شدیم و بهمراه مادرجون راهی عمارت ارباب شدیم


وارد عمارت شدیم همه چراغای داخل خاموش بود و جوونا وسط میرقصیدن
ارباب، آذرجون،ارزو و شوهرش،ازاده و همسرش و همین طور اقا ارمان خان اومدن ب پیشوازمون
ارمان چشای عسلی روشن،دماغ قلمی،لبای قلوه ای ابروهاشم پهن و مشکی با موهای مشکلی و بلند ک بالا داده بودشون و یه  کت و شلوار خاکستری پوشیده بود ک خیلیییی بهش میومد دوس داشتم برم بغلش کنم و محکم ببوسمش ولی خب خیلی زشت بود

بعد از سلام و علیک و خوش امد گویی مارو راهی طبقه بالا کردن تا کوثر و مادرجون کتشون رو در بیارن
لباس من ک یه مانتوی جلو باز گلبهی بود ک زیرش یه تیشرت مشکلی و الکلیلی پوشیدم ب همراه شلوار مشکی تنگ و نیازی نبود ک چیزی بیرون بیارم
مادرجون و کوثر هم ک لباس محلی همون روستا رو پوشیدن

1400/05/06 19:31

با هم رفتیم طبقه پایین
بیشتر چراغارو روشن کرده بودن و کسی وسط نبود ک برقصه همه دور میزا ک گذاشتن مشغول بودن ب خوردن و بعضیا داشتن با تعجب ب من نگا میکردم خخخخخ اخه کل این جمع لباس محلی پوشیدن فقط من مانتو پوشیدم... خو ب من چ مت لباس محلی ندارم اولش بعدم ک مانتو رو بیشتر دوس دارم.
بیییییییخییییااااااللللللل

با مادرجون و کوثر رفتیم پیش آذرجون.

رو مبل نشستیم کوثر و مادرجون رو یه مبل منم رو یه مبل دونفره
با آذرجون داشتم حرف میزدم ک
آزاده با یه بچه تو بغل و یکی هم ک دنبال تاتی تاتی میکرد اومد پیشم نشست و گفت:اخهه دهن منو سرویس کردن تا لباسشون رو
عوض کردم
ازاده رو مبل بم داد و دستشو محکم کوبید رو شونه اخخخ نگم از دردش
ازاده گفت: سارا شوهر نکن، اگه شوهر کنی مجبورت میکنه بچه بیاری بچه داری هم سختتر از زایمانه
من با شوخی ولی با لب و لوچه اویزون گفتم: عهه چراااا من موخام شوهر کنم

ازاده مثل جت خودشو صاف کرد و گفت: واقعاااا

من: ن بابا می میاد منو بگیره اخه

ازاده: همه *** تازه دونفرم همین چنددیقه پیش درباره تو ازم سوال پرسیدن
حالا نوبت من بود که سریع درست بشینم با چشایی ک توش قلب دراومده بود گفتم: عهه چی گفتن کیا هستن حالا
ازاده بلند خندید و گفت: خاک تو سرت شوهر ندیده
از اینکه اسکلم کرده بود حرصم گرفت و یه نیشگون از بازوم گرفتم
آرمان اومد پسر ازاده رو برد

ازاده رو ول کردم دخترشو برداشتم
گفتم:سلام خوشگل خانوم
دخترش:دلام خاله
من:اسم چیه پرنسس
دخترش: مامانم دوفته تا گلیبه ها الف نژنم«مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم»
متعجب از زبون این دختر تو دلم گفتم مامانت غلط کرده

من:ولی منکه غریبه نیستم

دخترش بدون توجه ب حرف یدفعه گفت:اخ دون داعی ژون اومد«اج جون  دایی جون اومد»
و پرید رفت پیش ارمان
رو ب ازاده گفتم: اسمشون چیه؟!

ازاده:رها و رادمان

من:اها خوشنام باشن

ازاده مشغول حرف زدن با مادرجون شد
رادمان اومد پیشم گفت:خاله اینو داعی داد
 و یه کاغذ داد دستم

با اخم ب کاغد نگاه میکرد
با اخم ارمان رو نگاه کردم و اشاره کرد کاغذو نیگا کنم
کاغذ رو باز کردم ک نوشته بود: دنبالم بیا

اخمم بیشتر شد با ارمان نگاه کردم و اشاره کرد برد
با ابرو گفتم نمیام
اخمش غلیظ شد و گوشیشو برداشت یه چی تایپ میکرد بعد چند مین صدای گوشیم بلند شد
از جیبم در اوردم دیدم یه شماره ناشناسه اس داده: دنبالم بیا وگرنه برات بد میشه اگه مامانتو دوس داری
چشام میخاست از کاسه بیاد بیرون ارمان چیکار داشت ک منو با مامانم تهدید کنه

ارمان جلوتر از من رفت
چنددیقه بد منم از همون طرفی ک اون رفت دنبالش کردم وقتی ب اتاقا

1400/05/06 19:32