The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ارباب طلبکار

50 عضو

رسیدم نمیدونستم کدومه
 از کنار اتاقا داشتم رد میشدم ک یدفعه دستم کشیده شد و پرت شدم تو اتاق از ترس یه جیغ زدم و چشامو بستم

با ترس و لرز چشامو باز کرد که ارمان رو دیدم اونم با چشمای خمار نمیدونستم چشه فقط میدونستم که وضعیت خیلی خرابه و باید برم بیرون
از ترس نمیدونستم چیکار کنم بوی گند الکل و مشروب از دهنش حالمو بد میکرد
اشک تو چشام جم شد نمیدونستم چجوری خودمو از دستش نجات بدم....

نمیدونستم چقد بیهوش بودم وقتی چشامو باز کردم چشمم افتاد به ساعت که9ونیم رو نشون میداد من 1ساعت و نیم بیهوش بود
خداااایاااااا
خاستم از جام بلند شم ک یدفعه شکمم و دلم تیر کشید و اهم در اومد همه چیز انگار لزج شده بود و حال منو بد میکردن
از جام بلند شدم که دیدم ارمان رو تخت طاق باز خوابه
نمیدونم چرا ازش عصبی نشدم اون ب من تجاوز کرد بدون صیغه،عقد،عروسی
بدون هیچی منو زن کرد
ولی چرا عصبی نشدم؟!
صدامم از گلوم در نمیومد
تنها کاری ک انجام دادم لباسامو پوشیدم و سریع رفتم پایین
احساس اون ادمایی رو داشتم ک میرن ب مردم سرویس میدن و بعد هیچی م هیچی
اههههه

پایین رفتم پیش مادرجون
انقدددد مادرجون غر زد ب جونم ک کجا بودی و فلان و فلان
منم حال نداشتم جوابشو بدم الکی به دروغ گفتم:اسهال شدم حالم خوب نبود
اونم گف: الان خوبی
 گفتم: اره خوب شد ! کی میریم؟!
مادرجون:تازه اومدیم ک
من:من میخام برم اینجا حوصله ام سر رفته
مادرجون: نچ خیلی خوب صبر کن به ارمان جان بگم ببرتت
سریع صاف وایستادم ک شکم چنان تیری کشیدم ک اگه زبونمو گاز نمیگیرفتم جیغم در میومد
گفتم:نه مادرجون ایشون رو نمیخاد بندازی تو زحمت
مادرجون:خیلی خب کوثرم میگفت میخاد بره خونه اشون برو پیداش کن با هم برین
من:باااعشعهه

از مادرجون فاصله گرفتم به دور و اطراف نگاه میکردم تا کوثر رو پیدا کنم،کمرم و شکمم خیلی درد میکرد ضعفم داشتم شدید
چشمم به راه پله ها افتاد دیدم ارمان با چشای اشفته سریع داره از پله ها میاد پایین

منم از این طرف سریع خودمو قایم کردم پشت یه مبل تا منو نبینه وقتی دیدم رفت طرف اذرجون منم سریع جیم شدم رفتم تو حیاط عمارت
داشتم تند تند میرفتم که صدای علی رو شنیدم که  گفت:با من ازدواج میکنی

یه لحظه احساس کردم قلبم وایستاد

1400/05/06 19:32

یه لحظه احساس کردم قلبم وایساد
گوشامو تیز کردم صدای اروم کوثر رو شنیدم که گفت: اره

با دست جلو دهنمو گرفتم که جیغ نکشم دهنم عین خرر بلانسبت البته باز بود
خوشحال بودم و لبمم خندون اتفاقات چند دیقه پیش رو کلا از یاد بردم خوشحال بودم ک رفیق عزیرم به عشقش رسید و خوشحالترم اینکه زود ازش خاستگاری کرد


لبخند رو لبم جا خوش کرده بود
دستی دور بازوم حلقه شد از ترس یه متر پریدم هوا
صدای ارمان تو گوشیم پیچید:هیس منم
اخم کردم و بهش نگاه کردم که گفت: هه فک کنم با اتفاقات چند ساعت پیش حالت خیلی خوبه
بهش توپیدم:چی میخای ازم ها تو که کار خودتو کردی باز چی میخای ازم، فکر کردی میزارم اینجوری بگردی تو ب من تجاوز کردی من...

صدای هیــن بلند کوثر منو ب خودم اورد
به کوثر نگاه کردم که علی هم کنارش بود از خجالت میخاستم اب بشم برم تو زمین
سرمو انداختم پایین و به طرف در عمارت رفتم که کوثر دوید دنبالم
صدای ارمان رو شنیدم ک ب علی گفت برو ماشینو بیار
ــــــــــــــــ
کوثر بیصدا کنارم داشت میومد تو جاده هیچکس نبود بجز ما دوتا
چراغ ماشین هم از دور پیدا بود که مطمئنن بودم ارمانه پشتمون با فاصله خیلی زیاد میومد و بخاطر همین نمیترسیدم
صدا نزدیک شدن ماشین هر لحظه بهمون نزدیکتر میشد
وقتی ماشین کنارمون قرار گرفت و دست منو کشید تو ماشین و جیغ بلند کوثر   حرکت ماشین هنوز چیزی رو درک نکرده بودم که یه دستمال جلو دماغم گرفته شد و بیهـــوش.....

1400/05/06 23:36

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

3مـاه بـعد

تو یه اتاق زندونی شده بودم و خبر از هیچکس هیچکس نداشتم...
نمیدونم چـرا؟!چرا منو دزدیدن و اوردن اینجا یه اتاق30متری با تخت و میز و توالت و یه پنجره کوچیک چیزی نداشت
و من حتی یه ثانیه هم بیرون از اینجا نرفتم ینی نزاشتم برم
ولی هر لحظه یه خانوم که سر و روش پوشیده بود میومد و برام غذا میاورد در حد بخور و نمیر ولی هیچچچ حرفی نمیزد خودمو جررر میدادم که حرف بزنه و جوابمو بده هیچی نمیگفت حتی یه کلمه هم حرف نمیزد
تو این سه ماهی که اینجا بودم تنها کارم خوردن و خوابیدن و هر از گاهی هم دستشویی بود ولی اگه بیرونم میزارشتن برم چاقم میشدم ولی حیف ک لاغرتر شدم ولی چاق ن
طبق معمول رو تخت دراز کشیده بودم که صدای در اومد و بعد یکی اومد تو، با فکر اینکه اون خانومه هست چشامو بستم
صدای کفش ک بهم نزدیک میشد رو میشندیم کمی ب طرف اومد و بعد وایستاد و صدای یه مرد اومد که گفت:خانوم کوچولو خوابه؟ انگار؟!
صبر نکرد چشامو باز کنم ک صدای دور شدن کفشش امد سریع چشامو باز کردم و رو تخت نشستم
به مردی که پشتش به من بود و فقط موهای سفیدش و کت و شلوار مشکی از پشت میشد دید
قبل از اینکه از اتاق بره بیرون گفتم: واسه چی منو اوردین اینجا؟!
مرده وایستاد و بعد اروم به عقب نگاه کرد و حالا صورتشو دیدم یه مرد میانسال تقریبا همسن بابام


ابروهاشو داد بالا و گفت:عه پس دختر حاجی علی بیداره بوده و خودشو زده ل خواب

سریع از جام بلند شدم و رو بروش وایستادم و گفتم:برای چی منو اوردید اینجا؟! از جون من چی میخایین؟! چراااا سه ماه منو اینجا نگه داشتین؟! اصلا اسم بابای منو از کجا میدونین؟!هاااا

مرده بارصدای بلندتری گفت:هرررررررررررر ارررررروم باااااش چتهههه؟!! صداتو بیار پایین

بدون حرف نگاش کردم که گفت:میخای بدونی چرا اینجایی؟!هوم؟!...من از بابات100میلیون طلب دارم و اونم پولمو نداد منم تورو زندونی کردم تا هر وقتی پولمو بده که اگه تا امشب نده تورو قاچاقی به عنوان برده میفرستیم اونو آب حالا فهمیدی خانوم کوچولو؟!

از حرفاش سرم گیج میرفت و چشام تار میدید همه حرفاش تو ذهنم راه میرفت100میلیون، قاچاق، امشب خدایاااااااا به کجا کشیده شدم

یدفعه صدای مرده بلند شد گفت:ولیییی خیلی شانس اوردی بابات میخاد تورو به یکی شوهر بده بعد اون اقا ک بشه دامادش میاد قرض منو از طرف بابات میده
دیگه صدایی نشنیدم و پخش زمین شدم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1400/05/07 18:57

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نمیدونم چندساعت یا چند روز گذشت
وقتی چشامو باز کردم تو اتاقم تو خونه مادرجون بودم به دور و برم نگاه کردم کسی نبود
چندمین طول کشید تا تاری چشام از بین رفت مادرجون اومد تو اتاق
چشای باز منو ک دید گفت:بیدار شدی مادر؟!
اروم و بی حال سرمو تکون دادم
مادرجون اومد کمکم و رفتم یه چیزی خوردم
مادر گفت:امشب میخاد برات خاستگار بیاد
سرمو بلند کردم و به مادرجون نگاه کردم گفتم:کیه؟
مادر: بزار بیاد بعد میبینی

حرفی نزدم چون مجبور بودم باهاش ازدواج کنم نمیدونم کی میخاد بیاد و با شرایطی ک من دارم«زن هستم» قبول میمنه یا نه هه

تا شب اتفاقی نیوفتاد
وقتی خاستگارا اومدن فهمیدم که ارمان پسر ارباب میخاد باهام ازدواج کنه

نه موافق بودم نه مخالف

1400/05/07 18:57

طی یک هفته همه کارا عقد و عروسی رو انجام دادن ارمان خیلی سعی میکرد بهم نزدیک بشه و حرف بزنه که تا حدودی هم موفق شد

فردا 20مرداد که تولدمم هست عقد و عروسی هم تو همون روزه
ارمان هم تمام شب رو پیام میفرستاد منم کوتاه جوابشو میداد
نمیدپنم کی خوابم برد صبح با صدای مامانم ک یروز قبل از شهر اومدن بیدار شدم
تا عصر تموم کارایی که یه عروس باید انجام بده رو انجام دادم
«دوستم میگه چه کارایی?نکبت خودش میدونه ها حالا میخایین ب شماهم میگم:اپیلاسیون کللللللللل بدن??»

آرزو خواهر ارمان ارایشگری خونده بود اومد و ارایشم کرد لباس عروس سفید هم که ارباب از تهران اورده بود برام پوشیدم
شب ارمان اومد خونه مادرجون دنبالم و همه رفتیم خونه ارباب

ارباب، کل روستا رو دعوت کرده بود چون عروسی تک پسرش بود...

آذرجون و ازاده و ازرو خیلی خوب بودن و مدام دور میچرخیدن که چقد خوشگل شدی
مامانمم که بغض کرده بود و مادرجون هم خوشحال از اینکه من با پسر دوست صمیمیش ازدواج میکنم

مراسم عروسی تا 2شب ادامه داشت ولی اخر ارمان حرصش گرفت و گفت:عروسی تموم شده دیگه برین خونه هاتون
و مادرجون،خواهراش و مادرش خندیدن و گفتن:وایییییی ارمان تو چقد عجله داری صبر کن بابا فرار که نمیکنه

مهمونا که رفتن با همه خدافزی کردم اونا هم بهم تبریک گفتن و کادوهاشونو دادن
این بین اخر که میخاستیم با ارمان بریم تو عمارت،پدرم اومد و بغلم کرد و با بغض گفت:دختر ببخشید بابا منو حلال کن اذیتت کردم الانم ب زور داری میری خونه بخت منو ببخش

منکه تا حالا صدای بغض دار بابامو نشنیده بودم تحت تاثیر قرار گرفتم و گفتم:نه بابا تو منو ببخش که اذیتت میکردم منم ارمان رو دوس دارم بابا

اون لحظع چشمم افتاد ب ارمان که قیافه اش عین????شده بود
پشت چشم براش نازک کردم که از چشم ازاده دور نمون???‍♀️
بابام:خب دیگه بیاین برین ان شاالله که خوشبخت بشین
منو ارمان:ممنونم بابا
بابا دست ارمانو کشید برد یه گوشه باهاش حرف مردونه بزنه مثلا دخترمو اذیت نکن و فلان و اینا خخخخخخخخ

ارمان اومد و دست تو دست هم وارد عمارتی شدیم که حالا بنام ارمان شده بود چون بعد از ارباب، ارمان میومد جاش
ــــــــــــــــــــــــــــــــ

1400/05/07 18:58

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

ســه ماه بعد

سر میز صبحونه نشسته بودیم کل اعضای خانواده بودن
منم کنار ارمان نشسته بودم و داشتیم صبحونه میخوردیم یدفعه چشمم افتاد به کاسه شکلات صبحونه ، همینجوری الکیه الکی حالم بد شد و بدوووووو برو دستشویی
انقد عوووووق زدم یکم حالم بهتر شد سرمو اوردم بالا ،  ارمان کنارم وایستاده بود هی میگف: چیشد چرا اینجوری تو

چشمم که به ارمان افتاد بوی عطرش پیچید زیر دماغم و دوباره عووق


با هر جون کندنی که شد حالم یکم بهتر شد
رو تخت دراز کشیده بودم که ارزو و ازاده اومدن تو اتاق

دست ارزو یه چیزی بود گفت:پاشو پاشو برو یه تست بزن ببینم شاید ما داریم عمه میشیم

یلحظه دنیا دور سرم چرخید
 اهسته اهسته گفتم: وااایییی حامله باشممم چی من هنوز کوچیکم
ازاده با شوخی و خنده گفت:گمشوووو بیا برو تست بزن ایشاالله که حامله ای تو کوچیکی باش داداش بدبخت ما داره پیر میشه
از بالای چشمم نگاش کردم و گفتم:خواهر شوهر خائن که میگن تویی
ارزو بلند خندید گفت:خاااااک تو سرتون
تست رو داد دستم و گفت:بیا برو تست بزن دل تو دلم نیس

1400/05/07 19:06

ـــــــــــــــــــــــــــ

تست رو انداختم روی میز و گفتم:بفرمایید

ارزو و ازاده شیرجه زدن رو تست ازاده پکر گفت:حامله نیستی ک

ارزو:اره

من?بیا ببر این تستو دور بنداز اینجا نندازی ارمان میبینه ها

ازاده تست رو برداشت با ارزو رفتن بیرون

1400/05/08 12:47

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

5دیقه از رفتنشون نمیگذشت که صدای جییییییغ بلند ازاده اومد ترسیده دویدم بیرون که ازاده پایین پله ها وایستاده و همه دورشن
رفتم کنارشون اروم گفتم: چیشده


کسی چیزی نگفت
یدفعه ارمان تست رو از دست ازاده برداشت و گفت:این چیه؟
نشون اذرجون داد
اذرجون گفت:عهههه ازاده تو حامله ای؟
شوهر ازاده خوشحال گفت:واییییی یه بچه دیگه
هـــــن من چون باورم نمیشد گیج بازی در اوردم
ازاده خواست حرف بزنه که نزاشتم و گفتم:وایییی زن داییی فدای تو دلیت بشه قربونش بشم
ارمان هم گفت:خدانکنه دایی فداش بشع
ازاده یکی زد تو سر ارمان و گفت:خرررره این تست ساراعه اون حامله ای
شوهر ازاده شکست خورده

ارمان چشاش اندازه وزغ شده بود
ارباب و اذرجون اومدن بغلم کردن و تبریک گفتن
من با لب و لوچه اویزون گفتم:منکه تست دادم منفی بود
ازاده گفت:خواستم تستو بندازم تو سطل اشغال دیدم مثبته
بالاخره اون روزم گذشت و همه بهم تبریک گفتن

ارمان که رو ابرا بود و هی قربون دخترش میرف
البته تازه اولشه و معلوم نیس چیه فقط سالم باشه

ـــــــــــــــــــــــــ

1400/05/08 12:49

روزها و ماها میگذرد و ما رهگــــذر
تو عمارت ارباب همه بهم توجه داشتن
و بهم احترام میذاشتن

9ماه بعد وقتی بچه هام دنیا اومدن یکی دختر یکی پسر بودن زایمان سختی داشتم و دوره سختی هم بود
به خواست خودم سونو جنسیت نرفتم تابعد سوپرایز بشیم
اسمشونو گذاشتیم سنا و سورنا

رفتار ارمان باهام خیلییی خوبه من عاشقشم اونم منو دوست داره

تا الان که 3سال میگذره از اون موقع زندگی شاد و خرمی کنار خانواده و ارباب داشتیم و امیدوارم تا اخرش همینجوری بمونه


در اخر هم کوثر و علی با هم ازدواج کردن و الان یه دختر بنام عسل دارن و خوشبختن.....


پایان

1400/05/08 12:50

خب خب خب اینم از پایان رمانمون



بیاین پیوی لطفا همتون،
نظراتون رو درباره این رمان بهم بگید?دوست دارم بدونم رمانم چطور بوده☺??

ممنونم ازتون ک وقت گذاشتید و رمانم رو خوندید??????????????

1400/05/08 12:53

سلام


امدم با یه رمان جدید


ارباب طلبکار
خلاصه اش هنو معلوم نیس ولی بخونید و لذت ببرید??

1400/05/12 18:32

#part_1
#ارباب_طبکار

تموم بدنم بخاطر کتک هایی ک دیشب خورده بودم کوفته و زخمی بود بخاطر اینکه نتونسته بودم تن فروشی کنم و از دخترانگیم بگذرم و پولی ک میخواست رو براش ببرم تا میتونست کتکم زد!
از این مرد ک اسم پدر رو یدک میکشید متنفر بودم از پدری ک برام اصلا پدر نبود
صدای منفورش بلند شد
_کدوم گوری هستی دختری *** پاشو برو دنبال کارت!
لباس هام رو عوض کردم و قفل در و باز کردم همیشه قفل میکردم چون به آدم معتاد اعتمادی نبود و بعید نبود
از اتاق بیرون رفتم نگاهی بهش انداختم ک مثل همیشه پای منقل و بساطش بود و داشت خودش رو میساخت به سمت آشپزخونه رفتم در یخچال درب و داغون رو باز کردم هیچی برای خوردن نبود دلم ضعف میکرد و همه ی پولام رو دیروز بابام ازم گرفته بود نمیتونستم چیزی بخرم و شکمم رو سیر کنم آهی کشیدم و از خونه خارج شدم کاش میتونستم برم از این خونه برای همیشه یه جای دور و بهتر اما اصلا این کار شدنی نبود!
در کوچه رو باز کردم
ک با دیدن آدمای جلوی در خشکم زد!
لرز بدی به جونم افتاد یاد روزی افتادم ک بابام میخواست من رو بده به دوستای معتادش کنه
با دیدن پسر روبروم تموم صحنه های اون شب مثل یه فیلم از جلوی چشمهام رد شد اما این مرد کجا و اون مرد معتاد کجا!
کت و شلوار شیکی ک تنش بود هیکل ورزشکارانه اش و موهای بور و چشمهای آبیش بوی عطر تلخ و مردونه اش ک آدم رو مست میکرد! برای یه لحظه تعجب کردم همچین آدمایی مگه بابام میتونن چیکار داشته باشند
دو نفر دیگه همراه مرد ایستاده بودند ک مثل خودش اندام ورزیده و قد بلندی داشتن کت و شلوار مشکی جفت تنشون بود و عینک ک روی چشمهاشون بود انگار بادیگارد بودند!
_اینجا خونه ی کیان ملک ؟!
با شنیدن صدای یکی از اون پسرا جوابشون رو سر سری دادم
_آره
و سریع از اونجا خارج شدم لنگ لنگان راه میرفتم ک یادم اومد وسایل دست فروشی رو داخل خونه جا گذاشتم کلافه به سمت خونه برگشتم سر کوچه ک رسیدم نگاهم به همون ماشین مدل بالایی ک حتی اسمش رو نمیدونستم افتاد ک هنوز جلوی در پارک بود بیخیال سری تکون دادم و به سمت خونه رفتم داخل ک شدم صدای داد و بیداد داشت میومد
صدای پر از درد بابام داخل گوشم پیچید
_آقا غلط کردم تو رو خدا بسه

1400/05/12 18:33

#part_2
#ارباب_طلبکار

صدای عربده ی مرد بلند شد
_ببند دهنت و انقدر بزنید صدای سگ بده
و صدای مشت و لگد هاشون شنیده میشد از ترس رنگ از صورتم پرید معلوم نیست چیکار کرده بود اینبار برای یه لحظه ناراحت شدم خواستم برم جلوشون رو بگیرم ک یاد چند هفته قبل افتادم ک میخواست منوبده دوستاش. با مشت و لگد به جونم افتاده بود دستام مشت شد از عصبانیت
بدرک بزار بمیره مرتیکه ی معتاد از دستش راحت بشم!
داخل خونه شدم و بدون اینکه حتی نیم نگاهی به بابام بندازم به سمت اتاقم رفتم وسایلم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم داخل سالن ک شدم ایستادم نگاهم به اون دونفر افتاد ‌ک داشتن بابام رو کتک میزدن با لذت بهشون خیره شده بودم ک بلاخره دست از زدن برداشتن
نگاه صدای ناله های کش دار بابا رو اعصابم بود پسره بخاطر بوی تریاک و بوی الکی چینی به بینیش انداخت ک خنده ام گرفت من عادت داشتم و این
صدای بم و خشکی از پشت سرم ک من رو مخاطب قرار داده بود بلند شد
_چه نسبتی باهاش داری؟!
ابرویی بالا انداختم و بیخیال گفتم
_دخترشم
نگاه مرموزشو رو بهم دوخت ک احساس بدی بهم دست داد خواستم از کنارش برم ک دستش روی بازوم قرار گرفت با عصبانیت و ترس گفتم
_داری چه غلطی میکنی؟!
با عصبانیت گفت
_ببند دهنت و !
صدای خمار بابا اومد
_با دخترم چیکار داری!
با شنیدن این حرفش ابروهام پرید بالا نه بابا نمردیم و غیرت اینکه مرد به اصطلاح پدر رو دیدیم
پسره پوزخندی زد و گفت
_تو ک نمیتونی طلب من رو بدی میخوام به جای طلبم...
سکوت کرد نگاهی بهم انداخت و ادامه داد
_دخترت رو میبرم!

1400/05/12 18:34

#part_3
#ارباب_طلبکار



چند دقیقه تو بهت حرفش بودم و حتی قدرت اینکه حرفی رو بزنم هم نداشتم صدای خمار و کشیده ی بابا بلند شد
_آقا من چیزی ندارم وضع زندگیم و هم ک میبینبن از دار دنیا همین دختر رو دارم کنیزیتون رو هم میکنه به جای بدهیم برش دارین!
با شنیدن این حرفش خشکم زد فقط سکوت بود و سکوت همه مثل من مات شده بودند سنگینی نگاه بادیگاردها رو هم میتونستم حس کنم بغض گلوم و گرفت مرتیکه ی پست چه راحت داشت مثل همیشه ناموسش رو میفروخت چشمهام لبالب پر از اشک شده بود دستهام شروع کرده بودن به لرزیدن خدایا چی داشتم میشنیدم!
نگاهم به صورت خونی و کثیفش انداخت خشم همه وجودم رو پر کرد با عصبانیت لب زدم
_حیوون پست!
مرد ک تا حالا فقط شاهد واکنش و حرف های من و بابام بود چرخی دورم زد و نگاه خریدارانه ای به سر تا پام کرد لبخند ترسناکی زد و با صدای خشدار و بمی گفت
_هر چند اندازه ی بدهی بابات با ارزش نیستی اما از هیچی بهتری!
یکبار حس کردم بدنم سست شد دستم رو به دیوار گرفتم تا نیفتم صدای حال به هم زن بابام بلند شد
_آقا خیلی خوبه همه کاری میتونه بکنه!خدمتکار خوبی میشه
حاله ای از اشک جلوی چشمام رو گرفت خدایا چیکار کنم حالا فروخته شده بودم به این آقا!
با پشت دست اشکام رو کنار زدم و با صدای گرفته ای گفتم
_چجوری میتونی دخترت رو به جای بدهیت بدی کثافط؟!
بدون اینکه چیزی بگه به زمین خیره شده بود صدای خشن مرد بلند شد
_بسه دیگه این فیلم درام!

1400/05/12 18:34

#part_4
#ارباب_طلبڪار

با عصبانیت به چشمهای مشکی رنگ ترسناکش خیره شدم ک ادامه داد
_من به جای بدهیم دخترت رو میبرم
با شنیدن این حرفش حس کردم قلبم برای لحظه ای ایستاد چی داشت میگفت نمیتونستم اشکام روی صورتم جاری شدند و با التماس گفتم
_به من چیکار دارید من ک باهاتون کاری ندارم مگه ازش پول نمیخواید برید از خودش بگیرید!
اومدم از خونه سریع برم بیرون ک بازوم رو از پشت گرفت و محکم کشید ک آخی از درد گفتم من رو به سمت خودش برگردوند ک با چشمهای پر از اشک بهش خیره شدم و نالیدم
_تو رو خدا ولم کن!
با چشمهای سرد و بی روحش به چشمهام خیره شد و با لحن ترسناکی ک تموم بدنم رو به لرزه مینداخت زمزمه کرد
_حق فرار نداری کوچولو تا حالا هیچکس نتونسته از دست من فرار کنه از این به بعد من ارباب توام و تو هم برده ی منی!
با ترس بریده بریده گفتم
_ت ‌..تو چ...ی داری م...میگی!؟
پوزخندی زد و محکم هلم داد ک چون انتظار این کار رو ازش نداشتم پرت شدم روی زمین و صدای آخم بلند شد
با تحقیر نگاهی بهم انداخت و با صدای یخ زده اش گفت
_زود باشید این دختر رو بیارید تو ماشین!
بادیگارداش به سمتم اومدند و بلندم کردند تموم تلاشم برای رهایی از دستاشون بی فایده بود بابا سر حال بشکن میزد و خودش رو تکون میداد دلم به حال خودم سوخت بخاطر داشتن همچین پدر بی غیرت و بیناموسی ک حتی دخترش براش مهم نبود و اون رو به جای بدهیش فروخته بود
_بلاخره به یه دردی خوردی دختر جون!
با تنفر نگاهی بهش انداختم در حالی ک تو دستای اون دو نفر کشیده میشدم از اتاق بیرون اومدم اون دو نفر من و پرت کردن داخل ماشین کنار اون آقا!و خودشون جلوی نشستن ماشین حرکت کرد از گریه به هق هق افتاده بودم
صدای عصبیش بلند شد
_ببر صدات و دختره ی *** تا زنده به گورت نکردم
با عصبانیت و صدایی ک از گریه خشدار شده بود داد زدم
_احمق عمته مرتیکه ی ***
با تو دهنی محکمی ک بهم زد ساکت شدم طعم شوری خون رو داخل دهنم احساس میکردم

1400/05/13 09:21

#part_6
#ارباب_طلبڪار


خم شد روی صورتم و با صدای خشن و سردی گفت
_به جهنم خوش اومدی!
با شنیدن این حرفش تموم تنم به لرزه افتاد از وحشت با پاش ضربه ی محکمی به سرم زد ک چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق‌‌....
با آب سردی ک تو صورتم پاشیده شد ناله ای از درد کردم و چشمهام رو باز کردم نمیتونستم جایی رو ببینم دیدم تاریک شده بود چند بار پلک زدم تا دید واضح شد یکی از بادیگارد های آقا با یه پارچ آب روبروم ایستاده بود با تاسف و کمی ترحم ک تو چشمهاش دیده میشد بهم خیره شده بود سری تکون دادم و خواستم بلند بشم ک بدنم از درد کتک هایی ک خورده بودم تیر کشید و جیغی ‌شیدم بادیگارد با نگرانی عجیبی روبروم نشست و نگرانی گفت
_خیلی درد داری؟!
از شدت درد اشک تو چشمهام جمع شده بود به بخت خودم لعنت فرستادم با صدای گرفته ای گفتم
_آره
کلافه دستی داخل موهاش کشید و گفت
_صبر کن الان میرم یه مسکن برات میارم دیگه هیچ وقت جلوی ارباب حرف نزن و حاضر جوابی نکن ک اصلا عاقبت خوبی نداره فهمیدی!
مثل همیشه با اینکه از درد داشتم جون میدادم با لجبازی گفتم
_من با اون پیرمرد خرفت کاری نداشتم ک!
اخمی کرد ک با حرص گفتم
_دروغ ک نمیگم خوب
_آخرش این زبون درازت سرت رو به باد میده
_فعلا ک این درد داره من و از پا درمیاره
_وایستا الان میام
بعد از گفتن این حرف از اتاق رفت بیرون منم‌ شروع کردم به فحش دادن ارباب
ک صدای باز شدن در اتاق اومد و بوی عطر تلخی تو اتاق پیچید سرم رو بلند کردم ک با دیدن ارباب حس کردم روح از تنم خارج شد مرتیکه ی روان پریش حتی اومدنش هم مثل آدمیزاد نیست!
دست و پام رو روی تخت جمع کردم ک صدای قدم هاش اومد داشت بهم نزدیک میشد مرتیکه ی روانی انگار از اعضای ساواک بود
قدم هاش ک نزدیک تر میشد قلبم داشت میومد تو دهنم دیگه از بوی عطر تلخ این مرد هم میترسیدم چه برسه به بقیه چیزاش!
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم یه تیشرت سیاه جذب تنش بود ک اندامش رو کاملا به نمایش گذاشته بود با یه شلوار جذب مشکی
دستاش تو جیباش بود و نگاهی بهم انداخت یه قدم به سمتم اومد ک روی تخت خودم و عقب کشیدم از درد صورتم جمع شد نگاهی به سر تا پام انداخت با دیدن ضعفم چشمهاش برقی زد ک عجیب آدم رو میترسوند!

1400/05/13 09:22

#part_7
#ارباب_طلبڪار


با دیدن ترسم پوزخندی زد و گفت
_از امروز تو خدمتکار این خونه ای فهمیدی!
ساکت بهش خیره شده بودم ک ادامه داد
_از امروز هر شب وظیفه ات تمیز کردن خونه و پخت پز
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد این چی داشت میگفت یعنی من باید.......
با عصبانیت بهش خیره شدم و گفتم
_چی داری میگی تو مگه من .....ک !
با خونسردی تمام بهم خیره شد و گفت
_بابتت پول دادم وظیفه داری هرکاری میگم بکنی!
_من وظیفه ای در قبال تو ندارم مرتیکه درضمن از اون مرتیکه ی معتاد پول طلب داری برو از خودش بگیر به من هیچ ربطی نداره!
_تو رو به عنوان طلبم داده دیگه عروسک کوچولو
با خشم غریدم
_عروسک ننته مرتیکه ی .....
با سیلی محکمی ک کوبید تو صورتم ساکت شدم خون داخل دهنم رو تف کردم روی تخت و با عصبانیت گفتم
_تو اصلا مرد نیستی جز کتک زدن هیچی از مردونگی سرت نمیشه فقط بفکر خودتی مرتیکه ی اشغال
با خشم بهم نگاه کرد و گفت
_دهنت و ببند تا ننداختمت جلو سگام دختره ی احمق!
_نمیخوام ساکت بشم هر گهی میخوای بخور تهش مرگه دیگه میمیرم از دست توی کثافط راحت میشم
با شنیدن این حرفم چشمش برقی زد ک ازش ترسیدم اما اصلا به روی خودم نیاوردم مرگ یه بار شیون هم یه بار
خم شد روی صورتم و با صدای خماری کشیده گفت
_تو هیچوقت از دست من خلاص نمیشی خوشگلم تا آخر عمرت اسیر دست منی!

1400/05/13 09:22

#part_8
#ارباب_طلبڪار
با شنیدن حرفش لرزی به تنم افتاد ک اون با دیدن ترسم پوزخندی زد و رفت بیرون مرتیکه ی روان پریش معلوم نبود میخواست با من چیکار کنه بشدت ازش میترسیدم اون مرد اصلا تعادل روانی نداشت معلوم نبود میخواد چیکار کنه اصلا!
چند روز گذشته بود اصلا خبری ک تو این عمارت لعنتی بودم یه پیرزن بدجنس هم گذاشته بود کنارم با چند تا دختر ک تا میتونستند ازم کار میکشیدند شیطونه میگفت همرو بگیرم تا میتونم کتک بزنم اما نمیشد!
_هی دختر جون!؟
با شنیدن صدای اون پیرزن خبیث سرم رو بلند کردم و با حرص گفتم
_من اسم دارم اسمم ترمه است دقت کن ترمه!
مثل اون ارباب وحشیش پوزخندی زد و گفت
_ببر صدات و دختره ی سلیطه ارباب تو اتاق منتظرته زود باش برو!
با حرص به سمت اتاق اون ارباب هوس باز حرکت کردم انگار قرن چندم بود ک بهش میگفتن ارباب انگار ما هم رعیت این بودیم زیر لب داشتم غر میزدم ک محکم خوردم به کسی آخی از درد گفتم و با حرص غریدم
_خدا لعنتت کنه مگه کوری!
صدای مردونه ای اومد
_خانوم کوچولو تو چلو چشمهات رو نگاه نکردی خوردی به من!
چشمهام رو باز کردم و خواستم چند تا فحش بارش کنم ک با دیدن پسر روبروم حرف تو دهنم ماسید از سر تا پاش نگاهی انداختم و بی اختیار سوتی کشیدم و گفتم
_عجب جیگری!
با شنیدن صدای خنده اش انگار تازه به خودم اومدم محکم کوبیدم روی دهنم و بدون اینکه سوتی دیگه ای بدم به سمت اتاق سیاوش رفتم خاک تو سرم این چه حرفی بود من زدم حالا شانس آوردم اون ارباب نبود با اون اخلاق گندش صد درصد میداد امشب خوراگ سگ هاش بشم تقه ای زدم ک صداش بلند شد
_بیا تو!
در رو باز کردم و با صدای آرومی خانومانه گفتم
_ارباب کاری داشتید با من!؟
پوزخندی زد و گفت
_میبینم ک مودب شدی گربه وحشی!
خواستم بگم گربه وحشی عمته اما ترسیدم باز مثل اون دفعه تنبیه بشم فقط با حرص بهش خیره شدم

1400/05/14 06:13

#part_9
#ارباب_طلبڪار


باز صداش بلند شد
_چیه زبونت رو گربه خورده؟!
نه مثل اینکه این نمیخواست ساکت بشه تا من یه چیزی بارش کنم با خونسردی گفتم
_آره سگ زبونم رو خورده!
با شنیدن حرفم فک میکردم عصبی بشه اما برعکس تصورم لبخندی زد و به سمتم اومد نگاهی به صورتم انداخت و با صدای بمش گفت
_پس سگ زبونت رو خورده!
ساکت بهش خیره شده بودم ک با کاری ک کرد انگار بهم شک وارد شد با چشمهای گرد شده به چشمهای بسته شده اش خیره شده بودم پیشانیم را بوسید به خودم اومدم محکم هولش دادم ک میلیمتری کنار نرفت!
با صدای گرفته ای گفتم
_وحشی!
پوزخندی زد و گفت
_این تنبیه امروزت برا زبون درازیت بود!حالا برو بیرون
چشم غره ای بهش رفتم و از اتاقش رفتم بیرون مرتیکه ی روانی هوس من و برده بود اتاقش تا تحقیرم کنه. از چندش صورتم جمع شد دستم رو محکم چند بار روی پیشانیم کشیدم! تا حالا حتی دوست پسر هم نداشتم ک بخواد من رو ببوسه اما این مردک روانی!
_چته داری غر میزنی؟!
با شنیدن صدای ترگل یکی از خدمتکار هایی ک باهاش جور شده بودم تو این مدت با ناله بهش نگاه کردم ک گفت
_چته
_بمیر نمیتونی یکم مهربون باشی؟!
_نه
_جون به جونتون کنن به اون ارباب روان پریشتون رفتید!
تا خواست چیزی بگه صدای اون پیرزن بدجنس بلند شد
_هی شما دوتا گمشید برید سر کارتون!

1400/05/14 06:13

#part_10
#ارباب_طلبڪار

از شدت خواستگی دیگه واقعا نایی برام نمونده بود از بس ازم تو روز کار میکشید اون پیرزن بدجنس روی تشک کهنه ای ک بهم داده بودند خوابیدم طولی نکشید ک چشمهام گرم شد و خوابم برد!
روز ها میگذشت و هر روز بدتر از روز قبل شده بودم پوست و استخون از بس ازم کار میکشید اون مرتیکه ی ارباب عوضی این مدت رو رفته بود سفر کاری و اصلا داخل عمارت نبود!
ترگل بهم گفته بود ک ارباب با دختر خاله اش نامزد کرده و خیلی پولدار البته ک معلوم نبود اون پول رو از کجا میاره مادرش خواهراش تو خارج زندگی میکنند خواهرش یکیشون ازدواج کرده بود و دوتای دیگه مشغول درس خوندن کار کردن بودند.
فقط درکش نمیکردم وقتی نامزد داشت چرا من رو آورده بود اینجا آخه اولا خیلی میترسیدم ک واقعا بهم دست درازی کنه اما وقتی دیدم از اون لحاظ بهم کاری نداره خیلی خوشحال شدم
_ترمه!
با شنیدن صدای داد اون پیرزن ک مثل همیشه خونه رو روی سرش انداخته بود با حرص از پله ها پایین رفتم ک مثل خودش داد زدم:
_بله!
وقتی پایین رسیدم با دیدنم اخمی کرد و گفت
_صدات رو چرا انداختی بالا سرت فکر کردی اینجا خونه ی باباته!؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_خونه ی بابای من نه اما فکر کنم خونه ی بابای شماست اخه شما هم داشتید هنجرتون رو پاره میکردید!
با شنیدن این حرفم صورتش از شدت حرص و عصبانیت کبود شد و با صدای عصبی گفت:
_گمشو برو حیاط رو طی بکش!
با شنیدن این حرفش وا رفتم عجب غلطی کردم باهاش دهن به دهن گذاشتم آخه تو این هوای سرد من چجوری برم حیاط رو تمیز کنم! سعی کردم خودم رو بزنم به مظلومیت شاید دلش به بسوزه چشمهام رو مظلوم کردم و خواستم دهن باز کنم ک وسط حرفم پرید و گفت:
_نمیخواد برا من مظلوم نمایی دربیاری زود باش!
اه این پیرزن چقدر عوضی بود دو روز دیگه موقع مرگش بود اون وقت باز هم داشت من و اذیت میکرد چند تا فحش تو دلم بارش ‌کردم و به سمت بیرون رفتم!

1400/05/14 10:12

سلام من اومدم با ادامه رمانمون

ببخشید من چندمدت نبودم یه مشکلی برام پیش اومد و دیگه شرایطشو نداشتم ک بیام و براتون پست بزارم?به بزرگی خودتون ببخشید?

1400/05/04 14:45

مادرجون بی حرف اومد بغلم کرد و گفت: الهی من دورت بگردم چرا گریه میکنی دردت به جونم تو که میدونی پدرت ادم متعصبی هس و با این کارا رگ غیرتش باد میکنه دخترای اینجا درس نمیخونن و زود شوهر میکنن این رسم عزیزم..ببین دختر اکبر اقا رو
با زور و کتک مجبورش کردن ازدواج کنه الان زندگیشو ببین، شوهرش چ زندگی ای براش ساخته هرساال میبرتش مسافرت، 4ساله بچه دار نشد الان یه دختر یه پسر دارن الانم درسش تموم شده میخاد بیاد تو روستا معلم بشه... این عشقای امروزی ک عاشقن همش کشکه من که بهش ایمان ندارم خودمم با اجبار ازدواج کردم و بعد یسال عاشق پدربزرگت شدم
من: اخه مادرجون همه که نمیشه مثل هم باشن؟

مادرجون: بس کن دختر من هر چی بگم تو یه حرفی داری پاشو چایی تو بخور بریم روستا رو نشونت بدم تو خونه حوصله ات سر میره

چایمو خوردم و رفتم اتاقم اماده شدم

با مادرجون اروم اروم قدم میزدیم جاده ها تو روستا همشه خاکی بود و دیوارهای مردم سیمان
روستا سرسبز و ابادی بود بچه ها تو کوچه بازی میکردن و جالب اینجاس که همه مادرجون رو خانوم صدا میزدن

از بغل یه بقالی رد شدیم یه اقایی کت و شلواری اومد بیرون اول دقیق و با چشای ریز شده منو خوووب نگاه کرد چون تو روستا ه لباسای محلی میپوشن و من با مانتو و شلوار فک کنم یکم براش عجیب بود
بعد رو ب مادرجون گف:سلام خانم خوب هستین

مادرجون:سلام اقا علی قربان شما چخبرر؟!

اقا علی؟ اقا گفتن که هر لحظه امکان داره بچه دخترش دنیا بیاد و شمارو لازم داره گفتن بهتون بگم از روستا خارج نشدید

مادرجون اروم سری تکون داد و اروم زمزمه کرد:باشه

اقا علی رفت

رو به مادرجون گفتم:چرا اینا بهتون میگن خانوم؟!

مادرجون گفت:من تو روستا همکاره یه دایه قدیمی بودم ک الان خیلی وقته فوت شده اون دایه بچه دنیا میاورد و من فوت و فن بچه دنیا اوردن رو یاد گرفتم و الان بجای اون دایه منم بخاطر همین خانوم صدام میکنن چون تو کارم خبره هستن....

شگفت زده گفتم:واااقعااا من نمیدونستم ک

1400/05/04 14:47

شگفت زده گفتم:واااقعااا من نمیدونستم ک

مادرجون لبخندی زد و گفت:اره مادر بیشتر این کوچولوها رو من دنیا اوردم

لبخند زدمو گفتم:چقد خوب

هر دومون تو فکر بودیم و به راهمون ادامه میدادیم من تو فکر اینده نامعلوم درپیش رو دارم و مادرچون رو نمیدونم برید بپرسید ازش?
یدفعه مادرجون گف:ایی وای سارا ببین چقد اومدیم از خونه هم خیلی دور شدیم ک با سریع برگردیم ک ظهر شد

به عقب برگشیم و به سوی خونه حرکت کردیم
 مادرجون از من جلو زده بود و من اروم اروم پشتش راه میرفتم و برا خودم یه اهنگی رو زمزمه میکردم: تا چشم گذاشتم رفتی عاشق شدی/ به جای من پشت کی قایم شدی/تا سه شمردم دیدم  انگار تهشو/یه جوری رفتی دیگه پیدات نشد/سر صحبتو وا کن....

ویییییییییژژژژژژژژژ
صدای بلند ماشین اومد ک ب سرعت از کنارم رد شد و چندمتر جلوتر از مادرجون ترمز کرد من با تعجب به ماشینه نگاه میکردم و اروم اروم جلو میرفتم
مادرجون سریع به طرف ماشین رفت و یه چیزایی گفت و قبل از اینکه من بهشون برسم ماشین گازشو گرفت رفت
سریع راه رفتم و خودمو بع مادرجون رسوندم و گفتم:ای کی بود مادر
مادرجون سرااپامو نگا کرد و گف:ارباب روستا بود دختر
من:عهه کاش بیشتر معطلش میکردی دلم میخاس ببینمش
و لبامو اویزون کردم و سنگی ک جلو پام رو شوت کردم
مادرجون دستی ب شونه ام زد و گفت:میبینیش وقت زیاده بیا بریم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

چند هفته ای بود که تو این روستا پیش مادرجون بودم همه چی عالی بود چندتا دوست هم پیدا کردم ک صمیمی ترینشون کوثره

با کوثر رفته بودیم بیرون کنار دریاچه کوچیکی که کنار روستا بود
نشسته بودیم و هر دوتامون تو فکر بودیم که یدفعه کوثر گفت:سارا تو حالا عاشق شدی
 با تعجب و نیش باز به سارا نگاه کردم و سریع و با هیجان گفتم:عااشق شدییی؟
کوثر چیزی نگف و یه چوب کپچیک از رو زمین برداشت گفتم:واا کوثر دارم میگم عاشق شدی
ســکـوت
من:پس عاشق شدی...شیطون حالا بگو عاشق کی شدی دیگه

کوثر ک لپاش گل انداخته بود گفت:اسمش علیه26سالشه راننده ارباب

ذهنم رفت سمت اون اقایی ک با مادرجون تو بقالی حرف میزد اسم اونم علی بود
سریع گفت:عههه فک میکنم دیدمش یه اقا چشم و ابرو مشکی و هیکلی و قدشم یکم بلنده درسته

کوثر:اره تو از کجا میدونی

من:چند وقت پیش با مادرجون تو روستا میچرخیدیم تو بقالی بود با مادرجون حرف میزد

کوثر:اها.....

چنددیقه سکوت شد بینمون و هر دو تو افکارمون غرق بودیم

 خواستم حرفی بزنم که یدفعه یه توپ محکم خورد از کله کوثر و رفت تو اب و پرت اب، ب سمت ما و خیس شدن لباسامون

من دهنم عین تمساح باز بود هنه اینا

1400/05/04 16:47

در عرض 5ثانیه هم طول نکشید

کوثر خودشو گریون کرد و با دستش کله اشو ماساژ میداد گفت:اخ سرممم خدا لعنتشون کنه

صدای خش خش اومد و اقاعلیِ کوثر از پشت بوته ها اومد بیرون

برا کوثر چشم و ابرو بالا انداختم

علی  گفت:خیلی معذرت میخام با بچها اومدیم اینجا داشتن والیبال بازی میکرد یدفعه توپ پرت شد اینطرف شما چیزیتون ک نشد

کوثر که خودشو مرتب نشون میداد گفت:نه نه مال چیزیمون نشد
با چشای در اومده رو به کوثر و علی گفتم::چی چیو چیزی نشده توپ خورد از سرت خاستی منو جر بدی ک

1400/05/04 16:47

عزیزای دل اونایی که تو رابطه با شوهرشون یا تو تربیت بچه اشون مشکل داره میتونین از مشاور کمک بگیره تا ارزانترین قیمت...
دوستم مشاوره الان بخاطر عیدغدیر تخفیف گذاشته تو دوره مهارتهای زندگی، زنان شاد، همسران خوشبخت، تکنیک های اتاق خواب، قانون جذب، تربیت فرزند،پیشگیری از خیانت،دوره های کوچینگ

اگه کسی تمایل داش تا اخر امشب میتونید از تخفیفات ما استفاده کنید قیمتشون از400تومان ب پایینه
همه دوره ها بصورت پکیج کامل هستش که هم تو واتساپ و هم تو تلگرام میتونید دریافت کنید
و همینطور میتونید برای ارزان بودن پکیج های ما و دوره های ما پرس وجو کنید تا مطمئن بشد
من خوردم هم دوره همسران خوشبخت، زنان شاد و همین طور تربیت فرزند شرکت کردم و خداروشکر خیلی دوره های کامله و جواب دهیش هم عالیه

پس اگه تو رابطه با شوهرت تو نه گفتن، میگی افسردگی دارم، بچت تربیتش درست نیس، بلد نیستی شوهرتو ارضا کنی، نمیتونی چیزیو جذب کنی،شوهرت بهت خیانت کرده،و... بیاین پیوی من تا شما رو به دوستم معرفی کنم این دوره استثنا هستش و فقط 4 الی5نفر میتونین تو این دوره شرکت کنن پس بیاین به این پیوی MAMAN10272092 پیام بدین تا بهتون توضیح کامل رو بده...

1400/05/04 16:56