The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ارباب طلبکار

50 عضو

#part121
#ارباب

به سمت سحر برگشتم.
به نظرم شرکت رفتنم بد فکری نبود حداقل از این مخمصه خلاص میشدم.

_نمیشه!

_دوباره تو زورگوییتو شروع کردی؟!

_اونجا جایی نیست که یه زن حامله بتونه توش راحت باشه.

سحر روبرومون نشست و گفت:

_بابا منم اونجام هواشو دارم خودتم که همه کاره ای!

_یه هفته آزمایشی بیاد اگه دیدم مشکلی نیست بمونه.

لبخندی زدم این که جدیدا زود تر راضی میشد خیلی خوشحال کننده بود.

از زور خستگی سرمو رو بازوی کیان گذاشتم و گفتم:

_هم گرسنمه هم خوابم میاد.

سحر با شتاب از جاش بلند شد و گفت:

_نخوابیا تا ده دقیقه دیگه آمادس.

سری تکون دادم و با شنیدن بوی پیتزا خواب از سرم پرید.

***

یک هفته بود که توی شرکت کیان کار می کردم و همون روز اول با همه ی کارمنداش مچ شده بودم.

شرکتش خیلی بزرگ بود ولی توی بخشی که من فعالیت میکردم زیاد شلوق نبود.

البته فعالیت که نه وقت گذرونی!
توی اتاقی که به سحر اختصاص داشت می موندم.

قرار بود سحر بهم کارو یاد بده تا حوصلم سر نره.

همه چیز ووی شرکت کیان خوب بود به جز نگاه های گاهو بیگاه حسابدارش.

یه مرد حدود سی و پنج ساله که از نگاهش اصلا حس خوبی نمیگرفتم.

متاسفانه حسابداری دقیقا کنار اتاق ما بود و من هربار این مردو میدیدم.

چند بار تو همین یک هفته بهم نزدیک شد و سعی در همکلام شدن داشت

اما من سرباز میکردم و ازش دور می شدم.

میترسیدم به کیان بگم نمیخواستم مشکلی پیش بیاد یا حتی دیگه نتونم بیام شرکت.

#part122
#ارباب

امروز سحر زود تر میرفت خونه ی خالش دعوت بودن.

یه سری برگه جلوی دستم گذاشت و گفت:

_اینارو از منشی گرفتم حوصلت سر نره تایپشون کن.

_وای مرسی تو هم که زود میری!

_خواهش میکنم عزیزم راستی بعد تایپ پروندرو تحویل آقای صبوری بده.

اخمام توهم شد نکنه منظورش همون حسابدار چشم چرون بود؟!

_آقای صبوری؟!

_اره اتاق بغلی حسابداری!

حول شدم هیچ *** خبر نداشت اما دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.

_میشه من نرم؟!

_چرا چیزی شده!؟

سحر با شک نگاهم کرد و من نمیخواستم چیزی بفهمه!

_نه میرم چیزه...
اشکالی نداره.

_مرسی عزیزم میبینمت.

گونمو بوسید و با خداحافظی از اتاق بیرون رفت.

تایم برگه ها زیاد طول نمیکشید تصمیم گرفتن قبلش برم پیش کیان.

به منشی لبخند زدم و گفتم:

_آقای کیهان تنها هستن؟!

_آره عزیزم خبر بدم!؟

_نه نه...
لازم نیست مرسی.

تقه ای به در زدم
_بفرمایید.

وارد که شدم سرشو از لبتابش بیرون آوورده بود و به من نگاه میکرد.

_سلام.
خسته نباشی میتونم بیام.

_آره بیا بشین.

#part123

_سحر رفت منم گفتم بیام ببینم تو داری چیکار میکنی.

_خوبه...
سحر که میره یاد من میوفتی.

ریز خندیدم و

1400/08/21 10:06

گفتم:

_نه بابا آخه داره بهم کار یاد میده.

_آفرین!
زیاد خودتو خسته نکن یاد هست که دکتر چی گفت:

_مراقبم راستی فردا نوبت دکتر دارما.

چشماشو چندثانیه با مکث روی هم گذاشت و گفت:

_اوه اینو به کل یادم رفته بود باشه وقتمو براش خالی میکنم.

درحالی که از جام بلند میشدم گفتم:

_مرسی.
منم دیگه برم یه سری برگه دارم باید تایپش کنم.

_خواستم برم بهت زنگ میزنم.

باشه ای گفتم و از اتاقش بیرون اومدم.
توی محیط کار باهام جدی بود اما زیر زیرکی بهم محبت میکرد.

امروز اولین روزی بود که ازش پر حرفی میدیدم و خیلی برام جالب بود.

برگه هارو توی پوشه گذاشتم و فایلو ذخیره کردم.

چشمام به شدت میسوختن و چقدر دلم نمیخواست به اتاق اون چشم چرون برم.

با چنتا نفس عمیق تقه ای به در اتاقش زدم که گفت:

_بفرمایید.

وارد شدم ژست جدیی به خودش گرفته بود و سرش تو زون کن های جلوش بود.

_خسته نباشید آقای صبوری.

با شنیدن صدام با شدت سرشو بالا آوورد و نگاهی بهم انداخت.

_سلام خانم کیهان بفرمایید.

از جاش بلند شد و منم با کمی تامل نزدیکش شدم و پوشرو به دستش دادم.

_اینارو خانم علیدادی سفارش کردن بهتون بدم.

الان دقیقا روبروم بود و نگاهش نفسمو تنگ میکرد.

نزدیکی بهش حالمو بد میکرد و دلم میخواست سریع از فضای خفه ی اتاقش دور بشم.

دستش به سمت پوشه اومد اما به جای گرفتن پوشه دستمو لمس کرد.

با تعجب دستمو کشیدم که گفت:

_یه چایی با هم بخوریم؟!

1400/08/21 10:06

#part124

یه قدم عقب رفتم و با اخم گفتم:

_نه باید برم من...

فاصلرو با سرعت پر کرد و این دفعه با صراحت و پرویی دستم رو گرفت.

_بمون عزیزم...

صدام میلرزید به معنای واقعی از ترس داشتم میمردم.

_آقای صبوری برید عقب لطفا.

_میدونم تو هم دلت منو میخواد از همون روز اول پیدا بود.

_چی دارید میگید آقا من متاهلم...

_میدونم از همون دقیقه ی اول چشممو گرفتی.

_اگه نرید عقب جیغ میزدم خجالت بکشید.


حالت تهوو داشتم دیوونه بود این مرد از شدت حال خرابم توان حرکت یا سروصدا نداشتم.

به سختی خودمو بیرون کشیدم اما یه اینچ هم تکون نخوردم.

_ولم کن عوضی.

اینو که گفتم انگار موتورش به شدت روشن شد و منو به دیوار چسبوند.

همون موقع در اتاق باز شد ولی انقدر سریع بود که صبوری عوضی نتونست از جاش تکون بخوره.

توی یک چشم بهم زدن من با حال خراب چسبیده به صبوری درست روبروی کیان بودم.

کیان با دیدن این وضعیت با چشمای به خون نشسته گفت:

_چه خبره اینجا!

من که لالمونی گرفته بودم فقط از ترس زیر گریه زدم.

به خودم که اومدم صبوری داشت زیر دستو پای کیان جون میداد و منم لرزون یه گوشه ایستاده بودم.

وقتی صبوریو از زیر دستو پای کیان بیرون کشیدن کیان با تندی نگاه تیزی بهم کرد و گف:

_ راه بیوفت.

#part125
#ارباب

با سکوت همراهش رفتم توی شرکت پر از سروصدا بود.

همه داشتند با هم حرف میزدند اما با صدای داد کیان صکوت توی فصا حاکم شد.

_برید سر کارتون مگه نمایش میبینید؟!

من میلرزیدن و دلم میخواست توی همون دقایق بمیرم.

کیان که از شرکت خارج شد منم به دنبالش رفتم.

_سوارشو.

این حرف نزدنش خیلی به آرامش قبل از توفان شباهت داشت.

میترسیدم یک کلمه حتی حرف بزنم و منو بکشه.

تا خونه سکوتش ادامه داشت و سرعت زیادش منو تا مرز سکته برد.

وقتی رسیدیم خونه خواستم به سمت اتاقم برم انا با صدای فریادش سر جام ایستادم.

_زنمو تو بغل کارمندم دیدم.

_بخدا...من...من...

_خفه خون بگیر.
عوضب تو از من حامله ای قصدت فقط فساد بود.

گریم شدت گرفت:

_به...من...اون..اون کرد.

_تو با عشق داشتی تو بغلش حرف میزدی...
بی عابروم کردی

وقتی بهم لقب بی سرو پا داد توی قلبم شکاف خورد...

به سمتم که اومد یه قدم عقب رفتم...

_زندگیو برات جهنم میکنم ترمه.
فقط منتظرم بچمو به دنیا بیاری...

_کیان من...

با پشت دست توی صورتم کوبید و من دردو با کل اجزای بدنم حس کردم.

صدای جیغم توی خونه پیچید و باز کیان زهر زد.

_هرجایی کثافت.
حق نداری تا زن منی عیاشی کنی!

دیگه حرف نزدم...
انگار کلمات نمیخواستم از دهنم بیرون بیان.

با عجز نگاهش کردم و اون با خشم غرید.

_جهنمو برات درست میکنم ترمه جهنم.

وقتی رفت روی زمین

1400/08/21 10:07

افتادم هیچ کلمه ای از دهنم بیرون نمیومد.

فقط اشک میریختم و هق میزدم لال شده بودم انگار.

#part126
#ارباب

نگاهی به مسیری که رفته بود انداختم میترسیدم تکون بخورم.

چند دقیقه بعد بالای سرم اومد و با خشم گفت:

_دیدن سحر ممنوع.
بیرن رفتن ممنوع.
زر زر اضافه ممنوع.
ازین به بعد تمام کارای خونرو میکنی صداتم در بیاد بیچارت میکنم.

بغض کردم من که واقعا کاری نکرده بودم چرا این اتفاقا میوفتاد.

از جام بلند شدم و بی توجه بی حرفای بیرحمانش به سمت اتاقم رفتم.

انگار واقعا قصد داشت زندگیمو جهنم کنه.

***

زمینو طی کشیدم چند روزی بود کیان نمیومد بالا تنها برای بچم دردو دل میکردم.

بیشتر موقع ها خودمو با تلویزیون سرگرم میکردم.

حتی کیان برای رفتن به دکتر هم نیومد منو ببره.

روی کاناپه نشستم شکمم یکم پیدا شده بود و دلم به این کوچولو خوش بود.

نفس عمیقی کشیدم ولی همون موقع با صدای چرخیدن کلید توی در نفس توی سینم حبس شد.

کیان با اخم داخل شد و کلید رو روی میز پرت کرد.

نگاهش کردم مثل چند روز گذشته تلاشم برای حرف زدن بی ثمر بود.

هرچی بیشتر تلاش میکردم بیشتر به بنبست میرسیدم.

_چیه لال شدی؟!

با چشمای درشت شده نگاهش کردم اما بازهم سکوت.

_خودتو نزن به موش مردگی.

از سکوتم عصبی شد با غضب به سمتم اومد و گفت:

_دختره ی عوضی داری منو مسخره میکنی؟

با چشمایی که ازشون خواهش میبارید سرمو‌ تکون دادم.

_هه بازیه جدیدته؟!
به درک صدای نحستو نشنوم بهتره.

بعد هم زیر بازومو گرفت و گفت:

_اومدنکه یادت نره وظیفت چیه!

#part127
#ارباب

با گنگی نگاهش کردم و به سختی صدایی از ته گلوم در آووردم.

صدای نامفهومی که لبخند موزی وارانه ای رو لبهاب کیان آوورد.

_باشه.
متوجهم که لال شدی.
من خر نیستم مثل خودت.

بغض داشت دیوونم میکرد بازومو کشید

نمیخواستم ببینمش
حالم از بودن باهاش بهم میخورد این مرد به من لقب فاسد داده بود.

با تقلی خودمو تکون دادم که فشار دستاش بیشتر شد.

نه خدایا کمکم کن از دست این مرد فرار کنم من نمیخوامش نه!

باز تقلی کردم که بازومو محکم فشار داد.
از دردش ناله ای کردم و اشک از چشمم چکید.

_امروز همونجور که باصبوریه عوضی بودی با منم باش.

ناله های از ته گلوم اصلا مورد توجهش نبود چون با خوی وحشی گریش تمام تنمو کبود کرد.

انگار براش مهم نبود که باردارم

خیلی میترسیدم سر بچم بلایی بیاد اشک میریختم که گفت

_همیشه همینجوری به وظیفت عمل کن.

لعنت بهش لعنت به من که لعنت به اون صبوری که زندگیمو جهنم کرد.

تو دلم فقط از خدا کمک میخواستم کاش میمردم و انقدر سختی نمیکشیدم.

ساعتها گریه
کردم درد کل وجودمو گرفته بود و بچم توی

1400/08/21 10:07

شکمم بی تابی میکرد.

روی تخت درازکشیده بودم و نمیخواستم ذره ای تکون بخورم.

صدای قدمهایی که نزدیک اتاق میشد دلمو به شور انداخت.

_ترمه؟!

صدای سحر بود...
با شنیدن صداش تکون خفیفی خوردم و از درد ناله کردم.

اشکام با شدت بیشتری روی گونم روون شد و نفسم بند اومد.

1400/08/21 10:07

#part130
#ارباب

_خدا مرگم بده ترمه چرا این ریختی شدی کتکت زد؟

بی حرف نگاش کردن که نزدیک اومد و تن دردناکمو به آغوش کشید.

_یه حرفی بزن ترو خدا مردم از نگرانی.

باز نگاش کردم چشماش از فرط نگرانی درشت شد و گفت:

_بلایی سرت اومده.

سرمو تکون دادم و به حمام اشاره کردم.

_یا علی...
چرا حرف نمیزنی تو دختر آخه!؟

باز با بغض سر تکون دادم که گفت:

_نمیتونی حرف بزنی؟!

باز سرمو تکون دادم که از جاش بلند شد ولی حال پریشونی داشت.

با کلی جستوجو قلم و دفتری برام آوورد و گفت:

_میتونی بنویسی؟!

روی کاغذ نوشتم:

_اره

_چی شده چرا حالت اینطوریه؟!

_از اون روزی که کیان کتکم زد و دعوا کردیم اصلا نمیتونم حرف بزنم.

_الهی بمیرم برات ببرمت دکتر؟!

_نه کیان نمیزاره.
نوبت دکتر زنان داشتم نبرد منو.
سحر میترسم برای بچم اتفاقی بیوفته.

_من باهاش حرف میزنم تو نگران نباش.

_نه...
امروز باز کتکم زد...
من نمیخوام باش بخوابم.

_بزار باش صحبت کنم ببرمت پایین پیش خودم.

_میخوام فرار کنم سحر.

1400/08/21 10:07

"لینک قابل نمایش نیست"

خواهشاا بهم رای بدین ممنون میشم????

1400/08/22 12:06

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمیدونم چیشد انگار زبونم بند اومده
نمیدونم چقدر خوابیدم.اروم اروم چشامو باز کردم تو اتاقم بودم به پنجره نگاه کردم فک کنم ظهر بود چون خورشید بی رحمانه میتابید نمیدونم بابام از کجا خبر دار شده بود که من رفتم ترمینال

صدای بابام اومد که میگفت!
بابام« رضا»:من دیگه نمیتونم برم بیرون حتی روم نمیشه چشم برادرام و پدرم نگاه کنم با این بی ابرویی ک این دختر کثیف ب بار اورده روم نمیشه از در برم بیرون.خدابگم چیکارش کنه این عوضی رو

داشتم خوب به صداشون گوش میدادم و خودمو نعن و نفرین میکردم بخاطر این کاری که کردم
کسی نبود بهم بگه نونت کم بود آبت کم بود فرارت برا چی بود
نمیدونم تقدیرم چی میشه... چه بلایی سرم میاد
صدای در اومد و پشتش مامانم اومد تو
چشاش متورم و قرمز شده بود بخاطر گریه

چشای بازمو که دید سریع در اتاقو بست و اومد کنارم شروع کرد به غرغر کردن:این چه کاری بود تو کردی خدازده خجالت نکشیدی باید نماز صبح حاجی میومد در خونه ب بابات میگفت دخترت فرار کرده خدا بگم چیکارت نکنه که ابرو برامون نذاشتی

با بغضی که تو گلوم بود گفت: مامان؟!

مامانم:مامانو زهر مار دیگه چی میخای

من: بابا میخاد چیکار کنه؟!

مامان:من از کجا بدون باز چی تو کله اش میگذره الان میاد اینجا کارت داره

با این حرفش سریع از حالت درازکش نیم خیز شدم و با ترس گفتم: نه مامان توروخدا نزار بیاد

مامانم با چشای بزرگ شده نگام کرد  و گفت: من چیکار ک...
هنوز حرفش تموم نشد که بابام تا صورتی قرمز اومد تو و رو به من گفت: وسایلاتو جم کن
من با صدایی که بزور از حلقم میومد بیرون گفتم: چرررااا

بابام داد زد: اینجاااا دیگههه جایی تو نیستت میفرستمت بری روستا پیش مادربزرگت حالیت شد یا نهه

با ترس سریع سرمو تکون دادم

بابا با تمسخر نگام کرد و گفت: خوبه
رفت بیرون
اشکام سرازیر شد
مامانم سریع و با ترس و بغض گفت: سریع وسایلاتو جمع کن تا ببرتت ترمینال مادرجون اونجا منتظرته

بی حرف از جام بلند شدمو وسایلامو همه برداشتم دوتا چمدون بود و یه کیف دستی متوسط ک گوشی و و مدارکا و شارژر و اینا توش بود

رفتم از اتاق بیرون داداشم چمدونامو برداشت و برد من 17 سالمه و داداشم 18 سال یه خواهر کوچیکترم دارم 15 سالشع
مدرسه نرفتیم چون بابام نزاشت ولی سواد در حد خوندن داریم
الانم دارن منو میفرستن برم روستا پیش مادرجون که میشه مامان پدرم یه زن مهربون و به موقعش بداخلاق

10 سالی میشه نرفتم روستا، مامانم و بابام میرفتن ولی ما نمیرفتیم باهاشون

سوار اتوبوس شدم و مستقیم به سوی

1400/04/15 17:11

سلامم دوستای عزیزممم...لینک بلاگمون رو بزاید تو گروه هایی که هستید??ممنونم ازتون?

nini.plus/roman00

1400/04/16 09:58

nini.plus/roman00

1400/05/06 16:50

nini.plus/roman00

1400/05/06 16:50

#part_25
#ارباب_طلبڪار


متعجب بهش خیره شدم و گفتم:
_خانواده ی ارباب فردا قراره بیان؟!
سری تکون داد و گفت:
_آره
_باشه میرم الان اتاقم نگاه بندازم.
به سمت دستشویی رفتم بعد از اینکه دست و صورتم رو شستم به سمت اتاق مشترکم با کیان حرکت کردم در اتاق رو باز کردم با دیدن کلی وسایل ک روی تخت و زمین گذاشته بودند با ذوق رفتم بازشون کردم و دونه در آوردم و نگاهشون کردم تا حالا هیچوقت این همه لباس و وسیله نداشتم همیشه بابام لباس های کهنه ی بقیه رو میاورد تا بپوشم ، بازم با فکر کردن بهش حالم داشت بد میشد کی قرار بود سایه ی منحوسش از سرم برداشته بشه.
صدای در اتاق اومدم دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_بفرمائید!؟
در اتاق باز شد و خاتون همراه دختر جوونی اومد داخل اتاق سئوالی بهش خیره شدم ک خاتون گفت:
_هانا وسیله ها رو قراره مرتب کنه ارباب گفت بیاد.
لبخند محوی روی لبهام نشست از توجه ارباب به همه جا از قبل فکر کرده بود چقدر خوب ک بهم احترام میذاشت. بلند شدم و گفتم:
_ممنون..
و بعدش از اتاق خارج شدم کمی حالم بهتر شده بود باید خودم رو سرگرم میکردم تا به بابام فکر نکنم به سمت پایین حرکت کردم داخل سالن کسی نبود روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم ک صدای یکی از خدمه ها ک اسمش نیلا بود بلند شد:
_تو چرا اینجا نشستی راحت پاشو خونه رو تمیز کن.
با چشمهای گرد شده بهش خیره شدم ک گفت:
_زود باش وگرنه ارباب بد تنبیهت میکنه.
بعد تموم شدن حرفش رفت، من ک همسر ارباب شده بودم یعنی هنوز هم باید مثل خدمه ها کار میکردم! از حرف های نیلا مشخص بود کلافه بلند شدم هیچ دلم نمیخواست با سر پیچی از حرف های ارباب کتک بخورم.

1400/05/20 13:30

ارسال شده از
نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

سفارشات پذیرفته میشه....همینطور چاپ عکس رو شاسی.پازل. قالیچه و فرش.کاور گوشی.مگنت یخچال.جاکیلدی و پیکسل برای سفارش و اطلاع از قیمت پیوی در خدمتم????????

1400/07/04 10:33