#part121
#ارباب
به سمت سحر برگشتم.
به نظرم شرکت رفتنم بد فکری نبود حداقل از این مخمصه خلاص میشدم.
_نمیشه!
_دوباره تو زورگوییتو شروع کردی؟!
_اونجا جایی نیست که یه زن حامله بتونه توش راحت باشه.
سحر روبرومون نشست و گفت:
_بابا منم اونجام هواشو دارم خودتم که همه کاره ای!
_یه هفته آزمایشی بیاد اگه دیدم مشکلی نیست بمونه.
لبخندی زدم این که جدیدا زود تر راضی میشد خیلی خوشحال کننده بود.
از زور خستگی سرمو رو بازوی کیان گذاشتم و گفتم:
_هم گرسنمه هم خوابم میاد.
سحر با شتاب از جاش بلند شد و گفت:
_نخوابیا تا ده دقیقه دیگه آمادس.
سری تکون دادم و با شنیدن بوی پیتزا خواب از سرم پرید.
***
یک هفته بود که توی شرکت کیان کار می کردم و همون روز اول با همه ی کارمنداش مچ شده بودم.
شرکتش خیلی بزرگ بود ولی توی بخشی که من فعالیت میکردم زیاد شلوق نبود.
البته فعالیت که نه وقت گذرونی!
توی اتاقی که به سحر اختصاص داشت می موندم.
قرار بود سحر بهم کارو یاد بده تا حوصلم سر نره.
همه چیز ووی شرکت کیان خوب بود به جز نگاه های گاهو بیگاه حسابدارش.
یه مرد حدود سی و پنج ساله که از نگاهش اصلا حس خوبی نمیگرفتم.
متاسفانه حسابداری دقیقا کنار اتاق ما بود و من هربار این مردو میدیدم.
چند بار تو همین یک هفته بهم نزدیک شد و سعی در همکلام شدن داشت
اما من سرباز میکردم و ازش دور می شدم.
میترسیدم به کیان بگم نمیخواستم مشکلی پیش بیاد یا حتی دیگه نتونم بیام شرکت.
#part122
#ارباب
امروز سحر زود تر میرفت خونه ی خالش دعوت بودن.
یه سری برگه جلوی دستم گذاشت و گفت:
_اینارو از منشی گرفتم حوصلت سر نره تایپشون کن.
_وای مرسی تو هم که زود میری!
_خواهش میکنم عزیزم راستی بعد تایپ پروندرو تحویل آقای صبوری بده.
اخمام توهم شد نکنه منظورش همون حسابدار چشم چرون بود؟!
_آقای صبوری؟!
_اره اتاق بغلی حسابداری!
حول شدم هیچ *** خبر نداشت اما دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.
_میشه من نرم؟!
_چرا چیزی شده!؟
سحر با شک نگاهم کرد و من نمیخواستم چیزی بفهمه!
_نه میرم چیزه...
اشکالی نداره.
_مرسی عزیزم میبینمت.
گونمو بوسید و با خداحافظی از اتاق بیرون رفت.
تایم برگه ها زیاد طول نمیکشید تصمیم گرفتن قبلش برم پیش کیان.
به منشی لبخند زدم و گفتم:
_آقای کیهان تنها هستن؟!
_آره عزیزم خبر بدم!؟
_نه نه...
لازم نیست مرسی.
تقه ای به در زدم
_بفرمایید.
وارد که شدم سرشو از لبتابش بیرون آوورده بود و به من نگاه میکرد.
_سلام.
خسته نباشی میتونم بیام.
_آره بیا بشین.
#part123
_سحر رفت منم گفتم بیام ببینم تو داری چیکار میکنی.
_خوبه...
سحر که میره یاد من میوفتی.
ریز خندیدم و
1400/08/21 10:06