The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

ارباب طلبکار

50 عضو

#part90

#ارباب_طلبڪار

_چی شده درد داری؟
چرا حرف نمیزنی؟

بازم سکوت کردم گریم جای این که اوج بگیره کمتر شد.

_د حرف بزن لعنتی چته؟!

_برو دست از...سرم بر..دار.

_چی شده که اینجوری گریه میکنی؟

_حالم...حالم از توو رها...رها بهم میخوره.

به زور بلندم کرد ضعف داشتم و کل وزنم روی شونه های کیان بود.

_چقدر بی حالی چیزی شده؟

_میخوام برم من این زندگیو نمیخوام من نمیخوام تحقیر بشم.

کلافه منو رها کرد و از دیدم خارج شد.
توی خودم جمع شدم وباز هم اشک ریختم.

چه مظلومانه دلم به آتیش کشیده می شد و برای هیچ *** مهم نبود.

کیان چند دقیقه بعد به زور صبحانه به خوردم داد و با اخم گفت:

_برام تعریف کن.

حالم سر جا اومده بود اما هنوز بغض داشتم.

_نمیخوام.

ابروهاش به هم نزدیک تر شد کنارم نشست و بازومو بین انگشتاش گرفت:

_یعنی چی؟
باید برام توضیح بدی!

با بد خلقی گفتم:
_تحقیرای زن عزیز تو توضیح بدم؟

_چی؟

_باهات هیچ حرفی ندارم نمیخوام درمورد اون حرف بزنم و یادم بیاد که کیم.

نمیخوام یادم بیاد که چه بد بختم ولی بخدا اگه یه بار دیگه دم پرم بیاد قید همه چیو میزنم و کاری میکنم که جفتتون پشیمون بشید.

پوز خندی زد و گفت:

_چیکار میخوای بکنی مثلا.

_میتونی امتحان کنی.

1400/07/01 20:24

کرم و محصولات بیوآکوا هم دارم با قیمتی خیلی مناسب?

1400/07/04 10:34

پاسخ به

#part90 #ارباب_طلبڪار _چی شده درد داری؟ چرا حرف نمیزنی؟ بازم سکوت کردم گریم جای این که اوج بگیره کمت...

#part91

_ببین دختر جون منو تحدید نکن کل وجود تو برای منه.

_اگه وجودی نباشه چی؟

سکوت کرد با شک نگاهم کرد و گفت:

_جرعتشو نداری.

پوزخند زدم و دیگه تکرار نکردم که میتونی امتحان کنی!

_من هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.

_حرف حسابت چیه؟!

_سه تا چیز ازت میخوام.

_چه خوش اشتها!

_همه کارایی که میگیو انجام میدم فقط همین سه تا چیزو ازت میخوام.

_خوب بگو حالا.

_نه باید بش عمل کنی...

_باشه بگو...

_اولیش این که دیگه نمیخوام همسرت اطرافم باشه.

_حله خودتم دوری کن پس.

_دوری میکنم.
دومی این که یه تلفن همراه میخوام.

برای این یکی یکم مکث کرد اما با شک گفت:

_میخرم.

_خوبشو باید بخریا.

_باشه میخرم برات.

لبخند زدم و گفتم:

_میخوام برم کلاس کامپیوتر.

اخماش شدید توهم شد مطمئن بودم موافق نیست.

_اصلا حرفشم نزن نزن باهام نمیشه بری بیرون از خونه.

1400/07/04 23:25

#part92

#ارباب_طلبکار

چشمامو ریز کردم خودمو جلو کشیدم و مثل گربه شرک گفتم:

_لطفا.

خر نشد چون با لحن تندی گفت:

_نمیشه اصلا نمیتونی از خونه بری بیرون مهرداد هنوز خطرناکه!

_خوب یه کاریش بکن تو...تو که میتونی!

_میگم نه یعنی نه چرا اسرار میکنی؟

با لج خودمو عقب کشیدم و گفتم:

_باید بزاری برم! من حتما میخوام برم.

پووف کلافه ای کشید و با عصبانیت گفت:

_من کی به تو انقدر رو دادم؟

_بزار دیگه چرا انقدر تو خود خواهی!

نگاهشو توی صورتم چرخوند نزدیک اومد و با لبخند کمرنگی گفت:

_باید فکرامو بکنم.

ایشی گفتم که صدای خندش بلند شد:
_ولی شرط داره!

با اشتیاق خودمو به سمتش کشوندم و گفتم:

_چه شرطی هرشرطی باشه قبول میکنم.

انقدر‌خوشحال بودم که متوجه نبودم شرط های کیان مطمئنن آسون نبودن.

لبخندش وسیع تر شد و تقریبا بهم چسبید.

_اوووم باشه پس من الان شروع میکنم.

تا اومدم عقب بکشم بین دستاش قفل شدم
بی حرکت ایستادم و چیزی نگفتم بخاطر اینکه رامش کنم نمیخواستم حرفی بزنم.

تعجب کرد چون مکثی کرد بعد گونمو بوسید و..

1400/07/04 23:25

سلام از اینکه چند وقت نبودم ازتون عذرخواهی میکنم?

1400/08/20 18:10

سعی میکنم تا فردا شب پارتها رو بزارم

1400/08/20 18:10

دوستان عزیزم استند دارم سفارش میگیرم بارقیمت ارزون برای ثبتنام پیوی

1400/08/21 09:36

نمیرن.
آخرشم باید بچمو بزارم تو دامنشو خودم برم به درک.

_ششش بیخیال تا اون موقع خدا بزرگه الان ناراحت اون موقع نباش‌.

_سحر من میترسم قرص ضد بارداری مصرف کنم کیان بفهمه.

_آره اگه متوجه بشه اطن آوانسایی که بهت دادرو از دست میدی.

_سحر سخته برام یه شکم بالا بیارم برا یکی دیگه.

_به اینا فکر نکن فعلا بیا از زندگیمون لذت ببریم.

سری تکون دادم و گفتم:

_گرسنمه از بیرون غذا سفارش میدی؟

با اشتیاق تلفنشو از جیب شومیزش برداشت و گفت:

_من دلم پیتزا میخواد توهم؟

_میخورم.

***

بعد از ظهر حاظر و آماده از اتاقم بیرون اومدم.

امروز اصلا با کیان برخورد نداشتم...برای اولین بار بود راحت با تیپ شیک میرفتم بیرون.

خودمو توی آینه قدی راهرو خونه نگاه کردم خیلی خوشم اومد.

با لبخند از شنیدن صدای پاشنه هام لذت بردم.

_کجا؟!

صدای کیانو که شنیدم با تعجب به سمتش برگشتم:

_تو خونه ای؟

_سوالو با سوال جواب نده.

1400/08/21 10:00

#part93

#ارباب

روی تخت نشسته بودم و به تاج تخت پشت داده بودم.

کیان هم خواب نبود و داشت منو نگاه میکرد.

_چرا نمیخوابی؟

_خوابم نمیاد

این حرفو که زدم زیر خنده زد و گفت:

_خوب شرطمو قبول کردی یادت رفته؟

_نه اما تو هم دیگه همه جوره سو استفاده کردی.

دستمو گرفت و گفت:

_از کی میخوای بری کلاس؟

_نمیدونم هرچی زود تر بهتر.

_خیله خب میسپرم بچه ها ثبت نامت کنن.

_نمیشه با سحر بریم ثبت نام؟

_میشه اما جاشو من مشخص میکنم امن باشه.

_باشه طوری‌ نیست.

_حالا یکم بخوابیم دیگه خیلی حرف زدی.

با تقلی از حسار دستاش بیرون اومدم و گفتم:

_نه نخوابیم من گرسنمه هنوز نهارم درست نکردم ساعت چهار بعد از ظهره بابا.

_از بیرون سفارش میدیم.

_پاشو از کنارم حالا اون زن احمقت میاد باز سلیطه بازیش گل میکنه.

اخماش توی هم شد. از کنارم نشست و گفت:

_گفتم تا اخر هفته یکی از واحدای طبقه پایینو براش آماده کنن.

_یعنی از اینجا بره؟

_منم باش میرم.

_پس من اینجا تنها باشم یعنی؟

_نه همینجاس پایینه هم پیش تو میام هم پیش اون.

_مسخرس بمون پیش همون لازم نکرده بیای.

_باز بازی در نیار با شرطات موافقط کردم.

#part94
#ارباب_طلبڪار

_سری تکون دادم نمیخواستم بحثی پیش بیاد و پشیمون بشه.

همین که رها از این خونه میرفت منو خوشحال میکرد.

همونطور روی تخت دراز کشیدم و با سری کج شده گفتم:

_گوشیمو کی میخری؟

_شب میگم بیارن در خونه.

_گوشیه صورتی میخوام.

_بچه شدی صورتی از کجا بیارم برات آخه من؟

_میخوام گوشبه رها صورتیه اون شکلی.

_اون صورتی نیست ولی باشه میگم اون مدلی برات بیارن.

_مرسییی.

با غر غر گفت:

_بخواب دیگه.

ناچار چشمامو روی هم گذاشتم.

****

با خوشحالی گوشیمو به سحر نشون دادم و گفتم:

_ببین چه خوشگله!

_آره خیلی مبارکت باشه.

_تازه عصرم باهم میریم کلاس کامپیوتر ثبت نام میکنیم.

_آره ادرسشو از کیان گرفتم با ماشبن من میریم راحت برمیگردیم.

_دوره از خونه؟

_نه زیاد ولی نزدیکم نیست یکی از دوستای علیرضا و کیانه.

_خوبه من که کلی ذوق دارم.

به این حرکت های بچگانم لبخند زد و گفت:

_منم خیلی علاقه دارم دنبال یه پایه میگشتم.

زنگ خونه که به صدا در اومد مکالمرو نصفه وو نیمه رها کردم.

پشت در قیافه نحص رهارو دیدم که با همون تیپ های جلف اما شیک همیشگیش بی مح به من داخل خونه شد.

حتی به سحر هم سلام نکرد و مثل خر سرشو زیر انداخت.

#part95
#ارباب

_چه این دختره بیشعوره؟!

_ولش کن خدارو شکر که فردا پسفردا دمشو میزاره تو کولشو از این خونه میره.

قیافه ی سحر جمع شد و با لحنی که انزجار ازش میبارید گفت:

_کاش از این ساختمان میرفت کلا‌.

_اینا هیچ وقت از زندگی من

1400/08/21 10:01

#part96

#ارباب

با لبهای کج شده و قیافه ای ناراضی گفتم:

_با سحر میریم برای کلاس کامپیوتر.

_خودم باهاتون میام.

با حرس و لجبازی رومو ازش گرفتم و درحالی که قدم برمیداشتم گفتم:

_لازم نیست خودمون میریم.

خودشو سریع بهم رسوند بازومو گرفت و با اخم گفت:

_قرار نیست یاغی بشی.

_میخوام با سحر برم تو مدام گیر میدی.

_سحرم بیاد ولی منم همراهتون میام.

با حرس شماره سحرو گرفتم و به کیان چشم غره رفتم.

_الو سحر؟!

_جانم؟ آماده ای؟

_آره آمادم. سحر کیانم با ما میاد.

_وای برا چی میاد دنبالمون خوب.

_نمیدونم بیخیال بیا پایین باهم بریم.

_باشه میبینمت.

تلفنو که قطع کردم کیان با پرویی گفت:

_چته چشاتو چپ میکنی!

_چون برنامه هامو بهم میزنی!

بت شک نگاهی بهم انداخت و گفت:

_برنامتون چی بوده؟

_هیچی میخواستیم دوتایی بریم اما تو اومدی وسط برنامه هامون.

_خیلی حرف میزنی راه بیوفت.

زیر لب ایشی گفتم و جلو تر از کیان راه افتادم.
توی مسیر هر سه سعی میکردیم ساکت باشیم اما من نمیتونستم از هیجان چیزی نگم.

_یه موزیک بزار.

_خودت بزار.

#part97

#ارباب

_گوشیمو تازه خریدی هیچی روش نیست.

پووف کلافه ای کشید و گوشیشو به دستم داد.

_اینو بگیر و فقط ساکت باش.

_نوچ... نمیخوام ساکت باشم حوصلم سر میره.

چشماشو تو حدقه چرخوند و بدونه نگاه کردن بهم گفت:

_یعنی میخوای تا وقتی برسیم مخمو بخوری دیگه؟

_آره...
راستی رها کی میره خونه خودش؟!

_فردا یا پسفردا.

با هیجان دستامو به هم کوبیدم و گفتم:

_آخ جون.

این بار بهم نگاه کرد نگاهش جوری بود که حس کردم خنگم.

بی خیال به ریتم موزیک گوش دادم و تا رسیدن به اونجا سعی کردم ساکت باشم.

وقتی رسیدیم از ماشین میاده شدیم و دست در دست سحر جلو تر از کیان راه افتادیم.

_من میرم ساعت و روز کلاساتونو هماهنگ میکنم شما اینجا بمونید.

سحر پیشدستی کرد و گفت:

_مشکلی نیست
فقط اگه روزای فرد ساعت پنج باشه بهتره.

_تایمشو یه جوری اوکی کنم که یا من یا علیرضا بیایم دنبالتون بهتر نیست؟

_وا نه من خودم ماشین دارم کیان.

_ای بابا خیله خب از دست تو سحر.

رابطش با سحر خوب بود انگار سحر واقعا خواهرش بود.

کارها زود تر از اونی که فکر میکردم تموم شد و من اصلا دلم نمیخواست برم خونه.

رو به سحر با ناراحتی گفتم:

_سحری من دلم نمیخواد برم خونه!

_منم حوصلم سر میره خوبه شام بریم بیرون.

_وای مگه این بد اخلاق جایی میاد؟

_به علیرضا هم میگیم بیاد.

#part98
#ارباب

_موافقم.

کیان که اومد سحر با لحن مظلومانه ای گفت:

_کیان جان؟

_جانم؟

_من دلم نمیخواو‌برم خونه...

_نه خسته ام من سحر بریم برسونمتون.

_نه نمیخوام به علیرضا میگم ببرتمون.

_علی سر

1400/08/21 10:01

کاره.

_خوب برا شام که میاد‌.

_از دست تو که امروز هی اذیت میکنی سحر.

_یه داداش که بیشتر ندارم.

کیان با لبخند گونشو کشید و من یکم حسودی کردم.

نگاهمو از هر دوشون گرفتم سحر که رفت تا به علیرضا زنگ بزنه من بی توجه به کیان ایستادم.

_چته چرا دمغی.

سری به معنی نفی تکون دادم دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم.

یکم بغض داشتم نخواستم حرف بزنم تا متوجه بشه.

_زبونت کو؟

_حوصله ندارم.

_هم کلاس ثبت نامت کردم هم شب میبرمت شام بیرون.

اخمامو تو هم کردم و با طلبکاری گفتم:

_منو؟ من فقط دنبالتونم...
تو بیشتر سحرو میبری.

ابروهاشو بالا برد و با لبخند کمرنگی گفت:

_پس خانم حسودیش شده؟!

پوزخندی زدم و با لحن آلوده به زهر گفتم:

_ببخشید؟!
من براچی حسودیم بشه؟
من فقط برا بچه آووردن پیش توم بعدش باید برم.

1400/08/21 10:01

#part99

از حرفی که زد کاملا سوختم بغصمو چند برابر کرد و دلم شکست.

_خوبه که خودت میدونی.

سحر که اومد متوجه قیافه دمغم شد این دفعه من صندلی عقب نشستم.

سحر اشتیاق داشت و دوست داشت منو هم به وجد بیاره.

اما من بغض داشتم حالم خوب نبود و اصلا همراهیش نمیکردم.

***

توی خونه جلو تر از کیان رفتم توی خونه.

دلم میخواست فقط بخوابم و تنها باشم.
امیدوار بودم کیان نیاد سر وقتم.

سریع لباسامو عوض کردم و روی تخت افتادم.

در اتاق که باز شد چشمامو روی هم فشار دادم و خودمو به خواب زدم.

حس کردم نزدیک اومد نفسمو حبس کردم نمیخواستم باش باشم.

کنارم نشست و موهامو نوازش کرد.
یه لحظه به خودم لرزیدم.

دستشو از کنار گوشم جلو آوورد لعنت بهش

صداشو که کنار گوشم شنیدم از چشمامو باز کردم.

_میدونم بیداری.

چشمام باز شد و دقیقا عکس چشماش تو چشمام افتاد.

_دیدی گفتم بیداری؟

_کاری بهم نداشته باش.

_امروز خیلی بد اخلاق بودی.

_دلم نمیخواد بات حرف بزنم.

_اووم اما من میخوام.

_زوری؟
چطوری بهت خوش میگذره.

_تو همیشه همونطوری میشی.

_ازت بدم میاد.

#part101




خسته بودم توی آسانسور از سحر خداحافظی کردم و به کابین آسانسور تکیه دادم.

با صدای نازک زن که نوید رسیدنمو میداد از اسانسور خارج شدم و به خونه پناه بردم.

خونه در سکوت کامل بود کیان سر کار بود و احتمالا امشب پیش رها می موند.

گوشیمو روی مبل انداختم و شلخته وار لباسامو در اووردم.

حوصله تمرین و کار با لپتابو نداشتم و فقط گرسنم بود.

این چند وقت کیان در هفته دوشب پیش من و بقیشو پیش رها می موند.

منم اعتراضی نمیکردم

توی افکار خودم غرق بودم که تلفنم زنگ خورد.

کیان بود سریع جواب دادم:

_بعله؟!

_اومدی خونه؟!

_اهوم!

_امشب میام اونجا!

_پس رها؟!

_رها پیش دوستاشه امشب.

_باشه.

_شامو از بیرون میگیرم تو غذا درست نکن.

از خدا خواسته قبول کردم و تلفنو قطع کردم.

تا کیان بیاد خودمو مشغول لپتاب کردم تا حوصلم سر نره.

رفتار های کیان بام گرم نبود

زیاد هم با هم جنگ نمیکردیم و من سعی میکردم کنار بیام.

کارم که تموم شد برای این که شلخته به نظر نرسم تصمیم گرفتم یکم به خودم برسم.

تاپ و شلوارک صورتی رنگمو تنم کردم و موهامو دم اسبی بالای سرم بستم.

خط چشم بلند و گربه ای پشت چشمام یکم ریمل و رژ صورتی رنگ آرایشمو تکمیل کرد.

توی آرایش کردم ماهر شده بودم و همه اینا رو مدیون سحر بودم.

#part102

توی آینه با خودشیفتگی برای خودم بوسی فرستادم و از اتاق بیرون رفتم.

چایی دم دادم و چقدر من کدبانو شده بودم.

صدای زنگ در خبر از رسیدن کیان میاد با سرعت به سمت در چوبی رفتم و بازش کردم.

دستاش پر بود و یه لحظه

1400/08/21 10:02

دلم برای این صحنه قنج رفت.

_سلام خسته نباشی.

_سلام ممنون.

خریدارو از دستش گرفتم و دلبرانه بوسه ای روی گونش کاشتم.

حس کردم از رفتارم متعجب شده ولی اشکالی نداشت.

یکم کیانو خلع صلاح میکردیم خیلی هم خوب بود.

_تا لباساتو عوض کنی منم میزو میچینم.

_باشه.

سرد بود اما من گرمش میکردم من رفتارشو باهام عوض میکردم.

میزو قشنگ تر از همیشه چیدم و منتظر موندم کیان هم بیاد.

وقتی اومد هر دو نشستیم و مشغول شدیم.

بعد از شام با پیشنهاد یک دفعه ای گفتم:

_یه فیلم ببینیم؟!

با اخم و مخالفت از سر میز پاشد و گفت:

_نه خیلی خستم.

_لطفا.

یکم نگاهم کردم حس کردم رام شده چشمامو که با این مدل مو و خط چشم درشت تر از همیشه شده بود رو گرد کردم.

پووف کلافه ای کشید و در حالی که از آشپزخونه دور میشد گفت:

_باشه ببینیم‌.

لبخند پهنی از رصایت روی لبهام نقش بست و سریع وسایل روی میز رو جمع کردم.

طرفارو با ماشین شستم و از میون فیلمها یکی از عتشقانه هاشو انتخاب کردم.

قبل از این که فیلمو پلی کنم یکم پاپکرن توی ظرف ریختم و روی میز جلوی تلوزیون گذاشتم.

_کیان...کیان... نمیای؟!

صدامو بلند کردم تا بشنوه.

_الان میام.

کیان که اومد فیلمو پلی کردم و کنار هم نشستیم.

_اسم فیلمش چیه.

1400/08/21 10:02

#part103

کارتنشو نشونش دادم وقتس روشو خوند گفت:

_اینو دیدم خیلی قشنگه.

_میخوای یه فیلم دیگه بزارم؟!

_نه همین خوبه.

باشه ای زیر لب گفتم و توی فیلم غرق شدم.

فیلم قشنگی بود


منم پاپکرن میخوردم تا خجالت نکشم

کیان خودشو بهم نزدیک کرد و منو تو آغوشش گرفت.

همینطور که پاپکرون میخوردم سرمو تو بازو کیان مخفی کردم.

_چت شد؟!

_زشته؟!

صدای قهقهش حرسمو در آوورد واقعا هم زشت بود خوب خجالت میکشیدم.

_چرا میخندی خب واقعا زشته دیگه.

_کجاش زشته؟!


روم نشد بقیشو بگم سرمو زیر انداختم و کیان باز هم خندید.

_وای کیان بسه ترو خدا.

_خیله خب بس میکنم اصلا میخوای فیلمو قطع کنم بریم سراق کلاس درس؟

#part104


***

توی کلاس استاد درس میداد اما من اصلا متوجه نبودم.

حالت تهووع و سردرد داشت دیوونم میکرد و چشمام مدام روی هم میوفتاد.

سحر که حال بدمو دید دستمو گرفت و گفت:

_چیزی شده ترمه؟!

_حالت تهووع دارم سرم درد میکنه!

_میخوای بریم دکتر؟

_نمیتونم نفس بکشم شاید از غذا مسموم شدم!

_دیشب خیلی پر خوری کردی مال اونه باید بریم دکتر.

سحر از استاد اجازه خواست و هردو از کلاس خارج شدیم.

به سختی خودمو به ماشین رسوندم و سوار شدم.

سحر با کیان تماس گرفت و بهش خبر داد.
تلفنش که تموم شد با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کرد.

حالم بد بود بد تر شد روی صندلیای انتظار نشستم تا سحر برام نوبت بگیره.

خیلی شلوق بود اما قرار بود منو اورژانسی ویزیت کنه.

حالم دست خودم نبود و از استرس اشکام جاری شده بود.

دکتر با دیدن رنگ پریدم سریع معاینم کرد و گفت:

#part105

_چی شده؟

_حالت تهووع دارم و سر درد.

_متاهلی؟!

_بعله حس میکنم مسموم شدم دیشب پر خوری کردم.

_اشتهات زیاد شده جدیدا؟!

_خیلی گرسنم میشه.


_خطر ناکه باید قبل از این اتفاقا میومدی دکتر ولی مشکلی نیست برات

آزمایش مینویسم همین امروز برو انحامش بده و جوابشو برام بیار.

_مشکل جدیی هست آقای دکتر؟!

_خیر ممکنه باردار باشی.
شایدم کیست...

با استرس به دهنت دکتر زل زده بودم نه خدا کنه بار دار نباشم...

آخه اصلا الان دلم نمیخواست بچه دار بشم...الانی که محتاج یکم خوش بودن بودم.

نگاهی به سحر که اونم با نگرانی به دکتر خیره شده بود انداختم و گفتم:

_جواب آزمایش چقدر وقت طول میکشه تا بیاد؟

_حدودا یکروز بعد.

از دکتر تشکر‌کردم کاش کیست داشته باشم اما حامله نباشم.

_بریم آزمایشو انجام بدی؟!

_آره حتما من خیلی نگرانم.

_نگران نباش عشقم همه چی درست میشه!

_امیدوارم.

تو ازمایشگاه با استرس تمام کارام سپری شد و مسئول آزمایشگاه گفت:

_فردا میتونید جواب آزمایشتون رو بگیرید.

تشکر گردیم و هر دو از آزمایشگاه بیرون

1400/08/21 10:02

اومدیم.

حالم خراب بود و اصلا دلم نمیخواست برم خونه.

میون راه رو به سحر گفتم:
_سحری من یکم اینجا بمونم؟!

_چرا؟! باهم بمونیم.

_نه میخوام قدم بزنم.

1400/08/21 10:02

#part106

_با هم قدم میزنیم.

_نه...

_خطرناکه تو امانتی دست من دختر.

_میدونم میدونم ترو خدا بزار یکم تو حال خودم باشم.

_پس جواب کیان هم با خودت.

_باشه.

_مراقب خودتم باش حتما اگه مشکلی پیش اومد سریع یا با من یا با کیان تماس بگیر.

_چشم چشم چشم.

از ماشین پیاده شدم و دستی براش تکون دادم.

حالم ازین حس بهم میخورد توی پیاده رو قدم میزدم تا دگرگونیم بهتر بشه.

ذهنم پر از افکار رنگارنگ بود اگه حامله میبودم طول عمر موندنم توی خونه کیان نه ماه بود.

و بعد بچه ای که من مادرش بودم ولی حق نداشتم براش مادری کنم.

کاش خدا به دادم برسه و خودش به این زندگی‌سرو سامون بده.

تو افکار‌خودم غرق بودم که حس کردم ماشینی کنارم ایستاد.

سریع سرمو بالا اووردم یه سوناتای مشکی رنگ دوتا آقا توش بودن.

یه لحظه ترسیدم اطرافم خیلی خلوت بود اما با حرفی که زد آروم گرفتم:

_خانم ببخشید؟!

_بفرمایید.

_ما دنبال یه آدرسیم پیدا نمیکنیم شما بلدید؟!

با تردید جلو رفتم قیافه هاشون غلط انداز نبود برعکس خیلی هم آراسته بودن.

کارتو به دستم داد خم شدم آدرسو براش توضیح بدم که یه دفعه دستمو گرفت و دستشو جلوی دهنم گذاشت.

صدای جیغمو خفه شد و با نفس بعدیم حس تندی زیر دلم زد و از هوش رفتم

#part 107

دانای کل:

سحر به خانه که رسید تلفنش زنگ خورد کیان بود و حتما می خواست جویای حال ترمه بشه.

تلفنش رو جواب داد:

_الو؟!

_سلام سحر ترمه کجاست؟!

_سلام چنتا کوچه پایین تر از خونه پیاده شد گفت میخواد پیاده روی کنه.

صدای داد کیان سحر ترسوند.

_چی؟!
پیاده شد پیاده روی کنه؟!
تو هم به راحتی گذاشتی که بره؟!

_اره آخه حالش خوب نبود.

_یعنی چی چرا حالش خوب نبود؟!
وقتی حالش خوب نیست باید بیشتر‌مراقبش باشی.

_چون دکتر گفت ممکنه حامله باشه!

نفس تو سینه ی کیان حبس شد ممکن بود حامله باشه؟!

زنگ خطر تو گوشش به صدا در اومد.
مهران همیشه در کمین بود تا ترمرو یه جوری از کیان دور کنه.

حالا ترمه ممکن بود حامله باشه...
بچه ی کیان توی شکمش باشه و مهران عوضی...

_زنگ بزن به خودش کیان چرا عصبی میشی.

_تو نمیدونی اون تو چه وضعیت خطرناکیه.

_دم کوچه ی.... پیادش کردم میاد خودش تو زیادی نگرانی!

_قطع میکنم باهاش تماس میگیرم بعد به تو خبر میدم.

_مرسی.

تلفن که قطع شد دلشوره به جون سحر افتاد.

اگه اتفاقی براش میوفتاد؟
اصلا نمیتونست خودشو ببخشه.
حالا که فکر میکرد ترمه واقعا بدحال بود.

با نگرانی منتطر زنگ کیان بود و کیان خراب تر از خودش.

کیان چند بار با تلفن ترمه تماس گرفت اما هیچ *** جواب نمیداد.

برای اخرین بار شمارشو گرفت و با صدای زنی که خواموش بودن گوشیشو اعلام میکرد نا امید

1400/08/21 10:03

شد.

#part108

ترمه:

حس میکردم تو خواب عمیقیم به سختی چشمامو باز کردم و غلط زدم.

جام خیلی نرم و گرم بود اما سردرد داشتم.

چشمامو باز کردم حس کردم خیلی وقته خوابم.

کل اتاقو از نظر گذروندم خیلی نا اشنا بود.
اصلا نمیشناختم اطرافمو.

با ترس روی تخت بزرگ نشستم و دستمو روی شکمم گذاشتم.

یادم میومد رفتیم دکتر...
وای خدا من میخواستم پیاده روی کنم اما اون ماشینی که اومد ازم آدرس بگیره.

بدنم شروع به لرزیدن کرد نمیدونستم کجام و این عمق فاجعه بود.

دستمو محکم روی گوشم گذاشتم و با تمام توانم جیغ کشیدم.

اونقدر جیغ کشیدم که دیگه صدام در نمیومد.

اشکام جاری شد غالب تهی کرده بودم.
در اتاق با شدت باز شد.

زنی با لباس مخصوص خدمتکارها وارد شد و با چشمای گشاد شده گفت:

_خانم چی شده؟!
چرا جیع میزنید مشکلی پیش اومده؟!

میگفت مشکلی پیش اومده؟!
من ربوده شده بودم و اون میگفت مشکلب پیش اومده؟!

صدام بالا بود و زن جا خورد:
_اینجا کدوم گوریه!

_وای خانم جان چرا عصبانی هستید اینجا خونه اقاس.

اقا؟!
نمیشناختمش.

_آقا دیگه کدوم خریه؟!

با حالت بامزه ای توی صورتش کوبید و گفت:

_ای وای خانم...
خدا مرگم بده آقا بشنوه عصبانی‌میشه.

_بره به درک من اینجا چیکار دارم میگم!

_وای خانم من نمیدونم میرم آقارو خبر میکنم خودشون بیان.

وقتی رفت متعجب در و دیوارو دید زدم یا خدا چند روز بود اینجا بودم؟!

_خوش اومدی!

صدای کلفت مردی توی اتاق پیچید و منو به ایستادن وا داشت.

_تو کی هستی؟!

_مهران.

اینو که گفت انگار تازه فهمیدم کجام.
چهرشو از نظر گذروندم.

1400/08/21 10:03

#part109


قدبلند بود وهیکلی اما سرش کاملا بی مو بود.
انگار با تیغ همع موهاش رو تراشیده.

خیلی با جذبه بود اما من ازش نمی ترسیدم.

_براچی منو دزدیدی بزار برم.

خونسر نبودم و از عصبانیت میلرزیدم و لحنم محکم نبود.

_چون تو از اولم مال من بودی.

اخمام تو همش شد به سمتش رفتم و گفتم:

_چرا چرتو پرت میگی؟!
من شوهر‌دارم دست از سرم بردار.

_میدونم اذیتت میکنه باهم از زندگیت بیرونش میکنیم.

_چی داری میگی؟!
شوهرمه دوسش دارم منو دست شوهرم برگردون.

_خیلی حرف میزنی ببین منو!
پدرت تورو پیشکش من کرد الانم مال من میشی میفهمی؟!

_نه نمیفهمم چه مرد پرویی هستی!

_احمق شوهرت سرت هوو آوورده.

_به تو ربطی نداره من باهاشون کنار میام.

_چون احمقی ولی من نمیزارم تو مال منی.

این دفعه جیغ زدم داد کشیدم...
نمیزاشتم منو بدزده.

_من مال تو نیستم...
دست از سرم بردار...
میخوام برم من اینجارو دوست ندارم.

_دست تو نیست الانم با اون شوهر عوضیو دزدت تماس میگیرم.

باید بدونه زنشو میخوام...
طلاقتو میگیرم.

_من رضایت ندارم دزدم خودتی حالمم ازت بهم میخوره.

_عادت میکنی.

_چه ادم زبون نفهمی هستی تو مگه بچه بازیه که زن شوهر دارو بدزدی؟!

_تو مال من بودی شوهرت تورو از من دزدید.

_از اولم من تورو نخواستم.

_ببین منو شوهرم نابودت میکنه!

_اون جوجه نمیتونه با من کاری کنه.

#part109

وقتی رفت فهمیدم این مرد کله خر تره اینه که باهاش به توافق برسیم.

میترسیدم بلایی سرم بیاره چون من اینجا تکو تنها بودم.

دستی به شکمم کشیدم امروز باید جواب آزمایشمو میگرفتم.

سرمو به چپو راست تکون دادم.
با خودم فکر کردم هرچقدرم کیان عذابم بده ولی تحملش از این مردک بهتره.

دلم میخواست حداقل مقاومت کنم جیغو داد کنم شاید کوتاه بیاد.

یکم که بیشتر فکر میکردم متوجه میشدم که نه من هیچ کاری نمیتونم بکنم.

***
دانای کل.

کیان روی مبل سردر گم نشسته بود و سرشو با دستاش گرفته بود.

علیرضا کنارش نشست و در حالی که برای تسکین ناراحتی دستی به بازدوی کیان میکشید گفت:

_داداش ناراحت نباش پیدا میشه.

_نمیتونم بیشتر 24ساعته که پیداش نیست به همه بیمارستانا سردخونه ها سر زدم.

همه ی کلانتری هارو خبر کردم ولی نیست که نیست.

مهران بیشترف کار خودشو کرد من الان چیکار کنم؟!

صدای در خونه جفتشون رو بالا پروند.
علیرضا درو باز کرد با دیدن چهره گریون سحر با تعجب گفت:

_چی شده سحر؟!
چرا گریه میکنی؟!

سحر بی حرف وارد شد و اشکاشو با دستاش پاک کرد.

_د حرف‌ بزن نصف عمرمون کردی!

_حاملس...
ترمه حامله بود...
جواب آزمایششو گرفتم الان.
ترو خدا پیداش کنید.

باز هم به گریه افتاد و چهره کیان مات شد.

ترمه حامله

1400/08/21 10:04

بود؟!
واقعا داشتند بچه دار میشدن؟!

کیان یک دفعه از جاش پا شد با چشمایی که عصبانیت از توش میبارید گفت:

_میکشم اون مهران بی ناموسو.

علیرضا که این حال خراب کیان رو دید دنبالش دوید و گفت:

_صبر کن...
ما به پلیس خبر دادیم مملکت که بی قانون نیست!

_اگه هم خودش هم بچم چیزیشون بشه؟!

علیرضا باخود گفت:

_چقدرم که ترمه برای تو مهمه!

اما به زبان نیاوورد که دل رفیق گرمابه و گلستانش نشکنه.

#part111

#ارباب

_دلم آشوبه الان فقط خودش نیست توی شکمش بچه منه.

_میدونم داداش صبر کن!

_حداقل بریم کلانتری بگیم که کار مهرانه.

_اگه بلایی سرش بیاره؟!
ما هنوز مطمئن نیستیم.

_میدونم درد اون عوضی ترمه نیست اون نگران بارای هروئینشه.

_ اگه زیر سر اون *** باشه میفهمیم.

_پوووف باشه صبر میکنم.

هردو با همون پریشونی باز سرجاشون نشستن.

هیچ *** حرف نمیزد فقط گاهی سحر اشک میریخت.

حس میکرد تقصیر کاره!
چون وسط کار تنهاش گذاشت.

هنوز نیم ساعتم نشده بود که سحر اون خب و بهشون داده بود که تلفن کیان زنگ خورد.

بی معطلی شماره ی ناشناس رو جواب داد:

_الو؟!

_به به جناب کیان کامیاب احوال شما.

صدای مهرانو میشناخت و با شنیدنش عصبی تر از قبل فریاد کشید.

_کثافت زن منو دزدیدی؟!

_آ آ آ...آروم باش کیان خان...
من کسیو ندزدیدم من مالمو پس گرفتم.

قبل این که جواب بده صدایی از اون طرف خط فرساد کشید:

_آشغال من کالای شما نیستم.

کیان صدای ترمرو که شنید غرید و حس کرد تارهای صوتیش پاره شد:

_میکشمت مهران بی ناموس زندت نمیزارم.


_اوه آروم باش عزیزم من زنگ زدم بگم که بهتره زود تر کارای جداییت با ترمرو انجام بدی؟

_کور خوندی مردک من زنمو بدم به تو؟!
غلط کردی این فکرو کردی.

_یادت که نرفته پدرش اونو پیشکش من کرده.

_فعلا که زن منه.

_پس میخوای بارارو جابه جا کنی؟!

_هه!
به همین خیال باش من تورو آدمت میکنم مرتیکه.

_ببین منو زنت تو دستامه بهتره کارایی که میگمو انجام بدی

کیان پشت سر هم فوحشای بد میداد و عربده میکشید ولی مهران تلفن رو قطع کرده

1400/08/21 10:04

#part112
#ارباب

_خدا لعنتت کنه عوضی!

_چی شد داداش تروخدا آروم باش.

_زنمو برده تحدیدم میکنه !

_هیس آروم باش...

کیان علیرضارو حول داد و با لحن تندی گفت:

_بابا زنم تو دستاشه میگی آروم باش؟!

_میخوای چیکار کنی؟!
جم بخوری زنتو میکشه.

علیرضام داد زد جفتشون از عصبانیت نفس نفس میزدن.

_چیکار کنم الان؟

_زنگ میزنم به دوستم پسر خالش سرگرد آگاهیه اون میتونه کمکمون کنه.

_باشه هرکاری میکنی فقط زود.

ترمه:

اصلا به جیغو دادم توجه نمیکرد هرچی فریاد میزدن هیچ *** به سراغم نمیومد.

آخر سر با درد بدی که زیر شکمم حس کردم دهنمو بستم.

خستم کرده بودن من اینجا غریب چیکار میکردم؟!

کاش کیان کاری میکرد با همه ی بد رفتاری هاش فقط میخواستم از دست این مردک خلاص بشم.

_عزیزم خوابی؟!

_برو از این اتاق بیرون چهره ی کریحتو نبینم.

_اوه چه بداخلاق ببین کوچولو دعا کن شوهرت کارامو جلو بندازه اگه نه خیلی برا جفتوون بد میشه.

_خدا لعنتت کنه عوضی کاش بمیری.

قهقههه وار خندید و از اتاق بیرون رفت!
این مردک دیوانه بود و کاش میمرد.

نمیدونم چرا وقتی صدای کیان رو شنیدم حس کردم دلم لرزید.

وقتی از نگرانی فریاد میکشید و روم غیرتی میشد دلم میخواست پیشش باشم.

#part113

دانای کل:

عصبی بود و مدام پاشو تکون میداد منتظر بود نظر سرگرد راستی رو بشنوه.

_ببین کیان جان از خط تلفن همراهت پیرینت گرفتیم صدای مهران جاجرودی از طریق اپراتور ضبط شده.

این خیلی به نفعته...
ما زیر بیست وچهارساعت همسرتو پیدا آرمین ارجمندو دستگیر و تحویل دادگاهش میدیم.

_اگه بفهمه بلایی سر همسرم بیاره؟!

_ما کاملا مخفی محاصرش میکنیم و در آخر دستگیرش میکنیم اما تو و همسرت باید توی دادگاه شرکت کنید و شهاردت بدید‌.

_حتما!
همسرم بارداره هرچی زود تر پیداش کنید بهتره.

_نگران نباشید فقط از شما میخوام اگه مهران جاجرودی تماس گرفت به پیشنهادش پاسخ مثبت بدید.

_چرا؟!

_هرچی مدرک بیشتر جرم سنگین تر.
توی دادگاه مجازاتش چند برابر میشه.

_شک نکنه؟!

_اگه شما رفتاری نشون ندید شک نمیکنه.

_لازمه که منم تو عملیات باشم.

_نه نه اصلا کیان جان اونجا فقط جای نیرو های متخصص و مصلحه.

_پس به من خبر بدید لحظه به لحظه.

_چشم حتما الانم برو استراحت کن.

_تا همسرو فرزندم پیدا نشن خواب به چشمام نمیاد‌.

کیان به خونه رفت ولی دلش پیش ترمه بود.

نمیدونست این چه تغییری بود که درونش به وجود اومده بود ولی دلش میخواست هرچه زود تر ترمه باز پیشش باشه.

امشب رو با بی حوصلگی باید کنار‌ رها سپری میکرد.

وارد خونه که شد نه بوی غذایی شنیده میشد و نه رنگی از کدبانویی.

با حسرت به سالن سر زد رها دراز کش سرش

1400/08/21 10:04

توی مبایلش بود.

_علیک سلام!

_سلام زنت پیدا شد!؟

از این که انقدر بس اهمیت بود لجش گرفت و با تندی گفت:

_به تو ربطی نداره.

رها درحالی که روی مبل مینشست و اخماش تو هم بود گفت:

_چته میخوای سر من خالی کنی؟!

_دهنتو ببند رها حوصله چرتو پرتاتو ندارم.

#part114
#ارباب

_حق نداری به خاطر اون بی ارزش به من توهین کنی.

خیلی داشت مخل عصاب کیان میشد و هر لحظه ممکن بود رفتار های بدی ازش سر بزنه.

کیان اونقدر عصبی بود که بی توجه به حرفای رها سوئیچ ماشینشو از روی میز برداشت و به سمت در رفت.

_کجا بعد چند روز اوندی حالا میخوای بری!

_ببند دهنتو نرو روی عصابم رها میزنم دهنتو آسفالت میکنم.

این حرف برای جیغو دادهای رها کافی بود.

انقدر صداشو برد بالا که کیان تحملش تموم شد.

_کثافت تو غلط میکنی به من دست بزنی فکردی منم اونم......

نزاشت جملشو تموم کنه با شدت توی دهنش کوبید و خونرو ترک کرد.

براش مهم نبود چه بلایی سر رها میاد فقط میدونست ترمه بد نیست.

دلیل این که جدیدا روی ترمه حساس شده بود رو نمیدونست ولی ننیخواست این وسط حقی ضایع بشه.

***

ساعت ها بود توی خونه مشترکش با ترمه تنها نشسته بود و منتطر تماس سرگرد راستی بود.

هنوز هیچ خبری از ترمه و اون مهران دزد نبود.

ترمه:

هردفعه با یاد اوری کیان و بقیه اشک توی چشمام جمع میشد.

دلم میخواست برگردم خونه حتی با همه ی سختیاش کنار میومدم اما اینجا نباشم.

هوا تاریک شده بود و هیچ *** بجز اون خدمتکار بامزه سراغ من نمیومد.

از بس به درو دیوار نگاه کردم بی حوصله شده بودم و دنبال یه راه نجات بودم.

ساعت دیواری یازده شب رو نشون میداد و من به این استرس و بی خوابیم لعنت فرستادم.

صدای در که اومد خودم رو به خواب زدم تا مبادا حرکتی از مهران بی صفت سر بزنه.

صدای نزدیک شدن قدمهاش با نفسهام یکی شد.

_خوبه که خوابی...
شوهر خنگت قبول کرد که بارامو جا به جا کنه.

اون *** فکر کرده میزارم تو مال اوم بشی؟!

تو از اولم سهم من بودی اون دیگه باید فاتحشو بخونه.

از حرفاش لرز به تنم نشست...
کیان به خاطر من قبول کرده بود؟!

_یعنی من انقدر براش مهم بودم؟!
از خوشحالی دلم میخواست فریاد بزنم.

1400/08/21 10:04

#par115

اما حرفای بعدیش خیلی سنگین بود.
این که نمیزاشت من برگردم خونه.

با این کاراش میخواست کیان رو گیر بندازه؟!

نه خدای من این چه عذابیه که رو سرم نازل شده.

صدای دور شدن قدمهاش و صدای فریاد یه مرد باعث شد توی جام نیم خیز بشم.

_رئیس محاصره شدیم دور تا دور عمارت پر از پلیسه.

و فریاد بلند مهران لبخند نیم بند ولی پر استرسی روی لبم آوورد.

_چی؟!!!
احمقا مگه نگفتم مراقب باشید؟!

خیز گرفتم که از سمتی فرار کنم اما به سرعت سمتم اومد و بازومو اسیر دستاش کرد.

_کورخوندید اگه فکر کردید میتونید منو دور بزنید.

_ولم کن عوضی.

جیغ زدم و با کشیده شدن موهام صدام چند برابر شد.

_دهنتو ببند زندت نمیزارم.

لرز به تنم افتاد با ترس ازش فاصله گرفتم و گفتم:

_ولم کن کجا میبری منو.

بی توجه به تقلی هام دستمو گرفت و مجبورم کرد پله هارو دوتایکی پایین برم.

پسر جوون ولی قد بلند نزدیک اومد و گفت:

_آقا چیکار کنیم؟

_بی سروصدا اول مارو بعد بقیرو از در پشتی بفرست زیرزمین از در زیرزمین فرار میکنیم.

_باشه بروی چشم آقا پس دنبالم بیاید.

مهران با همون فشار دستمو کشید اما من با جیغ خواستم که از دستش خلاص بشم.

جیغ بلندس کشیدم شاید صدام به بیرون برسه.

چندین بار پشت سر هم جیغ کشیدم که درد شدیدی توی فکم حس کردم.

انقدر درد داشت که نتونستم دیگه دهنمو باز کنم.

مهران با پشت دست توی دهنم کوبید و شوری خونو توی دهنم حس کردم.

صدای شلیک نشون میداد که موفق شدم و دردمو تقریبا فراموش کردم.

_لعنت بهت دختره ی عوضی.

صدای تیر اندازی های پشت سر هم باعث شد جرعت بگیرم و باز تقلی کنم.

با شدت بازومو کشید و چنتا مرد دیگم به سمتمون اومدن اما صدای نزدیک شدن تیر ها باعث شد ازمون فاصله بگیرن.

#par116

خود مهرانم از صدای می در پی گلوله ها قالب تهی کرده بود و من از

فرصت استفاده کردم و توی یه حرکت آنی ازش فاصله گرفتم و محکم وسط پاش کوبیدم.

با صدای دادش اون پسره که جلو تر از ما راه میرفت به سمتمون برگشت اما من خیلی زود تر پا به فرار گذاشتم.

پسره فرارمو دید اما حال مهران خیلی خراب بود.

تقریبا اون وسط هیچ *** حواسش به من نبود و من از گوشه کنارا پا به فرار گذاشتم.

به در خروجی که رسیدم صدای تیرا اذیتم میکرد.

همون گوشه ایستادم و نگاهی به اطرافم انداختم.

یکی از محافظای مهران که ظاهرا منو دیده بود به سمتم دوید و من با جیغ از پشت در فرار کردم.

صدای جیغام توی صدای گلوله ها گم میشد و باعث میشد کسی نشنوه.

از در که خارج شدم با دیدن پلیسی که غرق در کارش بود به سمتش دویدم و با احتیاط از کنارش رد شدم.

_کمک کمک کنید.

با دیدنم دست از تیر اندازی کشید و

1400/08/21 10:05

گفت:

_خانم شما چطوری اومدید بیرون.

انقدر هیجان زده و ترسیده بودم که با داد گفتم:

_نمیدونم آقا فقط نجاتم بدید.

دانای کل:

کیان از خستگی توی همون حالت نشسته خوابش برده بود ولی با شنیدن صدای تلفنش از خواب پرید.

با دیدن شماره ی سرگرد با استرس تلفنشو جواب داد.

_الو؟!

_سلام کیان جان.

_سلام سرگرد چی شد؟!

_خدارو شکر همه چی خوب پیشرف خانمت هم الان ادارس داره بازجویی میشه.

کیان با شنیدن صدای سرهنگ با هیجان و صدای گرفته از خواب گفت:

_خدارو شکر مرسی سرهنگ تا ده دقیقه دیگه اونجام.

_بیا پسرم.

گوشیو که قطع کرد به حالت جت خودشو به اداره آگاهی رسوند.

#part117
#ارباب

نگاهش که تو نگاه لرزونم گره خورد با تمانیه گفت:

_خیله خوب.

قدمام لرزون بود کیان که این حالمو دید دستشو دور بازوم حلقه کرد و منو همراه خودش کرد.

سرگرد راستیو بعد از تمام شدن ماجرا دیده بودم مرد مهربونی بود.

با کیان صمیمانه دست داد و رو به من گفت:

_بهتری دخترم؟!

_خو...خوبم.

_کاملا مشخصه.

از لحن مهربون و بامزش خنده ای کردم ولی تاثیری توی حال خرابم نزاشت.

_از اینجا که رفتید حتما دخترمونو ببر پیش یه دکتر.

_بعله میبرمش نه وصعیت جسمی نه روحیش اصلا مناسب نیست.

از شمام ممنونم که تموم تلاشتون رو کردید سرگرد.

_وظیفه بود پسرم.
مرقبشون باش.

وقتی باهم دست دادن منم اروم خداحافظی کردم و با کیان همراه شدم.

_میشه بریم خونه؟!

_اول باید ببرمت دکتر.

_خستم کیان دلم آرامش میخواد الان شبه جایی باز نیست.

_میبرمت بیمارستان تا نبرم خیالم راحت نمیشه‌.

نیش خندی زدم و با لحن خسته اما تندی گفتم:

_خیلی عجیبه!

_چی عجیبه!

_تو نگران من شدی!

_ازین به بعد همیشه نگرانتم.

_واقعا؟!
باعثو بانیش مهرانه؟!
باید برم زندان ملاقاتش ازش تشکر کنم.

دستش به سمتم اومد آروم روی شکمم نشست و گفت:

_باعثو بانیش بچمه!

_چی؟!

بچش؟!
کدوم بچه؟!
ولی من که حامله نبودم!؟
جواب آزمایش...

خدای من جواب آزمایشو گرفته بودن و الان من حامله بودم؟!

سه روز بود اونا خبر داشتن و من حتی بچمو حس نکردم؟!

با لحن ترسیده و لرزونی گفتم:

_اما من حسش نمیکنم؟!
نکنه مرده؟!

کیان وحشت زده نگاهم کرد و با صدایی که مثل من ترسیده بود گفت:

_چی میگی؟!

_اونروز درد داشتم اما...
کیان من اصلا چیزی حس نمیکنم.

اخمای کیان درهم شد...
نمیدونم چرا دلم خواست بچه داشته باشم.

نمیخواستم مرده باشه تو دلم با ترس از خدا خواستم بلایی سر بچم نیومده باشه.

1400/08/21 10:05

#part118
#ارباب

سرعت کیان زیاد بود و خیلی سریع به بیمارستان رسیدیم.

بیمارستان خصوصی و مجهزی بود همون موقع برام سونوگرافی نوشت.

ترسیده به کیان تکیه داده بودم و باز مثل چند روز اخیر اشکام روون بود.

_سیس گریه نکن چیزی نشده.

_کاش حسش کنم کیان من نمیخوام بمیره.

_نمی میره انقدر تکرار نکن ترمه.

شاید بچمو ازم نگیرن من این چند روزی که توی دستای مهران اسیر بودن فهمیدم که چقدر دلم برا کیان تنگ میشه.

توی اتاق سنوگرافی کیان کنارم بود و دستمو تو دستش فشار میداد.

_خوب...

با شنیدن صدای دکتر نفس توی سینم حبس شد وای خدا چه استرسی داشتم.

_جای هیچ نگرانی نیست جنین سالمه و پنج هفتشه.

با ذوق لبخندی زدم کیان هم محکم دستمو فشار داد.

چشمام پر از اشک بود و دستم به سمت شکمم رفت.

_چرا...چرا حسش نکردم؟!

_بچتون یکم تنبله کم حرکت میکنه احتمال داره دختر باشه
اما هموز مشخص نیست.

دست خانم دکتر به سمت مانیتور رفت من اصلا چیزی نمیدیدم.

_این سرشه....

توضیح که میداد اشکای من بی هوا از چشمم پایین میچکید و لبخندم از رو لبام محو نمیشد.

خانم دکتر چنتا دستمال به دستم داد تا شکممو تمیز کنم بعد گفت:

_جدیدا در معرض استرس بودی و اینو کمترش کن.

و رو به کیان گفت:
_اصلا نباید ناراحت بشه.
بهتره کمتر حرس بخوره تا ایشالله بجه سالم به دنیا بیاد.

#part119
#ارباب

توی راه برگشت فقط به حرفای دکتر فکر میکردم...

باورم نمیشد حالا من صاحب فرزند میشدم.
تو دلم به خدا توکل کردم و خواستم همیشه بچم کنار خودم باشه.

چشمامو با حس خستگی بستم که کیان گفت:

_خوابت میاد؟!

_خیلی.

_گشنت نیست یعنی؟!

_خیلی!

_الان هیچ رستورانی باز نیست باید بریم خونه .

_دلم پیتزا میخواد.

به ساعتش که شیش صبحو نشون میداد نگاه کرد و گفت:

_الان فقط کله پزی بازه.

_به سحر میگم برام درست کنه.

همون موقع کیان گوشیشو از جلوش برداشت و شماره ای گرفت.

خیره خیره نگاهش کردم طول کشید که طرف مقابل جواب بده.

_الو سلام بیداری؟!
_...

_خوب خوبه سحر دارم ترمرو میارم خونه.

_...

_آره آره خوبه بابا بردمش دکتر حال بچم خوبه.

_...

_باشه اروم باش.
زنگ زدم بپرسم وسایل پیتزارو داری؟!

_...

_دلش پیتزا میخواد خوب.

_...

_دستت درد نکنه
خداحافظ.

با تعجب بهش زل زدم نمیفهمیدم واقعا به خاطر من سحرو از خواب بالا کشید.

_کیان؟!

_بعلههه.

_سحرو کشیدی از خواب بالا؟!

_مگه پیتزا نمیخواستی؟!

_میخواستم ولی...

خندید و دستای ظریفمو توی دستاش گرف و گفت:

_گفت درست میکنه برات.

#part120
#ارباب

سحر با دیدنم ازخوشحالی زبونش بند اومد.

با گریه منو بغل کرد و گونمو بوسید.
حرف نمیزد و اشک میریخت.

چقدر خدارو شکر کردم که همچین

1400/08/21 10:06

دوست خوبی بهم داده بود.

_خوبی کاریت که نکرد؟!

_نه بابا سالم سالمم.

دستش رو شکمم خزید و گفت:
_عشق خاله چطوره؟!

_رفتیم دکتر!
گفت وضعیتش خوبه خدارو شکر.

_شنیدم ویار کردی خانم؟!

_نه بابا چه ویاری از بس تو خونه ی این مردک جنجال داشتیم یه غذای درستو حسابی نخوردم.

_آهان برا همین هوس پیتزا کردی؟!

_اذیت نکن دیگه خجالت میکشم.

خنده ای کرد و منو به سمت پذیرایی برد.

کیان با خستگی چشماشو روی هم گذاشته بود و علی رضا داشت براش صحبت میکرد.

علیرضا با دیدن من صحبتشو قطع کرد و گفت:

_خوبید ترمه خانم؟!

_خوبم ممنون.

کیان صدامو که شنید دستمو گرفت و کنار خودش نشوند.

_باید استراحت کنی فقط!

_وای باز نکنه باید تو خونه زندانی باشم؟!

_زندانی که نه باید مراقب بچم باشی.

_حوصلم سر میره بچم ناقص میشه.

از استدلال بی منطقم قهقهه وار خندید و گفت:

_الان چه ربطی داشت؟!

_نمیخوام تو خونه بشینم فقط!

_کیان بزار بیاد شرکت پیش خودتم هست حواست بش هست.

1400/08/21 10:06