رمان های جدید

611 عضو

برگردوند وبا یه اخم ریز گفت: ببخشید آقا متین می خواستم ازتون یه چیزی بپرسم.رفتم جلو تر و تکیه دادم به یخچالی که بغل میزش بود و بهش خیره شدم و منتظر که سوالشو بپرسه.سرش و بلند کرد و بهم نگاه کرد و گفت: شما می دونید اسم این رستوران چی بوده؟ابروهام پرید بالا. اسمش چی بوده؟ خوب رستوران بود دیگه .. منظورش چیه؟وقتی دید منظورش و نفهمیدم گفت: بینم شما تراکت سفارش دادید؟ باید برای رستوران اسم انتخاب کنیم. بدون اسم که نمیشه.ابروهام دوباره پرید بالا. یه لبخند زدم و گفتم: رستوران اسم داره. یعنی همون موقع که رفتم برای تراکتها و تابلو فهمیدم اسم نداره. بی اسمم نمیشد نه تابلو سفارش داد نه تراکت.برای همینم همون جا یه اسم براش انتخاب کردم.اخماش رفت تو هم. دلخور گفت: اسم انتخاب کردین؟ تنهایی؟ یکم نگاش کردم. خوب نبودش که اون موقع من ازش نظر بخوام. شمارشم که ندارم. دلخور میشه چرا؟ حالا همچین میگه تنهایی انگار یم خواستم فیل هوا کنم یه اسم ناقابل که بیشتر نبود. نیاز به لشگر کشی هم نبود. دلخور گفت: حالا اسمش و چی گذاشتین؟من: اسمش و گذاشتم اهورا ....ابروهاش از تعجب رفت بالا و تو موهاش گم شد.ناباور گفت: اهورا .....نمی دونم چرا از اهورا گفتنش حرصم گرفت.تکیه امو از یخچال برداشتم و با اخم گفتم: بله اهورا.. مشکلی دارید؟ یه اسم اصیل ایرانیه ... چیه؟ بده؟ در هر حال کاریش نمیشه کرد من سفارش دادم رفت.با تعجب بهم نگاه کرد. بعد یکم نگاه متعجب لبهاشو کشید تو دهنش و سرش و انداخت پایین. با یه صدایی که توش خنده موج می زد گفت: من که چیزی نگفتم. خیلی هم خوب بود.انگار زدن تو گوشم. انتظار نداشتم خوب برخورد کنه. منم یهو وحشی شده بودم. اما این صدای پر خنده اش برای چی بود؟مشکوک گفتم: دارید می خندید؟تند سرش و بلند کرد و سعی کرد خنده اش و بخوره و تو همون حالت گفت: نه ....این نه اش از 100 تا آره بدتر بود.یه ابرومو فرستادم بالا و با نگاهی که داد می زد خر خودتی نگاش کردم. تحملش تموم شد و لبهاش از هم باز شدن و خندید.نیکو: آخه یه جورایی متعصب در مورد اسم گفتید که آدم فکر می کرد برای اسم بچه اتون انقده جبهه گرفتید...اینو گفت و بی خجالت خندید.یکم زل زل نگاش کردم و تازه فهمیدم منظورش چیه. راست می گفت خیلی سر اسمه از خودم عکس العمل نشون دادم. سعی کردمو خودمو از تک و تا نندازم. سوتیه رو داده بودم بد ...آروم گفتم: خوب اهورا قشنگه ...اینو گفتم و سریع برگشتم برم تو آشپزخونه.صدای خنده های ریزش و شنیدم. خودمم خنده ام گرفته بود.با یدا.. تو آشپزخونه بودیم. داشتم سعی می کردم بهش یاد بدم و بفهمونم که تمیزی و بهداشت چیه. که وقتی کار میکنه همه جا

1400/07/03 15:20

رو به گند نکشه. آخرش من از دست این مرد کله امو می کوبم به دیوار.هر چی من بهش میگم .. انقده حرص می خورم همه تاثیر کلامم 2 ساعته. این 2 ساعت که تموم شد دوباره میشه حاجی شلخته قبل. اه .....کفریم کرده حسابی.در حال کل کل با حاجی بودم که صدای یکی و شنیدم که از تو رستوران یاا.. یاا.. می گفت. با تعجب به یدا.. نگاه کردم که شونه ای به نشونه نمی دونم بالا انداخت.با تعجب رفتم بیرون و رفتم تو رستوران. از پشت یخچال سرک کشیدم. یه مردی بود حدود 30 ساله یه شلوار پارچه ای گشاد پوشیده بود و یه بلوز مردونه. دستهاشو بهم پیچیده بود و به اطراف نگاه می کرد.رفتم پشت میز ایستادم و گفتم: بفرمایید امری داشتید؟؟؟مرد برگشت سمتم و گفت: سلام آقا خوب هستید؟ من علی ام....اینو گفت و ساکت شد و منتظر به من نگاه کرد. علی هستی که هستی چی کار کنم؟ نکنه انتظار داره بشناسمش؟ نگاه منتظرش که اینو میگفت.وقتی دید گیج دارم نگاش می کنم خودش شروع کرد و گفت: خانمم چند روز پیش یه خانم شهری دیده بود که برای رستوران دنبال پیک می گشتن. گفتن من بیام اینجا. خانمه فکر کنم ... فکر کنم اسمش ... چی بود اسمش؟؟؟؟ ( یکم فکر کرد و بعد با ذوق گفت ) آهان هاج بود ... چشمهام از کاسه زد بیرون. هاج کیه؟؟؟؟مرد که چشمهای منو دید گفت: نه .. نه آقا ببخشید یادم رفت اسمش هاج نبود .. اسم یکی از این زنبورای کارتونی و داشت دیگه .. چی بود اسمش ....لبمو جمع کردم که جلوی خنده امو بگیرم. با صدایی که توش خنده موج می زد گفتم: نیکو خانم گفتن بیاین؟پسره خوشحال تو هوا بشکنی زد و گفت: ایول خودشه. نیکو خانم. گفتم اسم زنبوره تو اون کارتونه بودا....می خواستم اخم کنم اما نمی شد دست خودم نبود. بیشتر از اخم کردن خنده ام می گرفت.من: بفرما بشین با هم حرف بزنیم. خوب از خودت بگو. الان چی کار می کنی؟علی: بیکارم آقا.من: قبل بیکار شدنت چی کار می کردی؟علی: تو تعمیرگاه کار می کردم. اما دستم آسیب دید نتونستم ادامه بدم. داشتم به علی در مورد ساعت کار و اینکه صبح ها باید بیاد و تا 4 بعد از ظهر بمونه عصرم از 6 باید باشه تا 10-11 شب حرف می زدیم که در باز شد و نیکو اومد تو.از همون دم در نگاه کنجکاوش و به علی دوخته بود. داشت می مرد که بفهمه کیه.نزدیکمون که رسید یه سلامی کرد و با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که این کیه.یاد زنبوری که علی گفته بود افتادم و بی اختیار لبخند زدم. سریع اومدم جمعش کنم برای همین تند گفتم: علی آقا هستن. برای پیک ....نیکو سریع روشو برگردوند سمت علی و گفت: شما شوهر نازگل هستین؟علی که به احترام نیکو بلند شده بود همون جور ایستاده دستهاشو جلوش تو هم قفل کرد و با سر پایین افتاده گفت: بله خانم من

1400/07/03 15:20

علیم شوهر نازگل. اون گفت با شما حرف زده و بیام اینجا برای کار.نیکو یه لبخند به علی زد و گفت: بله بفرمایید خوشحالم که اومدید.نیکو به علی لبخند زد؟؟؟ ندیدم به من یا حاجی بخنده. یعنی انقده از علی خوشش اومده؟ یا شایدم از نازگل خوشش اومده که شوهرش و انقده تحویل می گیره.نیکو بدون هیچ حرفی رفت رو یکی از صندلیهای رستوران نشست و خودش و سرگرم نشون داد. از تو کیفش یه کتاب در آورد. فکر کنم کتاب داستان بود. سرش و کرد تو کتاب یعنی حواسم به خوندنمه نه به شما.اما حس می کردم که همه حواسش به منو علیه. خلاصه با علی هماهنگ کردم و به توافق رسیدیم. قرار شد صبح ها تا یکی دو هفته زودتر بیاد که تراکتها رو هم پخش کنه و یکم تبلیغمون و بکنه.فردا روز موعود بود. همه کارها ردیف شده بود و فردا رستوران و باز می کردیم. خدا کنه این کارم خوب پیش بره. همه تلاشمو باید بکنم.مهدادبا صدای زنگ ساعت از جام پریدم. اونقدر استرس داشتم که تا صبح بین خواب و بیداری مونده بودم. خسته بودم. خیلی ...از جام بلند شدم. سریع یه دوش گرفتم و حاضر شدم. ساعت هنوز 6 هم نشده بود.رفتم پایین و از خونه اومدم بیرون. می خواستم از در اصلی رستوران برم داخل که کرکره اشو هم بالا بکشم اول یه نگاهی به نمای رستوران انداختم. عالی بود. یعنی این سر و شکل بین این مغازه های اطراف و وسط جاده خیلی تو چشم بود. انگار بهشت و وسط جهنم بردن . یه لبخندی از رضایت زدم. روحیه ام بهتر شد. رفتم قفل و باز کردم و با یه حرکت کرکره رو بالا فرستادم یه یا علی گفتم و در شیشه ای مغاره رو با کلید باز کردم.یه سره رفتم پشت مغازه تو آشپزخونه. در و باز کردم. چقدر اینجا ساکت و تاریک بود .لامپ و زدم. یکی یه غری زیر لب زد. همه چیز همون جوری بود که دیشب ولش کردم. یعنی دیشب این حاجی و مجبور کرده بودم همه جا رو تمیز کنه و تا همه جا تمیز نشد نرفتم بالا.الان همه چیز همون جوری بود و این بد بود. برگشتم و با اخم یه نگاه به تخت انداختم. حاجی خوابیده بود.عصبانی با اخم رفتم سمتش.-: حاجی ... حاجی .. بیدار شو ...تکون نخورد. مجبور شدم خم شم و با دست تکونش بدم.با هر بار صدا کردنش حرصم بیشتر میشد. اه مرتیکه مثل خرس خوابیده. بعد 10 بار صدا کردنش و تکون دادنش جوری که انگار زلزله 8 ریشتری اومده بالاخره یه تکونی خورد و سمت من چرخید . زیر چشمی یه نگاهی بهم انداخت و خواب آلود گفت: چیه ؟؟؟صدام و بلند کردم و عصبی گفتم: حاجی پاشو ببینم. امروز روز اولمونه بعد تو هنوز خوابی؟ مگه نباید برنج و می زاشتی؟چشمهاش کامل باز شد. یه نگاهی به ساعت انداخت و گفت: مگه ساعت چنده؟به ساعت نگاه کردم و گفتم: 6:20 زود پاشو.این و گفتم و با

1400/07/03 15:20

حرص رومو ازش گرفتم.فقط خدا رو شکر می کردم که دیشب مجبورش کرده بودم که تا یه حدودی کارها رو انجام بده. برنجها رو شسته بود و خیس کرده بود و کبابها رو هم سیخ کشیده بود. لپه و لوبیای خورشتها رو هم پخته بود.دست به سینه رو صندلی نشستم و منتظر شدم تا بیاد. دست و روشو شست و اومد. خیر سرش می خواست عجله کنه.فقط هوله می رفت. کفرمو داشت در میاورد. دنبه یه تکونی به خودش نمیده. از جام بلند شدم. نخیر این تنهایی شلوارشم نمی تونه بالا بکشه. جلو رفتم و دست به کار شدیم.دوتایی دیگ بزرگ برنج و پر آب کردیم و رو تک شعله ای بزرگ گذاشتیمش . حاجی رفت سر وقت خورشتها و منم رفتم و مرغها رو توی قابلمه چیدم. بعد یه نیم ساعتم برنجا رو ریختیم تو دیگ و صبر کردیم.رو صندلی نشسته بودم و منتظر که ببینم برنجمون دم میکشه یا نه . حاجی هم برای خودش سر خوش برای خودش هی از این ور به اون ور می رفت و زیر لبی آواز می خوند. یه نگاهی به سر و شکلش کردم. خیلی ناجور بود. لباسهاش دوباره همه اش چرک و کثیف شده بود. با اخم گفت: حاجی .. اینا همون لباسهایه که برات خریدم.ایستاد. یه نگاه به لباسش کرد و بعد با نیش باز سرش و بلند کرد و گفت: نه آقا اونا رو گذاشتم به وقتش بپوشم.ابروم پرید بالا. وقتش دیگه کی بود؟ لباس پلوخوری که براش نخریده بودم. من: حاجی من اون و خریدم همین جا بپوشی که این لباسای کثیف تنت نباشه. یکم نگام کرد و بعد سرشو خاروند و مثل منگلا دوباره بهم خیره شد.چشمم افتاد به موهاش. موهاش و گند گرفته بود انگار یه پیت روغن روش خالی کرده بودن. از بس کثیف بود دونه دونه و تار تار بهم چسبیده بود.حالم بهم خورد. چقدر یه آدم می تونه کثیف باشه. کلا" این حاجی احتیاج به یه انقلاب اساسی داره.با اخم بلند شدم و گفتم: حاجی غذاهات تا کی آماده میشن؟ حاجی: آمادن آقا فقط باید زیرش و کم کنم تا کم کم حاضر بشن و تا ظهرم داغ بمونن.من: خوبه. برو وسایلتو جمع کن بیا بریم.حاجی: کجا ؟من: میریم حمام. حاجی: کجا بریم آقا کار دارم. حمام لازم نیست. تازه توی همین دستشویی اینجا دوش داره.با اخم گفتم: حمام لازم نیست؟ اینو من تشخیص میدم چون ظاهرا" شما خودت نمی تونی تشخیصش بدی. همین که گفتم زود وسایلتو جمع کن.یه 5 دقیقه ای طول کشید تا حاجی بیاد به علی زنگ زدم و ازش پرسیدم که اینجا حمام عمومی داره یا نه؟گفت آره و آدرسشو داد بهم. رفتم بالا و سریع وسایلمو جمع کردم. اصلا" به این حاجی اطمینان نداشتم. می ترسیدم بره خودشو گربه شور کنه بیاد.دوتایی سوار ماشینم شدیم و رفتیم و با پرس و جو رسیدیم به حمام. همچین تو حموم این حاجیو سابیدم که فکر کنم کم کم پوست تنش کنده شد. بزار کنده شه.

1400/07/03 15:20

مرتیکه انقدر کثیف بود که همه بدنش گال گرفته بود.قد یه ساعت تو حمام بودیم و مجبورش کردم خودشو تمیز کنه. وقتی که خیالم از تمیزیش راحت شد رضایت دادم و بیرون اومدیم . خیلی خسته بودم. اما با دیدن صورت گل انداخته از تمیزی حاجی خوشحال میشدم. امیدوار شده بودم. تازه رنگ و رو گرفته بود. انقد کثیف بود که یکی می دید فکر می کرد پوستش تیره است اما زیادم سیاه و اینا نبود. سوار ماشین شدیم و به رستوران برگشتیم . نیشامامروز همون روز موعوده همون روزی که قراره بالاخره این رستوران راه بی افته. رو تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه می کنم. دلم نمی خواد از تو اتاقم برم بیرون. یه جور ترس و دلهره تو وجودمه. نمی دونم از کجا اومده. یادم نمیاد برای افتتاح کافی شاپم این حال و داشته بودم. اما اینجا یه جورایی فرق می کرد. شاید به خاطر این بود که اینجا و تو این کار فقط خودم نبودم. شاید داشتن یه شریک باعث ترسم شده بود.در ضمن اینجا و این رستوران تنها امیدم بود. تنها وسیله ای که می تونستم با خوب انجام دادنش این حس مزخرف رو بشکنم و بی عرضه بودنو از خودم دور کنم و از بین ببرمش.نمی دونم چقدر تو حس و حال خودم بودم و فکر می کردم اما با شنیدن خروس همسایه که بی موقع صداش بلند شد به خودم اومدم. یهویی استرس افتاد به جونم... سریع از جام بلند شدن. ساعت 8:30 بود باید می رفتم به کارها سرکشی می کردم تا مطمئن تر بشم همه چیز مرتبه.تندی از جام بلند شدم و در عرض 15 دقیقه حاضر و آماده از پله ها رفتم پایین. وارد رستوران شدم. یه نگاهی به اطراف انداختم. همه جا تمیز بود.یه دوری تو مغازه و آشپزخونه زدم و یکی یکی همه چیز و چک کردم.خب سالادا که آماده اس متین هم که همه وسایل رو خریده... غذای حاجی هم که مورد پسند واقع شد... پیک موتوری هم جور شد... درسته موتورمون یه کم دربه داغونه ولی همین جواب میده... تراکت ها هم که پخش شده... دیروز بعد از ظهرم که اومدن تابلو مغازه رو نصب کردن...بازم با یاد آوری اسم مغازه خنده ام گرفت ... اهورا ....واسه خودم ریز خندیدم.دوباره نگران شدم.وای نمی دونم چی میشه فقط خدا کنه گند نزنیم و خوب از آب در بیاد که دیگه طاقت خرابکاری ندارم!!داشتم با خودم حرف می زدم و برنامه می چیدم. یکمم تعجب کرده بودم از اینکه چرا هیچکس اینجا نیست.صدای در رستوران باعث شد سرمو بلند کنم و یه نگاهی به در بندازم. علی بود. پشت در ایستاده بود. یادم اومد که در قفله. همون اول امتحانش کرده بودم. وقتی دیدم کرکره اش بالاست گفتم شاید در هم باز باشه اما قفل بود. از تو کشوی میز کلید و برداشتم و رفتم در و باز کردم.علی سریع سلام کرد. جوابش و دادم. کنار رفتم تا وارد

1400/07/03 15:20

بشه. همون جور که از کنارم رد میشد پرسیدم.من: علی آقا نمی دونید آقای متین و حاجی کجا هستن؟علی: والا من داشتم با این تعمیرگاه ها و آپاراتی ها صحبت می کردم و تراکت بهشون می دادم حدود یه ساعت پیش دیدم آقا همراه حاجی دارن میرن بیرون. اما نفهمیدم کجا میرن. البته قبلش به من زنگ زده بودن و آدرس یه جاییو خواستن.خواستم بپرسم کجا گفتم شاید بگه فضولم. شاید کار شخصی داشته باشن.یه سری تکون دادم و یه تشکری هم کردم.علی نشست رو صندلی جلوی میز من. منم رفتم و پشت میزم نشستم. زیر چشمی نگاش کردم.وای که این علی خیلی تیپش جیگر بود. یه شلوار سبز زیتونی از اینا که سربازا تنشون میکنن با یه پیرهن مردونه آستین کوتاه گشاد طوسی رنگ که روش گل و بوته های گنده داشت. پیراهنشم و هم گذاشت بود روی شلوارش.خنده ام گرفته بود. از یه طرف گل و بوته های لباسش، از طرف دیگه ست گل و گشادش منو کشته بود.موهای کنار شقیه اش یکم ریخته بود و بقیه موهاش و رو به بالا شونه کرده بود. واسه خودش داشت بیرون مغازه رو دید میزد.بیچاره فکر کنم دوروز فکر کرده بوده تا بتونه این تیپو بزنه. لباساش حداقل دوسایز براش بزرگ بود و شلوارش هم به زور کمربند تو تنش وایساده بود...باید سر فرصت یه فکری هم به حال تیپ ضاقارت این علی آقا می کردم.به قول ساره: پرستیژ رستوران و میاره پایین.حالا تیپ اینو درست کنم اون موتور ضایع گازیو و هندلیو چی کار کنم؟ بی خیال کسی اونو نمی بینه.هنوز در حال کنکاش تیپ علی بودم که بازم صدای در اومد.به در نگاه کردم. اول متین وارد شد با یه قیافه خسته و یه اخم کوچولو رو صورتش. بعد اون ....اوهــــــــــــــــــــــ ــــــــه ...ببین حاجی چه کرده با خودش ....با دیدن حاجی پشت سر متین نیشم گوش تا گوش باز شد. خود به خود از رو صندلیم بلند شدم و ایستادم. یه نگاه با تحسین به حاجی انداختم.خوشحال و راضی گفتم: به سلامتی حاجی چقده خوشتیپ شدین.حاجی یه لبخند کشاد زد و سرش و انداخت پایین و زیر چشمی به متین نگاه کرد و گفت: آقا گفتن حتما" برم حمام ...یه ابروم رفت بالا. پس این تیپ و این تمیزی کار متین بود. می دونست خود حاجی از این ناپرهیزیا نمیکنه.یه نگاه قدرشناس به متین انداختم. بیچاره چقدر اول صبحی خسته به نظر میومد. چقدر خوب بود که اون یه فکری برای سر وضع ناجور این حاجی کرد. دیگه لازم نبود حرص بخورم.متین سرش و بلند کرد و چشمش افتاد به من و نگاه تشکرآمیزم.یکم نگام کرد و یه لبخند محو زد.خوبه منظورمو فهمید.متین یه اشاره به حاجیو علی کرد که برن تو آشپزخونه.اونا هم هر دو دنبالش راه افتادن.مهداداستکان چاییمو بالا بردم و در حین خوردنش به کل

1400/07/03 15:20

آشپزخونه نگاه کردم. با چشم همه چیزو چک کردم. تو فکر بودم.غذامون حاضر و آماده است. کلی غذا درست کردیم. می ترسم رو دستمون بمونه . تا حالا که یه نفرم نیومده سراغی بگیره.از صبح فکر کنم این پانزدهمین چایی باشه که می خورم. از زور بی کاری هی چایی می خورم. از اون ورم انگار با کش به دستشویی بستنم . این حاجیم برای خودش خوشحاله ها. هی آواز می خونه هی نامحسوس قر میده. می دونه من حواسم به تک تک کارهاش هست برای همینم نمیاد بشینه. الکی هی راه میره. به دیگا و غذا ها سر میزنه.داشتم چاییمو می خوردم و همون جور نگاش می کردم. بلوز سفید آشپزی و پیشبندش نو و تمیزه. فقط خدا کنه تا شب همین جوری بمونه. اما این شلواره چیه پاش کرده؟یه شلوار کرم رنگی که به سبزی می زد. کلا" نفهمیدم رنگش چیه. گشاد و زشت. تو یه لحظه خم شد یه چیزو از زمین برداره.چایی پرید تو گلوم. به سرفه افتادم. همچین سرفه می کردم که یکی میدید فکر می کرد سنگ راه گلومو بسته.حاجی تندی بلند شد اومد کنارمو با دست محکم به کمرم کوبوند.ای بشکنه دستت مرد این چه وضعشه کمرمو شکوندی . حاجی: نوش پسر .. نوش ... سوغات می خوری انشا ...نفسم یکم جا اومد. سوغات می خوام چی کار کوفت بخورم.با دست اشاره کردم که بسه. بالاخره دست از قطع کردن کمرم برداشت.اخم کردم.من: حاجی ...حاجی: جانم مهندس ؟؟؟ابروهام پرید بالا. مهندس و از کجا آوردی؟بی خیالش شدم.من: حاجی این چه وضعشه؟ اینجا خانواده زندگی میکنه. نیکو خانم رفت و آمد میکنه. حاجی با تعجب و گیج گفت: بله آقا؟ منظورتونو نفهمیدم.یه اشاره ای بهش کردم. یه نگاهی به خودش انداخت و دوباره گیج کله تکون داد.با حرص گفتم: حاجی این چه لباسیه که پوشیدی؟حاجی دوباره منگل وار به خودش نگاه کرد و گفت: خوب آقا خودتون اینو برام خریدین. بده؟؟؟ می خواین درش بیارم؟تندی دستش رفت سمت دکمه های بلوز سفید آشپزی.با حرص گفتم: حاجی اینو نمیگم. شلوارتونو میگم. نمیگید این جوری می پوشید نیکو خانم بیاد ببینه زشته؟ تا خم میشید ... لطف کنید یه لباس مناسب تر بپوشید. یه شلوار که فاقش بلند تر باشه.تازه فهمیدم چرا این دختره بدبخت صبح که اومد تو آشپزخونه سریع در رفت و دیگه پاشم این تو نزاشت. نگو منظره باسن این آقا رو دیده بود که وحشت زده شد و در رفته.حاجی سرش و انداخت پایین و یه چشمی گفت و رفت که به برنج سر بزنه. هر چند صدای غر غر کردناشو می شنیدم. کلا" این مرد خیلی حرف می زد.نشستم سر جام.

1400/07/03 15:20

#پارت_3_ته_دیگ

1400/07/04 16:20

قسمت 3
نیشامرسما" نشستم مگس می پرونم. اه این اسپایدرم دیگه به دردم نمی خوره نه که عصبیم نیم تونم برگه ها رو درست و حسابی جفت و جور کنم و همه اش می بازم.دستمو زدم زیر چونه ام و هر از چند گاهی به بیرون نگاه می کنم شاید یکی دلش سوخت اومد تو این رستوران. اما نه انگاری امروز همه ملت سیر سیرن.پوف .....بی خیال چقدر حرص بخورم. بشینم یکم سیمز بازی کنم جیگرم حال بیاد. یه خانواده درست کردم ماه. انقده خوشگلن. هم دختره هم پسره. کلی لباسهای قشنگم تنشون کردم. یه شب کامل زحمت کشیدم که دختر و پسر داستان و عاشق هم کنم تا لاو بترکونن.بی تربیتا اولش تا حرف می زدن می توپیدن به هم و دعواشون میشد الان خیلی خوبن باهم زندگیشونو شیرین کردم.دختره دزده. نونش حلال نیست اما درآمدش خیلی خوبه. پسره هم تو ارتش کار میکنه یه وقتایی با تانک میان دم خونه دنبالش.من نمی دونم این دزد و اون ارتشی چه جوری با هم زندگی می کنم. قاعدتا" زوریه چون اولش نمی ساختن با هم.یکم بگذره زندگیشون که رو به راه شد پول جمع کردن میگم بچه دارم بشن الان زوده براشون بزار یکم جوونی کنن.دختره تازه از سر کار شریفش برگشته بود گفتم برای رفع خستگی بره تو جکوزی یکم حال کنه و ریلکس کنه. پسره هم دنبال یه لقمه نون حلاله همین روزهاست که ترفیع بگیره تو کارش.بد جوری رفته بودم تو بازی. قشنگ کله امو برده بودم تو مونیتور و هی چک می کردم ببینم این دختر پسرم گشنشون نباشه مودشون خوب باشه. فان داشته باشن. دستشویی نداشته باشن. حمام برن. به آرزوهاشون برسن. خلاصه همه جوره ساپورتشون می کردم.غرق بازی بودم که یه صدایی پارازیت انداخت.-: سلام.بدون اینکه سرمو بلند کنم بی توجه یه سلام هول گفتم و ادامه بازی.-: ببخشید ....وای وای پسره تازه از سر کار برگشته و داره می ترکه از دستشویی الانه که خودشو خراب کنه. بدو بدو برو تو دستشویی که اوضاع خیطه. اون محل کارتون یه دستشویی نداره تو بری؟-: خانم ... ببخشید ... غذا دارین ...اه این کیه هی این وسط ور ور می کنه؟بی میل سرمو بلند کردم. هـــــــــــه ....این کیه؟؟؟یه پسر جوون و خوشتیپ و شیک و پیک جلوی میزم ایستاده بود و بهم نگاه می کرد. یه لحظه هنگ کردم. این محل با این اوضاع اسفبارش بهش نمی خوره همچین آدمهایی داشته باشه.شک کردم شاید دارم توهم می زنم. خودمو کج کردم و به پشت پسره نگاه کردم. گفتم شاید حوری .. پری چیزی باشه اومده دل منو خوش کنه.پسره هم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. دوباره برگشت سمت من. منم بی خیال پشت سرش شدم. جلوی رستوران فقط یه ماشین پارک بود که نمی دونم مال کی بوده.پسره: خانم شما خوبی؟؟؟وای خدا فکر کرد من مشنگم.سریع

1400/07/04 16:21

صاف نشستم و یه لبخند ملیح زدم و گفت: بله ممنون. سلام بفرمایید فرمایشی داشتید؟پسره یکم با شک نگام کرد و بالاخره گفت: بله می خوام بدونم غذا دارین؟؟؟نه پس اینجا رو برای قشنگی باز کردیم ملت توهم غذا بزنن گشنشون بشه. بیان بپرسن ما هم بگیم نداریم کنف شن.دوباره با لبخند گفتم: بله داریم. حاضرم هست.پسره: خوبه. چی دارین؟ابروهام بالا رفت. هر چی داریم و بگم الان؟؟؟شروع کردم تند تند لیست غذاها رو دادن.من: چلو جوجه معمولی. چلو جوجه ممتاز. چلو کوبیده معمولی چلو کوبیده مخصوص. برگ، بختیاری، چنجه، شیشلیک، زرشک پلو با مرغ، قورمه، قیمه ....دیدم پسره هنوز منتظره. غذاهامون همینا بودن دیگه بازم می خوای؟دوباره ادامه دادم: سالاد، ماست، زیتون، ترشی، نوشابه دوغ...پسره خنده اش گرفت و دهنشو جمع کرد. خوب خودش مثل گوسفند نگاه می کنه من چی کار کنم.پسره: ببخشید جوجه کبابتون آماده است؟من: البته 10 دقیقه ای حاضر میشه.پسر: خوبه پس یه پرس جوجه کباب بدین بهم.من: معمولی یا ممتاز؟پسر یه ابروش و داد بالا و گفت: فرقشون چیه؟خیلی خوشرو گفتم: خوب معمولی از اسمش پیداست معمولیه. اما ممتاز تقریبا" 2 برابر جوجه های معمولیه. با مخلفات و چیزای دیگه.پسر: قیمتاش چه جوریه؟خم شدم و یه تراکت از رو میز برداشتم و دادم دستش و گفتم: همه قیمتهامون اینجا نوشته شده. ملاحظه بفرمایید.پسره دست دراز کرد و برگه رو گرفت از دستم. همون جور که نگاه می کرد گفت: یه چلو جوجه ممتاز بدین بهم.سریع مثل یه طوطی که یه جمله رو حفظ کرده باشه گفتم: سالاد، ترشی، زیتون، ماست؟پسره: نه مرسی.من: نوشابه، دوغ؟پسر: نه ممنون.انقده برای اولین مشتریم ذوق کردم که هول شده بودم. سریع یکی از تراکتا رو برداشتم و تند روش نوشتم یه پرس چلو جوجه ممتاز بدون مخلفات و هیچی.سر بلند کردم و رو به پسره که الان نشسته بود رو صندلی کنار میزم و پرسیدم: میل می کنید همین جا یا می برید.پسره نگام کرد و گفت: می برم.سری تکون دادم و جلوی سفارشش نوشتم حضوری. قیمتش و اینا رو هم نوشتم و از جام بلند شدم. تندی رفتم سمت آشپز خونه.در و باز کردم و واردش شدم. متین و حاجی بدتر از من غاز می چروندن.با ذوق رو به متین گفتم: یه پرس چلو جوجه ممتاز. اشانتیوناشونم بزارید رو غذا.متین چشمهاش برقی زد و از جاش پرید. حاجی یه الهی به امید تو گفت و رفت سراغ یخچال که جوجه ها رو بکشه بیرون و یه بسم الله ای هم گفت.منم لبخند زنون برگشتم پشت میزم. اونقده ذوق داشتم که دیگه بی خیال بازیم شده بودم. اصلا" برن بمیرن. بازی می خوام چی کار الان دارم پول در میارم. پول دوست دارم.دیگه کله نکردم تو کامپیوتر. مثل یه خانم شیک

1400/07/04 16:21

نشستم پشت میز و پامو انداختم رو پام. یکی می دید فکر می کرد رستوران گوش تا گوشش آدم نشسته که من همچینی ژست گرفتم.اما برای من که تازه اول کارم بود همین یه دونه مشتری هم مثل یه هدیه الهی بود.یه نگاه زیر چشمی به پسره انداختم. خونسرد نشسته بود و به کل رستوران نگاه می کرد. دید زدن رستوران که تموم شد سرشو انداخت پایین و به تراکت نگاه کرد.حتما" داره به قیمتها نگاه می کنه. انصافا" قیمتهامون مناسب بود. امیدمونم به همین بود که با این قیمتهای پایین بتونیم مشتری جذب کنیم و بعد با غذای خوب بتونیم نگهشون داریم.مهدادانگاری ملت امروز گشنه اشون نمیشه.تو فکربودم. با خودم فکر می کردم نکنه امروز کسی نیاد ضایع شیم بریم. به آقا جون چی بگم؟علی و فرستاده بودم بره تراکت پخش کنه و تا می تونه تبلیغ کنه.شمارشم گرفتم که اگه .. اگه .. یه وقتی یکی زنگ زد سفارش داد خبرش کنیم برگرده سفارشا رو ببره.یهو در باز شد و نیکو خوشحال وارد شد و با ذوق گفت: یه پرس چلو جوجه ممتاز. اشانتیوناشونم بزارید رو غذا.خوشحال از جام پریدم. ایول پس بالاخره طلسم شکست.حاجی هم یه لبخندی زد و یه الهی به امید تو گفت و رفت سراغ یخچال که جوجه ها رو بکشه بیرون و یه بسم الله ای هم گفت.نیکو یه لبخند دیگه زد و یه برگه رو گذاشت رو میز کنار در و رفت بیرون.رفتم سمت برگه. یکی از تراکتهای خودمون بود که روش سفارش و نوشته بود.تعجب کردم چرا رو تراکت سفارشو نوشته؟؟؟ اما اونقدر خوشحال بودم که بی خیال موضوع شدم.جوجه رو آماده کردیم و سفارش و پیچیدم. بردم بیرون چشم چرخوندم تا مشتری و ببینم. یه پسر جون نشسته بود و پاشو انداخته بود رو پاشو دست به سینه به بیرون نگاه می کرد.رفتم کنار نیکو و سفارش و دادم بهش.چقدر خانم نشسته بود. برگشتم برم تو آشپزخونه. خیلی زشت بود مثل فضولا نیکو رو بپام که چه جوری کار می کنه.همون جور که می رفتم سمت آشپزخونه برگشتم و یه نگاهی بهش کردم.نیکو سفارشو گرفت و یه تشکری کرد و خوشرو برگشت سمت پسره و گفت: بفرمایید سفارشتون آماده است.پسره بلند شد و سفارش و گرفت و پول و حساب کرد و رفت. منم دست از دید زدنم برداشتم رفتم تو آشپزخونه.نشستم رو صندلی و دوباره خیره شدم به قفسه رو به روم که پر بود از ظرفهای یه بار مصرف.فکر کنم یه یک ساعتی گذشت که دوباره در باز شد و نیکو اومد تو. یه چیزی مثل قابلمه دستش بود. با تعجب به دستش نگاه کردم. این و از کجا آورده بود.قبل از اینکه چیزی بپرسم خودش گفت: سفارش داریم. حاجی قد 4000 تومن خورشت بریزید تو این دیگ.بلند شدم. و با تعجب رفتم سمتش. یاد اون مثله افتادم. هر چقدر پول بدی آش می خوری. الان قضیه خورشت ما

1400/07/04 16:21

شده.قابلمه رو گرفتم و پرسیدم: این و کی سفارش داده؟یه نگاهی به پشت سرش و در باز کرد و گفت: یکی از شاگردای نونوایی اومده خورشت می خواد. یه مشتری هم یه مشتریه. قد پولی که داده براش خورشت بریزید. قیمه باشه.این و گفت و رفت بیرون. یه نگاهی به قابلمه تو دستم انداختم. بازم یه تراکت که پشتش سفارش و قیمت و اینا نوشته بود توش بود.سفارش و حاضر کردم بردم بیرون. این بار یه پسره نوجون بود که لباس راحتی روشن پوشیده بود که روش پر آرد بود و سفید شده بود.دوباره برگشتم تو آشپزخونه. گشنم شده بود. رفتم یه بشقاب غذا برای خودم کشیدم. دلم زرشک پل می خواست. یه رون برداشتم گذاشتم رو برنجم.رفتم نشستم رو صندلیم . اومدم لقمه اول و بزارم تو دهنم که در باز شد و نیکو پرید تو و با ذوق گفت: مشتری داریم.اینو گفت و 2-3 تا تراکت گذاشت رو میز و رفت. با دیدن سفارشات چشمهام از خوشحالی برقی زد ایول.....یه سفارش داشتیم که بریا سالن بود و تعداد غذاهاش زیاد بود و یکی دوتا سفارش دیگه که حضوری بودن و می بردنش.با خوشحالی برگشتم سمت حاجی و گفتم: حاجی بسم الله ...رفتم و به ترتیب برگه های سفارش و با چسب چسبوندم به دیوار جلوی چشم حاجی و خودم مشغول جمع کردن وسایل شدم.بریا سالن چند تا سینی برداشتم و مخلفات و گذاشتم توش و رفتم بیرون. از پشت نیکو رد شدم و رفتم تو سالن رستوران. روی میز بزرگه یه 7-8 تا آدم نشسته بودن. فکر کنم 2 تا خانواده بودن. رفتم جلو سلام کردم و مخلفات و چیدم رو میز.همون موقع در باز شد و یه مردی وارد شد.داشت سفارش می داد که رفتم پشت نیکو مکه برم تو آشپزخونه. نیکو صدام کرد و یه تراکت دیگه بهم داد.هنوز فلسفه نوشتن سفارشات و پشت تراکتها نفهمیده بودم. ولی الانم وقتش نبود که بخوام بپرسم. یه جورایی نیکو ذوق زده و هول بود. تو حساب کردن قیمتها هول کرده بود و هی اشتباه حساب می کرد. آروم رفتم کنارش و از کشوی میز ماشین حساب و در آوردم و گذاشتم رو میز.خوشحال شد و یه تشکری کرد و تند تند شروع کرد به حساب کردن.دست تنها بودیم. زنگ زدم علی هم اومد کمک.تقریبا" تا یه سفارش و حاضر می کردیم یکی دیگه میومد. روز اول کاری و انقدر مشتری حتی تصورشم نمی کردم.حاجی یکم کند و کار می کرد. مجبور بودم هر یه ربع یه بار یه تشر بزم بهش.ولی در کل راضی بودم. هر چند حاجی همه محوطه کاریشو به گند کشیده بود اما وقت دعوا کردن نداشتم. برعکس حاجی علی فرز بود و بدون اینکه بگم خودش کارها رو تند تند انجام یم داد حتی به حاجی هم کمک می کرد. سفارشات سالن و خودم می بردم چون علی سر و شکلش برای سالن یکم ناجور بود.نیشاممن و این همه خوشبختی محاله محاله...دارم از ذوق می

1400/07/04 16:21

میرم. تو ذهنمم نمی گنجید روز اولی این همه مشتری داشته باشیم. اما انگاری نو سازی رستوران خیلی کارساز بوده. ملت میان رد بشن منظره رو می بینن کلی خوششون میاد و به هوای همون میان تو رستوران.غیر یه خانواده ای که اول اومدن و تو رستوران نشستن همه بلااستثنا بیرون نشستن رو تختا. فضای سبزشو عشقه.وای که من چقده پول دوست دارم.تو کافی شاپ خودمم من فقط می نشستم پشت دخل و از ملت پول می گرفتم. کلا" پول و شمردنش بهم روحیه میده. مخصوصا" وقتی که می دونم از کار کرد خودمه.این متینم گارسون خوش تیپیه ها. می بینم این مشتریها که دختر جوون دارن دخترای چشم سفید چه مدلی با لبخند نگاش می کنن.بزار ببینن حالشو ببرن. منم اینجا نشستم برای مرداشون زبون میریزم و با عشوه دوغ و نوشابه و سالاد و اینا قالبشون میکنم.اولش که یکم شلوغ شد، منظورم از یکم حضور هم زمان 4 تا مشتریه. همچین هول ورم داشته بود که عددا رو قاطی می کردم. 6 و 7 و جمع می بستم میشد 15 یه وضعی بود.خدا متین و خیر بده ماشین حساب و بهم داد خودم که به کل یادم رفته بود. کم مونده بود جلوی ملت انگشتامو بیارم بالا با انگشت حساب کنم.یه وقتایی مشتریها یکی یکی میومدن یه وقتایی چندتایی باهم. در هر حال انقده سرم گرم کار بود نفهمیدم ساعت کی گذشت. غذا هم نخوردم یعنی وقت نکردم.به خودم اومدم دیدم ساعت نزدیک 4 شده. وای که چقدر گشنه ام شده بود. آخرین مشتری 10 دقیقه پیش اومده بود و کوبیده گرفته بود.دیگه کم کم باید تعطیل می کردیم.با صدای در رستوران سرمو بلند کردم و به در نگاه کردم.وسط جاده ای چه پسرای خوشتیپی میان. حالا تو خود تهرانشم به زور 4 تاشون و تو یه روز می دیدیا. یه وقتایی قحط میشن.یه پسر قد بلند به نسبت بور بود با چشمهای رنگی که نتونستم درست ببینم.اومد جلوی میزم و سلام کرد. اوه چه صدا قشنگم هست این پسره.یه لبخندی زدم و گفتم: سلام. بفرمایید.پسره یه لبخند ملیح زد و گفت: غذا دارید؟من: البته. چی میل دارید؟پسر: چی دارید؟دوباره شروع کردم لیست غذاهامونو مثل طوطی تکرار کردن.بعدم به تراکتها اشاره کردم و گفتم: لیست غذاهامون با قیمتهاش اینجا نوشته.پسره دستهاش و گذاشت رو میز و خم شد جلو سرشو کج کرد تا لیست غذا ها رو ببینه. یکم نگاه کرد و بعد تو همون حالت گفت: یه پرس برگ می خواستم. میشه تو سالن خورد؟من: البته.پسر یه لبخند گشاد زد و گفت: بعد سرو هم می کنید؟یکم تعجب کردم. نه پس تو آشپزخونه می کشیم برات پرت می کنیم بیاد این سمت. خوب سرو می کنیم دیگه.دوباره یه لبخندی زدم و گفتم: بله سرو می کنیم.پسر یکم اومد جلو تر و آروم و با یه لحن خاص گفت: خودتون سرو می کنید؟منظورش و

1400/07/04 16:21

نفهمیدم با استفهام گفتم: بله؟لبخند گشادش عمیق شد.پسر: یعنی میگم خود شما غذا رو سرو می کنی؟ آخه غذا خوردن از دست شما یه مزه دیگه میده.ابروهام پرید بالا. بهت زده با دهن باز نگاش کردم. پسره مریض بود.یکم خیره خیره نگاش کردم. اونم انگار از این حالت من خیلی خوشش اومده بود که داشت با تفریح نگام می کرد. دهنم و بستم. یه لبخند ملیح زدم و از جام بلند شدم. با دست اشاره کردم سمت میزها و گفتم: البته شما بفرمایید خودم غذا رو براتون میارم.پسره هم دستهاش و از میز جدا کرد و صاف ایستاد. لبخند گشادش کج شد و حالت تمسخر گرفت. یه ابروشو برام انداخت بالا و گفت: خوب شما که انقدر لطف دارید می خواید دو پرس بیارید با هم میل کنیم.دوباره لبخند زدم و سرمو تکون دادم. پسره لبخند مسخره اش بیشتر شد برگشت سمت میزها و گفت: خوب حالا کجا بشینم؟از پشت میز اومدم بیرون و رفتم اون سمت پسره هنوز داشت به میزها نگاه می کرد تا انتخاب کنه.من: اجازه بدید من میزو براتون انتخاب کنم.پسره همون جور پشت به من سری تکون داد و گفت: حتما".فقط یه چیزی تو سرم بود.خدا رو شکر که امروز برای حفظ پرستیژ یه کفش پاشنه 7 سانتی پوشیدم. نمی دونستم قراره پشت میز کی پاهامو ببینه اما الان فهمیدم که واقعا" لازم بوده.نزدیک پسره شدم. با یه حرکت پامو آوردم بالا و کفش پای راستمو در آوردم و با همه قدرت زدم تو کمرش.هم ضربه ام محکم بود هم بی هوا. داد پسره در اومد و سریع یه دستش رفت سمت کمرش و برگشت سمت من. دیگه نه لبخندی داشت نه نگاه مفرحی متعجب و اخم کرده و عصبانی و غافلگیر بود.تا خواست دهن باز کنه یه چیز دیگه بگه محکم تر یه ضربه با پاشنه کفشم زدم تو بازوش دوباره داد کشید.منم که خون جلوی چشمم و گرفته بود.دهن بازکردم و با جیغ گفتم: مرتیکه الدنگ خجالت نمی کشی؟ اینجا رستورانه فکر کردی اومدی کجا؟ همچین ناهاری بهت بدم که همه زندگیت از غذا خوردن بی افتی. سگ صفت عوضی. برو ننه ات و ناهار دعوت کن. بگو خواهرت برات غذا سرو کنه. از دست عمه ات غذا بگیر. کره خر بی فرهنگ. خودت فامیل نداری؟ بی شرف.اینا رو با جیغ می گفتم و همون جور هم سعی می کردم ضربه های بیشتری بهش بزنم اما دیگه حواسش بعد 2 ضربه جمع شده بود دستاش و می اورد جلو و همه ضربه هام می خورد به کف دستش. از بین این ضربات یکی دوتا هم نصیب تن و بدنش شد که جیگرم حال اومد.تو یه لحظه پسره که دید این جوری بخواد پیش بره دیگه یه جای سالم براش نمی زارم با جفت دستاش دستهامو گرفت و کشیدم سمت خودش.یه جیغی کشیدم و با فریاد گفتم: ولم کن عوضی ولم کن بزار نشونت بدم با کی طرفی. فکر کردی دخترم از پست بر نمیام. ولم کن بوزینه.یه

1400/07/04 16:21

ضربه با پا کوبیدم به ساق پاش. یه ضربه دیگه هم با زانوی کج شده زدم به رونش.پسره: چته دختره دیوونه یهو رم کردی؟ مگه چی بهت گفتم؟ تو هم که بدت نیومد. خوب داشتی راه میومدی.من: گوه خوردی عوضی عمه ات باهات راه میاد.دوباره یه ضربه با پا بهش زدم. دستهامو نمی تونستم تکون بدم چون محکم گرفته بود.پسره: کی توی زنجیری و اینجا گذاشته؟ مهداد.. مهداد کجایی بیا این دختره رو ببند هار شده.جیغ کشیدم: بوزینه به من میگی سگ؟ یک سگی نشونت بدم. مهداد دیگه کدوم خریه؟ هیچ الاغی نمی تونه جلوی منو بگیره. دارو دسته جمع می کنی؟دوباره با تقلا سعی کردم بزنمش که بایه حرکت کشیدم تو بغلش و محکم دستهاشو حلقه کرد دورم و با یه پاشم پاهامو قفل کرد جوری که مثل چوب خشک شده بودم و نمی تونستم یه سانتم تکون بخورم.پسره: تو رو باید بست. ببینم الان می تونی بازم جفتک بندازی؟یکم سعی کردم و دیدم نمیشه یه جیغ مهیب کشیدم که حداقل مطمئن بشم پرده گوشش پاره میشه بعدم چون دست و پام گیر بود سرمو کج کردم و همچین گازی از بازوش گرفتم که فکر کنم گوشت بازوشوکندم.نعره پسره بلند شد و همزمان با نعره اش یکی با صدای بلند گفت: کامیار .. اینجا چه خبره؟پسره یهو همچین پرتم کرد عقب که با کمر رفتم تو میز و تقریبا" کمرم به خاظر برخورد با میز نصف شد و نفسمم بند اومد. بی حال نشستم رو زمین. چشم هام سیاهی رفت.مهدادبا حاجی داشتم حرف می زدم که یه صدای عجیب از بیرون اومد. حرفم و قطع کردم بینم چه خبره، اما چیزی دستگیرم نشد برای همینم بی خیال شدم.دوباره اومدم حرفم و از سر بگیرم که صدای جیغ شنیدم. نه یکی بلکه چند تا. صدای داد و بیداد از بیرون میومد. با تعجب به حاجی نگاه کردم و تو یه لحظه هر دو سمت در پریدیم . از آشپزخونه بیرون زدیم. نیکو پشت میز نبود. دوییدم سمت میز که یهو تو جام خشکم زد.نیکو تو بغل کامیار بود. همچین چسبیده بودن به هم که یه لحظه از ذهنم گذشت که اینا همدیگه رو مگه می شناسن؟به خودم اومدم و با بهت گفتم: اینجا چه خبره؟اما صدام تو نعره کامیار گم شد. کامیارم همچین نیکو رو هل داد عقب که اونم محکم خورد به میز و نقش زمین شد. چند تا صدای دخترونه و جیغی با هم گفتن: نیشام ....با چشمهای گرد به نیکوی ولو شده نگاه کردم. فرصت نبود که ببینم کیا بودن که جیغ کشیدن و چی گفتن.دوییدم اون سمت میز و کنار نیکو نشستم . چشمهاشو بسته بود و انگار از حال رفته بود. صداش کردم اما جواب نداد.من: نیکو.. نیکو خانم حالتون خوبه؟رو کردم به کامیار...من: چیکار کردی کامیار؟؟؟کامیار: دختره وحشی هار. گازم گرفت.عصبانی بلند شدم و سمت کامیار خیز برداشتم. تو همون لحظه چند تا دختر با هم

1400/07/04 16:21

پریدن سمت نیکو و صداش کردن.بی توجه به اونا یقه کامیار و گرفتم و چسبوندمش به دیوار عصبانی داد زدم: چی کار کردی احمق. زدی دختره رو کشتی. این دختر امانته دست من .....کامیار یه نگاهی به نیکو انداخت . با دیدن حالش انگار ترسیده باشه.کامیار: باور کن فقط می خواستم یکم شوخی کنم بخندیم. خودش یهو حمله کرد بهم. همچین با کفش کوبید به کمرم که نفسم بند اومد.با حرص یقه اشو کشیدم و عصبی گفتم: به خاطر یه لنگه کفش باید بزنی دختر مردم و بکشی؟ مگه عقل تو کله ات نیست....-: نیشام .. نیشام حالت خوبه؟-: چشمهاش و باز کرده. بهوش اومده.سریع برگشتم سمت نیکو و دخترایی که کنارش بودن. اصلا" نمی دونستم این دخترا کی هستن. یا این نیشامی که میگن کیه.نیکو با چشمهای نیمه باز ناله ای کرد. یهو سرش و چرخوند و با دیدن کامیار همچین از جاش پرید که من و کامیار از ترس یه قدم عقب رفتیم .جوری خیز برداشت که گفتم به قصد نفله کردن کامیار اومده. سریع خودمو بین کامیار و نیکو انداختم. از اون طرف اون دخترها هم سریع پریدن و یکی بازوی نیکو و اون یکی کمرش و گرفت که به کامیار حمله نکنه.نیکو تو همون حالت جیغ کشید: پسره ی بوزینه گمشو از رستوران من بیرون. برو بیرون نمی خوام ارازل پاشونو تو رستوران من بزارن.کامیار با حرفهای نیکو عصبی شد و از پشت من سرک کشید و با حرص گفت: حرف دهنت و بفهم دختره وحشی.نیکو یه جیغ دیگه کشید و برگشت حمله کرد اما چون گرفته بودنش نتونست جلو بیاد .عصبانی برگشتم سمت کامیار و گفتم: کامیار تو خفه. گمشو بیرون تا بیام به خدمتت برسم. با دست سمت در ورودی هلش دادم. هنوز داشت با اخم به نیکو نگاه می کرد و نیکو هم با تقلا می خواست خودشو به کامیار برسونه. دوباره با تشر و هل کامیار و طرف در فرستادم. بی میل رفت سمت در و بیرون رفت .نیکو: پسره ی بی شعور نفهم. اینجا رو با خونه های ... اشتباه گرفته. ولم کنید بزارید بزنم دک و دهنش و خورد کنم.سمت نیکو برگشتم. متوجه کلماتی که می گفت نبودم حواسم به عصبانیتش بود و می خواستم آرومش کنم. می ترسیدم بره بیرون و با کامیار درگیر بشه.رفتم جلوش و دستهامو گرفتم بالا که یعنی آروم.من: نیکو خانم خواهش می کنم آروم باشید. ببخشید کامیار منظور بدی نداشت.با یان حرفم نیکو منفجر شد. همچین دادی کشید که گوشام زنگ زد.نیکو: منظور بدی نداشت؟ دیگه چی باید میگفت که بشه منظور بد. پسره عوضی اومده به من میگه غذا رو تو بزاری تو دهنم مزه اش بیشتره. بره عمه اش غذا دهنش بزاره . بی شخصیت احمق.نمیدونستم بخندم یا نیکو رو آروم کنم. همچین با حرص اینا رو می گفت که بیشتر بامزه و خنده دار بود تا حرف بد و ناجور. دهنمو جمع کردم و

1400/07/04 16:21

سرمو انداختم پایین تا نبینمش و نخندم که بدتر جری بشه. تو همون حالت گفتم: نیکو خانم شما ببخشید. این کامیار یه وقتایی میزنه به سرش شوخی خرکی میکنه.نیکو با داد گفت: شوخی خرکی؟ با من؟ مگه من با این مرتیکه هیز شوخی دارم؟ پسره *** برا من دار و دسته جمع میکنه هی داد می زد مهداد مهداد. نرسیده بودین با دوستاش میریختن تو رستوران.ابروهام پرید بالا با چشمهای گرد سرمو بلند کردم و با تعجب نگاش کردم. دیگه نخونستم خنده امو کنترل کنم. به زور گفتم: نیکو خانم .... مهداد منم ....نیکو داشت جیغ می کشید که با این حرفم یهو ساکت شد و گیج بهم نگاه کرد.دخترای دیگه ام که تا حالا داشتن به زور نیکو رو نگه می داشتن آروم شدن و با تعجب و کنجکاوی به من و نیکو نگاه کردن.نیکو سرش و کج کرد و یکم نگام کرد و آروم گفت: مهداد شمایی؟؟؟ پس متین کیه؟دیگه این خنده پشت لبهام بند نشد. یه لبخند بزرگ زدم و گفتم: همه اش خودمم. مهداد متین.با ابروهای بالا رفته گیج نگام کرد و بعد یه دقیقه انگار فهمید قضیه چیه. یهو یه سرفه مصلحتی کرد و یه حرکتی به گردنش داد و آرومتر گفت: حالا هر چی. لطفا" آدرس رستوران و خواستین به کسی بدین اول توجه داشته باشین که مورد اخلاقی نداشته باشه. این آقام دیگه حق نداره پاشو بزاره تو رستوران من....دستمو گذاشتم تو جیب شلوارمو آروم و بی حرف بهش نگاه می کردم. یه نگاهی بهم کرد و آرومتر گفت: رستوران ما ...گوشه لبم کج شد. مستقیم بهش نگاه کردم و گفتم: نیکو خانم گفتم که اشتباه کرد. می خواست شوخی کنه. اما می دونم که کارش اشتباه بوده. خودم خدمتش می رسم. شما نگران نباشید. من بازم بابت رفتار بد دوستم ازتون عذرخواهی می کنم. یکم نگاه کرد. آروم شده بود. سرش و یه تکونی داد.من: با اجازه اتون من برم. این و گفتم و برگشتم سمت در رستوران. صدای حاجیو از پشت سرم شنیدم که داشت به نیکو میگفت: خدا رو شکر بخیر گذشت. حالا بیاید بشینید براتون یه چایی نبات بریزم فشارتون نیفته.این حاجیم عجب ترسویی بودا. تو کل مدت دعوا دور ایستاده بود و نگاه می کرد.اون وسط مسطام یه جمله میگفت: صلوات بفرستید.من نمیدونم تو دعوا کی حال صلوات فرستادن داره.بیرون رفتم . کامیار به ماشینش تکیه داده بود و سیگار می کشید و به داخل رستوران نگاه می کرد.رفتم کنارش و سیگار و از دستش گرفتم و یه پک بهش زدم. مثل خودش تکیه دادم به ماشین.من: پسر این چه کاری بود که کردی؟ دختر مردم و زدی ناکار کردی. ولش می کردیم میومد خرخره اتو می جوید.کامیار با حرص تکیه اشو از ماشین گرفت و ایستاد جلوم و با اخم گفت: مهداد این مادر فولاد زره کیه که باهاش شریک شدی؟ دختره کم مونده بود از وسط

1400/07/04 16:21

دو شقه ام کنه. لامصب عجب دست سنگینی هم داشت.ترو خدا ببین مثل سگ گازم گرفت. آستین لباسش و داد بالا و رو بازوش و نشونم داد. خنده ام گرفت. بلند خندیدم. جای دندونای نیکو رو بازوش موندبود. یه دایره کبود و سیاه درست کرده بود.من: حقته تا تو باشی که دیگه با هر کسی شوخی نکنی. تو مگه مرض داری؟ تو اصلا" این دختره رو می شناسی که اومدی باهاش شوخی می کنی؟ ماها که دوستتیم می دونیم چه خری هستی . دختره بیچاره که نمیدونه.کامیار: به جون مهداد می خواستم جبران امضای زوری تو رو ازش بگیرم. نمی دونستم با ماده شیر طرفم.دوباره خندیدم. من: ولی جدی عجب فیلمی بود. هیچ وقت فکر نمیکردم تو این جوری از یه دختر کتک بخوری.بلند خندیدم.کامیار اخم کرده اومد و به ماشین تکیه داد و گفت: خفه شو تو هم. دختره نرمال نبود وگرنه منو که می شناسی مو لای مخ زنیم نمیره. زدم رو بازوش و گفتم: خفه تو هم چقد پز خودتو می دی. دیدی که دختره زد ناکارت کرد. نیشامپگاه و ساره و مینو دور و برم ایستاده بودن. من هنوز مات رفتن متین بودم. شاید بهتر بود بگم مهداد.وای که چقدر ضایع شدم جلوش اونحرفها رو زدم. با چه لبخندی گفت نیکو خانم مهداد منم. وای که داشتم از خجالت آب می شدم. مهداد که از در بیرون رفت با حرص تو دلی یه جیغی کشیدم که همون جیغ بعد این همه حرص و جوش خوردن کار دستم داد. دوباره این مرض مزخرف اومد به سراغم. نفسم بند اومد و به خس خس افتادم. ساره با جیغ گفت: وای نیشام چی شدی؟پگاه: دوباره نفسش گرفت. نیشام اسپریت کجاست؟یه دستمو دور گلوم گرفته بودم بلکم مجاری تنفسیم باز بشه و هوای بیشتری وارد ریه هام بشه. با دست دیگه ام به پشت سرم و میز و صندلی اشاره کردم. اسپریم و گذاشته بودن تو کشوی میز. اون ته مه ها که یه وقتی اگه مهداد اتفاقی در کشو رو باز کرد نبینتش.مینو دویید سمت میز. اونقدر جاسازیم خوب بود که مینو نیم تونست پیداش کنه.با ناله گفت: نیست .. مطمئنی اینجاست؟دولا شده بودم و سعی می کردم نفس بکشم. ساره با دست پشتم و ماساژ می داد. با سر اشاره کردم که اره همون جاست. پگاه هم رفت کمک مینو و بالاخره با هم اسپری و پیدا کردن.آوردن و تو همون حالت دولا دو تا اسپری تو دهنم زدن. دهنمو چشمهام و بستم. با اسپری حالم بهتر شد. صاف ایستادم. ساره کمکم کرد که پشت یکی از میزها بشینم. خودشونم کنارم نشستن.مینو نگران گفت: خوبی نیشام؟یه لبخندی زدم بهش و گفتم: آره خوبم. راستی شما اینجا چی کار می کنید؟پگاه بلند خندید و گفت: می زاشتی وقتی رفتیم یادت میومد که این سوال و ازمون بپرسی.ساره: اومدیم برای افتتاح رستورانت.یه ابرومو فرستادم بالا و گفتم: فکر نمی کنید یکم دیر

1400/07/04 16:21

اومدین؟ داشتیم می بستیم دیگه.مینو دندوناش و بهم نشون داد و گفت: خوب ما گذاشتیم سرتون خلوت بشه بعد بیایم.پگاه و ساره با سر حرفشو تایید کردن.یه چشم غره به 3 تاشون رفتم و گفتم: کدوم رستوران تازه باز شده ای اونقدر مشتری داره که شما می خواستین بزارید خلوت بشه بعد بیاید؟ شانس آوردین که امروز مشتری داشتیم و به نسبتم خوب بود وگرنه من می دونستم و شماها.بچه ها خندیدن. ساره یه ضربه به بازوم زد و گفت: خوب حالا تعریف کن قضیه این کامیار و مهداد و این دعوات چی بوده؟؟دوباره با یاد آوری 3بازیم و دعوام یکم خجالت کشیدم.کل ماجرا رو براشون تعریف کردم آخرشم اضافه کردم این آقای مهداد همون متین خودمونه شریک گرامی.تعریفام که تموم شد این دخترا دیگه رو صندلیهاشون بند نبودن. بس که می خندیدن هی ول می خوردن. آخرشمک حرصم در اومد و با داد گفتم: اه ببندید فکاتونو اعصابمو بهم ریختین. دهه ...پگاه: خدایی تو دیگه آخرشی این همه با پسره تو رستوران و خونه بودی تازه میگی مهداد کدوم خریه؟مینو: نه اونجا رو بچسب که بهش میگه متین پس کیه....دوباره هر سه تایی زدن زیر خنده. خودمم خنده ام گرفته بود. من: خوب چی کار کنم. اسمش و نیم دونستم. فقط یادم بود تو. اسمش یه چیزی مثل داد و فریاد بود. دوباره دخترا خندیدن.با لبخند و حرصی گفتم: کوفت ....ساره یه نگاهی به بیرون انداخت و گفت: اما از حق نگذریم پسرای خوبینا. نگاهم به بیرون کشیده شد. مهداد و اون بوزینه منار هم به ماشین تکیه داده بودن و حرف می زدن. مرده شور پسره رور ببرن کجاش خوب بود.پگاه: وای نیشام نیم دونی این مهداد وقتی دید غش کردی چه جوری یقه اون پسره رو گرفت و کوبیدش به دیوار. من که گفتم پسره پودر شد.مینو: آره چه دادی کشید سرش. زهره ام آب شد.ساره: چه دختر مردم و امانتی می کرد. چه حرص و جوشی خورد.پگاه: آی حال کردم توپید به اون پسره کامیار. ایول حمایت. یه نگاه به دخترا کردم. هنوز چشمشون به اون دوتا بود و با ذوق حرف می زدن.من: هوی ... چتونه. خوردینشون. بایدم حمایت کنه. اگه بابا خسر و یا پدر بزرگ خودش می فهمید که چی شده براش خیلی بد تموم میشد.این متینم نگران خودش بوده نه من. حالا بی خیال. زود تعریف کنید ببینم بدون من چه غلطایی می کنید.هر سه تا برگشتن و با ذوق شروع کردن به گزارش کار دادن. یکم بعد 4تایی ناهار خوردیم و تا عصری بچه ها پیشم بودن و کلی گفتیم و خندیدیم. دلم حسابی باز شد.مهداددوستای نیکو دم غروب رفتن. شبم چند تا مشتری داشتیم و نیکو هم مثل ظهر هی رو تراکتا سفارش و نوشت و آورد آشپزخونه.آخر نفهمیدم فلسفه نوشتن سفارش رو تراکتا چیه؟لیست خرید فردا رو از حاجی گرفتم و از

1400/07/04 16:21

آشپزخونه رفتم بیرون. نیکو پشت میز نشسته بود و تند تند اسکناس می شمرد. حتی از این زاویه هم می تونستم برق چشمهاشو ببینم.همچین با لبخند و هیجان پول می شمرد که آدم خنده اش می گرفت. پیدا بود که داره از این کار لذت می بره.رفتم جلو و لیست خرید و گذاشتم جلوش. اما حرکتی نکرد. اونقدر غرق پولا بود که اصلا" متوجه من و کاغذه جلوش نشد.یه سرفه کوتاه کردم تا به خودش اومد.سریع برگشت سمتم و تا منو دید تندی پولا و دستش و آورد پایین.نیکو: بله کاری داشتین؟من: لیست خرید فردا رو آوردم اگه میشه از رو درآمد امروز هزینه خرید فردا رو بدین که من فردا صبح برم خرید کنم.با دست یه اشاره به لیست روی میز کردم. نیکو یه نگاه به لیست انداخت. یهو سریع برگشت سمت میز و با دست آزادش لیست و گرفت و آورد بالا و گرفت جلوی چشمش.گرد شدن چشمهاش و می دیدم.با یه صدای بهت زده گفت: این همه وسیله؟ چرا اینا انقدر گرونن؟ گوشت و مرغ؟ مگه تموم شده؟ لپه و لوبیا چرا انقدر گرونه؟دهنمو جمع کردم که نخندم. این دختره یه وقتهایی خیلی بانمک می شد.تو لیست خرید قیمت همه چیز و نوشته بودم و جمع کلشونم گذاشته بودم.نیکو با غصه یه نگاهی به لیست کرد و یه نگاهیم به پولای تو دستش و شروع کرد به شمردن و جدا کردن پولا.وقتی پولای خرید و از رو پولای دخل جدا کرد فقط یه اسکناس 5 تومنی تهش مونده بود. با بغض اسکناس و بالا آورد و با ناراحتی این ور اون ورش کرد و بهش خیره شد. یه آه کشید و اسکناس و گذاشت تو دخل و کشو رو بست و پولا رو گذاشت رو کاغذ و گرفتشون طرفم.دستمو بردم جلو که پولا رو بگیرم. پولو گرفتم و کشیدمش اما پوله نمیومد. دوباره کشیدمش اما از دست نیکو جدا نمیشد. با تعجب سر بلند کردم و به نیکو نگاه کردم. داشت باغصه به پولا نگاه می کرد. هی من پولا رو می کشیدم دست نیکو هم با پولا کشیده میشد.نمی دونستم بخندم یا تعجب کنم. با یه حرکت همچین کشیدم پولا رو که دستم به عقب پرت شد. یه آن ترسیدم که نکنه پولا پاره بشه. اما خدا رو شکر سالم بود.نیکو یه آهی کشید و سرش و انداخت پایین و برگشت سمت میز.اومدم برگردم برم تو آشپزخونه که یاد تراکتها افتادم.برگشتم سمت نیکو و گفتم: نیکو خانم؟بی حال یه بله ای گفت.من: نیکو خانم میشه بپرسم چرا سفارشا رو تو تراکت می نویسید؟ و چرا سر هر سفارش خودتون می دویید تو آشپزخونه و برگه سفارش و می دید؟برگشت سمتم. چشمهاش و ریز کرده بود. قیافه اش مثل کسایی بود که دارن به یه کودن نگاه می کنن.طلبکار گفت: پس چی کار کنم؟ از همین جا داد بزنم سفارش و اعلام کنم؟ خوب باید بنویسم بدم بهتون دیگه. شما هم که به خودتون زحمت نمیدین که بیاین سفارشا رو

1400/07/04 16:21

بگیرین.ابروهام پرید بالا.من: چرا بیایم سفارشا رو بگیریم؟نیکو طلبکار تر گفت: پس از حفظ می خواید سفارش ملت و آماده کنید؟یه جوری نگام می کرد انگار به عقلم شک کرده.یکم نگاش کردم. چقدر یه آدم می تونه پررو باشه؟ یعنی جدی این دختر قبلا" کافی شاپ داشته؟ بی خود نبوده ورشکست شده. با این اوضاع مدیریتش ....تکیمو دادم به یخچال و گفتم: نیکو خانم. تو کافی شاپتون چه جوری سفارش می گر فتین؟نیکو: هان ... چه ربطی داره؟دوباره خونسرد گفتم: وقتی کافی شاپ داشتین ... خودتون سفارشا رو می گرفتین؟؟؟ اون موقع هم رو تراکتاتون می نوشتید؟؟؟نیکو یکم نگام کرد. بعد سرش و خاروند. چشمهاشو گردوند و گفت: راستش نمی دونم. من هیچ وقت سفارش نگرفتم. من همیشه پول می گرفتم. سفارشا رو پگاه می گرفت.کلافه پوفی کردم. بی خود نبود چیزی سرش نمیشد و مثل عهد بوق سفارش می گرفت.تکیه امو از یخچال گرفتم و رفتم سمتش.خیره بهم بود. یکم ترسید. خودشو کشید عقب.رفتم جلوش و گفتم: ببنید نیکو خانم. نیازی نیست هر بار که یکی سفارش میده بدویید بیاید سفارشا رو تو آشپزخونه تحویل بدید. هم تراکتا رو این جوری تموم میکنید هم دخل تنها می مونه ممکنه دخلتون و بزنن.سریع پرید وسط حرفم و گفتم: نه دخل تنها نمی مونه پولا رو می زارم تو جیبم.بهش نگاه کردم. همه حواسش و هوشش و می زاره روی پولا. یه لبخند محو نشست رو لبم.سریع رومو برگردوندم اون سمت. به کامپیوتر اشاره کردم.من: ببینید این کامپیوتری که جلوتونه غیر بازی چیزای دیگه ای هم داره که خیلی بدردبخوره.زیر چشمی نگاش کردم. اخم کرد و لب ورچید. متوجه کنایه ام شده بود.خوب شد. تا تو باشی که هر وقت من می خوام رد بشم کله نکنی تو بازیت و منو حرص بدی.دوباره خیره شدم به مونیتور. دست دراز کردم یکم خودشو کشید عقب که دستم بهش نخوره. بی توجه به اون و حرکتش موس و گرفتم.از بازیش خارج شدم. رفتم رو صفحه اصلی. 2 روز پیش برنامه رو نصب کرده بودم.رفتم رو برنامه سفارشات رستوران ها.نیکو با کنجکاوی جلو اومد و به مونیتور نگاه کرد.نیکو: این چیه؟من: برنامه سفارشات. من چند روز پیش نصبش کردم و همه غذاهامونم نوشتم . ببینید از اینجا خیلی راحت می تونید سفارشات و بزنید هر چی که سفارش می دن. تعداد و سفارشو می زنید و خودش با قیمتها جمع می بنده براتون. بعد می زنید رسید که یه رسید بهتون میده. یه پرینتر کوچیکم تو آشپزخونه است. که ما خیلی راحت می تونیم سفارشات و بگیریم. دیگه نیاز نیست شما مدام بین اینجا و آشپزخونه در حال دوییدن باشید.نیازی هم به جیغ و داد کشیدن و فریاد زدن از اینجا نیست.نگاش کردم.به مونیتور خیره بود. اخم کرده بود و گوشه لبشو

1400/07/04 16:21

کشیده بود تو دهنش.داشت حرص می خورد. یه حرص خوردن توام با خجالت کشیدن از ناآگاهی. قیافه اش بامزه شده بود. خندم و قورت دادم. وقتی این جوری کم می آورد خیلی اذیت میشد و این اذیت شدن تو صورتش خودشو نشون میداد.مثل الان که صورتش جمع شده بود همچینی که انگار یه چیز ترش خورده. هیم چپ چپ به من نگاه می کرد.انگار تقصیر من بود که اون بلد نبود با کامپیوتر کاری غیر از بازی کردن انجام بده.خیلی خونسرد بلند شدم و صاف ایستادم. پولا رو برداشتم و یه با اجازه گفتم و رفتم سمت آشپزخونه.نزدیک در آشپزخونه که رسیدم برگشتم یه نگاهی بهش انداختم. داشت با حرص پا می کوبید و غرغر می کرد.رفتم تو آشپزخونه و در و پشت سرم بستم و خنده امو ول دادم.نیشامبی حوصله یه نفسی کشیدم که بیشتر شبیه آه بود.همیشه فکر می کردم کار تو رستوران یعنی پول پارو کردن یعنی هیجان. مثل راننده تاکسیها که با کلی آدم برخورد می کنن و هر روز یه چیز جدیدی یه زندگی جدید و کشف می کنن. اما اشتباه می کردم. این کار خیلی کسل کننده است. هیچ پولیم تهش نمی مونه. از صبح بس می شینم دست به دعا که خدایا امروز ملت گشنه اشون بشه، خسته باشن حوصله غذا درست کردن نداشته باشن،یا هوس غذای آماده بیرون و بکنن یا زنشون غذاش بسوزه، یا گذری از اینا رد بشن چشمشون رستوران و بگیره که اونا هم بیان و از ما غذا بگیرن خسته شدماز صبح هی حرص می خورم هی عصبی میشم:از دست علی با اون تیپش اما خدایی کارش خیلی خوبه من که ازش راضیم .از دست حاجی با کثیف کاریاش، یکی در میونم غذاهاش شور میشه. خیلی رو اعصابمه. کیِ که باهاش دعوام بشه.هنوز 2 هفته نشده دارم کم میارم. از همه بدتر اینه که شب به شب باید کلی پول برای خرید دسته کنم بدم . شاید تو این 2 هفته سر جمع 200 تومنم برای خودمون نمونده باشه.2 هفته است که تنها جاهایی که دیدم این رستوران و اون خونه بالای سرمونه.هنوز هیچی نشده حالم داره از این رستوران و اون خونه و این غذاهای هر روزه دست پخت حاجی بهم می خوره. بس که هر روز کباب و جوجه و قورمه و اینا خوردم به اسمشونم آلرژی گرفتم.دلم برای یه آب گوشت یا یه کوکو لک زده.انقدر که روزا خسته میشم سرم به بالشت می رسه خوابم می بره.دوباره از رو کلافگی پوفی کشیدم.عصبی کف دستهامو محکم کوبیدم رو میز و از جام بلند شدم.این که نشد زندگی . یه جورایی انگار تو این رستوران زندانی شدیم. من دیگه تحمل ندارم.با اخم و قدمهای مطمئن و مصمم سمت آشپزخونه رفتم. در و با یه حرکت باز کردم. مهداد پشتش به من بود و داشت با حاجی حرف می زد. با صدای در برگشت و به من نگاه کرد.با اخم گفتم: آقا متین میشه باهاتون حرف بزنم؟تعجب کرد اما

1400/07/04 16:21

به روی خودش نیاورد. یه سری تکون داد و برگشت و پشت سر من از تو آشپزخونه بیرون اومد.رفتم وسط رستوران ایستادم. اینجا هر چقدرم که قشنگ اما بازم داشت نفسمو می گرفت.یه نگاهی به رستوران کردم. سمت مهداد برگشتم. دست به سینه منتظر بهم خیره شده بود .بی مقدمه گفتم: فردا رو باید تعطیل کنیم.ابروهاش پرید بالا. یکم نگام کرد. چند بار پلک زد و بعد خیلی ریلکس گفت: به چه مناسبت؟ مگه عیده؟شونه ام و که تا الان صاف نگه داشتم که مصمم نشون بدم افتاد پایین. کلافه با اخم نق زدم.من: من خسته شدم. دو. هفته است که داریم شب و روز کار می کنیم. در و دیوار اینجا داره مثل خوره منو می خوره. حالم داره بد میشه. من هوای آزاد می خوام. می خوام ،خونه امون برم می خوام دوستامو ببینم. ما یه روز تعطیلم نداریم. این جوری می بُریم.مهداد یه نگاه آروم بهم کرد. قفل دستهاش و باز کرد و دستهاش وتو جیبش گذاشت .آروم گفت: حق با شماست. کارهای اینجا سنگینه. همه مون نیاز به تفریح داریم. من یه نظری دارم. فردا جمعه است روز تعطیل به خاطر همینم نمیشه رستوران و تعطیل کنیم. مسافرای توی راهی فردا بیشترن . اما می تونیم یکی از ما دوتا بریم مرخصی. هر هفته روز جمعه یکیمون مرخصی بره .با ذوق پریدم هوا و دستمو بالا بردم . مهداد از حرکتم شوکه شد و یه قدم عقب رفت اما با دیدن نیش باز من مطمئن شد که موضوع دعوا و اینا نیست.با ذوق گفتم: من اول.یه لبخند محو زد و یه ابروشو فرستاد بالا.سرشو پایین انداخت . با یه صدای پر خنده گفت: باشه اول شما. هفته دیگه من میرم مرخصی.داره به من می خنده؟ اگه هر روز دیگه ای غیر امروز بود کلی حرص می خوردم که بهم خندیده. اما امروز فرق داشت. فردا می خواستم به مدت یک روز کامل آزاد باشم. بزار بخنده من فردا دارم میرم ددر تو می مونی و اون حاجی زبون نفهم چرکولک.مهداد چرخید که بره اما پشیمون شد و برگشت سمتم و گفت: شب برگردید چون شنبه صبح سر ساعت باید رستوران باشید.بدون اینکه منتظر کلامی از من باشه روشو برگردوند و رفت.چیـــــــــــــــــــــــ ش ..... پسره از خود راضی.لب و لوچه امو کج کردم و اداش و در آوردم که حرصمو خالی کنم.من: شنبه صبح سر ساعت باید رستوران باشید. مثلا" اگه نباشم می خوای چی کار کنی؟دستمو بالا آوردم که فرضی یه مشت بزنم تو سرش که یهو مهداد که پشتش به من بود و داشت میرفت که بره تو آشپزخونه برگشت سمتم و منو با دست مشت شده تو هوا غافلگیر کرد.یه ابروشو انداخت بالا و با استفهام نگام کرد.منم هول شدم نفهمیدم دارم چی کار می کنم. برای جمع کردن کارم تندی مشتم و بالا پایین بردم و تند تند گفتم: مرگ بر شاه مرگ بر اسرائیل .. مرگ بر شاه

1400/07/04 16:21

مرگ بر اسرائیل ...این بار جفت ابروهای مهداد رفت بالا. لبهاشو جمع کرد تو دهنش که نخنده اما خنده از تو چشمهاش بیرون می زد .جوری بهم نگاه می کرد که فهمیدم تو دلش داره میگه: دختره بد منگوله.سرش و برگردوند و رفت تو آشپزخونه منم که حسابی سوتی داده بودم همون جا ایستاده کله امو کوبیدم به دیوار که بدتر از درد خجالتی که کشیدم درد سرمم بهش اضافه شد.نیشامچشمام رو با حس لرزشی که زیر بالشتم بود باز کردم..... پنج شیش تا نفس عمیق کشیدم تا فحش های آبداری نثار روح سازنده تلفن و موبایل و کلا سازنده دستگاه های ارتباطی نکنم....بابا چرا مردم درک نمیکنن منِ شاغل از کله ی صبح تا بوق سگ کار میکنم.....خودم چشمام از اصطلاحاتی که به کار بردم اندازه گردی شکم یدالله شد......دستم رو زیر بالشت کردم و گوشی مبارک و درآوردم....چشمهای نیمه بازم و به صفحه گوشی دوختم . با دیدن صفحه گوشی یهو از جا پریدم . چشمهام 4 تا شد.همچین از جام پریدم که انگار یه عمر بانجی جامپینگ کار می کردم.وای خاک به سرم داشتم خواب می موندم. سریع از جام بلند شدم و وسایلمو جمع کردم و پریدم تو حمام.یه دوش یه ربعه گرفتم و سر خوش برگشتم تو اتاق. امروز باید خیلی خوشگل بشم. باید ماه بشم. سشوار و زدم به برق و کل موهامو سشوار کشیدم.کلی آرایش کردم که حسابی خوشگل بشم.بهترین لباسهامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. رفتم سراغ ماشینم. یه مدت بود سوارش نشده بودم دلم تنگ شده بود براش.سوار شدم و پامو گذاشتم رو گاز و یه کله رفتم تا تهران. جاده هم اول صبحی خلوت ...تو کمتر از یک ساعت جاده خالی از سکنه رو گذروندم.....با دوتا بوق پشت در خونه خسرو منتظر نشستم....دربون خونه عنایت خان اومد و در رو باز کرد....اوفــــــــــــــــ چه خبره؟؟این چرا قیافه اش انقدر داغونه؟؟اینا مگه شب کی خوابیده بودن که تا الان خوابن؟؟دربون:بله؟؟شیشه ماشین رو پایین دادم و سرم رو بیرون آوردم:-سلام عنایت خان...منم..چشمای عنایت از کاسه دراومد:-ا؟؟نیشام خانم شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟یه ذره خوی رئیس بازی قلقلکم داد و گفتم:-الان وقت پرسیدن این سواله؟؟؟.به دنبال این حرفم سریع رفت و در رو باز کرد....ماشین رو راه انداختم و تو حیاط پارک کردم....-عنایت خسرو بابا خوابه؟؟عنایت:نمیدونم خانم....پله های حیاط رو دوتا یکی بالا رفتم و خودم رو به اتاق خسرو رسوندم.....در رو آروم باز کردم....خسرو رو تخت دراز کشیده بود....با نیش باز پاورچین پاورچین به پای تختش رفتم ریش شالم رو گرفتم و دولا شدم رو سرش که با ساعدش پوشونده بود!اومدم ریشه لباسمو ببرم نزدیک بینیش که تو یه حرکت ناگهانی خسرو دستش رو پایین آورد و

1400/07/04 16:21

گفت:-نیشام اینجا چیکار میکنی؟با یه چیش اروم خودم رو عقب کشیدم...شد یه بار بخوام خسرو رو اذیت کنم و اون نفهمه!!خسرو دوباره تکرار کرد: نگفتی؟خودمو لوس کردم و با ناز گفتم:خسرو خان دلت برام تنگ نشده بود؟؟خسرو رو جاش نیم خیز شد یه نگاهی به کل هیکلم کرد. یه نگاه دقیقم به ناز و عشوه خرکیم. دستهامو تو هم پیچیده بودم و جلوم گرفته بودم و هی خودمو به چپ و راست تاب می دادم.خنده اش گرفت. با یه لبخند کوچیک گفت: دلم که چرا خیلی تنگ شده بود اما چرا رستوران رو به امون خدا ول کردی؟؟وایی الان کله ام و میکوبم به در و دیوارا.... با حرص دست از تکون دادن خودم برداشتم و صاف ایستادم. یه پشت چشم نازک کردم و گفتم:-بابا خسرو همه دلتنگیتون همین قدر بود؟ خوب تو اون رستوران کپک زدم بس که ازجام تکون نخوردم....اون پسره هست دیگه...چشمای خسرو ریز شد مشکوک گفت: نکنه بدون اینکه به اون پسره خبر بدی اومدی اینجا؟؟چشمهامو گردوندم و کلافه پوفی کردم. -ای بابا نخیر.... دیشب من و اون قرار گذاشتیم یه هفته در میون جمعه ها یکیمون بره بیرون....خوب شد؟؟خسرو خیلی جدی از جاش بلند شد و همون طور که می رفت سمت دستشویی گفت: فقط حواست باشه که بدون هماهنگی با اون سر خود کاری نکنی.اه... خسرو با اینکارش انگار با سوزن بادمو خالی کرد....اون حرفشم همچین کفریم کرد که دوست داشتم خودمو بزنم. همچین اجازه، اجازه می گفت که یکی نمیدونست فکر می کرد این پسره شوهرمه. اه خوبه زنش نیستم و بابا این جوری هواشو داره. زنش بودم منو می نداخت دور و کمی چسبید به اون فریاد بوزینه.داشتم حرص می خوردم که با یاد برنامه امشب دوباره انرژی گرفتم... نیشم باز شد. گور بابای رستورانم کرده....گوشیمو برداشتم و به ساره اس ام اس زدم:به بچه ها بگو دم خونتون جمع بشن من ساعت 7میام دنبالتون...تا بعداز ظهر کلی سر به سر خسرو گذاشتم.....البته اونم تا تونست من بدبخت رو ضایع کرد....عصر تو ایون داشتیم با هم کیک و چای میخوردیم و من خاطرات رستوران رو تعریف میکردم. داشتم بریا بابا در مورد دعوام با دوست مهداد می گفتم. با هیجان و آب و تاب داشتم تعریف می کردم.-: آره بابا جون نمیدونی با اون پسره یه دعوایی کردم...اخر سر اورانگوتان اومد مارو جدا کرد...چشمای خسرو چهار تا شد، چاییش پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. منم اصلا حواسم نبود و داشتم حرفم رو ادامه میدادم. فقط محبت کردم و اون وسطا دو تا ضربه به پشت بابا خسرو زدم که هر چی پریده تو گلوش بیاد بیرون.خسرو که بالاخره سرفه اش بند اومد. یهو پرید .سط کلامم و با بهت گفت: اوران ... چی چی؟؟یا خدا.....چه سوتی ای دادم.....آب دهنم و صدا دار قورت دادم. هول شده در

1400/07/04 16:21