The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های جدید

601 عضو

میخوام و به خاطر لطفتون ممنونم....


همون موقع آسانسور طبقه ی مورد نظرو اعلام کردو متوقف شد..
سریع بیرون رفت و بدون نیم نگاهی شب بخیر گفتو به سمت واحد خودش رفت....
منم با حرص بیرون اومدمو به واحدم رفتم...
از این بی تعارف بودنش خوشم نیومد...
من هم صاحب خونه اشم ، هم امشب نجاتش دادم... حقش بود یه فنجون قهوه دعوتم میکرد...
دختره انگار اصلا آداب و معاشرت بلد نیست !
منو پس میزنه ؟ !
منکه فقط قصد کمک داشتم !
هرچند که در کنارش هم بدم نمیومد خونه اشو ببینمو بیشتر باهاش باشم !
چند ماهه اینجا زندگی میکنه ولی نه تنها بامن ، بلکه با هیچ کدوم از همسایه ها گرم نمیگیره !
اکثر اوقات هم که خونه نیست !
تمام این چند ماه فکرم درگیرش بوده !
اینکه کیه ؟
اهل کجاست ؟
خانواده اش کین ؟
چرا سراغی ازش نمیگیرن ؟ !
برام یه معادله ی غیر قابل حل شده !
با برخورد های اخیر هم که بیشتر فکرمو مشغول کرده !
با غرور بیش از حدش !
هر کسی جای اون بود از من خواهش میکرد بذارم اینجا زندگی کنه... اما اون ، بدون اینکه من بگم برو... خودش میخواد بره !
میخواد بره و دیگه ریخت منو نبینه !
با کاری که من اون شب کردم..... انقدر ترسیده که فرار و بر قرار ترجیح میده !

نمیدونم این چه حس و کششی هست که به این دختر پیدا کردم ؟ !
تمام این هشت ماه ، تحت نظر داشتمش !
همیشه هم به یک جواب میرسیدم...
اینکه اینم مثل بقیه ست !
اما با رفتارهای اخیرش .....
تازه فهمیدم با همه یه فرق اساسی داره !
نجیبه !
خیلی نجیبه و خیلی خواستنی !

مدام لحظه ای که تو آغوشم بود به نظرم میاد...
لاغر و ظریفه !
آدم خوشش میاد بچلونتش !




تا حالا مدل لب های اونو کم دیدم !
یه مدل خوشگل و خاص !
دهنش کوچیکه و لبش بجایی که از نظر طولی اندازه اش زیاد باشه ، از نظر عریضی طویله !
در واقع طول افقی کم و طول عمدی زیادی داره !
حالت ایستاده داره !
وقتی لبخند میزنه ، دو تا دندون پیشش که کمی از دندون های دیگه اش بزرگتر و جلو تره ، اونو کاملا شبیه خرگوش میکنه !
هر وقت میبینمش ، یه چیز یادم میاد !
دختر خرگوشی !
یه دختر خرگوشی سرتق و بازیگوش !
شاید به ظاهر آروم باشه ، ولی کاملا مشخصه که چقدر میتونه شیطون باشه !
از شیطنت دخترها خوشم میاد !
دخترهای شیطون بی شیله پیله ترن !
چیزی ته دلشون نیست...
اونقدر به نگار فکر کردم که خوابم برد...




*********************************


دو روزه از اون شب بارونی میگذره و من از اون شب تا حالا نگارو ندیدم...
یه جور دلتنگی براش دارم !
دلم میخواد زودتر ببینمش !
ساعت ده شبه !
عجیبه که من ... از پریشب تا حالا دلم خیلی براش تنگ شده !
خوبه از مش سلیمون سراغشو بگیرم...
نکنه

1400/04/29 21:28

بی خبر از من رفته باشه !
- مش سلیمون !
- بله آقا ؟
سلام آقا !
- سلام ، خسته نباشی...
- سلامت باشی پسرم !
- راستش ... خانوم مقدم... قرار بود نقل مکان کنه...
این چند روزم انگار دنبال خونه بوده... خبری ازش نداری ؟
- نخیر آقا !
من حتی نمیدونستم قراره از اینجا برن !
چقدر حیفه، خیلی خانومن به خدا !
- بگذریم... چند روزه پیداش نیست انگاری !
- بله.... از پریروز که رفته بیرون ندیدمشون !
- پریروز ؟
- بله آقا !

- یعنی دیروز و امروز اصلا بیرون نرفته ؟
- نه آقا ، شایدم رفتن بیرون و هنوز برنگشتن !
- کی ؟
- همون پریروز دیگه !

داشت پریروزو میگفت... شبش با خودم اومد... به خاطر اینکه با هم از پارکینگ وارد شدیم ، متوجه نشده !
یعنی دیروز و امروز از خونه بیرون نرفته ؟ !
نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ؟ !
خیلی نگران شدم...
اولین چیزی که به ذهنم اومد رو به زبون آوردم...
- میگم شاید از پارکینگ رفته و اومده ، نه ؟ !
- نه آقا ، ایشون که ریموت ندارن !
نمیتونن از اونجا رفت و آمد کنن !
فقط از همین در اصلی میان... منم که شیش دنگ حواسم جمعه !
- شاید یه وقتی رفت و آمد کرده که تو دستشویی یا جایی بودی !
- یه بارش شاید بوده باشم ، ولی بقیه اش چی آقا ؟ نه... نبوده !
- میگم... نکنه گازی چیزی تو خونه اش نشت کرده باشه و....
- خدا نکنه آقا !
- بجای این خدا بکنه نکنه ها ، کلید واحدشو بده ببینم چی شده !
- ولی اون کلید دست من امانته آقا !
- امانت چیه ؟
اگه اتفاقی براش افتاده باشه ، کی جواب گوئه ؟ !
من صاحب خونه اشم... اشکالی نداره...
هرچی شد پای خودم...
- ولی...
- میخوای اخراج بشی ؟
- نه آقا خدا نکنه !
- بده من اون کلیدو !

سریع به اتاقکش رفتو با دسته کلیدی اومد...
همه ی کلید های زاپاس واحد ها دستش بود..
روی هر کدوم شماره ی واحد نوشته شده بود...
کلید مورد نظرو جدا کردمو با تایید سرمو تکون دادمو به سمت آسانسور رفتم..
در همون حال بهش گفتم..
- حواست به در باشه.... تلفن هم اشغال نکن ، اگه اتفاقی افتاده بود خبرت میکنم !
- چشم آقا !
ولی آقا ، حداقل زنگشونو بزنین... شاید خونه باشن !
- خودم میدونم چکار کنم..

حواست به کار خودت باشه !

جلوی در واحدش کمی دو دل شدم...
اگه یه دفعه بیاد و ببینه که من تو خونه اشم ...
ولی یه چیزی ته دلم میگه اون تو خونه ست...
دلم گواه بد میده !


چندباری زنگو زدم...
وقتی جواب نداد تردیدو کنار گذاشتمو درو باز کردم !
داخل شدم..
خونه اش مرتب بودو سوت و کور !
فقط چندتا لیوان روی کابینتش بود..
آروم صداش زدم..
- خانم مقدم !
- .......
- خانم مقدم... نگار !
- .......


همه جا رو سرک کشیدم...
وسایل خونه اش به ساده ترین شکل ممکن بود...
در اتاقشو باز

1400/04/29 21:28

کردم...
جسمی روی تخت خود نمایی میکرد..
بهش نزدیک شدم...
خودش بود...
نگار که به ظاهر خواب بود...
آروم صداش زدم تا اگه خوابه بیدار بشه
- نگار !
- .....
- نگاری !
- ......

نخیر !
جواب نمیده !

دستمو پیش بردمو کمی تکونش دادم...
با برخورد دستمبا بازوی بدون پوشش اش دستم لرزید...
تنش داغ داغ بود...
دستمو روی پیشونیش گذاشتم...
خیلی داغه !
بدجوری تب کرده !
تشنج نکنه ؟ !
پتوشو کنار زدم تا بلندش کنم...
با دیدن لباسی که تنش بود دستم شل شد...
یه لباس خواب صورتی روشن ، که از جنس حریر بود... با دوتا بند کوتاه و قدی که با دو وجب بلند تر هم به زانو نمیرسید...
نگاه بی پروام روی بدنش به گردش در اومد...
تمام حواس مردونه ام بیدار شده بودن...
پای رفتنم شل شدو....
دستمو آروم آروم روی بازوش به حرکت در اومد...
دیگه داغی تنش برام مهم نبود...
صورت غرق خوابش زیبا تر از هر وقت دیگه ای شده بود...
اندامش به زیبایی تمام خود نمایی میکرد...
و برای منی که یه عمر هرز رفتم....
سخت بود که چشم ببندمو نبینم !
نگاه بی پرای من عادت کرده بود به دیدزدن !
عادت کرده بود به برانداز کردن دخترها...
دست دیگه ام روی موهاش نشست...
موهای نرم و ابریشمی خرمایی رنگش !
با این چهره ی معصوم ، بدون هیچ آرایشی... خیلی زیبا شده بود.. خیلی !
عقلم میگفت عقب بکش...
ولی دلم.......


لحظه به لحظه بهش نزدیکتر شدم...
دلم میخواست فاصله امو باهاش به هیچ برسونم...
سرمو جلوی صورتش گرفتمو به لبهایی که اونو شبیه خرگوش کرده بود نگاه کردم...
با این فکر به خودم نهیب زدم ( اون خرگوشه درست... ولی تو که نمیخوای گرگ باشی ؟ ! )
سرمو تکون دادم تا از افکارم بیرون بیام...
نگاهم به پاهای کشیده اش افتاد...
قد بلندی نداشت... اما کوتاه هم نبود....
اندام ظریف و قشنگی داشت...
دوباره دلم دو هوائه شد...
دوباره نگاهم خمار خواستن شد...
نفس عمیقی کشیدم تا عطرشو به وضوح حس کنم...
صورتمو به یک میلی متری صورتش بردم...
همون لحظه پلکش تکون خورد و لبش حرکت کوچیکی کرد...
صدایی به زور ازش شنیده شد..
- مامان... کمکم کن !
- .......
مامان ؟
مادر ؟
کمک میخواد ؟
فهمیده من ِ بدعادت تو اتاقشم ؟ !
فهمیده نیت خیرم به سوئ تبدیل شده ؟ !
یه لحظه به خودم اومدمو سرمو عقب کشیدم...
تو میخواستی چکار کنی کیان ؟
مردونگیت همین بود ؟
تو که از اون دزدهای پریشبی هم بدتری !
به جسم نیمه بیهوش دختری هم رحم نمیکنی ؟ !
خواس/span>
سرمو به اطراف چرخوندم...
پرستار با دیدن نگاه ترسیده ام لبخندی زدو گفت
- سلام خانومی...
بالاخره بهوش اومدی !
تبت خیلی بالا رفته بود...
مثل اینکه تنها بودی و هیچی هم نخورده بودی ، برای همین با وجود تب شدید و

1400/04/29 21:28

افت فشار بیش از حدت ، دچار بی هوشی موقت شده بودی..
سرمت روبه اتمامه ، یه آمپول عضلانی هم داری که باید الان که بهوش اومدی برات تزریق کنم ، میخوای تا سرم تموم میشه ، اول شوهرتو ببینی بعد برات آمپول بزنم ؟
- شوهرم ؟
- آره عزیزم...
خیلی نگرانته....من برم بگم بیاد ، هر وقت سرم تموم شد بگو منو صدا بزنه !


با تموم شدن حرفش بدون اینکه اجازه حرف یا نظری رو به من بده ، از اتاق بیرون رفت...
با تعجب به در چشم دوختم تا ناجیمو که خودشو شوهرم معرفی کرده رو ببینم !
با ورودش چشم هامم گرد شد..
اون منو نجات داده ؟ !
نگاهش خالی از شیطنت بود ، برعکس رنگ نگرانی به خودش گرفته بود..
جلو تر اومد..
اونقدر جلو که دو چشم سبزش مقابل صورتم قرار گرفت...
با دیدن حالت چشم هاش تعجب و ناراحتیمو فراموش کردم و به تجزیه تحلیل چشم های کیان پرداختم..
فاصله ی پلک هاش از هم کم بود و چشم هاش حالت دو خط موازی پیدا کرده بودن..
دو خط صاف و موازی که تیله ای به رنگ سبز پررنگ بینشون میدرخشه !
ابروهای مشکی و کلفت که شروع ابروهاش به حالت آ با کلاه بود...
باعث شده بود صورتش اخموتر و جدی تر به نظر بیاد...
پوست گندمی تیره اش با رنگ سبز چشم ها و رنگ مشکی موها و ابروهاش هم خوانی قشنگی رو به وجود آورده بود...
گونه هاش استخونی و صورتش نه لاغره ونه گرد ، همیشه هم سه تیغه زده شده ، شبیه صورت مانکن هاست...
در آخر نگاهم به لبهای نسبتا ً معمولیش افتاد...
لبهایی که از هم فاصله گرفته بودن و با لبخندی دندون های سفید رنگشو به نمایش گذاشته بودن..
- اگه فکر کردی رفتی بهشت و منم یکی از زیبا رویان بهشتم که بهت مرحمت شده ، باید بگم که سخت در اشتباهی !

با شنیدن این حرف ، دست از دید زدن برداشتمو با درک موقعیتم اخمی کردمو با نگاه به زمین جوابشو دادم
- به قول خودتون زیبا رویان !
چش به شما ؟
- میخوای بگی در اینکه من زیبا هستم شک داری ؟
- یقین دارم که زیبا نیستی !
کدوم مردی با پوست سیاه و چشم سبز و باریک و در کل این قیافه ای که تو داری زیباست که تو دومیش باشی ؟ !


با حرص سرشو عقب کشید..
فکش منقبض شده بود..
از اون خودشیفته هاست که طاقت انتقاد از خودشو نداره !
به خاطر این پیروزی برای ضایع کردنش لبخندی زدم و به چشم های پر از حرفش نگاه کردم...
خیره بود تو چشم هام !
حالت نگاهش برام سوال بود...
اینکه چرا اینجوری نگاهم میکنه ؟ !
منم خیره شدم تو زمرد تیره ی نگاهش...
کمی که گذشت لبخندی رو لبش نشست..
- خوبه زشتمو یه ساعته زل زدی تو چشم هام ، اگه خوشگل بودم که قورتم میدادی !

با این حرفش آه از نهادم در اومد ، ولی خودمو نباختمو جوابشو خیلی سریع دادم..
- به قول

1400/04/29 21:28

خودت ، اگه خوشگل بودی !
راستی... تو برای چی گفتی شوهرمی ؟ !
- برای اینکه این موقع شب ، با این وضعیت تو و با اون وضعی که من تورو بغل کرده بود ، جز این میگفتم ، بعد از بهوش اومدنت هر دومون باید میرفتیم کلانتری و بازداشتگاه !
- تو منو بغل کردی ؟ !
- هیــــــــــس !
چرا داد میزنی ؟ !
توقع داشتی به روح نیمه هوشیارت بگم راه بیا ؟ !
- به چه حقی به من دست زدی ؟
- دست کدومه ؟ !
کاریت نکردم که... فقط لختت کردمو بعد از اینکه لباس بهت پوشوندم بغلت کردمو آوردمت اینجا !

با شنیدن حرفهاش صورتم از عصبانیت و خجالت سرخ شد...
اون با من چکار کرده ؟ !
با یاد آوری وضعیتی که خوابیده بودم ، سریع سرمو خم کردمو به خودم نگاه کردم...
یه مانتو شلوار تنم بود ...
وای خدا !
یعنی اون !
با صدای نسبتاً بلندی بهش براق شدم
- تو چه غلطی کردی ؟ !
- باز رم کرد !
توقع نداشتی که با اون لباس و اون وضعیت بیارمت ، هان ؟

با دیدن نگاه خیره و پوزخند روی لباش ، گوشه ی لبمو به دندون گرفتمو نگاهمو از چشم های بی پرواش دزدیدم...
صدای قدمش از دو قدمی من شنیده شد ، و بعد صداش همه ی سیستم عصبیمو بهم ریخت..
- از قدیم گفتن ، همسایه ی خوب از فامیل هم بهتره... حالا منم حکایت همون همسایه خوبم ...

1400/04/29 21:28

#پارت_2_واحد

1400/04/29 21:28

نذاشتم ادامه بده و با داد گفتم
- بــــــــرو بـــــــیــــــــرون !
- چرا داد میزنی ؟
- کری ؟ میگم برو بیرون !
- خیلی خب بابا ، نوبرشو آورده !

با این حرف از اتاق بیرون رفت..
بغض کردمو لبهامو روی هم فشردم...
اون حق نداشت...
حق نداشت بدن منو ببینه !
لعنت به من !
صبح با حال بدی از خواب بیدار شده بودمو به خاطر گرمای شدید از بین لباسهام تنها لباس خواب نازک و کوتاهی که داشتمو پوشیدم...
همیشه لباس هام پوشیده بود ، حتی شب ها به خاطر ترسی که از زلزله داشتم با لباس باز نمی خوابیدم...
میترسیدم با یه لباس باز بخوابمو اگه یه وقت زلزله بشه و زیر آوار بمونم با اون وضعیت منو از زیر آوار بیرون نکشن... برای همین نه از اینجور لباس ها میپوشیدم و نه میخریدم...
اینم هدیه ی دوستم نگین بود که بهم داده بود...
یکی از شاگرد های پارسالم بود و برای تولدم اینو برام خریده بود...
فکر میکردم هیچ وقت نمیپوشمش...
ولی با حال بدی که داشتمو گرمای نفس گیری که تو جونم نشسته بود ، مجبور شدم اینو بپوشم... دو ساعت بعدشم که سردم شده بود ،پتویی رو روم کشیده بودم...
اصلا حال نداشتم بلند بشمو لباسمو عوض کنم...
تب و لرز کرده بودمو هیچ جون و رمقی برام نمونده بود !
لعنت به من که با پوشیدن اون لباس همه چیزم به باد رفت !
سرمو روی بالش فشار دادمو چشم هامو محکم بستم...
صدای ورود کسی رو شنیدم..
با ترس اینکه کیان باشه ، چشم باز کردم..
پرستار بود که برای کشیدن سرم و زدن آمپولم اومده بود...
- خوبی عزیزم ؟
پشتتو بکن لطفا !

کاری که خواستو گفتم...
تمام حواسم به نگاه و حرفهای کیان بود...
به نگاه خیره اش رو خودم....
نمیتونستم هضمش کنم...
نمیتونستم تحمل کنم...
آروم آروم اشک روی صورتم جاری شد...
با صدای تموم شد پرستار ، با گیجی بهش نگاه کردم...
با دیدن صورت اشک آلودم لبخند رو لبش ماسید...
- چی شد ؟
چرا گریه میکنی دختر خوب ؟
دردت اومد ؟

تا خواستم بگم نه ، از اتاق بیرون رفت... چند لحظه بعد کیان وارد اتاق شد
*************

با دیدنش با خشم نگاهش کردمو بهش توپیدم
- چرا اومدی ؟
مگه نگفتم برو ؟
- تو چت شده ؟
چرا گریه میکنی ؟
پرستار میگفت از آمپول ترسیدی و گریه راه انداختی !
- به تو مربوط نیست...
برو بیرون !
- مربوطه ، چون فعلا اسم شوهرتو یدک میکم...
حالت خوب نیست ؟ !

نگاه از صورت به ظاهر نگرانش گرفتموبه جهت مخالف نگاه کردم...
- کسی مجبورت نکرده !
منم هیچ دلم نمیخواد آدمی چون تو ، نقش شوهرمو بازی کنه !
- حالا انگار من دلم میخواد !
به امثال شما خوبی نیومده....همه ی دستمو عسل کنم بذارم تو دهنتون ، بازم گاز میگیرین !
- تو که میدونی نکن ، نه عسلتو میخوام نه

1400/04/29 21:28

توهینتو !
- دلم نیومد به اون حال رهات کنم... حالا هم بهتره بلند شی بریم...

بی حرف بلند شدم...
پاهامو روی تخت آویزون کردمو به کفش های جفت شده ام کنار تخت نگاه کردم...
دلم به حالش سوخت...
کلی دردسر کشیده و کفش هامم برام آورده.....
نگاهمو بالا کشیدمو به صورت پر از اخمش نگاه کردم...
یه لحظه خواستم نیمه ی پر لیوانو ببینمو به خاطر کمکی که کرده ازش تشکر کنم که نگاهش به سمتم کشیده شدو با لحن بدی گفت
- چیو داری بر و بر نگاه میکنی ؟
نکنه انتظار داری دوباره بغلت کنم ؟
بپوش بریم !

بدون اینکه منتظر حرف یا وانکنشی از سمت من باشه ، از در اتاق بیرون رفت...
خوبه تو اتاق تزریقات بجز من کسی نبود ، وگرنه با این حرفهایی که ما بهم زدیم....
دستی به شالم کشیدمو مثلا مرتبش کردم..
کفش هامو پوشیدمو از اتاق بیرون رفتم...
کنار اتاق ایستاده بود و نگاهش به در بود...
با دیدنم سرشو پایین انداختو به سمت در خروجی رفت...
سوار ماشین که شدیم ، با آخرین سرعت ممکن شروع به حرکت کرد...
برای یک لحظه هم اخم از روی صورتش محو نمیشد...



دلشو شکسته بودم.... دل شکستن تو مرامم نبود...
هیچ وقت نبوده !
ولی نمیتونم از دلش در بیارم..
اون به بدترین شکل ممکن به من کمک کرده بود..
هرگز نمیتونم از اینکه منو با اون وضعیت دیده و شایدم حسابی دیدم زده بگذرم...
تا خونه هیچ کدوم حرفی نزدیم..
با ورود ماشین به پارکینگ ، مش سلیمون هراسون به سمت ماشین دوید..
وقتی پارک کردیمو پیاده شدم ، با دیدنم لبخندی از ته دل زدو دست هاشو به حالت دعا رو به آسمون گرفت و گفت
- خدا رو شکر خانوم که سالمین..
از وقتی رفتین ، تا الان دارم دعا میکنم...
خدا آقا رو خیر بده که به موقع به دادتون رسید.. اگه به من و بقیه بود که اصلا نمیفهمیدیم چی شده و باید چکار کنیم !

با این حرفش زیر چشمی به کیان نگاه کردم..
با اخم ایستاده بود و نگاهشو به زمین دوخته بود..
از مش سلیمون تشکر کردمو با گفتن شب بخیری به سمت آسانسور رفتم..
کیان هم دنبالم اومد...
تو آسانسور هم صحبتی نکردیم و هر دو به زمین خیره شدیم..
با باز شدن در آسانسور ، اول کیان بیرون رفت..
بدون حرفی به سمت واحد خودش رفت...
نمیخواستم قدر نشناسی کنم ، برای همین لب باز کردمو صداش زدم..
- آقای کاویانی !

بدون اینکه جوابمو بده ایستاد..
پشتش به من بود و نگاهش به زمین..
انگار فقط منتظر شنیدن حرف من ایستاده بود..
همه ی قوامو جمع کردمو بهش گفتم
- ممنون از زحمتی که کشیدین ، امشب خیلی تو زحمت افتادین !

برگشت به سمتم ...پوزخندی زدو با لحن طلبکارانه ای گفت
- چه عجب !
یادتون افتاد باید تشکر کنین !
- یادم بود که باید تشکر کنم ... ولی

1400/04/29 21:28

ازتون دلگیرم !

بغض تو صدام نشست...
شاید این بغض ، به خاطر همه ی تنهایی ها و بی کسی هامه !



شاید برای همین تنهایی بود که تنها ناجیم این صاحب خونه ی از خود راضی و بیخیالمه !
برای همین تنها بودنم باید توسط غریبه ترین آدم زندگیم به اون شکل دیده میشدم..
بغض صدامو حس کرد..
چهره اش نگران شدو قدمی بهم نزدیک شد و با لحنی مهربون گفت
- دلگیر برای چی ؟
- شما ... شما حق نداشتید منو با اون وضعیت ببینید...
من تا حالا یه تیکه از موهامم نذاشتم نامحرم ببینه !
بجز اون شب که از نرفتن زیر ماشین نجاتم دادین ، هنوز یه بند انگشتم هم به نامحرم نخورده ....
حق نداشتین تو بی خبری من ، بایینو همه ی دارو ندار منو ببینین !

گیج نگاهم کردو با لحنی گیج تر گفت
- من تو خونه اتو دید نزدم...
در واقع اونقدر ساده بود که چیزی برای دید زدن نداشت که میگی دارایی تو دیدم !

چقدر این بشر شوته !
من چی میگم اون چی میگه ؟!
با خجالت بیشتری سعی کردم منظورمو بهش بفهمونم..
- منظورم خودمم... دوست نداشتم بیایین و منو ببینین...دلم نمیخواست همه ی ب.. بدنمو ببینین !

با گفتن حرفم ، از خجالت سرخ شدمو گوشه لبمو به دندون گرفتم...
نگاهم به زمین بود و پاهای کیانو با فاصله ی خیلی کمی مقابل خودم دیدم..
- من قصد بدی نداشتم... نیتم خیر بود..
میخواستم کمکتون کنم...مجبور بودم ، تو که نمیخواستی با اون وضع ببرمت بیمارستان ؟
هان ؟
- میتونستین قبل از ورود به واحدم ، از یکی از همسایه های خانوم ساختمون بخواهین همراهتون بیان !
یا حداقل برای تعویض لباسم از یه خانوم کمک میگرفتین !
- اوووه !
تو تا کجاهاشو فکر میکنی !
من اون موقع انقدر نگرانت شده بودم که عقلم به این چیزها قد نمیداد..
تازه اشم ، اصلا فکر نمیکردم ناراحت بشی !
نیت بدی که نداشتم...منکر این نمیشم که گاهی نگاهم افتاد بهت... ولی دستم بهت نزدم !
- به هر حال ممنون از کمکتون ، ولی از این به بعد بیشتر مراعات کنین !
- حتماً ، ما که یه خانوم معلم بیشتر نداریم !
- خداحافظ !
- نگار !



دلم نمیخواد احساس پسر خاله بودن کنه ، برای همین با خشم نگاهش کردمو با انگشت اشاره ام تهدید وار بهش گوشزد کردم
- خانم ِ مقدم !
کلمه کلمه بهش گفتم که خوب براش جا بیوفته !
دوباره اخم مهمون صورتش شدو با لحنی غیر دوستانه گفت
- تو مشکلت با من چیه ؟
- تو نه و شما !
- دیگه داری شورشو در میاری نگار !
- گفتم...

حرفمو قطع کردو دستشو به حالت استپ مقابلم گرفت..
- باشه ، باشه !
خانوووم مقدددم !
خوب شد ؟ !
اصلا خوبی به تو .... ببخشید به شما نیومده !

قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه دندون هامو لبهامو روی هم فشردمو پشتمو بهش کردمو به سمت

1400/04/29 21:28

واحد خودم رفتم...
درو باز کردمو داخل خونه ام شدم...
موقع بستن در از بین در نگاهش کردم.. .نگاهش همراه با تعجب به من بود !
مطمئنم توقع این رفتارو نداشت !
فکر کرده نرم شدمو میتونه پسر خاله بشه !
خبر نداره من جنس مردو از ده کلیمتری میشناسم !
درو محکم بستمو با قدم های محکم به اتاق خوابم رفتم...
لباس خوابی که روی تخت بودو برداشتمو با حرص نگاهش کردم...
همه اش تقصیر این لباس مسخره ست !
جلوی خودم گرفتمشو تو آینه به خودم نگاه کردم...از کوتاهی لباس مخم سوت کشید...
یعنی کیان تا کجاهارو دیده ؟ !
با عصبانیت بیشتری قیچی رو برداشتمو همه ی لباسو پاره پاره کردم !

با دیدن لباس پاره شده ی وسط اتاق ، نفس راحتی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم..
دلم از همه چیز و همه *** گرفته !
این همه آدم...همه یه نفرو دارن... ولی من....هیچ کسو ندارم..
اونقدر بی کسم که باید این بلا سرم بیاد...
خدایا حالا من چکار کنم ؟ !
سرمو روی بالش گذاشتمو دوباره بنای گریه سر دادم..
ولی مگه آروم میشدم ؟ !
همه ی افتخارم به این بود که تو همه ی این سالها ، با وجود تنهایی و بی کسیم ، یه نقطه از بدنمو هم کسی ندیده...تا حالا دست یه نامحرم هم بهم نخورده... ولی امشب... کسی که تو دختربازی شهره هستو دید زدن و یا دست زدن به دخترها عین خیالش هم نیست.... منو تو بدترین شکل ممکن دید !
حالا با این فضاحت چکار کنم ؟ !




کیان :

باز بدون اینکه اجازه حرف یا دفاعی رو به من بده گذاشت و رفت...
همه ی معادلاتمو این دختر بهم زده !
تو تمام سی و دو سال سنی که از خدا گرفتم، انقدر که از این دختر بی محلی دیدم ، از کسی ندیده بودم !
آخه به اینم میگن دختر ؟ !
نه ظرافتی ...... خب از نظر ظاهر و اندام چرا ، ظرافت داشت... ولی اخلاقش نه !
اصلا ظرافت اخلاق دخترهای دیگه رو نداره !
نه لطافتی.... لطافت هم که خیلی داشت... تو اون لباس صورتی ... پر از حس لطافت بود...
اَه !
از فکرشم بیرون نمیرم !
دستمو بین موهام کشیدمو به واحد خودم رفتم...
هرچی بیشتر تلاش میکردم به چهره ، اندام ، و حتی حرفهای نگار فکر نکنم ، بدتر میشد و بیشتر فکر میکردم...
هرقدرم که ازش خوشم اومده باشه ، با رفتار امشبش باید کاملا بی خیالش بشم !
من آدمی نیستم که ناز زنو بکشم.... اونم کسی نیست که به مرد بها بده !
پس همون بهتر که دیگه بهش فکر نکنم.... من چه ساده بودم که فکر میکردم میتونم اونم بذارم تو لیست دوست دخترهام !
اون فقط پاچه گرفتن بلده....باید به عنوان بادی گارد شرکت استخدامش کنم..
به درد دوستی نمیخوره !
زنانه بودن و زنانگی رو بلد نیست...
آره ... همین درسته !
با اینجور آدما باید همینطور بود...
محبت بهشون نیومده !
یه ایل دختر

1400/04/29 21:28

منتظر یه گوشه چشم منن... همه اشون حسرت اینو میخورن که همونطوری که امشب نگارو بغل کردم بغلشون کنم.... اون وقت خانوم داد میزنه که چرا ؟ !
ا ِ اِ اِ... دختره ی چشم سفید به من میگه زشت !
میگه سیاه !
من زشتم ؟
بینیم که مدل عملی هاست.... یه کم گوشتی و سر بالاست...هم قشنگه ، هم مشخصه که طبیعیه و عملی در کار نبوده !
چشم هام که همه عاشقشن .... سبز پر رنگ... لبهامم اندازهست...
پوستم هم گندمی تیره یا همون برنزه ی خودمونه که رفقا میکن...
صورتم نه گرد و چاقه ، نه لاغرو باریک...
مردونه و استخونی !
هیکلم هم که بیسته !
قد بلند و عضله ای !
پس این دختره چی میخواد ؟ !
نکنه از اون دسته دخترهاست که از مرد چشم و ابرو مشکی خوششون میاد ؟ !
به جهنم !
فکر کرده قحطی دختره ؟ !
از فردا بی خیالش میشم.... حالا ببین ، این خط اینم نشون !
دیووونه ام کرده !
نصفه شبی تو خونه با خودم دارم حرف میزنمو برای خودم خط و نشون میکشم !






با بد خلقى از خواب بيدار شدم..
امروز از اون روزها بود كه هركى دم پرم بشه ، حسابى پاچه اش گرفته بشه!
زودتر از هميشه از خواب بيدار شدم ، اونم چه خوابى!
مگه اون دختره ى آتيش به جون گرفته گذاشت من بخوابم؟!
از طرفى نگران حالش بودم و يه گوشم به در بود كه صدايى بشنوم... از طرفى هم به خودم ميگفتم بميره هم نبايد نگاش كنى!
اينجور دخترها خوراك خودمن!
هرچى بيشتر كم محلى كنى ، بيشتر جذبت ميشن!
خبر نداره من پى اچ دى مخ زدنو دارم.. اونم نه مخ هركس!
مخ دخترهاى دست نيافتنى!
با اين فكر و نقشه ى جديدم ، لبخندى روى لبم ميشينه و برخلاف هميشه ، ساعت نه صبح ، راهى شركت ميشم..
اين روزها غافلگير كردن كارمندهاى شركت سرگرميم شده!
غافلگير از زود اومدن من!
با ورودم به سالن اصلى ، منشيم از جا بلند ميشه و تلفنى كه تو دستش بودو بدون حرف يا خداحافظى قطع ميكنه!
- از اقوام بودن يا از همكارها كه ورودم به سركار اطلاع بدن؟!
- بله؟!
- بله و بلا! هنوز نميدونى وظايفت چيه و نبايد از تلفن شركت استفاده ى شخصى كنى؟!
- من...من...قربان...من...
- بسه! حوصله ى آه و ناله ندارم ، تكرار نشه!

نگاهى به سرتاپاى غرق رنگش كردمو با تحكم حرفمو كامل كردم..
- واضح بود يا بيشتر توضيح بدم؟!
- چ...چ...چشم!
- بشين!

با غرور سرمو بالا گرفتمو به اتاقم رفتم..
بعد نيست گاهى اوقات زود بيامو ببينم دنيا از چه قراره!
اينم از خاصيت نگار خانوم كه باعث شد زود بيام...

به فكر لعنتى گفتمو با شصتم به گوشه ى لبم كشيدم...
نميدونم تا كى قراره اين دختر رو مغزم رژه بره؟!
اصلا همون بهتر كه از خونه ى من بره... نخواستم ، بره راحتترم..
در اسرع وقت ميرم خوخه رو ميسپارم به

1400/04/29 21:28

بنگاه!

غرق افكارو خط و نشون كشيدن براى نگار بخت برگشته بودم كه با صداى زنگ تلفن به خودم اومدم..
تلفنو برداشتمو با صداى محكمى جواب دادم..
- بله؟
- قربان ، آقاى مطاعى تشريف آوردن..

نگاهى به ساعت كه ده رو نشون ميداد كردمو تو گوشى گفتم..
- بسيار خب ، بگين تشريف بيارن داخل!
- چشم!


حالا چه وقت اومدن بود؟!
امروز اصلا حوصله ى اونو ندارم...
پاك فراموش كرده بودم باهاش قرار دارم ، خوبه امروز از دست نگار شاكى بودمو زود اومدم...
بازم نگار... بازم نگار لعنتى با اون موهاى خوش حالت خرمايى رنگ و صورت معصوم غرق خوابش جلوى نظرم اومد..
سرمو به طرفين تكون دادم و با خوردن ضربه ى آرومى به در ، سعى كردم لبخند بزنم..
- بفرمايين!

بعد از اتمام كارهامون ، آرتين لبخندى زدو با لودگى گفت
- چقدر بد اخمى پسر ، آدم نيگات ميكنه ميگورخه!
- الان مثلا شما ترسيدى؟!
- منكه از بابامم نميترسم ، چه برسه از تو.. ولى اون منشى بدبختت بدجورى زهره اش تركيده بود!
- مهم نيست ، بگذريم ، تا كى تهرانى ؟ بعد از اين بايد چكار كنيم؟!
- عرضم به حضورت بگه كه... يه چندروزى تهران ميمونم تا يه شركتى جايى پيدا كنم!
- شركت؟!
- با اين شركت انگيليسى كه قرارداد بستيمو قراره جنسهاى شمارو بهش بديم... توافق كرديم كه تحويل همه ى كارها از خود تهران باشه .. بنابر اين بايد يه شركت بگيريم تا قراردادهارو اونجا عقد كنيم و قرار و مرارهارو اونجا بذاريم!
- خودت هم بايب باشى؟!
- آره ، بايد حضور داشته باشم ، آقاجونم بجز من كارشو دست هيچكسى نميده!
از طرفى خودش هم سخته براش بياد تهران ، براى همين قرار شد يه دفتر كار يا شركت اينجا بزنيم..
- خب اگه فقط براى اين شركت باشه كه براتون سود نميكنه!
- منم تمينو ميگم ، ولى آقام ميگه سودش به همه ى ثعاملات ديگه ميچربه!
- مگه ما تو اين قرارداد سهممون پنجاه پنجاه نيست؟!
- خب؟!
- ما اجناس كارخونه رو ميديم به شما و شما ميفرستين برا انگليس!
سهم هر دو هم به يك نسبته ، خب چرابجاى اينكه يه شركت ديگه بزنين نميايى يكى ا. اتاقهاى اينجارو دفتر كارت كنى؟!
اسم محصول و هر مشخصاتى كه تست كه برا كارخونه ى مائه ، ديگه چه كاريه از اينجا به اونجاش كنيم؟! يك بارگيش ميكنيم!
به نظرم روال كار هم سريعتر ميشه!
نظرت چيه؟!
- فرمايش شما متين ، منتها من از راه اومدم خواستم همينو بگم ، ديدم شما انقدر برزخ تشريف دارين كه نميشه طرفتون اومد ، چه برسه به اين پيشنهاد دردسر ساز!
- اين چه حرفيه؟ اينجا هم شركت خودتونه... هر طور براتون راحت تره ، همون كارو كنين.. پروژه و فروشمون يكيه ، تازه فكر كنم پدرهامونم خوشحال تر بشن!
- منم كه از

1400/04/29 21:28

ندامه اينجا پيش يكى باشم كه از تنهايى دق نكنم!
- عاليه! پس ديگه حرفى نميمونه...
- حرف كه نه ، ولى يه پيشنهاد بدم؟!

با لبخند به صورت شيطونش نگاه كردم.. از اون پسرهاى زبون باز و تو دل برو بود.. از اونهايى
كه يه روزه خودشونو تو دل همه جا ميكنن!







با تك خنده اى بهش گفتم
- خب بگو ، چرا استخاره ميكنى؟!
- ميخوام اگه ناراحت نميشى بياى بريم بيرون يه دورى بزنيم!
- همين؟ منو بگو گفتم چى ميخواد!
حوفى نيست ، بريم!
- همين الان؟!
- آره چطور ؟ كارى دارى؟!
- منكه وقتم فعلا آزاده ولى خودت تو شركت كار ندارى؟!
- شركت بى منم كاراش ميچرخه!
بريم!


كتمو از جالباسى برداشتمو تنم كردمو با اشارت به در به آرتين تعارف كردم كه خارج بشه!
كلى گشتيم و خورديمو خنديديم!
مدتها بود مثل امروز يه دل سير نخنديده بودم.. تو همين يه روز حسابى از آرتين نوشم اومده بود...
جوون پر ذوق و باحاليه!
گاهى با لهجه ى شيرين رصفهانى انقدر بامزه سر به سر دخترها ميذاشت كه از زور خنده از چشمهام اشك ميزد بيرون!
ولى خودش اصلا به روى خودش نمياورد و.به يه لبخند اكتفا ميكرد..
تا شب بيرون بوديم... شايد امروز تنها روزى بود كه جسمم يا ذهنم با دختر نپريده بود..
حتى از فكر نگار هم بيرون اومده بودمو فراموشش كرده بودم..
آرتين سى و سه سالش بود.. تك پسر بودو دوتا خواهر داشت..
به قول خودش خانواده اش آرزوهابراش داشتن...
هر يه كمله كه ميگفت ، يه حرفى هم از مادر يا پدر يا خواهرهاش ميگفت..
فرزند اول بودو هر دو خواهرش فعلا تو خونه بودن و ازدواج نكرده بودن!
ميگفت تو انقدر خوشگلى كه آبجيهام ببيننت ولكنت نيستن!
خودش ميگفت و خودشم به خوش غيرتيش ميخنديد..
هرچند كه آخرش گفت شوخى كرده و خانواده اش از خانواده ى مذهبى هستن!
ميگفت همه ى فاميل اونو مولحد ميدونن و دعاى عاقبت به خيرى براش ميكنن!
خيلى تعجب كردم ، از نظر منكه اون خيلى بهتر از من بود!
هر چند كه يك روز خيلى زوده براى قضاوت!
شب هرچى اصرار كردم بياد خونه ى من قبول نكرد ، ميگفت يه كلبه درويشى تو زعفرانيه داريم!
كلا همه ى حرفهاشو با شوخيو لودگى ميگفت...
خوشحال شدم كه خونه اش به خونه ى من نزديكه ، تو رين مسيرهاى طولانى تهران ، اين مسير مثل همسايه ى كوچه بغليمون حساب ميشد..
موقع خداحافظى گفت تا هفته ى آينده كارهاشو روبراه ميكنه و براى كارهاى بعدى مياد شركت ما!
قرار شد سه روز هفته تهران باشه و سه روز هفته هم اصفهان!
خيلى زرنگ و سخت كوشه!
اراده ى بالايى داره!
بعد از خداحافظى به خونه ام رفتمو بدون نيم نگاهى به در واحد روبرو ، به سمت واحد خودم رفتم!





نگار:

خيلى خسته

1400/04/29 21:28

ام ، الان ، كلاس آخرم با فرنوشه ، بعدش بايد برم بنگاه براى پيدا كردن خونه!
البته يه خونه ديدم ، ولى هنوز نميدونم قيمتش چنده!
وگرنه جا و ظاهرش كه خيلى خوبه!
امروز برم ببينم چى ميشه!
به ساعت نگاه كردم ، شيش و ربعه!
كلاس هفت تموم ميشه!
فرنوش با. سينى حاوى شيركاكائو اومد پيشمو بعد از تعارف به من نشست..
كمى از شير كاكائو رو مزه مزه كردم...
اووومممم ، مزه اش عاليه!
- خب فرنوش ، با درسها چه ميكنى؟!
- خوبه نگار جون ، بايد بسوزيمو بسازيم تا تموم بشن!
- با اين سوزش و سازشت ميخواهى برى امريكا؟!
- چاره چيه؟ نميشه كه بشينم تو خونه!
بايد تلاش كنمو خودمو بالا بكشم! كه اينم فقط اونجا ميسره!
- اميدوا م موفق باشى ، خب ديگه شروع كنيم؟!
- البته!

درسو ادامه دادم و تا خود هفت نگاهمو از كتاب بالا نياوردم...
بعد از تموم شدن ساعت مقرر ، از جا بلند شدمو با فرنوش دست دادم و براى هفته ى آينده برنامه امونو فيكس كردم!
تا بنگاه پياده رفتم و ربع ساعت بعد رسيدم به اونجا!
بنگاه دار به همراه دو مرد ديگه منتظرم نشسته بودن...
ديروز خونه رو با بنگاهى ديده بودم ، ولى از صاحب خونه خبرى نبود و قرار شد امروز بياد براى حرفهاى نهايى و تعيين قيمت!
يك مرد حدود چهل سال با ريشهايى مشكى و مرتب ، با پيراهنى به رنگ سفيد كه راه هاى آبى داشت و دكمه هاشو تا بالا بسته بود...
با كت و شلوارى نوك مدادى رنگ!
مرد بنگاه دار كه فاميليش آقاى سازش بود با چاپلوسى مردو نشون دادو گفت
- ايشون هم سرور همه ى ما و اين منطقه ، جناب صدر هستن!

با دقت به اين مرد خوش آتيه نگاه كردم... اونم خيره شده بود تو چشم هام ، انگار ميخواست از نگاهم چيزيو پيدا كنه!

سرمو به علامت احترام ، كمى خم كردم و زير لب گفتم
- خوشبختم!

لبخند پهنى رو صورتش نشست و با دقت بيشترى شروع به كنكاشم كرد...


روى صندلى كه آقاى سازش تعارف كرده بود ، نشستم..
اول كمى به چاپلوسى از طرف سازش ، پرداخته شد ، كه هر جمله اش پر بود از جناب صدر!
ميگن آدم پولدار ، پولش مال خودشه احترامش مال مردم ها! راسته به خدا!
كم مونده مردى با اين سن و سال بره دست اونو ببوسه!
ايى! انقدر بدم مياد از اين پاچه خاريها!
كمى كه از الفاظ و تعاريف سازش وز صدر گذشت ، رسيديم به اصل مطلب!
قيمت خونه!
به نظرم همه جوره اكى بود ، اندازه و متراژش كه با خونه ى كاويانى يكى بود و از نظر تمييزى و خلوتى ساختمون هم عالى بود!
ولى با قيمتى كه اون يكى مردى كه تا حالا ساكت بود و بهش ميخورد يه ده سالى از صدر. به ظاهر چهل ساله كوچيكتر باشه مخم سوت كشيد...
اين دقيقا چند برابر قيمي خونه ى فعليمه!
من چطور

1400/04/29 21:28

ميتونم اينو پرداخت كنم ؟!
كمى اخم كردمو روبه صدر گفتم
- شرمنده جناب صدر ، ولى اين قيمت ، پرداختش براى من مقدور نيست...

نگاهى همراه با شماتت به سازش انداختمو ادامه دادم
- آقاى سازش ميدونستن كه من اين قيمتها نميخوام!


همون موقع سازش خودش جواب داد..
- آخه خانم مقدم ، اين منطقه ، چه يه كم بالاتر يا پايين تر خونه گيرتون نمياد...
درضمن آقاى صدر گفتن ملاحظه اتون ميكنن..

از دستش خيلى عصبانى شدم.. بدم مياد اين بنگاهى ها فقط ميخوان معامله رو جوش بدن!
با حرص آشكارى روبهش براق شدم..
- ملاحظه؟! با اين مبلغ گفته شده ، فكر كرديد تا چه حدى جا براى ملاحظه باقى ميمونه؟!
يه تومن؟ دوتومن؟ سه تومن؟ چقدر؟!

همون لحظه صدر از روى صندليش بلند شدو اومد صندلى كنار منو اشغال كرد و با نگاه خيره اى به چشمهام گفت
- شما تنها مشكلتون قيمته؟!
- بله!
- اگه من قيمتو تا جايى كه برام راه داره كم كنم چى؟ راضى هستين؟!



با ذوق خودمو كمى رو صندلى بالاتر كشيدم و بهش خيره شدم
نگاهش خيره تر از قبل شد و با لبخند منظور دارى ه هيچ ازش خوشم نيومد گفت
- حاضرم به نصف قيمتى كه مشاورم گفت ، خونه رو به شما بدم!


از حرفش مخم سوت كشيد ، حسابى!
نصف قيمت! يعنئ از كرايه اى كه الانم ميدم كمتر؟!
اينكه عاليه!
نگاه بهت زده امو كه ديد لبخند كجى گوشه ى لبش نشست و گفت
- البته به شرطها و شروطها!

بااينكه از لحن و نگاهش خوشم نيمومد اما سعى كردم خوش خيال باشمو با بى صبرى بپرسم
- چه شرطى آقاى صدر؟!

نگاهى به سازش و مشاورش انداختو سرشو نزديكتر آورد
- از قرار معلوم ، شما تنها زندگى ميكنين...

اخمى كردمو با كمى عقب كشيدن جوابشو دادم
- بله ، چطور ؟!
- من دستم تو كار خيره ، دلم نمياد خانومى با وجنات و حسنات شما... از اين بنگاه به اون بنگاه بره ، حيفه زير نگاه گرگهاى جامعه باشين...تنهايى هم كه بد درديه!
منم تنهامو درد شما رو درك ميكنم ، ميدونم تنها بودن چقدر بد و سخته! اونم براى يه زن!
- ميشه واضح تر صحبت كنين؟!


- اجازه بفرمايين ، عرض ميكنم... من خونه رو ميدم ، ولى به شرطى كه با يه صيغه ى يك ساله و سر زدن شما به طور هفتگى يا روزانه به منزل من ، كه دوطبقه بالاتره .. هم منو از تنهايى در بيارين.. هم خودتون...

نذاشتم ادامه بده و با خشم از جام بلند شدم...
نگاه تيزمو بهش دوختم...
ترسيدو از جا بلند شد.. قدمى نزديكتر اومدو سرشو بيشتر خم كرد..
- باور كن به نفعته! با من باشى بهت بد نميگذره! نميذارم آب تو دلت تكون بخوره! بد جورى نگاهت چشممو گرفته...

بقيه ى حرفش با سيلى كه تو صورتش زدم تو دهنش ماسيد...
با حرص و صورت سرخ شده نگاهشو بهم

1400/04/29 21:28

دوخت..
برام مهم نبود ممكنه چه بلايى سرم بياره و اون دو مرد تو بنگاه چه فكرى راجع بهم ميكنن..
مهم حفاظت جسمم در برابر اين آدم مومن مآبانه بود..
حتى ديگه زندگى تو اين محله تم مهم نبود.. پايين شهر زندگى كردن هم مهم نبود...
مهم اين بود كه حق اين زالو رو كف دستش گذاشتم و لبخندى روى لبم نشست...
با تمام خشم و ناراحتيم لبخند پر حرصى زدم كه صدرو جريتر كردو دستشو صدا دادش بالا رفت...
- چه غلطى كردى دختره ى بى سروپا؟!

با ترسى غير ارادى با ديدن دست بالا رفته اش چشمهامو بستم...
اما دقايقى گذشتو دست نحسش رو صورتم فرود نيومد..
آروم پلكمو باز كردمو دستى كه به مچ دستش گره شده بود و ديدم!




كيان:


امروز بالاخره تصميم گرفتم برم واحد روبرويى رو به بنگاه بسپارم تا به محض رفتن نگار براش مستاجر بيارن!
مقابل بنگاه آقاى سازش رسيدم... از پشت شيشه نگاه به داخلش كردم...
آقاى سازش و آقاى صدر و يه پسر جوونتر و يه دخترى كه سربه زير بود و چهره اش مشخص نبود..
خواستم دروباز كنم برم داخل بنگاه كه يكدفعه دختر از جاش بلند شد... به دنبالش صدر هم بلند شد ايستاد...
آروم دروباز كردمو داخل شدم... اما كسى متوجه حضورم نشد...
انگار بحثشون خيلى داغه!
يه لحظه نگاهم به صورت دختر افتاد... اينكه.... اينكه نگاره!
اينجا چكار ميكنه؟! ميخواد از صدر خونه اجاره كنه!
از مرد دغل بازى كه به اسم دين ، هر حروميو حلال ميكنه و كلاه شرعى سر مردم ميذاره!
قدم اولو بر نداشته بودم كه طنين آشنايى تو فضاى بنگاه پيچيد...
طنينى كه روزى صورت منو مورد حمله قرار داده بود.. اما امروز صورت شخصى مورد اصابتش قرار گرفته كه از هيچ كس.. حتى از روزگار هم سيلى نخورده بود...
از اين حركت جسورانه ى نگار لبخندى روى لبم نشست.. و زير لب گفتم
- ناز شصت دارى دختر!

داد صدر و بلافاصله دستش بلند شد... قدم بلندى برداشتمو دستشو تو هوا گرفتم..
با خشم به من نگاه كرد...منم با اخم خيره شدم تو چشمهاش!
زير چشمى حواسم به نگار بود... از ترس چشم هاشو بسته بود..
انگار منتظر سيلى صدر بود... ولى وقتى ديد خبرى نشد ، آروم پلكشو باز كرد...
نگاه متعجبش اول رو دستمو بعد به صورتم نشست....
يه نگاه خاص و قدر شناس!
نگاهى كه بدجور حس غرور بهم ميداد...
صدر با خشم لبشو بهم فشرد
- دستمو ول كن ، آقاى كاويانى...شما دخالت نكن..

با صداى محكمى جوابشو دادم..
- رو زن ميخواهين دست بلند كنين؟! از مرام شما به دوره!
- ولم كن تا به اين عفريته حالى كنم يه من ماست چقدر كره داره! هنوز نفهميده نبايد با همه كس در افتاد...

همون لحظه ام صداى نگار بلند شد كه با لحنى محكم جوابشو داد..
- شما هم هنوز نفهميدى

1400/04/29 21:28

كه هركى با من در افتاد ور افتاد؟!

از جواب سريع و قاطع اش ، هم خنده ام گرفت ، هم تعجب كردم... با صدر نميشد در افتادو از كنارش ساده گذشت..
اگه از كسى خورده ميگرفت تا نيش نميزد طرفو راحت نميشد...
دستشو با حرص از دستم خارج كردو رو به نگار براق شد..
- تو سگ كى باشى؟! ولگرد عوضى...


با داد بلندى كه زدم باقى حرفشو خورد..
- مواظب حرف زدنتون باشين ، جناب صدر!
- چيه ؟ طرفداريشو ميكنى! اونم تويى كه به هيچ بنى بشرى كار ندارى!
سرو سرى باهم داريد؟!

از خشم دندونهامو روى هم فشردم..
- اگه نميخواى اون طرف صورتت هم سرخ بشه ، دهنتو ببند!

با دهن باز نگاهم كرد..
سازش تازه به خودش اومدو از جاش بلند شد و خواست ميونه رو بگيره
- جناب صدر ، جناب كاويانى! خواهش ميكنم بس كنين! از شما بعيده!
خانوم محترم ، اين چه كارى بود شما كرديد؟!

نگار با تاسف سرشو تكون داد و گفت
- براتون متاسفم كه يه دختر تنها رو ميخواستين دست گرگ بسپارين! به خيال خودم ، جاى پدرم بودين!
از اين لقمه ها براى دخترتونم ميگيرين؟!

با اين حرفش ، سرشو تكون دادو با نگاه عميقى به من از بنگاه بيرون رفت...



با رفتن نگار خواستم قدمى بردارم كه صداى صدر بلند شد
- بهش بگو تو اين منطقه كه هيچ ، تو كل تهرانم نميذارم خونه بگيره! خواب خونه دار شدنو بايد ببينه!

به حرفش پوزخند زدمو جوابشو دادم
- نه تا وقتى كه خونه ى من هست...

به قيافه ى مچاله و بهم ويخته اش نگاه كردمو با لبخند بيرون رفتم..
نگار با قدم هايى تند ، داشت از كنار پياده رو ميرفت..
منم به قدمهام سرعت دادم و دنبالش رفتم..
كمى كه نزديكش شدم ، صداش زدم... اما جوابى نداد...
دوباره صداش زدم...باز هم بى توجه به راهش ادامه داد..
با قدم بلندترى خودمو بهش رسوندمو دسته ى كيفشو گرفتم.. شايد اگه هر دختر ديگه اى بجز نگار بود ، بازوشو ميگرفتم... ولى نگار نه!
اون فرق داشت.. براى خودشو اطرافيانش حد و حدود تعيين كرده بود!
و اينبار من هم حق دست زدن بهشو به خودم نميدم...
- چرا هرچى صدات ميزنم جواب نميدى؟!
- .......
- با تو هستما!


نگاهشو به زمين دوخته بود و سرشو بلند نميكرد...
از اين بى محلى هاش عصبانى شدم..
- وقتى دارم باهات حرف ميزنم ، منو نگاه كن!
- بفرماييد ، گوش ميكنم...

اين صدا بغض داره!
پس علت دزديدن نگاهش مشخص شد...
بى هوا دستمو به سمت چونه اش بردم تا سرشو بلند كنم.. كمى سرشو عقب كشيد و نگاه اخم آلودشو به چشمم دوخت..
چشمهاش سرخ بود و رد گريه ، راحت از نگاهش خونده ميشد..
دلم به درد اومد.. براى اولين بار براى كسى جز خودم ناراحت شدم...
- خوبى؟!
- از اينكه كمكم كرديد ممنون ، واگه اجازه ميداديد تو يه

1400/04/29 21:28

وقت مناسب براى عرض تشكر خدمت ميرسيدم ، لازم نبود به خودتون زحمت بديد!
- تيكه ميندازى؟! من نگرانت شدم!
- نگرانى شما هيچ معنا و مفهومى نداره! حرفى امروز شنيدمو چند وقت پيش از خود شما هم شنيدم... ديگه بايد عادت كنم كه مردها رو به يه چشم ببينم!

از حرفش اخم غليظى رو صورتم نشست..
- من مثل صدرم؟!
- من از كجا بدونم ؟! شايد بدتر باشين!

فكم از خشم فشرده شًد ...
- تو منو بدتر از اون مرتيكه ميبينى؟!
- من همه ى شما مردها رو به يه چشم ميبينم! تمام!

دوباره راهشو كشيد بره... دوباره داشتم جلوى اين دختر كم مياوردم..دوباره نگاه ترش خيلى قشنگ تو نگاهم جا خوش كرده بود....
- نگار!

ايستادو بدون اينكه نگاهم كنه ، جمله امو تصحيح كرد..
- خانوم مقدم!
- براى هركس خانوم مقدم باشى ، براى من نگارى...نگار!

قدمى بهم نزديك شد... تو چشمهام خيره شد..
- تموم كنين اين حرف هارو.... چى از جونم ميخواهين؟! چرا شماها تا يه دختر تنها ميبينين قصد دريدنشو ميكنين ؟!
آخه چى از جونم ميخواهين؟! هان؟ جونمو ميخواى؟ چرا راحتم نميذارى؟ بسم نبود بى كس شدن بعد از رفتن مامان بابام؟!
بسم نبود ؟ تنها شدن... بى كس شدن... بايد بى شرف هم بشم تا ولم كنين؟
آره؟!

با شنيدن حرف هاش هنگ كردم... منظورشو نميفهمم!
فقط تونستم زمزمه كنم..
- نگار....


با خشم خيره شد تو چشم هام...
- چيه؟ چى ميخواى راه به راه ذكر نگار ، نگار راه انداختى؟!
- تو خوبى؟!
- بهتر از اين نميشه! راحتم بذار!
- صبر كن ، بايد باهات حرف بزنم...

دستشو تو هوا تكون دادو قدمى فاصله گرفت..
- من حرفى با شما ندارم!
- ميگم صبر كن!


راهشو سد كردم.. با اخم خيره شدم بهش.... از بين فك فشرده شده ام غريدم..
- سوار ماشين شو ، باهات حرف دارم!
- متوجه عرضم نشدين؟! من حرفى با شما ندارم...
- ميگم من حرف دارم ، احتياج به حرف نداشتن تو نيست ، فقط كافيه گوش بدى!
- بفرما سرا پا گوشم!

دست به سينه ايستاده بود و با پاى راستش رو زمين ضرب گرفته بود...
شصتمو به گوشه ى لبم كشيدم
- ميدونم از دستم نا احت و دل چركينى ، قبول دارم رفتارم باهات درست نبوده! ولى بذار به حساب..... به حساب.....

هر كار كرًدم ، غرورم اجازه نداد بگم نادونيم !
- ببين نگار ، من دركت ميكنم... يه جورايى تو رو خودم ميبينم! تو هم به اندازه ى من تنهايى ! تازه فهميدم پاكى و رفتارم اشتباه بوده... ولى ميخوام جبران كنم...

تو نگاه متعجبش خيره شدم...
- اون خونه مال تو! تا هر وقت كه بخواهى! كرايه هم نميخوام... پول پيشتم پس ميدم... بابام انقدر برام گذاشته كه هفت پشتم هم بخورن ، باز تهش پول بمونه! ميخوام اينكارو به خاطر دلم بكنم... ميخوام يه ثوابى باشه براى

1400/04/29 21:28

شادى مادر مرحومم!

تيز نگاهم كردو اجازه ى حرف زدن بهم نداد..
- خوبه ميخواهين قدم خير بردارين! ولى من گدا نيستم كه صدقه بگيرم... بديد به مستحقش!
- من ميخوام پيشم بمونى!

يك قدمى كه فاصله گرفته بودو برگشت... انگشت اشاره اش بالا و پايين شد... و در آخر صداى غرشش بلند شد... مثل يه ماده شير!
- يا خيلى عوضى هستى! يا طرفتو عوضى گرفتى! يا راهتو عوضى اومدى! من با شما هيچ صنمى ندارم!

نگاه از نگاه متعجبم گرفت و قدمى به عقب برداشت...
- من قصدم خيره! نيت سويى ندارم... دلم نمياد هر روز از اين بنگاه به اون بنگاه برى! دلم نميخواد زير تيغ نگاه جماعت مردا برى... تا كى ميخواى با كشيده تو صورت مردها از خودت دفاع كنى؟!

نگاهى عميقى بهم انداخت...
پوزخند عميقترى نشست رو لبهاش!
صداش همراه با تمسخر بلند شد....
- به به به! آقاى خوش غيرت! از كى تا حالا؟! از كى شما على فردين محل ما شدين؟! شما ؟ نگرانى؟! نچ نچ نچ! يه حرفى بگو كه بگنجه! بيام زير چتر حماذت شما؟! مطمئنى ورود به اين چتر حمايت ، امتحان و وروديه نداره ؟! معامله و مبادله نداره؟!
- شوخى نكردم... جدى گفتم! برات نگرانم ، ميدونم پاكى! ميدونم تنها و غريبى! دلم نمياد برى و بى خبر ، بدون اينكه حتى خودتم بفهمئ دريده بشى!
- تا الان شما محافظ من نبودين! اونى كه تا حالا هوامو داشته ، بعد از اينم داره!
- باشه! قبول! ولى چرا باور نميكنى شايد منو خونه امو ، همونى كه مواظبت بوده جلوى راهت قرار داده!
- آهان! پس علت تغيير موضع و اين حرفها معلوم شد! ميخواى از يه راه ديگه ازوارد بشى!

دوباره خواست عقب گرد كنه كه با دادم ، چشمهاش گشاد شدو بى حركت موند!
- بهت ميگم سوار ماشين شو! تموم كن اين اراجيفو! باور كن... به شرفم قسم ، اگه خودت سوار نشى ، بغلت ميگريمو ميبرمت به نا كجا آباد!

با ترس خيره شده بود به من!
- راه بيوفت!

خودم جلوتر حركت كردم... زيرچشمى نگاهم بهش بود ، با شونه هاى افتاده ، در حالى كه پاهاشو رو زمين ميكشيد دنبالم اومد..
هم زمان با هم در ماشينو بستيمو راه افتادم...
دلم گرفته بود! خيلى حرفها تو دلم بود! شايد الان زمان گفتن همه اش نبود... ولى يه كمشو ميتونستم بگمو خودمو آروم كنم!
به سمت پارك جمشيديه تغيير مسير دادم... آب و هواى با طراوت اونجا ميتونه هر دومونو سرحال بياره ...
نگاهشو از شيشه به بيرون دوخته بود.... كمىكه از مسافت طى شد ، تازه به خودش اومدو فهميد مسيرئ كه ميريم ، مسير خونه نيست!
با بهت و صداى بلندى رو به من گفت
- اين بود حس حمايتو اعتمادت؟! اين بود كمك بى چشم داشتت؟! منو كجا دارى ميبرى؟! با توام! نگهدار!

محلش ندادم... از اين جيغ جيغ كردنو جلزو

1400/04/29 21:28

جلوز كردنش ، لبخندى گوشه ى لبم نشست...
دستش كنار آستين كتمو گرفت... با سر انگشتش گرفته بود كه دستظ به من نخوره!
محكم تكونم داد..
- هى! با تو هستم! لبخند تحويلم ميدى؟! ديدى تو اون خراب شده راه به جايى نميبرى ، ميخواى ببريتم يه جاى ديگه؟!

حسابى كفرى شدم! امروز خيلى ، خيلى بيشتر از توانم تجملش كردم...
با شتاب و حركت محكمى دستمو از دستش خارج كردم...
به خاطر يك دفعه اى
بودن كارم با ترس لرزيد و دستشو سريع عقب كشيد..
- دو دقيقه بگير بشين! چه خبرته مثل گربه پنجول ميكشى؟! ميريم پارك ، تا صحبت كنيم ، ديگه ام گربه بازى در نيار!

با شنيدن حرفمو ، راحت شدن خيالش ، دوباره خودشو جمع كرد و با داد گفت
- من گربه ام؟! من؟! خير سرت تحصيل كرده اى! يه كم ادب ندارى! خودت گربه اى با اون چشمهاى سبزت!

پوزخندى زدمو با چرخش فرمون ماشينو به كنار خيابون كشيدم!
با اين دو قدمم نميشه رفت! چه برسه به پارك! بايد ادبش كنم!
- به من ميگى گربه؟! گربه توئيى كه پنجول ميكشيو چنگ ميندازى!
- گفتم كه ، چشمهاى تو رنگ چشم گربه ست!
- حرفتو پس بگير! وگرنه....

تو صورتش خم شده بودمو با داد داشتم باهاش بحث ميكردم... كاملا چسبيده بود به شيشه ى ماشين!
نگاهش ترسيده بود...
نگاهم رو صورت ترسيده اش نشست... نتونستم حرفمو ادامه بدم!
با مكثى كه كردم جرأت پيدا كردو صاف نشستو گفت
- البته اگه بخوام حقيقتو بگم ، ... تو.... شبيه گربه نيستى!

با اين حرفش لبخند رو لبم نشست... ولى با ادامه ى حرفش ، لبخند رو زبم ماسيد!
- بخوام منصف باشم ،.... گربه حيفه.....! تو شكل وزغى......! دقيقا يه وزغ سبز لجنى هستى!

تو عمرم كسى بهم توهين نكرده بود!
دستمو مشت كردم..
- به من ميگى وزغ؟! با من بودى؟
- آره با خود چشم وزغيت بودم! حرفيه؟!
- زيادى بهت خنديدم! دم در آوردى!
- چرا بهت برميخوره؟ حقيقت تلخه! تازه... وزغم يكى از موجودات خداست! تو هم كه مثل وزغ ، چشمهات سبزه و لجنى!

دادم بلندتر شد....بيشتر به شيشه چسبيد..
- من لجنم؟!
- چ.....چى...؟ ن...نه! ....منظورم.....اينه... كه چشمهات سبز لجنيه!
- ولى گفتى لجنم!
- راست گفتم ديگه! سبزيو لجنى! .... واى!


تو اوج عصبانيت.... با ديدن ترسشو دستى كه جلوى دهنش گرفت تا بيشتر سوتى نده! باعث شد لبخند محوى رو لبم بشينه و از ديد نگار مخفى نمونه!
ابرهاشو بالا دادو گفت
- حرفمو قبول كردى؟!
- كدومو؟!
- اينكه شكل وزغيو لجنى!

پس از قصد گفته!
دختره ى مارمولك!
دادم بلند شد و عصبانيتم صد برابر!
هيى كشيدو باز فرو رفت تو در!
دستمو براى گرفتن شونه هاى نحيفش پيش بردم... ولى با ديدن وضعيتش! بين دوتا حس متضاد گير افتادم!
يكى عصبانيت و ديگرى... دلم

1400/04/29 21:28

ميخواست لپهاى بيرون زده اشو محكم بكشم! و عجيب حس دوم قويتر بود!
هر دو دستم بيشتر بهش نزديك شد... جايى بين صورت و شونه اش... رو هوا معلق مونده بود!
اما نگاه رسوام آروم شده بود!
آرامشى كه نگار تونست بخونتشو باز جبهه بگيره!
- دستت به من بخوره نخورده ها! اصلا هر چى دوست دارى باش! ببر باش! خوبه ؟! ببر،اين ديگه حرف نداره! هم چشمهات شبيه چشم ببر و پلنگه ، هم ابروهاى بهم گره خوردت! بذار من برم!
- كه ببر؟! آره؟!
- .....
- خودت چى دختر خرگوشى؟!
- با من بودى؟!
- جز تو كس ديگه اى شبيه خرگوش هست ؟! اونم با اون دندونهاى بلند و ضايع ات!
- دندون من ضايع ست؟!
- آره ديگه! شكل دندون خرگوشه! خوشم نمياد!
- خوشت نمياد؟! بيچاره مده! مردم هزارى خرج ميكنن ، دندونشون مثل من بشه ، اون وقت تو خوشت نمياد؟! به جهنم! اصل خودمم كه خوشم مياد! تا كور شود هر آنكه نتواند ديد!

از حاضر جوابيش كيف كردم.... جون ميده براى كل كل!
باز اراده امو از دست دادمو لبخند عميق و دندون نمايى رو لبم نشست!


باز روش زياد شدو جيغش بلند!
- بجايى كه لبخند ژكوند تحويلم بدى ، منو ببر خونه! اگرم نميبرى خودم برم!

دوباره شد اون دختر غير قابل انعطاف!
همون دخترى كه من! كيان! جلوش خلع سلاح ميشمو حرف گوش كن!

سرمو به علامت تاييد تكون دادم و راه افتادم!

تا زمانى مسير كمى كه رفته بوديمو برگشتيم ، فرمون بين دستهاى من مچاله شد و بند كيف نگار ، تو دستهاى اون!
با توقفم ، دستش به سمت دستگيره ى در رفت!
- نگار!

نگاهم نكرد ، ولى حركتى هم نكرد و اين يعنى منتظره تا حرفمو بزنم!
- با همون كرايه اى كه دادى ، با هر شرايطى كه خودت راحتى! و عجله اى هم براى پرداختش نيست.... ميتونى اينجا بمونى!
- احتياجى نيست!
- لجبازى نكن! بهتر از اينجا گيرت نمياد!

بى توجه به من ، درو باز كرد....
باز هم براى موندش تلاش كردم
- با اون رفتارى كه با صدر داشتى ، نميذاره خونه پيدا كنى! اين محل كه سهله! تو كل تهرانم جا پيدا نميكنى!

پاى راستشو از ماشين بيرون گذاشت....
زيادى سرتقه!
بايد آخرين ورقمو رو كنم....برگ برنده امو! هرچند كه اين پافشارى ، براى خودمم عجيبه!
- هنوز چهار ماه تا اتمام قرار دادت مونده! اگه برى..... اگه برى ، بايد كرايه ى اون چهار ماه باقى مونده رو بپردازى!

خيره شد تو نگاه جديم!
لبشو از حرص ، روى هم فشرد... يه ابرومو بالا انًداختم..... پياده شد ، نگاهش هنوز به من بود.... محكم درو بست!
با قدم هاى سريع ، وارد ساختمون شد....
لبخند مهمون لبم شد...
به در ماشين نگاه كردم!
زير لب گفتم
- فداى سرت!

با خوشى ظبطو روشن كردمو با بيشترين سرعت حركت كردم...
احساس شاديو

1400/04/29 21:28

پيروزى ميكنم! اين بار من بردم.... يك هيچ ، دختر خرگوشى!
به نفع من!



نگار:


با حرص وارد واحدم شدم ، اونقدر عصبانيم كه دلم ميخواد بگيرم بكشمش!
محكم پاى راستمو به زمين كوبيدمو شالمو از سرم در آوردم...دكمه هاى مانتومو باز كردمو كنار شالم، روى زمين پرتش كردم!
پسره.ى دخترباز عوضى! ميخواد مجبورم كنه اينجا بمونم!
فكر كده خرم! نميفهمم برام نقشه داره؟!
شيطونه ميگه برمو كرايه اشو پرت كنم تو صورتش!
اه!
شيطونه غلط كرد با تو! از كجا بيارى؟!
حالا مجبورم بمونم! هر چند كه خودم هم از خدامه بمونمو اينجا راحت ترم! البته اگه مزاحمت تاى اخير شازده رو فاكتور بگيريم!

******************

يك هفته از ديدار آخرمون ميگذره!
يك هفته ست با خودم كنار اومد و ميخوام اينجا بمونم!
يك هفته ست با ترس به درو ديوار خونه ام نگاه ميكنمو بارها قفل بودن درهارو چك ميكنم!
آخه مگه ميشه كيان ، بى منظور به من لطف كنه؟!
مطمئنم يه خيالاتى داره! بيست و چهار ساعته هوشيارم ، كه نكنه بى خبر ، بياد و....
حتى از فكر بهش هم تنم ميلرزه!
ميخواستم قفل درو عوض كنم ، ولى مش سليمون گفت "كليدهارو فقط اون داره و اون بار هم كيان از خود مش سليمون كليد گرفته! "
بهش اعتماد دارم... مرد خوبيه! بهترين پوئنى كه اين ساختمون داره ، حضور مش سليمونه!
ميدونم حواسش بهم هست و هوامو داره!
صبح ها زودتر بيرون ميرم و شب ها زودتر برميگردم! نميخوام بهانه دست ديگران بدم كه برام حرف دربيارن!
همه ى غلط فكرى هاى كيان از همين دير اومدنها شروع شد!
بايد بيشتر مواظب رفتارم باشم!
اينجور كه پيداست اين ببر چشم وزغى بدجورى منو چك ميكنه!
امروز تولد فرنوشه! اصرار كرده كه برم... هرچى گفتم كلاس دارمو وقت ندارم ، قبول نكرد!
در جواب همه ى بهانه هام گفت "امروز با هانيه و سوگند كلاس دارى كه اونها هم خونه ى من دعوتن و قول دادن ، ميان! "
بعد از اصرار و پافشارى بيش رز حدش ، قبول كردم برم!
دختر خيلى خوبيه ، خيلى تو اين سالها كه بهش درس دادم ، هوامو داشته!
ميدونه تنها هستم! هرچند كه علت تنهاييمو نميدونه!
دلم نميخواد خاطرات تلخمو تعريف كنم و از اون بدتر حس ترحميه كه بعد از فهميدن موضوع پيدا ميشه!
نميخوام كسى برام دل بسوزونه!
از واژه ى بيچاره متنفرم!



امروز ميخوام از اين لاك تنهايى بيرون بيام!
ميخوام مثل همه ى هم سن و سالهام شاد باشم... مثل يه دختر معمولى! مثل همون زمانى كه خانواده ام زنده بودن!
يه بلوز فيروزه اى يقه هفت ميپوشم ، با شلوار دمپاى سفيد!
مانتوى فيروزه اى ، شال سفيد!
آرايشم كم و ساده ست!
كمى كرم پودر ، ريمل! رژگونه ى بژ رنگ! رژ لب صورتى

1400/04/29 21:28

روشن!
اين آرايش ، به رنگ پوستم كه گندمى روشنه مياد!
چشم هاى قهوه اى رنگم ، با وجود ريمل ، شفاف تر شده و خط دور عنبيه ام بيشتر خودنمايى ميكنه!
لبم.... با اين رژ ، برآمده تر شده! به قول كيان ، بيشتر شبيه خرگوش شدم!
كيان...... اگه منو با اين سرو وضع ببينه! .... شايد دوباره طرز فكرش راجع بهم. عوض بشه!
بهتره كمرنگش كنم..... ولى اين آرايش انقدر ساده ست كه چيزى براى كم كردن نداره!
بيخيالش!
بذار هر فكرى كه ميخواد بكنه!
كيف سفيدمو دست گرفتمو نيم بوتهاى پاشنه بلند سفيدمو هم پوشيدم... تيپم كامل و زيبا شده!
از در واحدم بيرون رفتمو ، يواشكى نگاهمو تو سالن چرخوندم.... آخيش! خبرئ نيست!
دكمه ى آسانسورو زدم....
طولى نكشيد كه در باز شد ، ولى.......
اين ديگه كيه ؟!
يه پسر قد بلند ، با چمهاى قهوه اى تيره! بينى عقابى ، كه از روبرو قشنگو بدون برآمدگيه و از كنار يه انحناى كوچيك روى بينيش هست... لبهايى اندازه و لبخندى دل نشين!
موهاى مشكى ، و پوست گندمى روشن!
براى پسرها اين رنگ پوستو ميشه گفت سفيد!
يه لباس يقه هفت آبى پوشيده با شلوار جين به تيره!

1400/04/29 21:28

جلوى در آسانسور ايستاده بودمو با تعجب نگاهش ميكردم....
اونم خيره شده بود به من!
تا حالا نديدمش! نميدونم كيه ؟! ولى چرا تو اين طبقه اومده؟!
تو افكار خودم بودم كه صداى آشنايى گفت
- چيزى شده آرتين؟! چرا نميرى بيرون ؟!

با تاخير نگاه از من گرفتو سرشو به سمت آساسنسور چرخوند..
- الان ميرم ، يه خانومى اينجان ، آخه....
- خانوم ؟!

با اين حرف منم كمى سرمو كج كردمو در واقع گردن كظيدم به داخل آساسنسور ...
فرد مذكورم گردن كشيدو سرشو از آسانسور بيرون آورد!
با ديدن كيان ، پشت سر اون پسره! چشمهام گرد شد!
اونم از ديدن من تعجب كرد ، با دست راستش ، كمى پسرو عقب زدو بيرون اومد...
منم قدمى عقب رفتم ، وگرنه اينجور كه اين بيرون اومد امكان تصادفم باهاش نودو نه درصد بود!
به سرتا پام نگاه كرد و با لبخند منظور دارى خيره شد تو چشمهام!
- به به! نگار خانوم! حال سركار چطوره؟! گويا عازم مهمونى هستين!
- سلام ، با اجازه ى شما!
- خواهش ميكنم اجازه ى مام دست شماست!
- اگه تشريف ببريد كنار ، بنده رفع زحمت ميكنم!
- جانم؟!
- تشريف ببريد كنار! جلوى راهمو گرفتيد!

نگاهى به خودشو موقعيتى كه توش قرار گرفته بود كرد و بعد از نگاه گذرايى به دوستش ، دستشو از هم باز كرد و در حينى كه كنار ميرفت گفت
- عذر تقصير بانو! بفرمايين!

با اخم نگاه از چشمهاى كنجكاوش گرفتمو وارد آسانسور شدم....
تا لحظه ى آخرى كه در بسته شد ، نگاهش به من بود! هرچند كه نگاه خيره ى منم كوتاه بيا نبود!



كيان:


با بسته شدن در آسانسور نگاه از چهره ى اين نگار جديد گرفتم!
واقعا دخترها با يه آرايش انقدر عوض ميشن ؟!
اگه اينطوره ! پس اون دوستهاى نقاشى شده ى من چه شكلين كه با اون همه رنگ روغن ، اونى كه من ميبينم ميشن؟!
خيلى خوشگل و ناز شده بود!
كجا ميخواست بره كه اينجورى كرده بود؟!
اونكه اهل آرايش نبود! لااقل تا حالا نبود!
با خوردن دستى به شونه ام ، ون خوردمو نگاه از در بسته شده ى آسانسور گرفتم!
- كجايى پسر؟!

با ديدن آرتين ، تازه ياد لحظه ى اول برخوردشون افتادم !
اخمى بين ابروهام نشست!
- همون جايى كه شما هم يه ساعت تشريف برده بودين!

ابروهاش بالا پريد...
- چى؟! كجا؟!

دستمو تو هوا تكون دادمو به سمت واحدم راه افتادم...
- هيچى! بيخيال!

دروباز كردمو منتظر شدم ، اول اون وارد بشه!
تعارفى كردو وارد شد!
درو بستمو بعد از در آوردن كتم و پرت كردنش روى راحتى ، به سمت آشپزخونه رفتم..
- غذا چى سفارش بدم؟!
- يه چى درست ميكنيم ميخوريم! بيشترم ميچسبه!

دستهامو تو ظرفشويى شستم..
- هر طور راحتى!

كلا اهل تعرف نبودم! امشبم كه اصلا حوصله نداشتم... همش

1400/04/29 21:29

حواسم ميرفت پى نگار!
- با املت رفيقى؟!
- آره ، اتفاقا دوست دارم! ما تو ونه امون قيمه و قورمه سبزى زياد ميخوريم! املت برام دلچسب تره!
- پس بيا كمك!
- املتم ديگه كمك ميخواد؟!
- حرف نباشه! حوصله ندارم?

با خنده به سمت دستشويى رفتو دقايقى بعد ، با دستهاى خيس ، در حالى كه دستشو با حوله ى مخصوص مهمان خشك ميكرد ، اومد پيشم!
اين مدت حسابى با هم جور شديم... پسر خيلى خوبيه! خيلى هم زرنگه!
سر يه هفته كارهاشو كردو امروز براى اولين روز كاريش با ما ، اومد شركت!
خودشون تو زعفرانيه خونه دارن ، ميخواست بعد از شركت بره اونجا كه من ازش خواستم بياد شامو با هم بخوريم! خيلى اهل تعارف نيست....مثل خودم!
قبول كرد بياد و بعد از شام بره!
- كيان!
- هوم ؟!
- به اين زودى ميخواى شام بهم بدى كه پرتم كنى بيرون؟!
- اوهوم!
- اوهوم؟!

با حواس پرتى نگاهش كردمو گفتث
- چى؟!
- نخير! كلا تعطيلى! خبريه ؟!
- چه خبرى؟!
- دلدادگيو اينها....

زدم به بازوشو با خنده گفتم
- برو بابا!
- كيان!
- باز چيه؟!
- اون دختره....
- كدوم ؟!
- همون كه جلو آساسنسور ديديمش!

با شنيدن اين حرف تيز نگاهش كردم..
- خب؟!



نگاهشو به اطراف چرخوند..
- آشناتونه ؟! يعنى نسبتى يا دوستيى...

نذاشتم ادامه بده..
- نه!
- خوشگله! تو نگاه اول آدمو جذب ميكنه!

مشت شدن دستهام ارادى نبود! حتى اگه رو صورت آرتين فرود ميومد هم تعجب نميكردم!
اين دستها.... اين نگاه نا فرمان.... حتى ، شايد اين قلب هم تحت اراده ى من نبود!
- به نظر منكه معموليه!
- معموليه و اينطورى ميخش شدى؟! معمولى نبود چكار ميكردى؟!
- چرت نگو!
- به نظر من خوشگله! ازش خوشم اومد!
- كه چى؟!
- پا ميده؟!

اين چه حسيه كه تو مشتم خلاصه شده و علاقه ى شديدى. به فرود اومدن روى صورت آرتينو داره؟!
خيلى جلوى خودمو گرفتم تا مشتم رو مهار كنم!
- بيخيالش شو! از اونا نيست !
- از كدوما؟!
- اهل گناه نيست!
- منم اهل گناه. نيستم ، اتفاقا خيلى هم مقيدم!
- واقعا؟!
- آره! مادرو خواهرهام چادرين!
- بهت نمياد!
- من متعادلم ، تفريحاتمو ميكنم ، در كنارش مواظب هم هستم به گناه كشيده نشم!
- پس الان عمه ى من بود هم پا ميخواست ؟!
- هم پا ميگيرم ولى شرعى!


ابروهام به طرز فجيعى بالع پريدن..
- ميخواى زن بگيرى؟!
- زن كه ميخوامبگيرم ، ولى هنوز اون دخترى كه بخوام برا يه عمر كنارم باشه رو پيدا نكردم!
- گيجم كردى! پس چى؟!
- شيش ماه يه بار ، هفت ماه يه بار ، گاهى هم يك ساله! يكيو صيغه ميكنم! هم من به گناه نميرمو گناه كبيره نميكنم ، هم اون زن ، تو اون مدت يه ماهيانه دريافت ميكنه و به گناه تن فروشى كشيده نميشه!
- اين حرفها مزخرفه! كلاه شرعيه!

1400/04/29 21:29