The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان ماه دریا😍😍

85 عضو

#پارت_164
رمان #ماه_دریا

با... باورم نمیشه یعنی اینا حقیقت داره؟! اینا دورگه‌ن؟! ولی... ولی آخه چطوری؟!! با عقل جورنمیاد؟!

- ارباب... ارباببببب...

عالیه سراسیمه وارد اتاق شد...

- ارباب اونا تعدادشون خیلی زیاده خیلی زیادن اوضاع ناجوره فکر چاره باشین...

دوییدم طرف پنجره تا ببینم چه خبره؟!!

- هاه این دیگه چیه؟!! سر دستشون اونه؟!!

ارمیا اومد کنارم از پنجره بیرون و نگاه کرد و گفت... آره خودشه اون همون‌ دورگه‌ی اوله..‌.سامر

- سامر؟!! ولی اینکه بیست سالش بیشتر نیست!!!تو گفتی چند سال پیش بود؟!

- من چیزی نگفتم ولی این جریان برمیگرده به صدوپنجاه سال پیش...

- هان؟! چیییی؟!! داری میگی این یارو 150سال سنشه؟!! ولی اون‌که چهرش به بیست سال بیشتر نمیخورهههه!!!

احمدی- آره این جماعت بعد از اینکه اولین بار خون انسان می‌خورن دیگه تغییر نمی‌کنن... این یارو وقتی بیست سالش بود اولین بار خون خورد چون تا اون موقع م*ادرش بهش اجازه نمی‌داد که این کارو بکنه... پدرش با ک*شتن مادرش و دادن خ*ون اون به این پسر باعث شد این آدم به یه خون آشام دورگه تبدیل بشه و الان با 150 سال سن هنوز بیست سالست...


- یعنی اون از خ*ون م*ادرش خورده؟!!
اون اصلاً وجدان داره؟!

ارمیا- دیگه برای فرار خیلی دیر شده باید جلو شون رو بگیریم... عالیهههه... ترانه رو خبر کن بیاد اینجا شما دوتا باید از سیلای محافظت کنین...

- چشم الان خبرش میکنم...

- ماباید از اینجا بریم بیرون وگرنه گیر میوفتیم...

سارا- من نمی‌دونم این چه بدبختی که من گرفتارش شدم...

همه‌مون از ویلا زدیم بیرون اونا با محافظایی که احمدی استخدام کرده بود درگیر بودن... سامر که الا ن معلوم شده حاکم سرزمین خودشه داشت میومد طرف من... عالیه و ترانه کنارم اسلحه به دست ایستاده بودن...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/14 21:46

#پارت_165
رمان #ماه_دریا

ارمیا- احمدی اون نباید نزدیک سیلای بشه باید هر چقدر که می‌تونیم ازش دور نگهش داریم...

- باشه حلّه نگران نباش نمی‌زارم سایش روی سیلای بیفته... بریم؟!

- بریم...

ارمیا و احمدی رفتن جلوشو سد کردن تا نزدیکتر نیان...
افرادش حمله ور شدن طرف ما!! همشون می‌خواستن منو بگیرن...

عالیه و ترانه جلوشون رو گرفته بودن...
ولی این نامردیه که کنار وایسم اگه اتفاقی براشون بیفته من هرگز نمی‌تونم خودمو ببخشم...

برای همین تصمیم گرفتم از قدرتام برای دفاع و محافظت از اونا استفاده کنم درسته که هنوز زیاد توشون کار کشته نشدم ولی تا حدی بلدم و می‌تونم ازش استفاده کنم بهتر از بی‌کار ایستادنه...

رفتم جلو و از نیروی حرکت اجسام برای زدنشون استفاده کردم از هرچیزی که توی باغ ویلا بود برای زدنشون استفاده کردم از بعضیاشون تا وقتی شکستن استفاده کردم ولی اینا خیلی سگ جونن من می‌زدم می افتادن ولی بعد از چند دقیقه دوباره بلند می‌شدن دیگه حسابی کلافه شده بودم و اصلاً هواسم به ارمیا واحمدی نبود که سیخ جلوی اون سامر خون خار ایستاده بودن و دریغ از یک قدم اینور اونور شدن

ما داشتیم اینجا جون میدادیم اینا معلوم نبود داشتن سر چی باهاش بحث می‌کردن

اهههههههه ذلم کردیننننن اینا چرا نمی‌میرن؟!! چرا دوباره زنده میشن آخه؟! پس چجوری باید از شرشون خلاص شیم؟! برو بمیر دیگه مرده شور برده...

- هوی یارو بگو ببینم من این گلدون و تا حالا چند بار کوبیدم توی اون ملاجت؟! تو چرا از رو نمیری نکبت؟!

(ارمیا )
- به به جناب سامر خون اشام؟!!! ازاینورا؟! تو اینجا چیکار داری راه گم کردی؟؟

سامر- راه گم کنم من؟!! شوخیه بامزه‌ای بود ارباب زاده ارمیا...
تو خوب میدونی من برای چی اینجام... پس... چرا خودتو زدی به اون راه؟!

- من خودمو نزدم به اون راه... دارم میگم تو اینجا چه غلطی میکنی؟! چرا اینجایی؟؟!

سامر- خب معلومه چرا اینجام به همون دلیلی که همه میان اینجا... منم می‌خوام که دختر خاله‌ی عزیز تو رو مال خودم بکنم فهمیدی؟؟!
ولی واقعاً باید بهت آفرین گفت ارمیا تو تمام این مدت اون رو درست بیخ گوش من پنهان کرده بودی و من داشتم دنبالش توی ناکجا آباد میگشتم... خیلی خنده داره ولی اون واقعاً زیباست و شایسته ی اینکه ملکه ی من باشه بالاخره هرچی نباشه امپراطوری من قدرتمندتر از همه‌ی امپراطوریاست تو که اینو خوب میدونی نه؟!

ارمیا- آره من اینو خوب میدونم پسر خون آشام... تو می‌خوای سیلای ملکه‌ی تو بشه تا تو به دنیا حکومت کنی!! ولی هیچ فکرشو کردی که اون وقتی بفهمه که تو چطوری جلوی چشمای مادرش خ*ون پدرشو ز*نده ز*نده م*کیدی

1400/10/14 21:47

باهات چیکار میکنه؟!!! هان؟!

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/14 21:47

#پارت_166
رمان #ماه_دریا

سامر- خب این... یه موضوع جداست اینکه من پدرشو کشتم تقصیر خود پدرش بود من بهش گفتم که با زبون خوش دخترش رو بهم بده اگه دخترشو نامزد من اعلام میکرد من هرگز اونو نمی‌کشتم...
من فکر میکنم که سیلای اینو درک میکنه البته شاید به زورم متوصل بشم و خندید

احمدی- آره خنده هم داره تو یه بی‌وجدانی که لنگه نداری ولی... سیلای هرگز از خون پدرش نمی‌گذره... من فکر می‌کنم تو بهتره زودتر دست از فکر به دست آوردن سیلای دست برداری چون ممکن برات گرون تموم بشه میدونی که؟!

- مگه شما ها نمی‌دونین هدف هرچه چموش‌تر بهتر من عاشق اینم که به چیزای دست نیافتنی دست پیدا کنم...
برامم مهم نیست که اون در موردم چی فکر میکنه... من به زورم که شده ص*احب اون و قدرت بی پایانش میشم...

ارمیا- هه... هه... اینو که به خوابم نمی‌بینی سیلای ملکه‌ی تو بشه چون من نمی‌زارم مگه اینکه من مرده باشم حالا... افرادت و وردار و دمت رو بزار روی کولت و از اینجا برو تا اون روی سگم بالا نیومده چون تو خوب می‌دونی که من تا نفس دارم‌ نمی‌زارم دستت بهش برسه پس گمشو...

سامر- کور خوندی ارباب‌زاده من اگه قرار باشه از روی جنازت رد بشم تا اونو به دست بیارم این کارو می‌کنم شک نکن...

احمدی- مثل اینکه حرف حساب حالیت نیست!!نشنیدی چی گفت؟!

سامر- تو دیگه کی هستی؟! تا حالا ندیده بودمت!! نکنه محافظ سیلای هستی آره؟!

- خب تو خیلی زود می فهمی من کی هستم ولی فعلاً گورتو گم کن چون من فقط یه بار هشدار میدم دفعه‌ی بعدی خ*ون میریزم...

- سامر- اوه... اوه... ابهتت تو حلقم ترسیدم عمو دیگه چی مگه تو چند سالته؟! هوی کوچولو توفقط یه جوجه‌ای... من تورو مثل هلو لهت می‌کنم انقدر برای من رجز نخون حوصلم رو سر بردین برین کنار تا جفتتون و نکشتم... من وقت اضافی ندارم که برای شما طلف کنم...


بعد از این حرفش به طرف ما حمله ورشد... منو احمدی باهم جلوش وایسادیم...
اون فکرشم نمیکرد که احمدی چنین قدرتی داشته باشه...
با یه مشت چنان سامرو کوبوند به زمین که تمام استخونای سامر به صدا دراومدن...

ولی اون سگ جون‌تر از این حرفا بود و نمی‌شد شکستش داد...
اون رقیب قدری بود و بدبختی این بود که اونا نا میرا بودن و نمیشد به راحتی از شرشون خلاص شد...
•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/14 21:47

#پارت_167
رمان #ماه_دریا

(سامر )
درگیر شدن با اینا وقت تلف کردنه بهتره زودتر دختره رو وردارم برم اونا که به گرده پای منم نمیرسن چرا دارم خودمو خسته میکنم...

(سارا)
ارمیا و احمدی بدجوری با اون سامر درگیر شده بودن اون جلوی هر دوشون در اومده بود شاید دلیلش نامیرا بودنشه وگرنه تا حالا دوبار احمدی ق*لبش رو هدف گرفته زده اما اون هنوز سر پاست...

داشتم از قدرتم برای دور کردن اونا استفاده می‌کردم که یکیشون موقع درگیری با ترانه خنجرش خورد به دستم و دستم شکاف عمیقی برداشت که باعث خون ریزی شد!!! اینا دیگه از حد گذشتن خونم به جوش اومد رفتم طرف رو گرفتم با همون دست زخمی چنان مشتی زدم توی صورتش که صورتش کج شد عوضی خوب حالت جا اومد یانه نکبت؟! من منتظر بودم که دوباره بلند بشه که با کمال تعجب دیدم خاکستر شد!!! جاننننننن؟!! چی شد؟! پس چرا اینطوری شد؟!! چرا یارو پودر شد؟! انگار از اول نبوده!!!!

- خانممممممم... مراقب باشین پشته سرتوننننن...

تا به خودم بیام دیدم که سامر درست تو دوسانتی پشت سرم ایستاده وقتی برگشتم نفساش صاف میخورد توی صورتم!!! با چشمای گشاد شده از تعجب داشتم نگاش می کردم در عین حال که یه دورگه‌ی و*ح*ش*تناک بود ولی جذابیت خاصی داشت اما چشماش کاسه‌ی خون بود از عصبانیت وحشت کردم داشتم سکته می‌کردم می‌خواستم برم عقب که بازومو گرفت... ترانه حمله کرد تا منو ازش دور کنه اما سامر با یه دستش از زیر گلوش گرفت و بلندش کرد داشت خفه میشد...

تازه از شوک در اومدم ولش کننننن... خفش کردی... ولش کن... وقتی دید دارم برای نجات ترانه تقلا می‌کنم گفت

- چیه؟! دوستته؟! خیلی دوستش داری؟! خب خوشگل خانم بیا یه معامله‌ای بکنیم همم... قبوله؟!

بیشعور عوضی فکر کرده باکی طرفه؟! برگشتم طرف ارمیا و احمدی تا ببینم کجان که این ادمده سراغ ما که دیدم بیشتر ادمای سامر ریختن سرشون و اونا نمی‌تونن هیچ تکونی بخورن هر چی می‌ک*شن اونا دوبار پا میشن؟!! وای خدا گرفتار شدم حالا باید چیکار کنم؟! از اون طرفم ترانه کبود شده بود و داشت خفه میشد که عالیه با خنجر زد به دست سامر ترانه از دستش افتاد اما دست سامر یه زخم کوچیک برداشت که زود خوب شد؟!! این دیگه چه جونوریه خدا... عالیه دوباره خواست بزنه که سامر با مشت چنان زد که رفت خورد به درخت افتاد روی زمین...

- عالیهههه... عالیه خوبی؟!
ک*ث*افت آ*ش*غال من با توی ع*وضی هیچ معامله‌ای نمی‌کنم ولم کنننن با لگد زدم و*س*ط پاش که چشماش گشاد شد این لگد پرونیم بعضی وقتا خوب به کارم میاد این مردا اگه این ن*ق*ط*ه ض*عف رو نداشتن من باید چیکار میکردم؟!

دویدم طرف ترانه و خ*نجر ترانه رو

1400/10/14 21:47

برداشتم تا بزنمش که از زمین بلند شد اومد طرفم هرچی میزدم هیچیش نمیشد!!! با هر چه در توان داشتم خ*نجرو محکم ف*رو کردم توی ش*کمش!!! وای خدا این دیگه چیه که آفریدی من با این ه*یولا چه کنم؟!!

- ارمیاااا... کمکک... این ن*م*ی*م*یره... کمکم کن ارمیاااا...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/14 21:47

#پارت_168
رمان #ماه_دریا

با تمام وجودم ارمیا رو صدا کردم... دیگه هیچ امیدی به جز کمک خواستن از اون نداشتم...
من حریف این خون آشام نبودم...هرچی می‌رفتم عقب میومد جلوتر...

سامر- هه تو فسقلی فکر کردی این چیزا منو میکشه؟!!! دِ نه عزیزم من نامیرام با نیشگونا نمی‌میرم خودتو خسته نکن... تو دختر خیلی شجاعی هستی هرکس دیگه‌ای جای تو بود از ترس سکته می‌کرد ولی... تو واقعاً با همشون فرق داری خب حالا اگه از صدا کردن ارمیا جونت خسته شدی بیا بریم من دیگه داره حوصلم سر میره...

- خفه شو کثافت... من با تو هیچ قبرستونی نمیام (حوصلم سر رفته ) به درک که سر رفته برو بمیر گمشو از خونه‌ی من بیرون...

سامر (عجب دختریه خیلی نترس من خونین و مالین جلوش دارم تهدیدش میکنم اونوقت این ککشم نمی‌گزه!! داره جالب میشه ازش خوشم اومده یه جذبه‌ی خاصی داره که منو مجذوبه خودش میکنه... من اومده بودم تا اینو برای به دست آوردن قدرتش ببرم ولی حالا...)

با داد و بی داد کاری از پیش نمیره این از هیچ چیز ترسی نداره چون نامیراست...
از قدرت احضار اشیاع استفاده کردم و هرچیزی که روی زمین بود ورداشتم پرت کردم طرف افرادش که احمدی و ارمیا رو دوره کرده بودن به محض اینکه اونا خوردن زمین احمدی و ارمیا دوییدن طرف سامر...

سامر تا دید دارن میان در سیم ثانیه از غافلگیری من استفاده کرد و منو ورداشت انداخت روی کولش و پا به فرار گذاشت...

(ارمیا )
با آدمای سامر درگیر بودم که صدای کمک سیلای رو شنیدم ولی هرکاری میکردم نمی‌تونستم از شر این آشغالا خلاص شم خون خونمو می‌خورد اگه به موقع نرسم سیلای نمی‌تونه از دستش در بره اون هنوز نمی‌تونه از قدرتاش به درستی استفاده کنه...
درگیر بودم که کلی آتو آشغال از آسمون خورد توی سر آدمای سامر!! سرمو بلند کردم که دیدم کار سیلای اون ما رو برای نجات خودش از دست اونا خلاص کرده بود منو احمدی از فرصت استفاده کردیم و به طرف سامر حمله ور شدیم ولی قبل از رسیدن ما اون سیلای رو مثل پر کاه از روی زمین بلند کرد و انداخت روی کولش و فرار کرد...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/14 21:48

#پارت_169
رمان #ماه_دریا

داشت مثل باد می‌دوید!! روی کولش مثل گونیه سیب زمینی بالا و پایین می‌رفتم حالم داشت بهم می‌خورد هرچی با مشت و لگد زدم بهش تا ولم کنه ولی بی‌فایده بود اصلاً اعتنایی نمی‌کرد و راه خودش رو می‌رفت!!! با این سرعتی که این میره فکر نمی‌کنم ارمیا و بقیه بهش برسن بدبخت شدم

- حالم خیلی بده عق... عق... بزارم زمین بیشعور عوضی ولم کن حالم داره بد میشه منو بزار زمین مگه با تو نیستم... عق... عق... آخ خدا لعنتت کنه ولم کن چی از جونم می‌خوای مرتیکه خرفت ولم کننن.... هممم شیطونه میگه روش بالا بیارما!!!!

سامر- انقدر وول نخور فایده‌ای نداره من نمیزارمت زمین...


- بیشعوری دیگه *** زشت...

همینطور داشت می‌دوید که یک‌دفعه ایستاد!!

آخیش خدا خیرت نده داشتم می‌مردم وایییی حالم بده آلانِ که بالا بیارم عق... عق...
ولی چی شد که این یابو یک دفعه وایساد؟!! این چرا منو نمی‌زاره زمین آخه؟!

- بزارم زمین عوضیی...

سامر- باشه ولی از پیشم جم نخور وگرنه قول نمیدم این یارو رو ن*کشم...

چی؟!! کیو میگه؟!!

وقتی گذاشتم زمین برگشتم تا ببینم کی که این میخواد باز ب*کشتش؟! عه اینکه... آخه این این وقت شب اینجا چیکار داره عجب سیریشیه...

ساکت کنار سامر ایستاده بودم آخه دستمو محکم گرفته بود و ول نمی‌کرد...

سامر- تو دیگه چی می‌خوای؟! فکر کردم امروز جوابتو گرفتی مردنی باز چرا اینجایی دلت مردن میخواد؟! جناب کمالی؟!

کمالی- سارا رو ول کن تا بزارم بری... اون دست کثیفت رو ازش دور کن الاغ...

ای خدا این فکر کرده با کی طرفه که داره براش کُری میخونه نمیدونه یارو نا میراست؟!! چه گرفتاری شدم پس این ارمیا و احمدی کجان؟!! نکنه منو ول کردن به امون خدا بیشعورا ایشششش...

سامر- چییییی!!چیکار کنم؟! توداری به من دستور میدی؟!! مثل اینکه خبر نداری با کی طرفی نه؟!

کمالی- چرا اتفاقاً من خوب می‌دونم که تو یه خون آشامی و میدونم که تو نامیرایی ولی من از تو نمی ترسم و برای نجات سارا هر کاری لازم باشه می کنم جناب خون خ*وار...

الانم دستشو ول کن وگرنه مجبور میشم اینجا آتیش بازی راه بندازم ولش کن دارم با زبون خوش بهت میگم...

اون... اون... از کجا می‌دونست این آدم یه خون آشامه؟! باهوش‌تر از چیزیه که فکر میکردم

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/14 21:48

#پارت_170
رمان #ماه_دریا

سامر- آفرین... خوبه که میدونی پس اینم میدونی که حریف من نیستی نه؟!!

کمالی- حریفت باشم یا نه نمی‌زارم با سارا از اینجا رد شی ولش کن من سمج‌تر از اون چیزیم که تو فکرشو کردی!!!

سارا- تو دیوونه ای؟! فکر کردی حریف این میشی؟!! چرا نمیری دنبال زندگیت؟!!

اگه بتونم کمی وقت بخرم شاید ارمیا پیداش بشه البته خدا کنه...

کمالی- برام مهم نیست که تو چه فکری در موردم میکنی سارا ولی من همین الانم دارم برای زندگیم تلاش میکنم...
کاری میکنم که حداقل وقت برای فرار داشته باشی نمی‌زارم این خون آشام نشان دارت بکنه وگرنه بد جوری به غیرتم برمیخوره...

(کمالی)
در ماشینو باز کردم و آتش افکنی که گفته بودم بچه ها برام بیارنو ورداشتم گرفتم طرفش... تا آتش افکن رو دید چشماش شد قد پیاله فکر اینجاشو نکرده بود پسرم آخی مادر نزاده کسی که بتونه به راحتی از من ردشه...

(سارا)

جاننن؟!! این دیگه چیه؟!! آتش افکنه؟!! نگو که می‌خواد آتیششون بزنه عجب اعجوبه‌ایه این!!!

با چشمش بهم نگاه کرد که گرفتم منظورش چیه البته از ذهن خوانیش فهمیده بودم ولی اونکه اینو نمی‌دونست...

تا آتش افکن رو گرفت طرفشون دست سامرو چنان گاز گرفتم که آه از نهادش بلند شد خون آشامه که باشه جونش که درد میکنه وقتی زخمی میشه...
تا دستمو ول کرد در رفتم...

کمالی آتیشو گرفت طرفشون که همشون از جمله سامر عقب رفتن... من فکر کردم فقط یک آتش افکن دستش داره ولی با کمال تعجب دیدم همه‌ی ده دوازده نفری که با خودش آورده یکی یدونه دستشونه همه‌گی همزمان آتیشو گرفتن طرف سامر و افرادش...

خون خونه سامرو داشت می‌خورد... نمی‌تونست بره طرف آتیش... یک دفعه یک جهش زد تا کمالی‌رو بگیره که کمالی آتش افکن رو گرفت درست روی صورتش که افتاد زمین و رفت عقب...
وسط در گیری بود که سرو کله‌ی ارمیا و احمدی هم‌ پیدا شد انقد دویده بودن که نفسشون بالا نمیومد...
منم که مثل بچه ها خودمو پشت درخت قایم کرده بودم تا راهی برای کمک به کمالی پیدا کنم درسته که ازش بدم میاد ولی اون بخاطر من درگیر شده نامردیه که ولش کنم تا کشته بشه... خوب شد حالا که ارمیا و احمدیم اینجان می‌تونم کمکشون کنم...
ولی از چی برای کمک استفاده کنم ای لعنت... داشتم فکر میکردم که دیدم آدمای ارمیا مثل مور و ملخ ریختن وسط چنان بلبشویی درست شد که بیا و ببین...

این وسط احمدی یه چیزیش بود انگار حالش خوب نبود بدجوری داشت سرخ و سفید میشد چش شده این؟!!

داشتم احمدی‌ رو ورانداز می‌کردم که یکی بازومو گرفت کشید...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/14 21:48

#پارت_171
رمان #ماه_دریا

یا خدا این دیگه کیه؟! برگشتم ولی هیچی ندیدم اما یکی داشت منو با خودش میکشید...

آییییی بسم الله الرحمن الرحیم این دیگه چیه؟!!

- ولم کن ببینم تودیگه کی هستی ولم کن...

تو تو مگه الان اونجا نبودی؟!! پس چرا اینجاییی؟!

سامر- چیه نکنه فکرکردی از دستم در رفتی؟!! کسی بهت نگفته که هیچ وقت با یه خون آشام دورگه شوخی نکن؟!! تو فراموش کردی که من یه دورگه هستم؟!

- تو... تو... از جادو استفاده کردی؟!

- آره من از جادوی مادرم برای غیب شدن و ظاهر شدن در جایی که دوست دارم استفاده کردم چیه غافلگیر شدی؟!!
زود باش راه بیا... یا نه اگه راه بری اونا بهمون میرسن...

توی یک چشم بهم زدن دوباره منو انداخت روی کولش راه افتاد... چیکار کنم؟! چیکار کنم؟! زورم بهش نمیرسه حالا چه گلی به سرم بگیرم؟!! آهان ارمیا باید باهاش ارتباط برقرار کنم...
رفتم توی ذهن ارمیا

- ارمیا... ارمیا... هی باتوام ارمیا صدامو میشنوی؟!

- آره تو کجایی یهو کجا غیبت زد دختر حالت خوبه؟!

- زیاد نه این سامر عوضی دوباره گیرم انداخت به کمکت نیاز دارم تا فرارکنم داره منو با خودش میبره...

- سیلای نترس گوش کن ببین چی میگم حواست جمع کن خوب چشماتو باز کن و ببین داره تو رو از کجا میبره؟! هر نشونه یا علامتی دیدی بهم بگو تا بتونم پیدات کنم فهمیدی؟!

- باشه... ولی خیلی سریع میره نمیدونم میتونم درست حسابی کمک کنم یا نه ولی الان وارد یه جنگل شدیم که پراز درختای سرو چناره الان‌ از کناره یه آبشار کوچیک رد شدیم...

همینطور که اون سامر عوضی داشت منو می‌برد منم توی ذهنم آمار نشونه‌های راهو به ارمیا میگفتم...

بعد از مدتی رسیدیم به یه کاخ خیلی بزرگ که وسط یه جنگل بزرگ بنا شده بود...

بدون اینکه منو بزاره زمین وارد کاخ شد...
خدمه‌ی کاخ جلوش زانو میزدن و ادای احترام میکردن منه بدبختم که سرو ته از شونه‌ی سامر خان آویزون بودم پوفففففف...
رسید به یه اتاق و منو گذاشت روی تخت...

تا منو گذاشت زمین خواستم فرار کنم دویدم طرف پنجره که تا بازش کردم دیدم زیرش یه پرتگاه... هاه چییییی؟!! ای خدا این چه شانس گ*وهیه که من دارم حالا چه کنم؟! تا برگشتم دیدم سامر درست پشت سرم ایستاده؟!!

- کجا داشتی می رفتی خانمی؟! میخواستی فرار کنی؟!!
ولی من این اتاق رو مخصوص تو ساختم تا نتونی فرار کنی...
اون زیر یه پرتگاهه دیدی که!! پایینش یه رودخونس که توش پره تمساح اگه بپری پایین و بعد از پریدن زنده مونده باشی که بعید میدونم... گیر تمساح‌ها میفتی پس دختر خوبی باش و فکر فرار رو از سرت بیرون کن...

سرشو آورد جلو تا صورتم و لمس کنه که چنان سیلی خوابوندم بیخ گوشش که خون از لبش زد

1400/10/15 22:29

بیرون...

- ک*ث*افت آ*ش*غال... از من دور بمون...

- آه... خب من امروز خسته شدم جواب این سیلی رو بعد از اینکه استراحت کردم بهت میدم من امروز تورو ملکه‌ی این کاخ میکنم سیلای خانم عزیزم... هی شما ها هواستون بهش باشه اگه فرار کنه من همتونو میندازم ج*ل*وی اون تمساح‌ها... براش غذای مناسب بیارین و وسایل راحتی ملکه‌ی آیندتونو فراهم کنید میخوام وقتی برمیگردم سرحال باشه فهمیدین؟!

- بله سرورم

- مسخره بزار من برم وگرنه پشیمون میشی...

- باشه عشقم هر کاری دوست داری بکن اینجا مال خودته راحت باش خخخ

ای که رو آب بخندی ذلیل مرده...
- گمشین بیرون نبینمتون بیرونننننن...

اه اه حالا چیکار کنم؟!
بعداز اینکه خدمتکارا رفتن بیرون دوباره رفتم سراغ پنجره باید فرار میکردم اونم قبل از اینکه اون خون آشام برای اذیت کردنم پیداش بشه... هان صبر کن ببینم من چرا انقدر احمقم؟! چرا زودتر به فکرم نرسید آره خودشه... ای سامر خان یک حالی ازت بگیرم من که تا عمر داری یادت نره خخخ...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/15 22:29

#پارت_172
رمان #ماه_دریا

رفتم نشستم روی تخت و خدمتکارا رو صدا کردم...

- کسی اونجاست؟!
در سریع باز شد!! میدونستم پشت درن...

- همتون بیایین تو... شیش نفر بودن که قرار بود مراقب من باشن نمی‌دونم خدمتکارن یا محافظ باید مراقب باشم...

- به صف شین بینم...
به... چه دستوریم میدم خخخ

وقتی همشون توی یه صف وایسادن از روی تخت بلند شدم رفتم جلوشون‌ راه رفتم در حقیت می‌خواستم‌ببینم کدومشون هم قده منه؟!! یکیشون که وسط وایساده بود درست هم قد و قواره‌ی من بود... همین خوبه خودشه...

- تو... بگو ببینم اسمت چیه؟!

- من خانم؟!! آم اسم من ماریناست خانم...

- مارینا!!!! خوبه من می‌خوام برم حموم تو کمکم کن تا موهامو بشورم بقیتون میتونن برن... تا من نخواستم کسی داخل نیاد...

- بله چشم خانم...

همه رفتن فقط مارینا موند برو حمومو آماده کن منم الان میام... یه مجسمه روی عسلی کنار تخت بود تا برگشت بره طرف حموم با مجسمه زدم توی سرش در جا بیهوش شد...

آفرین دختر خوب لالا کن که قراره...

دختره رو ورداشتم بردم گذاشتم روی تخت...
لباساشو در آوردم رفتم سراغ کمد لباس... کلی لباس توش بود که یکی از یکی قشنگتر بود یه قرمزشو انتخاب کردم بردم تنش کردم بالاخره هرچی نباشه دیگه باید لباسش خوشگل باشه تا حسابی آقای داماد خوشش بیاد...

بعد از اینکه لباسش رو عوعض کردم با جادو اونو درست عین خودم کردم من قبلاً این کارو با آنا کردم دیگه خبره شدم یعنی رودست ندارم ولی باید مراقب باشم که لو نره... آخه اینا خودشون جادو گرن...

بعداز اینکه قیافشو تغییر دادم بلندش کردم نشنوندمش روی میز اوه اوه از جای مجسمه داره خون میاد تخت کثیف شده!!! نمرده که؟!!! دستمو گذاشتم جلوی دماغش نه هنوز زندست...

سریع ازجادوی شفا روش استفاده کردم خوب شد بعدم موهاشو به صورت تیغ ماهی بافتم کپ موهای خودم شد...

حالا باید ملحفه رو عوض کنم ولی چجوری؟! بزار ببینم تو اون یکی کمد چی داریم؟! خب آهان عالی شد اینا همش ملافس تا روتختی رو عوض کنن خوبه سریع ملافه رو عوض کردم و ملافه‌های کثیفو بهم گره زدم از پنجره پرت کردم پایین نباید هیچ ردی ازش بزارم بمونه...

بعدم رفتم سارا خانم قلابی‌رو گذاشتم روی تخت خوب مرتبش کردم به به آفرین به خودم ببین چه کردم خخخخ قدرمو نمیدونن که بفرما ببین چه عروسی درست کردم آدم دلش میخواد همچین شالاپ شالاپ ببوستش هرچند آقای داماد صبح میرینه به حالش وقتی ببینه طرف من نبودم فقط اون موقع قیافش دیدن داره خخخخخخ چه حالی کنم من هه هه خخخخ به زور جلوی خندمو گرفتم ممکن بود خرابکاری کنم حالا باید برم یه گوشه قایم شم اوه اوه یادم رفته بود باید لالش کنم با

1400/10/15 22:29

جادو کاری کردم که صداش در نیاد خوبه حله بریم قایم شیم رفتم پشت پرده ی پنجره که خیلیم ضخیم بود قایم شدم... یه یک ساعتی اون پشت بودم که یکی از خدمتکار در زد وگفت

- مارینا کمک لازم ندارین؟!
ای لعنت...
رفتم پشته در صدام رو مثل صدای مارینا کردم و گفتم نه خودم هستم شما برین به کارتون برسین...

- باشه
اوف خدا لعنتتون کنه بیشعورا...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/15 22:29

#پارت_173
رمان #ماه_دریا

صبرکن ببینم اینا چی دارن میگن گوشمو چسبوندم به در...
- خوش به حال مارینا از حالا دستیار ملکه شد...

- وقتی اومد بیرون باید ازش بپرسیم چیکارا کرده...

- آره دیدین دختره چه خوش اندام بود؟! اگه من یه مرد بودم حتماً باهاش ازدواج میکردم خیلی خوشگله...

- وای دخترا موهاشو دیدیدن چقدر بلند بود؟!
واییی رنگشو بگو سیاه سیاه بود من رنگ سیاهو دوست دارم آخه همیشه شبا میرم بیرون...

سارا- ای وای خاک به سرم من پاک مارینارو فراموش کردم... اگه اون شده سارا خب منم باید جای اون باشم دیگه زرشک خودم داشتم گند میزدم به کارا...
صبر کن ببینم لباساشو چیکار کردم... وا؟!! اینا که هنوز روی زمینه خاک توسرت سارا از بس هول شدی پاک یادت رفته اینارو جمع کنی... حالا خوب شد نریختمشون پایین...
زود باش زودباش سارا که الان شا داماد پیداش میشه...
سریع لباسای مارینا رو پوشیدم و خودمو به شکل اون درآوردم....
اوق چه حال بهم زن از خودم حالم بهم خورد ایششش حیفه صورت زیبای من...
تازه کارم تموم شده بود که در با شتاب باز شد باترس برگشتم که دیدم بعله جناب سامر خان تشریف فرما شدن اوه اوه چه بوی ا*ل*ک*ل*ی میده خاک برسر اه اه

تا برگشت طرفم سرمو انداختم پایین از بس خورده بود توی حال خودش نبود...
یه نگاه به من کرد و بعد رفت سراغ سارای قلابی که عین عروسک خوابیده بود...
یه نگاه بهش کرد و زد زیره خنده (ها ها ها ها )

زهرمار رو آب بخندی مرتیکه هرهرهر....

سامر- خب... خب... خب دیدی خوشگله آخر مال من شدی دیدی اون ارباب زاده‌ی *** 18 سال بیخودی جون کند آخرش این من بودم که تورو به دست آوردم...
ببین چه پری‌ای شکار کردم حتی پدر منم همچین صیدی نداشت... مادر من زیبا بود ولی نه به زیبایی تو خوشگله...
امروز عروسیه ماست می‌بینم که لباس قرمز پوشیدی آفرین میدونستی من از رنگ قرمز خوشم میاد چون به رنگ خونِ... اون چشای دریایتو باز کن بینم تو منو توی یه لحظه عاشق خودت کردی من 150 سالمه ولی تا حالا عاشق هیچ دختری نشده بودم تو اولیشی باید به خودت افتخار کنی...
زود اون چشای خوشگلتو باز کن ببین با چه خوش‌تیبی داری ازدواج میکنی همه آرزوشونه که ملکه‌ی من بشن...

سارا- خخخخخخ خاک تو گورت کنن کدوم خری میاد زن توی فصیل بشه آخه؟! خوشتیپ؟! چه خودشم تحویل میگیره از بس ز*ه*ر*م*ا*ر*ی خورده داره چرتو پرت میگه... باید مارینا رو به هوش بیارم...

با یه بشکن مارینا چشماشو باز کرد و وقتی سامرو بالای سرش دیده از ترس خودشو کشید عقب..سامر لیوان شرابی که دستش بود گرفت طرفش و ازش خواست تا اونو بخوره...
دختره با ترس خواست لیوانو بگیره که سامر شراب لیوانو سرکشید و

1400/10/15 22:30

رفت طرف مارینا دست انداخت پشت سر مارینا و شراب و با د*ه*ن خودش داد بهش نکبت حال بهم زن این می‌خواست این کارو بامن بکنه؟! خاک برسر...

مارینا که از تعجب داشت شاخ در میاورد با دیدن من چشماش قد توپ فوتبال بزرگ شد منم یه لبخند ملیحی تحویلش دادم...

با تعجب چشمش بین منو سامر در حرکت بود که سامر بدونه اینکه به من نگاه کنه گفت....

- آفرین کارتو خوب انجام دادی اون کاملاً م*طیع من شده از امروز تو دستیار شخصیه ملکه‌ی منی... حالا میتونی بری بیرون کارت خوب بود...

سارا- ممنونم سرورم با اجازتون من دیگه میرم...

سرمو انداختم پایین وجلوی چشمای پر حیرت مارینا از در خارج شدم...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/15 22:30

#پارت_174
رمان #ماه_دریا

وقتی درو بستم و برگشتم تا برم دیدم یا صاحب قدرت اینا دیگه چی میخوان؟!! همینجوری با چشمای گشاد و با تعجب پرسیدم

- ببخشید ولی اینا اینجا چیکار دارن؟!

- چی؟! چی داری میگی تو دختر؟! مگه یادت رفته امروز عروسی فرمانروای ماست؟!! خب اینا بزرگان‌ این امپراطورین می‌خوان شاهد این وصلت باشن که دیگه کسی از زیرش در نره به قول معروف دارن محکم کاری میکنن دیگه خنگ خدا ایششش...

سارا- آهان که اینطور...

(اینارو خخخخخ ببین من چند نفرو اسکل کردم!!! وای خدا اینا وقتی بفهمن طرف قلابیه چه دیدنی میشه... حیف که باید برم وگرنه یه نمایش دیدنیه...
خواستم برم که یکی از خدمتکارا گفت

- کجا؟! داری کجا میری؟!

- هیچی یه کاری دارم میرم زود برمیگردم...

- چی چیرو زود برمیگردم تو نمتونی جایی بری وایسا سر جات... نا سلامتی تو خدمتکار شخصیه ملکه شدی باید مسئولیت پذیر باشی...

(جانننننن؟!! اینا تو چه فازین چرا این مسئله انقدر براشون جدیه؟! نکنه فکر کردن من انقدر خرم که به همین راحتی بزارم این یارو دستش بهم برسه؟! نگاشون کن بی‌کارای الّاف انگار کارو زندگی ندارن!! زنو مرد جمع شدن اینجا که ازدواج فرمانرواشون رو تایید کنن خخخخ خاک توسرهمتون کنن یک جا... باشه چیزی که که زیاده وقته میشینم تماشا کنم اسکل شدنتونو عقب مونده‌ها هر... هر... خدمتکار شخصیه ملکه!! هه... هه... هه... چه قلنبه سلنبه!!)

رفتم پیش بقیه‌ی خدمه وایسادم تا ببینم بعد از اعلام فرمانروا قرار چه جنگولک بازیی دربیارن البته اون آدمی که من دیدم حالا حالاها از اون اتاق عقد بیرون نمیاد اینا انقدر اینجا وایمیستن که علف زیر پاشون سبز بشه...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/15 22:30

#پارت_175
رمان #ماه_دریا

قیافه ی این سامر شاخ شمشاد دیدن داره وقتی بفهمه عروس قلابیه خخخخ وای خدا...

داشتم توی دلم بهشون می‌خندیدم که ارمیا وارد ذهنم شد وای خدا انگار دنیا رو بهم دادن تا حالا بخاطر کسی انقدر خوشحال نشده بودم می‌دونستم اون فرشته‌ی نجاتم از اینجا بود...

- سیلای خوبی؟!
سالمی؟! ده جواب بده لامصبببببب

- آره خوبم... توکجایی؟!

- منو احمدی و کمالی کنار دریاچه ی پایین کاخیم...

- وای خدا نه از اونجا دور شین توش پر تمساح یه وقت نرین توش!!!

- چی؟! جدی میگی؟!

- آره خودم دیدمشون...

- خیلی خب تو الان کجایی ؟؟؟ما چطوری بیاییم تو؟!

- باکی امدی؟!

- خب گفتم که با مزاحمای همیشگی جنابعالی...
احمدی وکمالی سیریشششش...

- چیییی؟! کمالیم هست؟!

- آره به زور اومد هرکاری کردم نتونستم مانعش بشم می‌خواستم دخلشو بیارم این احمدی نزاشت گفت یه نفرم یه نفره به درد میخوره... نگفتی راهی هست که ما بیایم تو؟!

- صبر کن بزار ببینم می‌تونم از چشم اینا دور شم بعداً بهت میگم فعلاً...

- باشه منتظرم...

سرمو بلند کردم دیدم همه دارن منو نگاه میکنن!!! یا خدا نکنه بلند بلند حرف زدم خودم نفهمیدم؟!! داشتم از ترس قالب تهی میکردم که خدمت کار کناریم گفت

- چیه چی شده داری برای آینده شیرینت نقشه می‌کشی که انقدر استرس داری؟!

- چی؟! چه استرسی؟!

- استرس نداری؟! پس برای چی انقدر هولی؟!

آخ آخ مثل اینکه زیادی هیجان زده شدم...

- نه اینطور نیست من استرس ندارم فقط یه کاری هست که حتماً باید انجامش بدم داره دیر میشه بزارین برم دو دقیقه‌ای بر میگردم قول میدم... واجبه خواهش...

- باشه برو ولی زود برگرد الان که عالیجناب از اتاق خارج بشن...

آره به همین خیال باش اون تا فردا بیرون نمیاد حالا ببین کی گفتم...

- باشه قول میدم زودی بیام خداحافظ...

بدو ازشون دور شدم رفتم سراغ اتاقا وارد هر اتاقی شدم دیدم پنجره با حفاظ فولادی پوشیده شده!!! تقریباً تمام اتاقا حفاظ داشتن و نمیشد ازشون خارج شد...
باید برم سراغ درای خروجی... همچین که رسیدم جلوشون دیدم هیچ راه گریزی نیست جلوی در خروجی بیشتر از بیست نفر نگهبان بود...

زرشک حالا چرا اینهمه نگهبان نکنه‌ فهمیدن ارمیا میاد دنبالم!! بزار ببینم من میتونم با این قیافه خارج شم یا نه...
رفتم جلو می‌خواستم از کنارشون رد شم که گفتن

- هیچ *** حق خروج از کاخ رو نداره تو مگه نمی‌دونستی؟!

- ولی من کاردارم باید برم زود برمیگردم

- نه نمیشه وگرنه تنبیه میشی برگرد زود

ای که خدا ذلیلت کنه حالا چیکار کنم؟!
خب من که نمیتونم تا آخر اونجا به ایستم صبح که بشه لو میرم پس چیکار کنم؟! تنها راه فرار همون اتاق سامر

1400/10/15 22:30

که حفاظ نداره به جاش تمساح داره ولی چطوری خودمو برسونم اونجا چیکار کنم؟!!
خب خب سیلای خانم فکرتو به کار بنداز...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/15 22:30

#پارت_176
رمان #ماه_دریا

فردا که بشه این سامر خان میفهمه چه کلاه گشادی سرش رفته و اینجارو میزاره روی سرش...
خب چرا من بهش حالی نکنم که باکی طرفه تازه اون اتاق تنها راه فراره باید برم اونجا تا بتونم فرار کنم پس من باید کاری بکنم که دوباره ببرتم تو اون اتاق بعد از یه فرصت استفاده میکنم و درمیرم اینطوری داغ دلش بدتر از داغی میشه که روی دل کمالی گذاشتم... خخخ..

اون کمالیه بدبخت اومده کمکم اونوقت من دارم بهش میخندم... دیگه باید برم داره دیر میشه!!!
ولی با این لباس نمیشه اول باید یه دست لباس مناسب پیدا کنم...
داشتم توی سالن بزرگ کاخ راه می‌رفتم که دیدم یه دختر با لباس خیلی زیبایی از یکی از اتاقا اومد بیرون بعضی جاهاش باز بود ولی در کل لباس خوبی بود از قیافش معلوم بود که اینجا سروری میکنه پس!!! حتماً اون تو اتاقش که حتماً لباسای خوبی داره...
میدونم این بر خلاف عقاید منه ولی چاره‌ای ندارم من دیگه آب از سرم گذشته و این تنها راه من برای فراره...

وقتی اون دختره از جلوی در باخدمتکاراش رفت من یواشکی وارد اتاق شدم ودرو بستم...
حدسم درست بود اون خانم این خونه بود ولی کی بود نمیدونم...
وقتو تلف نکردم رفتم توی اتاق خوابش سروقت کمد لباساش...

به به چه لباسای پر زرقو برقی!!!! خدا بکشتت دختر...

ولی زیادی بازن... حالا کدومو بپوشم وایسا...

- سیلای.. سیلای؟! کجایی دختر چی شد پس؟!! تونستی راهی برای فرارت پیدا کنی؟!

- آره پیدا کردم ولی باید صبر کنم تا عروسیه آقای داماد تموم بشه بعد...

- چیییییییی؟! توکجاییی سیلای؟! داری چه غلطی میکنی؟! چه عروسی‌ای رو میخوای تموم کنه؟!
به خدا می‌کشمت سیلای اگه با اون کثافت باشی میشنوی چی میگمممم؟!
دارم میام سیلای دیگه واینمیستم که به گ*وه خوریت ادامه بدی...

- هویییییییی... داری چه زری میزنی کی با کیه؟! بیشعور من کی گفتم که من دارم با نکبت خ*ون خوار ازدواج می کنم؟! آ*شغال زبون نفهم چه دوری هم ورداشته واسه خودش!! چیه غیرتی شدی؟!

- پس برای چی منتظری که اون عروسیش تموم بشه؟!

- چون تنها راه فرار همون اتاق که به دریاچه راه داره باقی اتاقا حفاظ آهنی دارن... برای همین من منتظرم تا کارش با عروسی که با خودم جایگزین کردم تموم شه

- چی؟! تویکی دیگه رو جای خودت به اون دادی؟!

- پس چی؟!! فکر کردی به این راحتی آقا بالا سرم میشه؟!

- پس هنوز نفهمیده نه؟!

- نه هنوز ولی فردا قیافش دیدن داره...
تازه نمایش من شروع میشه شما کنار دریاچه منتظر من باشین به محض اینکه فرار کردم به کمکتون نیاز دارم وگرنه خوراک اون تمساح ها میشم...

- باشه من منتظرت هستم...
سیلای؟!

- بله زود حرفتو بزن بزار کارمو بکنم

1400/10/16 22:25

الان میان...

- می‌خواستم بگم مراقب خودت باش سالم بیا پیشم... من... من... دوست دارم اگه اتفاقی برات بیفته منم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم من تمام عمرمو عاشق تو بودم و بجز تو کسی رو ندارم... دوستت دارم سیلای منتظرتم زود بیا...

این دیونست؟!! باورم نمیشه که اینجوری عاشق منه!! هرچند این عشق یک طرفه نیست از بس دور و برم پلکیده و کمکم کرده مهرش به دلم نشسته... ولی اگه بهش بگم‌ که منم عاشقشم پررو میشه دست و پامو می‌بنده زیادی غیرتیه بهتره فعلاً ندونه که دوسش دارم...

- باشه منتظرم باش بهت قول میدم سالم برگردم البته بعد از اینکه سامر خان رو آتیش زدم... می‌خوام قیافشو وقتی میفهمه رکب خورده ببینم و برای خارج شدن از اینجا مجبورم بازم بازیش بدم ولی سالم برمیگردم...

- سیلای اون خر زوره سربه سرش نزار ممکنه نتونی حریفش بشی خوا... خواهش میکنم...


بیشعور داره آتیشم میزنه با نگرانیاش دست و پام شل شدن... ولی نه نباید خودمو ببازم باید به این یارو حالی کنم که با کی طرفه...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/16 22:25

#پارت_177
رمان #ماه_دریا

آهان پیداش کردم همین خوبه هم سفیده رنگ مورد علاقم هم مناسب نقشه ای که دارم...

- کدوم لباس؟! داری چیکار میکنی؟! لباس باز پیش چشم اون مرتیکه نپوشی؟!!

- میخوای سالم برگردم یانه؟!

- این چه حرفیه معلومه که میخوام...

- خب پس من مجبورم این لباسو بپوشم من خودمم دلم نمیخواد اینجوری بپوشم ولی چاره ای نیست...

- باشه این بارو دندون روی جیگر میزارم...

- باشه من دیگه باید برم...

رفتم لباسو پوشیدم تقریباً اندازم بود ولی خیلی خوب به تنم نشست لباس زیبایی بود خوب انتخاب کردم مدل ماهی بود از بالا اندامی بود یه طرفش تا بالای زانو چاک داشت آستیناش بلندبود و توری این چشای همه‌ی اونارو در میاره... سامرو باش وقتی منو ببینه خخخخخ...

خب این از لباس حالا باید موهامم درست کنم...
تمام موهامو جمع کردم یه طرف و بافتمش با بافتای درشت که کاملاً زیباییش نمایان باشه...

این سامر باید از هول حلیم بیفته تو دیگ وقتی هواسش پرت باشه مغزش کار نمیکنه اونوقت که باید فرار کنم ای خدا ببین مجبورم دست به چه کارایی بزنم تا در برم...

خیلی خب اینم از موهام حالا ببینم یه شالی چیزی تو بساطش پیدا میشه یا نه؟اا این یدونه هست از شانس من سفیدم هست ولی اگه سرم نمی‌کردم سنگینتر بودم رفتم از بین کفشاش یک جفت کفش سفید انتخاب کردم کمی برای پام گشاد بود ولی چاره‌ای نبود...

خب تموم شد سارا خانم حاظرِ... صبر کن ببینم ساعت چنده؟! اوه اوه دیگه الاناس که جادو باطل بشه هیاهو به پاشه باید زود برم...

از اتاق زدم بیرون رفتم تا ببینم چه خبره کسی نبود راحت همه‌ی راهو رفتم همه رفته بودن و منتظر سامر بودن که بیاد همشونم خواب آلود بودن تمام شب سرپا ایستاده بودن انگار مجبور بودن بدبختا...

بی سر و صدا پشت یکی از دیوارا قایم شدم تا به وقتش...

زیاد طول نکشید که صدای نعره‌ی سامر کاخ رو لرزوند...

- تو دیگه کدوم خری هستیییییی؟! اینجا چه خبره؟!
باورم نمیشه چطور یه علف بچه سر هممونو شیره مالیده...
این خدمت کارا کجان؟!
همه‌تونو میکشم... پوست از سر همتون میکنم...
شما ها کجا بودین وقتی داشت این آش و می‌پخت؟! احمقای بیشعوررررر...

در باشتاب بدی باز شد... با صورت برافروخته که داشت از عصبانیت آتیش میگرفت از در اومد بیرون... توی یه دستش لباسای من بود وبادست دیگش موهای مارینارو گرفته بود و داشت روی زمین با لباسای پاره پوره می‌کشیدش و عربده می‌کشید...

سامر- شما ها کدوم قبرستونی بودین که اون دختر اینطوری همه‌مونو مچل خودش کرده داشتین چه غلطی میکردین؟!
چرا نفهمیدین که جاشو با این آشغال عوض کرده هاننننننن؟! برین پیداش کنین وگرنه

1400/10/16 22:25

همتونو میندازم جلوی تمساحا... این آشغالم ببرین بندازین زندان تا تکلیفشو معلوم کنم...
باورم نمیشه اون چطور جرعت کرده چنین کلاه گَله گشادی سرمن بزاره چطور جرعت کرده منو تحقیر کنه؟!!! منو بازی میدی سیلای خانم یک پدری ازت در بیارم که دیگه فکر بازیگوشی به سرت نزنه... لعنت بهت این همه سال عمر کردم تا حالا اینجوری خورد نشده بودم... ساده ازت نمی‌گذرم سیلای قسم میخورم کاری کنم که آرزوی مرگ کنی...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/16 22:25

#پارت_178
رمان #ماه_دریا

(سامر)
وای خدایا باورم نمیشه چطور نفهمیدم که جاشو عوض کرده اون همه حرف که بهش زدم همه‌ی اون کارا!!! دیدم یک کلمه هم حرف نزد فکر کردم مجذوبم شده نگو اون خدمتکاره بوده که لالش کرده بوده!!! آخه چرا نفهمیدم که اون سیلای زبون دراز یهویی لال نمیشه بدجوری حالمو گرفتی وقتی پیدات کنم یه حالی ازت بگیرم اول باید شر اون خدمتکار بی‌عرضه رو کم کنم تا آبروم نرفته...

اگه ارمیا بفهمه این دختره چه بلایی سرم آورده و چطوری سنگ رو یخم کرده و بازیم داده دیگه نمی‌تونم سرمو بلند کنم... سیلای سیلای سیلای تو تاوان این کارتو پس میدی...

(سیلای)
به به ببین چه غلطایی کرده که میخواد طرفو سربه نیست کنه که آبروش نره خخخ خب میخواستی ز*ه*ر*ماری کمتر بخوری که اینجوری ضایع نشی هرچند تو هیچ وقت نمی‌فهمیدی که اون من نیستم...
اگه فهمیدی خودم خواستم که بفهمی وگرنه خیلی راحت میتونستم جادو رو تمدید کنم!!شیطونه میگه برم تو ذهنش اول یه حال اساسی ازش بگیرم بعد برم جلوها ولی اگه بفهمه من ذهن خوانی بلدم دیگه توی ذهنش حرف نمیزنه اونوقت دیگه نمیفهمم چیکار میخواد بکنه بیخیال...
بزار قبل از اینکه این نوچه‌هاش برن شروع کنم...

برای همین یه ژست خواصی به خودم گرفتم که تا عمق وجود نابود شده‌شو آتیش بزنم تازه اون دختره هم اونجا بود این یکی دیدن داشت وقتی لباس خودش ببینه که من پوشیدم هرهرهر

- کجا با این عجله؟! من اینجام!!!

وقتی اینو گفتم طبق انتظارم همه برگشتن طرفم ازجمله سامر و مارینای بخت برگشته...
اوخ اوخ دلم به حال مارینا سوخت بدبخت یه طرف صورتش عینه جای سوختگی قرمز بود معلومه که سیلیه محکمی خورده...

سامر با چشمای به خون نشسته اومد جلو... مات و مبهوت داشت منو نگاه میکرد شاید باور نمیکرد که من برگشته باشم... بدون اینکه سرشو برگردونه گفت

- این خدمتکارو بندازین توی زندان تا درس عبرتی باشه برای کسانی که میخوان زرنگ بازی در بیارن بعدم اومد جلو ی روم وایساد و گفت

- چطور جرعت کردی با من بازی کنی؟! فکر کردی متونی ازدستم در بری؟!
کاری میکنم که آرزوی مرگ کنی از این خدمتکار شروع میکنم تا یاد بگیری که از این به بعد همچین غلطی نکنی...

سیلای- هه... هه... چه غلطا زندانی کردن اون خدمتکارو ننداز گردن تنبیه کردن من تو اون زندانی میکنی که آبروت نره به خاطره افتضاحی که به بار آوردی پس زر زیادی نزن...
در ثانی من چرا باید درس عبرت بگیرم مگه من بهت گفته بودم که غلط زیادی بکنی هان؟! من بهت قول ازدواج داده بودم که حالا باید بخاطرش تنبیه بشم وقتی یه دسته گل خوشگلی مثل منو میدزدی باید فکر اینجاشم بکنی...

1400/10/16 22:26

میخواستی اونقدر ز*ه*ر*مار*ی کوفت نکنی که عقل از سرت نپره که با هر خری ازدواج نکنی تازه من عروس به اون خوشگلی بهت دادم!! از دیروز باهات بود میخوای بگی راضیت نکرده؟!

تا حرفم تموم شد یه طرف صورتم سوخت !!!!!
دستت بشکنه الهی... چنان محکم زد که خوردم زمین...

سامر- خیلی زبون درازی فکرکردی با این کارا میتونی از دستم قصر در بریییییی؟! آرهههههه؟!

هنوز دستم روی صورتم بود که ارمیا باز اومد تو ذهنم

- سیلای چی شد تو داری چیکار میکنی اتفاقی افتاده؟!

- نه فقط یه ذلیل مرده‌ای سیلی زد بهم

- چییییییییی؟!!! کی بودددد؟!

- سامر... سامرعوضی بود...

- اینطوری میخواستی بیایی بیرون پتشو ریختی رو آب؟!

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/16 22:26

#پارت_179
رمان #ماه_دریا

- آره تاز کمشم بود هنوز دارم براش... ولی من این سیلی رو با سودش بهش برمیگردونم نگران نباش...

- سیلای مراقب باش من دیگه منتظر نمی‌مونم دارم میام...

بخاطر سیلی که خوردم یکی از دندونای آسیابم شکست وخون از کنار لبم جاری شد آشغال عوضی...

داشت با خنده و سرمست میومد سراغم... خم شد روم که همون لحظه با مشت چنان زدم زیر چونش که یک متر پرت شد اونورتر...

همه مثل موش یه کناری وایساده بودن و داشتن تماشا میکردن ازش می‌ترسیدن جرعت عرض اندام نداشتن...
از روی زمین بلند شد و خون دور لبشو با زبونش لیس زد... عنتر حال بهم زن...

به زور از روی زمین بلند شدم چشم تو چشم شدیم که دوباره اومد طرفم خواستم در برم که دونفر از پشت بازو هامو گرفتن و منو چسبوندن به دیوار... یواش یواش و با توامنینه داشت میومد طرفم یکی یه دستمال داد دستش که باقی خونی که روی صورتش بود پاک کرد...

اومد درست در پنج سانتیه من وایساد وبا انگشت خون کناره لبمو برداشت گذاشت توی د*ه*ن*ش... عق... عق... اه اه مردک حال بهم زن الحق که خون آشامی کثافت...

با چنان لذتی انگشتشو از دهنش درآورد که هرکی می‌دید فکر می کرد داره عسل میخوره بیشعور حالم بهم خورد...
سرشو آورد جلو وگفت...

- خوشگله چموش تو چه خون شیرینی داری عزیزم... عممم... خیلی لذت بخشه به آدم انرژی میده من موندم اون ل*ب*ا*ت*م همونقدر لذیذه یا نه باید امتحان کنم...

- تو غلط میکنی که امتحان کنی گمشو کنار...

هرچه سعی میکردم خودم از دست اون دوتا خلاص کنم نمیشد... من فکر اینجاشو نکرده بودم...
اونا بازوهامو گرفت بودن ولی دستام آزاد بود اول باید شر این دوتارو کم کنم...
توی افکار خودم مشغول نقشه کشیدن بودم که سامر دستشو گذاشت کنار سرم وگفت...

- داری فکر میکنی چطوری فرار کنی؟!!! بی خیال شو عزیزم من امروز حسابی از خجالتت در میام عشقم...
تا به خودم بیام ل*ب*شو گذاشت کنار ل*ب*م...

داشتم دیونه می‌شدم در یک آن از نیروی احظار اشیاع استفاده کردم و اون دوتارو با خنجرای خودشون زدم و سامرو از خودم دور کردم و با سیلی محکم زدم تو گوشش که برق از چشاش پرید...
دوباره لبشو پاک کرد ودوباره حمله کرد طرفم و منو مثل پر کاه از زمین بلند کرد وانداخت روی کولش وبرد توی همون اتاق دقیقاً همون چیزی که من می‌خواستم... وقتی وارد اتاق شد منو با چنان شدتی پرت کرد روی زمین که صدای استخونامو خودم شنیدم...
بلا فاصله درو قفل کرد وامد سراغم ..خواستم در برم که منو محکم گرفت بیشعور بوی ا*ل*ک*ل میداد دستامو محکم بالای سرم گرفت وگفت...
حالا اگه میتونی فرار کن... راستی میدونستی خیلی شیرینی؟!

- الان حالیت مینم چقدر

1400/10/16 22:26