#پارت_164
رمان #ماه_دریا
با... باورم نمیشه یعنی اینا حقیقت داره؟! اینا دورگهن؟! ولی... ولی آخه چطوری؟!! با عقل جورنمیاد؟!
- ارباب... ارباببببب...
عالیه سراسیمه وارد اتاق شد...
- ارباب اونا تعدادشون خیلی زیاده خیلی زیادن اوضاع ناجوره فکر چاره باشین...
دوییدم طرف پنجره تا ببینم چه خبره؟!!
- هاه این دیگه چیه؟!! سر دستشون اونه؟!!
ارمیا اومد کنارم از پنجره بیرون و نگاه کرد و گفت... آره خودشه اون همون دورگهی اوله...سامر
- سامر؟!! ولی اینکه بیست سالش بیشتر نیست!!!تو گفتی چند سال پیش بود؟!
- من چیزی نگفتم ولی این جریان برمیگرده به صدوپنجاه سال پیش...
- هان؟! چیییی؟!! داری میگی این یارو 150سال سنشه؟!! ولی اونکه چهرش به بیست سال بیشتر نمیخورهههه!!!
احمدی- آره این جماعت بعد از اینکه اولین بار خون انسان میخورن دیگه تغییر نمیکنن... این یارو وقتی بیست سالش بود اولین بار خون خورد چون تا اون موقع م*ادرش بهش اجازه نمیداد که این کارو بکنه... پدرش با ک*شتن مادرش و دادن خ*ون اون به این پسر باعث شد این آدم به یه خون آشام دورگه تبدیل بشه و الان با 150 سال سن هنوز بیست سالست...
- یعنی اون از خ*ون م*ادرش خورده؟!!
اون اصلاً وجدان داره؟!
ارمیا- دیگه برای فرار خیلی دیر شده باید جلو شون رو بگیریم... عالیهههه... ترانه رو خبر کن بیاد اینجا شما دوتا باید از سیلای محافظت کنین...
- چشم الان خبرش میکنم...
- ماباید از اینجا بریم بیرون وگرنه گیر میوفتیم...
سارا- من نمیدونم این چه بدبختی که من گرفتارش شدم...
همهمون از ویلا زدیم بیرون اونا با محافظایی که احمدی استخدام کرده بود درگیر بودن... سامر که الا ن معلوم شده حاکم سرزمین خودشه داشت میومد طرف من... عالیه و ترانه کنارم اسلحه به دست ایستاده بودن...
•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅
1400/10/14 21:46