The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان ماه دریا😍😍

85 عضو

شیرینم...
درست پایبن تخت روی میز آینه یه گلدونه سنگی بود که من قبلاً دیده بودمش...
همونطور که داشتم تقلا میکردم گلدونو با جادو آوردم بالای سر سامر ومحکم کوبیدم سرش...

حالا مزه کن ببین چقدر شیرینم احمق..
مثل یه تیکه گوشت افتاد ر*وم خواستم برش دارم که...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/16 22:26

رفتن نبود ما مجبور بودیم از سخره بریم... خدایا کمکم کن اگه بیفتم پایین خوراک تمساح ها میشم وای ننهههه...

مثل عنکبوت داشتیم از سخره‌ی صاف که مثل دیوار کناره دریاچه بود حرکت می‌کردیم به زور برای دست و پام جا پیدا میکردم تا حرکت کنم...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/16 22:26

#پارت_180
رمان #ماه_دریا

یکی هولش داد که افتاد روی زمین...

- سیلای خوبی؟! حالت خوبه؟! طوریت که نشد؟!! ببینم سالمی؟!

ارمیا بوداین کی و چطوری خودش رو رسونده بود اینجا؟!! با سرعت رفت بالا سرش وبا لگد چنان زد به پهلوی سامر که اگه زنده بود صدای فریادش گوش فلک و کر میکرد!!!

هنر کرد مثلاً؟!! به جنازه لگد میزنه که چی بشه؟!

- سیلای با توام خوبی؟! پاشو ببینم...

کمکم کرد از روی زمین بلند شدم...

آخ آخ وای کمرم خدا ذلیلش کنه همچین کوبوندم روی زمین که کمرم رگ به رگ شده انگار... داشتم کمرومو می‌مالیدم که دیدم ارمیا داره با بدجنسی نگام میکنه و یه لبخنده ش*یطنت آمیزی روی لبش...

- هان چی؟! چرا مثل اینایی که فکر ش*وم تو سرشونه داری نگام میکنی؟!

ارمیا- خب خوب فکر کردی؟!! میدونی با این لباس شبیه پری شدی خیلی خوشگلی دختر درست مثل یه پری دریایی...

همینطور که داشت حرف میزد میومد جلو.... اوه اوه این چشما خ*طرناکه تواین وضعیت...

وقتی رسید بهم دستش انداخت پشت کمرم وبا شیطنت گفت

- کمرت درد میکنه عشقم بزار کمکت کنم...

بسم الله این چرا اینطوری شده؟!
از تعجب زل زده بودم به چشماش که دیدم داره به کبودی کناره ل*بم نگاه میکنه...
یا خدا حالا بیا و درستش کن... خب اگه بپرسه میگم جای سیلیه... اگه بفهمه اون بیشعور... بیچارم میکنه!!!

ارمیا- ل*بت چی شده؟! چرا هم کبود شده هم ورم کرده؟!

- آخ خب جای سیلیی که سامر زد... ی... یکی از دندونامم شکسته...

ارمیا- جای سیلی؟!!! آره کبودی جای سیلیه ولی چرا اینطوری ورم کرده؟!! نگو که...

وای خدا چرا نمیشه از این بشر چیزی رو قایم کرد؟!!! فهمید دیگه دروغ گفتن فایده نداره...

- خب افرادش ناغافل دستامو گرفتن نتونستم جلوشو بگیرم...

عصبانی بود ولی آروم...

دستشو کشید روی لبم و یک دفعه منو کشید طرف خودش... محکم ب*غ*ل*م کرد هرکاری کردم نتونستم از خودم دورش کنم زورم بهش نمی‌رسید... به هر زحمتی بود از خودم جداش کردم...

- هیچ معلوم هست داری چیکار میکنیی؟!

- هیچی فقط عشقمو ب*غ*ل کردم تا کمی رفع دلتنگی کنم گناه که نکردم... بعداً به خدمت این کثافتم میرسم... تاوان این کارشو با جونش میده...

- اون که مرده چی رو میخواد پس بده؟!

- این کثافت با این چیزا نمیمیره هزارتا جون داره زود باش باید بریم تا بهوش نیومده ما عده مون کمه نمی‌تونیم جلوشون در بیایم راه بیفت...

- باشه بریم...

- ببینم میتونی روی سخره حرکت کنی از بلندی که نمی‌ترسی؟! باید مراقب باشی کنار من حرکت کن تا اگه افتادی بتونم بگیرمت...

قبلاً یه چند باری با حسنا رفتم سخره نوردی... یه چیزایی بلدم...

- باشه پس بریم...
به همراه ارمیا از پنجره رفتیم بیرون هیچ جایی برم

1400/10/16 22:26

#پارت_181
رمان #ماه_دریا

هنوز پنج متر جلو نرفته بودیم ولی دست من خسته شده بود به زور خودمو نگه داشته بودم... ارمیا کنارم حرکت می‌کرد و هواسش بهم بود که نیفتم...

- دستم خسته شده خداکنه نیفتم...

که یک دفعه پام سر خورد و ول شدم که ارمیا بزور دستمو گرفت

- وایییییی الان میفتم پام لیز خورد... وای نه ارمیا نمیتونه بایه دست هردومون رو نگه داره اینطوری جفتمون خوراک اون تمساحا میشیم...

ارمیا- سیلای مراقب باش دستمو ول نکننننن...
من... من... میکِشمِت بالا دستمو ول نکن...

- با... باشه ول نمیکنم عجله کن وگرنه جفتمون میفتیم...

ارمیا به زور منو نگه داشته بود دیگه داشتیم می‌افتادم که یکی اون یکی دستمو رو هوا گرفت!! منو ارمیا یه نفس راحتی کشیدیم...
سرمو بلند کردم تا ببینم کیه؟!!

این... اینکه کمالیه... اون منو گرفت تا نیوفتم!!

کمالی- خوبی سارا طوریت که نشد؟!

- نه ممنون بابت نجاتم...

- خواهش میکنم وظیفم بود عزیزم...

هوففف خدا بهم صبر بده این ول کن معامله نیست هر *** دیگه‌ای جای این بشر بود ولم می‌کرد می‌رفت و دیگه پشت سرشم نگاه نمی‌کرد ولی ایننن...

کمالی- سارا این طناب رو باید به کمرت ببندم تا نیفتی این کمک میکنه تا خودتو نگه‌داری و نیفتی اینطوری زودتر می‌رسیم اون طرف...

- ولی... ولی... آخه...

ارمیا- بده من ازکمرش ردش کنم تو ببند!!!
ارمیا خودشو از یه ریشه کلفت که از سخره زده بود بیرون آویزون کرد...

کمالی- چی؟! باشه بگیر فقط مراقب باش ما روی زمین نیستیم ممکنه بیفته...

ارمیا- خودم میدونم... کارمو بلدم...
خوبه مجهز اومدی... کارت درسته جناب کمالی...

کمالی- خب معلومه من‌که مثل شما بچه سوسولا خام و نپخته نیستم که هلک هلک دست خالی راه بیفتم دنبال نجات سارا!! فکر همه جاشو کردم... من همیشه توی ماشینم تجهیزات دارم

ارمیا- اوه بله بابا بزرگ حق با شماست من یادم رفته بود که سن شما دوبرابر ماست...
فقط موندم تو با این سنو سال چطوری عاشق سیلای شدی که هم سن نوه ته...

کمالی- این فضولیا به تو نیومده کارتو درست انجام بده...

زرشک اینا وسط زمیندو آسمون بین این همه تمساح باز دارن کل کل میکنن خدایا منو مرگ بده از دست اینا...

کمالی- خوبه بستم... ارمیا این سر طناب و بگیر ببند به کمرت... سه تایی باهم راحت‌تر رد میشیم...
بعداز اینکه ارمیا طنابو بست دیگه راحتر و سریعتر حرکت کردیم... وسطای راه بودیم که یه بوی آشنایی به مشامم خوردیه بوی دلنشین که باعث آرامشم میشد... این چه بوییه چرا انقدر آرامش بخشه انگار سالهاست که این بورو میشناسم...

ارمیا- چه بویی داری در باره‌ی چی حرف میزنی سیلای؟!

- این بو... همین بویی که داره از این سخره میاد...

1400/10/17 23:27

بو کن ببین!! درست از همین‌جا داره میاد خیلی آشناست انگار قبلاً این بورو میشناختم خیلی آرامش بخشه...

ارمیا مشکوک داشت به سخره نگاه می‌کرد قیافش یه جوری شده بود هم متعجب بود هم خوشحال به نظر می‌رسید یعنی چی این چشه چرا اینجوری داره به این سخره نگاه میکنه؟!!

- ارمیا!! چته؟! چرا داری اینجوری به این سخره نگاه میکنی؟!

هیچی... چیزی نشده بهتر زود تر بریم...

راه افتادیم...

تقریباً حدود یک متر مونده بود برسیم پایین که صدای نعره‌ی سامر به گوشم خورد...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/17 23:27

#پارت_182
رمان #ماه_دریا

- یا خدا این هنوز زندس؟!! عجب سگ جونیه!!

- من‌که گفتم این با این چیزا نمی‌میره زود باشین باید سریع بریم پایین تا نیومده دنبالمون...

باقیِ راه و سریع‌تر رفتیم احمدی اونور دریاچه منتظر ما بود وقتی رسیدیم آخره سخره‌ها سریع طنابارو باز کردیم تا فرار کنیم...

سرگرم باز کردن طناب بودم که دیدم این سه تا میمون عین چی دارن نگام میکنن ((مثل این میمونه که افتاده باشی وسط سه تا گرگ ایششش))

- چیه؟! چرا دارین بر و بر منو نگاه می‌کنین؟! نمی‌خواین راه بیفتین؟!

کمالی- خب تقصیر خودته تو با این لباس خیلی زیبا شدی آدم ناخواسته میخواد تماشات کنه...

ارمیا- میتونی چشاتو درویش کنی... کی بهت اجازه داده که نگاش کنی؟! مثل اینکه دیگه داری از حدّت میگذری یه کاری نکن...

احمدی- بسه دیگههههه...
باید راه بیفتیم مثل اینکه یادتون رفته سامر دنبالمونه!!!

واه واه خدا عاقبت منو با اینا بخیر کنه... جای حسنا خیلی خالیه اگه اینجا بود حسابی سربه سر اینا می‌زاشت و کیف میکرد...

- وای من خیلی خستم حالم خوب نیست دارم دارم از هوش میرم چم شده ار... ارمیا من... من...

ارمیا- سیلاااااای... سیلای... چی شده...

احمدی- چی شده چرا از هوش رفت؟!

- نمیدونم!!! الان که حالش خوب بود یک‌دفعه چی شد؟!!

کمالی- نکنه مسموم شده؟!

- چی؟!!! مسموم؟! ای وای نکنه اون بیشعور با...

احمدی- چی؟! توچی میدونی؟!

- فک کنم حق با کمالی سیلای مسموم شده با زهر پری...

- چییییییی؟!! شوخیت گرفته؟! چطور چنین چیزی ممکنه؟! کدوم پری مسمومش کرده؟! حرف بزن ارمیا...

- کار... کار سامره...

- چی سامر؟!! تو داری میگی که سامر یه دورگه از نسل پریهای زهراگینه؟!

- درسته... اون سیلای رو به زور ب*و*س*ی*ده بود من فکر میکنم اون مسمومش کرده باشه برای همین بیهوش شده...

کمالی- من نمی‌دونم شما دوتا دارین چه زری می‌زنین ولی از شواهد پیداست که حال سیلای بده و از طرفی افراد اون عوضی دارن میان سراغمون پس اولویت اول نجات سیلای و دور کردنش از اینجاست زود باشین باید بریم...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/17 23:27

#پارت_183
رمان #ماه_دریا

احمدی- راست میگه ما اول باید از این جنگل خارج شیم بعداً برای مسمومیت سیلای یه فکری میکنیم... راه بیفتین... ارمیا تو سیلای رو بیار منو کمالی از پشت سر میایم تا اگه اومدن جلوشونو بگیریم...

- باشه سیلای با من...

کمالی- نه... بهتره یکیمون جلو حرکت کنه اینطوری امن‌تره اگه از جلو حمله کردن غافلگیر نشیم...

- باشه راه بیفتین...

سیلای رو ب*غ*ل کردم و راه افتادم و با تمام قدرتی که داشتم دویدم...

کمالی- راستی نگفتی سیلای چطوری از دست اون سامر عوضی در رفته بود...

ارمیا- خب یه بلایی بدتر از چیزی‌که سر تو آورده بود سرش آورده
یکی دیگه رو جای خودش به سامر قالب گرده بود... سامر تمام روز به خیال اینکه با سیلای رو داشته عشق میکرده برای همین بود که وقتی فهمید چه کلاه گشادی سرش رفته اون خدمتکار بدبخت رو انداخت زندان و احتمالاً برای انتقام سیلای رو مسموم کرده بوده... معلوم نیست می‌خواسته چه غلطی بکنه سیلای زرنگ بوده که با گلدون سنگی زده توسرش...

کمالی- عه؟!! پس سامر خان هم طعم تحقیر شدن رو چشیده چه جالب...

- آره ولی ماجرای اون بدتر از مال تو شده رسماً ت*ح*قیرش کرده بعدم که اینکارو باهاش کرد که بدتر از مردن بود...

احمدی- حقش بود ک*ثافت... خیلی به خودش می‌بالید... حالا شده سکه‌ی یه پول سیاه این سیلای هم خوب بلده مردمو بزاره سر کار... حتماً الان سامر مثل دیوونه‌ها افتاده به جون افرادش... ولی بد ضایع شده میمرد خیلی بهتر بود

کمالی- آره بد دردیه اینجوری ضایع شدن من تجربش کردم...

ارمیا- توکه به اون مرحله نرسیدی جناب کمالی... دوست دارم ببینم الان در چه حالیه؟!!

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/17 23:27

#پارت_184
رمان #ماه_دریا

(سامر )

- آخ سرم...
من رو زمین چیکار دارم؟! آخ آخ پهلوم مثل اینکه یکی محکم زده به پهلوم... هان؟!!! سارا کو؟!!
نه... نه... نههههه... بازم فرار کرد!!

- احمقای بیشعور رررررر... هیچ معلوم هست کجایین؟! دنیا رو آب ببره این ک*ث*افتا رو خواب می‌بره...

داشتم از عصبانیت منفجر میشدم... باز در رفت!!! ولی از کجا؟! این در که از داخل هنوز قفله نکنه!!!! نه... نه... نه... امکان نداره که از پنجره رفته باشه!!! ولی راه دیگه‌ای نیست...
من مسمومش کردم اگه از پنجره رفته باشه ممکن که افتاده باشه توی دریاچه!!! ولی اون بی‌گدار به آب نمی‌زنه امکان نداره دختری به اون باهوشی خودشو به کشتن بده پس هنوز زندس و احتمالاً یکی کمکش کرده!!! ارمیا... آره کار خودشه اون منو بیهوش کرد اون بهش کمک کرده تا فرار کنه... نه نمی‌زارم از دستم در بره نمی‌زارم به هیچ قیمتی این اجازه رو بهش نمیدم...

- آهای هیچ خری اون بیرون نیست؟!
با عصبانیت از در اتاق زدم بیرون... همشون جلوی در اتاق بودن ولی از ترس کسی جلو نمی‌اومد...

- هیچ معلوم هست شما ها اینجا دارین چه غلطی میکنین؟! سارا فرار کرده افراد خبر کنین می‌ریم دنبالش اون مسموم شده نمی‌تونن زیاد دور بشن عجله کنین میریم طرف دریاچه‌ی تمساح...

(ارمیا)
بالاخره به هر زحمتی بود از این جنگل نفرین شده خارج شدیم... سیلای رنگ به رخسار نداشت پوست سفیدش بیشتر رنگ پریده شده بود و به کندی نفس میکشید...
این سم نباید کشنده باشه!!! وگرنه سامر مسمومش نمی‌کرد اون بهش نیاز داشت... من باید پادزهرش رو پیدا کنم... هنوز نرسیدیم؟!

کمالی- چیزی نمونده الان می‌رسیم... ها؟! این... این چه صداییه؟!

احمدی- افراد سامر هستن!! دارن میان زود باشین سریع تر حرکت کنین...

با تمام توان به طرف ماشین دویدیم...

- رسیدیم زود باشین زود درو باز کنین... احمدی در ماشین رو باز کرد سیلای رو گذاشتم توی ماشین و سریع سوار شدیم کمالی پشت فرمون بود ماشین و با سرعت سرسام آوری به حرکت درآورد...

ارمیا- ما نمی‌تونیم اینجا درگیر شیم سیلای بیهوشه ریسکش زیاده اینبار فقط باید فرار کنیم‌... ولی من از این کار سامر به سادگی نمی‌گذرم تلافی میکنم اونم به بدترین شکل ممکن...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/17 23:28

#پارت_185
رمان #ماه_دریا

احمدی- نگاه کن ارمیا اون خود سامرِ؟!!

- آره خودشه ک*ث*افت...

کمالی- ببینم حال سارا چطوره؟!

- بیهوشه... این سم کشنده نیست ولی باید پادزهرش رو پیدا کنیم تا به هوش بیاد ولی اول باید برسیم خونه بعد...
یک ساعت طول کشید تا رسیدیم به ویلای سیلای...
تا از در وارد شدیم ترانه وعالیه دویدن جلوم...

- ای وای خاک به سرم چی شده ارباب جوان؟! بانو چرا بیهوشه؟!

- مسموم شده سریع بیاین بالا...

- چشم...

سیلای رو بردم گذاشتم روی تخت بی‌جون و ناتوان جلوم بود خون خونمو میخورد یه بلایی سرت بیارم سامر!! ببین با دختر شیطون من چیکار کردییی؟!
تلافیشو ده برابر بدتر سرت در میارم...

احمدی- حالا چیکار کنیم؟! باید پادزهر رو پیدا کنیم وگرنه همینجوری میمونه ما وقت نداریم...

ارمیا- من میرم دنبال پادزهر تو اینجا مراقب سیلای باش...

احمدی- من میدونم داری کجا میری...
تو نمیتونی تنهایی این کارو انجام بدی... منم باهات میام اینطوری کارا سریعتر پیش میره...

- باشه باهم میریم...

کمالی- من هستم ازش مراقبت میکنم نگران نباشین...

ارمیا- نگران که نیستم چون اصلاً بهت اعتماد ندارم برای همین ترانه و عالیه خانم اینجا میمونن تا از سیلای مراقبت کنن...
بریم احمدی دیره... شما دوتا چهار چشمی مراقب بانو باشین ممکن سر و کله‌ی سامر پیداش بشه به محافظا می‌سپرم مراقب بیرون باشن شما از کنارش جم نمی‌خورین روشنه؟!

- بله چشم

- بریم...

(کمالی)
شیطونه میگه بزنم لت و پارش کنما بچه ژیگول...
هوففف بیخیال باید مراقب سارا باشم... هم توی این لباس چقدر نازه... رنگش بد جوری پریده...

سارا تو چی داری که اینطوری دل و ایمون منو بردی؟! منی که تا حالا عاشق هیچ زنی نشده بودم با دیدنت دیوونت شدم با اون همه بلایی که سرم آوردی هنوزم دوست دارم... صبر کن ببینم چرا گونه هاش داره سرخ میشه مثل اینکه تب داره... بزار ببینم...

ترانه- هویییی... چیکار داری میکنی بهش دست نزن...‌

- نترس نمی‌خورمش گونه هاش سرخ شده میخوام ببینم تب داره یانه دستت و بکش...
وای خدا این تب کرده تبشم خیلی بالاس زود برو آب بیار تا پاشویس کنیم زود باش...

عالیه- ترانه تو برو آب بیار من اینجام بدو...

- باشه...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/17 23:28

#پارت_186
رمان #ماه_دریا

چرا اینطوری شد یه دفعه؟! مثل کوره‌ی آتیشه... پس چی شد این آب؟!

- عالیه خانم تب‌بُری چیزی تو خونه ندارین که بهش بدیم؟!!

- ما نمیتونیم از هیچ دارویی استفاده کنیم اون مسموم شده دارو ممکنه بدترش کنه...

- پس چیکار کنیم؟!! این دوتا کجا رفتن؟! می‌دونستن پادزهر رو از کجا باید پیدا کنن؟!
شما نگران نباش اونا با پادزهر برمی‌گردند!!!

ترانه- اینم آب... آوردم...

کمالی- بده من...

ترانه- چیچی‌رو بده من؟! برو کنار ببینم خودم انجامش میدم ((بده من )) پیری ایش...

کمالی- این دختره بدجوری رو اعصابمه هوفففففف...

الان نصف شبه سارا تبش قطع شده ولی هنوز بیهوشه... از ارمیا و احمدی خبری نیست خیلی دیر کردن می‌ترسم سر و کله‌ی این سامر پیداش بشه...

این دوتا هم که دیگه بدتر نزاشتن به سارا نزدیک بشم دیوونم کردن خوابم ندارن که بخوابن اه اه اه عین خودش سیریشن...

- عالیه خانم؟!! اینا چرا نیومدن؟! مگه کجا رفتن برای پادزهر؟!

عالیه- دریا... رفتن دریا... پادزهر این سم توی دریاست... فقط به دست آوردنش سخته...

- دریا!!! خب حالا کی برمیگردن داره دیر میشه به زور تبش اومده پایین این‌بار تب کنه ممکن تشنج کنه میگم بهتر نیست یه دکتر خبر کنیم!!خطرناکه‌ها!!!

- فایده‌ای نداره دکترای اینجا نمیتونن کاری براش بکنن ممکنه با داروی اشتباهی به کشتن بِدَنش... صبر داشته باش میان اونا برمیگردن...

دوساعت از بحث منو عالیه خانم گذشته بود که در باز شد و احمدی ارمیا رو خونین و زخمی آورد توی اتاق...

- چی شدههههه؟!
این چرا به این روز افتاده؟!

احمدی- چیزی نیست خوب میشه... عالیه خانم بیا این پادزهر رو بده به سیلای زود باش

- چشم بدین من...
کمالی کمک کن ارمیارو بزاریم رو تخت...

- کدوم تخت؟! اینجاکه تختی نیست!!!

- همین تخت زود باش...

- چرا نمی‌بریش یه اتاق دیگه؟!!

- نمیشهههه... اگه سامر پیداش بشه و ما هم هرکدوممون یه طرف باشیم اونم قبل از به هوش اومدن سیلای دوباره گرفتار میشیم اونوقت تو میتونی جواب ارمیارو بدی؟!
پس انقدر حرف نزن کمک کن بزاریمش روی تخت...
لعنت بهت سامر مگه دستم بهت نرسه مردک الاغ اه...

- الان یک ساعته پادزهرو بهش دادیم پس چرا سارا بهوش نمیاد!!

- اون اسمش سیلای نه سارا!!! زمان میبره تا بهوش بیاد احتمالاً پادزهر هنوز اثر نکرده بهوش میاد هنوز دیر نشده...

عالیه- انگار داره بهوش میاد... خانمممم... خانم خوبین؟! چشماتونو باز کنین خانم...

(سیلای)

- چرا سرم داره گیج میره؟!

احمدی- چیزی نیست بیا این آب و بخور تا حالت جا بیاد...

- ممنون... عه این کیه کنارم؟!! وایسا ببینم این ارمیاست؟!! باز چی شده که آش و لاش شده؟!

- بخاطر

1400/10/17 23:28

پادزهر به این روز افتاده...

- کدوم پادزهر؟!

- سامر تورو مسموم کرده بود من و ارمیا رفتیم تا پادزهر رو بیاریم اونا پادزهر رو ندادن منو ارمیا هم باهاشون درگیر شدیم که اینطوری شد...
سیلای... عه کمالی رفته بیرون ببین تا برمیگرده میتونی ارمیارو درمان کنی فقط مثل اون دفعه آتیشش نزن...

پس بخاطر من باز زخمی شده همشم زیر سر اون سامر عوضیه...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/17 23:28

#پارت_187
رمان #ماه_دریا

احمدی- ما میریم بیرون تا کمالی نیاد تو... تو کارت رو بکن اون خیلی سیریشه ممکنه نتونیم زیاد بیرون نگهش داریم عجله کن...

- باشه...
آخ سرم داره گیج میره من نفهمیدم اون چطوری مسمومم کرده؟!! من‌که اونجا چیزی نخوردم پس چطوری مسموم شدم؟!! بیخیال وقتی ارمیا خوب شد ازش می‌پرسم...

روی تخت دو زانو نشستم تا خوب جلوی دیدم باشه...

باورم نمیشه این با چی درگیر شده که تمام بدنش زخمای یک شکل برداشته؟!! هوفففف خاک بر سرت سارا این بدبخت از جونش گذشته تا برات پادزهر بیاره اگه به حرفش گوش می‌دادم شاید نه اون و نه من به این روز نمی‌افتادیم...

دست از فکر و خیال برداشتم و شروع کردم به درمان کردنش...

با نوری که از دستم خارج میشد زخمای ارمیا بهبود پیدا میکرد...
همه‌ی زخماش خوب شدن ولی چرا به هوش نمیاد؟!!
همممم... این اصلاً نفس میکشه؟!!

سرمو آروم بردم جلو تا ببینم صدای نفساش میاد یانه...
گوشمو بردم نزدیک دهنش که فهمیدم بیداره!! یا خدا اینکه بیداره!!! خاک تو گورم شد که... سرمو برگردوندم طرفش که رخ در رخش شدم... در بدترین شکل ممکن قرار گرفتم!! ارمیا زل زده بود به چشمام و یه لبخنده ش*یطنت آمیزی روی لبش بود...
خواستم بکشم کنار که دیگه خیلی دیر شده بود...
دو دستی محکم منو گرفت وبه همون حالت مسخره نگهم داشت و گفت...

- کجا سیلای جان هستی حالا!!!

یعنی یه جوری گولم زده بود که هیچ راه فراری نداشتم...

- ارمیااااا... ولم کن باور کن فقط می‌خواستم ببینم داری نفس میکشی یا نه... ولم کن الان کمالی پیداش میشه میوفتین به جون هم...

- کمالی غلط کرده... تو نامزد منی هر ک*اری دلم بخواد میکنم...

- ولم کن دیونه شدی ولم کن الان میان...

- باشه ولت میکنم ولی به یه شرط!!!

- چه شرطی؟!

- خودت م*نو ب**وسی...

- جانننن... خجالت نکش می‌خوای یه چن‌تا نوشابه هم برات باز کنم یه وقت تو گلوت گیر نکنه؟!!!

- نه دیگه نوشابه لازم نیست م*زشو می‌بره...

- ولم کن دیوونه... یه گاز مشتی از بازوش گرفتم که ولم کرد من در رفتم...
- هوففففف... خودت خواستی سیلای خانم...

بعدشم افتاد دنبالم یه چند دور دور اتاق چرخوندمش... می‌خواستم سربه سرش بزارم... ولی اون زرنگ‌تر از من بود آخرش با زیرکی پرید اونور تخت و گرفت منو!!! هرکاری کردم نتونستم خودمو از دستش خلاص کنم... نمیدونستم چه حکمتی بود که وقتی ارمیا منو میگرفت هیچ کدوم از قدرتام کار نمیکرد به طور کلی دست و پا بسته میشدم مثل یه آدم معمولی...

- آهان... حالا دیگه منو گاز میگیری؟؟ از کی تا حالا؟؟

- ببخشید فقط یه شوخی بود باور کن منظوری نداشتم...

- خب منم منظوری ندارم فقط یه شوخیه عزیزم...

- وای نه ارمیا ولم کن

1400/10/17 23:28

بزار برم...

بیخودی داشتم تقلا میکردم اون کار خودشو میکرد....
بعد ازاین که یه دل سیر ب*و*س*یدم ولم کرد که صدای فریاد کمالی عمارت رو گذاشت روی سرش...

- اینجا چه خبره؟! برای چی سارا رو با ارمیا تنها گذاشتین هاننننن؟!!!

- ارمیا برای سیلای غریبه نیست... توچه حقی داری که براش تکلیف تعیین کنی؟!

- از سره راهم برو کنار وگرنه آشوب به پا میکنم...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/17 23:28

#پارت_188
رمان #ماه_دریا

ارمیا- این ع*وضی... هوففف باید شرشو کم می‌کردم که دیگه مزاحمم نشه...

میشه اول منو ولی کنی بعد؟! خفه شدم...

- ببخشید هواسم نبود...

- لعنتی... یادم باشه که هیچ وقت دور و برتو نپلکم دیونه اه...
بیشعور شوخیم نمیشه باهاش کرد!!! از خجالت مثل لبو سرخ شده بودم...

در باز شد وکمالی وارد شد... اینم دیگه شورشو در آورده بهش رو دادم پررو شده تا خواستم یه جیزی بهش بگم ارمیا زودتر از من پرید بهش...

- هوییی هیچ معلوم هست چه مرگته؟! اینجا ط*ویله نیست که سرتو اندختی پایین اومدی تو بهت یاد ندادن در بزنی؟! برا چی دور برداشتی نکنه فکر کردی خبریه؟!

کمالی- نه اینجا ط*ویله نیست بچه جون چون اگه بود من نمیومدم تو... احترام خودتو نگهدار... من نمی‌دونم تو کی هستی یا چیکاره‌ای ولی اینو خوب میدونم که سارا کسی رو نداره من نمیزارم ازش س*و استفاده کنی حتی اگه اون با من مخالف باشه من تنهاش نمیزارم از تو هم خوشم نمیاد بچه ژیگول... همه‌ی کارات مشکوکه تنها موندن سارا باتو خطرناکه...

ارمیا- اوه اوه بابابزرگ از کی تا حالا تو شدی قیم سیلای؟! گوش کن جناب منی که جلوت وایسادم 18 سال که از سیلای مراقبت میکنم تا...حالا خطری براش نداشتم از این به بعدم ندارم چون... اون نامزد منه تو هم بهتره نظرتو از روش برداری وگرنه اون روی سگم بالا میاد اونوقته که دیگه خدا باید به دادت برسه تا حالاهم که زنده‌ای بخاطره احمدیه وگرنهههه...

(کمالی)
- وگرنه چی منم مثل اون پسره توی فرودگاه... یا مثل اون سه تا لات که جلوی آرایشگاه مزاحم سارا شده بودن... حالا بقیشو نمیگم... ببین بچه جون منم همینجوری واینسادم تماشات کنم از روزی که سارا از عروسی فرار کرد برای پیدا کردنش تمام جاهایی که رفت بود زیرو رو کردم در این بین فهمیدم که تو توی زندگیش پرسه میزنی... یقشو گرفتم و کشیدم طرف خودم وگفتم...

- اگه نمیخوای لو بدمت بهتر مراقب رفتارت باشی... انقدر ازت مدرک دارم که تمام عمرتو بیفتی پشت میله های زندان...

تا اینو گفتم یه دفعه مثل دیونه زد زیر خنده های های داشت میخندید... شاید فکرشو نمیکرد که من از همه ی کاراش خبرداشته باشم حتماً شوکه شده... برگشتم طرف سارا که دیدم رنگ به رخسار نداره لباش میلرزید وچشماش از حدقه زده بود بیرون داشت میومد طرف ارمیا... وقتی بهش رسید بازوهای ارمیا رو گرفت برگردوند طرف خودش وبا تته پته پرسید

- تو تو چیکار کردی؟! دروغه دیگه آره؟!! توهمچین کاری نکردی مگه نه این داره دروغ میگه؟!!! ارمیا با توام جوابمو بده تو این کارو نکردی... کردی؟!!!

(ارمیا )
ببینم وقتی اون ک*ث*افتا قصد.... میخواستی من باهاشون چیکار کنم

1400/10/17 23:29

هاننننن؟! اگه افراد من اونجا نبودن تو میخواستی چیکار کنی؟! تا کی میتونستی در برابرشون مقاومت کنی هان؟!

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/17 23:29

افتاد جلوی پام روی زمین...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/17 23:29

#پارت_189
رمان #ماه_دریا

- آره می‌تونستم از خودم مراقبت کنم آخرشم می‌دادمشون دست پلیس نه سینه‌ی قبرستونننننن...
کجا؟!! سیلای کجا داری میری خطرناکه سیلاااااای نرو وایسا سیلای وایساااااااا....
خدا لعنتت کنه کمالی همش زیر سر توعه اگه بلایی سرش بیاد بیچارت میکنم...
احمدی راه بیفت بریم تا گیر سامر نیفتاده...

(سیلای)
از ویلا زدم بیرون... هرچی ارمیا دنبالم دویید و فریاد زد برنگشتم جوابشو بدم... باورم نمیشه باورم نمیشه... چطور تونسته همچین کاری بکنه؟!!! درسته که اونا لات بودنو مزاحم مردم ولی این حق نداشت خودش حکم اجرا کنه می‌تونست اونارو تحویل پلیس بده... چرا... چرا... چرا... گریم گرفته

داشتم می‌رفتم طرف شرکت ساعت تقریاً 6 صبح بود نمی‌خواستم ببینمش باید ازش دور می‌موندم تا آروم بشم...
داشتم با گریه می‌دوییدم که یکی گفت

- سرجات وایسا سارا...سیخ وایسادم سر جام!! این صدا!!! این صدای آنا نیست؟!

برگشتم پشت سرم که که دیدم آنا اسلحه به دست منو هدف گرفته!!! این چه غلطی داره میکنه؟! میخواد چیکار کنه؟!

- آنا... داری چیکار میکنی؟!! اون اسلحه چیه دستت؟! دیونه شدی؟!

- چیه سارا خانم فکر اینجاشو نکرده بودی؟!
من که بهت گفته بودم خودم میکشمت... بالاخره انتظارم نتیجه داد تنها گیرت آودم... حالا محافظ هم نداری که نجاتت بدن... میکشمت و بعد از مرگت به عنوان وارثت تمام ثروتت به منو خانوادم میرسه تمام ثروتت مال ما میشه و من انتقاممو ازت میگیرم...

این دیونه شده؟!! میخواد منو بکشه فکر کرده میتونه اینکارو بکنه؟!!

- اسلحتو بزار کنار آنا وگرنه بد میبینی کشتن یه آدم آسون نیست که بتونی باهاش کنار بیای... اسلحتو بزار زمین منم کاریت ندارم قول میدم... می‌دونستم امکان نداره نظرشو عوض کنه برای همین تصمیم گرفتم یه چیزی بکشم طرف خودم تا جلوی گلوله رو بگیره ولی این اطراف چیزی نبود همه‌ی مغازه‌ها هم بسته بودن فقط یه سطل زباله توی کوچیه‌ی بغلی بود که خیلی دور بود ولی چاره‌ای نبود باید قبل از شلیکه گولوله نزدیکترش می‌کردم... برای همین دوباره آنارو به حرف گرفتم...
آنا تمومش کن فکر کردی بعد از کشتن من قسر در میری و گیر نمیوفتی؟!
آخرش میری پای چوبه‌ی دار دختره‌ی نفهم...

- اینش به تو ربطی نداره بهتر غزل خداحافظیت رو بخونی چون من قرار نیست نظرمو عوض کنم سارا خانم بمیرررررر...

شلیک کرد... سطل دور بود برای همین مثل بچه ها توی خودم جمع شدم تا شاید گلوله بهم نخوره... شنیدم یکی اسممو صدا زد گلوله بهم نخورد سرمو بلند کردم که دیدم توی حفاظی طلایی هستم اما اون کیه که جلوی گلوله ایستاده؟!! تا بلند شدم حفاظ رفت کنارو کمالی

1400/10/17 23:29

#پارت_190
رمان #ماه_دریا

کَ... کمالی؟!! تیر خورده... چ... چطور چرااااا؟!

- خوبه لیلی و مجنون بالاخره بهم رسیدن چه بهتر حالا جفتتون میمیرید جادوگر...

با بهت داشتم نگاهش میکردم که خواست دوباره شلیک کنه که صدای شلیک مداوم تیر اومد...
آنا تیراندازی نکرده بود اما یک دفعه تمام بدنش غرق خون شد... از پشت بهش تیراندازی کرده بودن اما کار کی بود نکنه باز ارمیاست؟!

همین‌که صدای تیراندازی قطع شد اسلحه از دست آنا افتاد و خودشم نقش زمین شد... و قامت ترانه نمایان شد... چی؟!! ترانه تویی؟!

بدون اینکه به من نگاه کنه اومد بالای سر آنا... آنا که تیر خورده بود داشت ناباور نگاهش میکرد که ترانه گفت

- تو یه آشغالی... اگه بخاطر تو نبود سهیل الان زنده بود... اگه توی آشغال اونو به اون جشن تولد کوفتیت دعوت نکرده بودی اون الان زنده بود... تو باعث شدی که اون جلوی چشمام جون بده و من حتی نتونستم نجاتش بدم... این مرگ حق توعه منم اینطوری از تو انتقام میگرم حالا بمیر...
بعدم یه ت*یر ت*وی سرش خالی کرد...

- اینجا چه خبرههههه؟!!! ترانه...

کمالی- سا... سارا تو خوبی؟! طوریت که نشد؟!

- تو چرا اینکارو کردی؟! چرا خودتو انداختی جلوی گلوله؟! چرا... چرا... چرااااااا...

کمالی- من... من خوشحالم که سالمی و... ولی باید باید یه چیزی بهت بگم...

زانو زدم و نشستم بالای سرش

- حرف نزن حرف نزن ساکت باش... یکی زنگ بزن به آمبولانس‌...

- گو... گوش کن من وقت ندارم تو چند سال پیش که منو پدرت رفته بودیم بحرین برای تجارت یادته؟!

- آره یادمه!!!

- اون... اونجا من به... به... رفتار پدرت شک کردم چون خیلی مشکوک شده بود... برای همین چند نفر رو گذاشتم تا مراقبش باشن آه... آه... آخ...

- انقدر حرف نزن بقیشو بعداً بگو حالت داره بدتر میشه پس این آمبولانس چی شدد؟!

- نه..‌. نه... گوش کن بعدش من فهمیدم که اون تورو به یه... یه... تاجر بحرینی فروخته...

- چیییییی؟؟

- خنده داره سارا آخه میدونی من یه بیماری دارم که هیچ ن*ظری به هیچ زنی ندارم اوه... اوه... و..‌‌. ولی وقتی چند سال پیش برای اولین بار تورو دیدم تمام علایقم بیدار شد برای همین فکر کردم خوب شدم و بالاخره بعد از سالها مجردی میتونم تشکیل خانواده بدم ولی وقتی بعد از اون به چندتا مهمونی رفتم فهمیدم که این علایق فقط با تو هستن اما من... من... مم.‌‌.. من نمیتونستم خودمو راضی کنم که با یه بچه ازدواج کنم... ولی هر بار که میدیدمت قلبم به تپش می‌افتاد...
من نه میتونستم ولت کنم نه میتونستم خودمو راضی کنم که زنم بشی ولی
اون روز وقتی فهمیدم اون ناپدری نامردت چه خوابی برات دیده خون خونم داشت میخورد آه‌... آه... وای درد داره...
آه... آه... میدونی سارا

1400/10/17 23:29

این بزرگترین آرزوی من بود که یه روز تو مال من باشی درسته که به تو نرسیدم اما بازم خوشحالم...

- تو بااین حالت باز داری چرتو پرت میگی؟!!

- آه... آه... آره خوب کجابودم هه... هه.... آ آ آهان یادم اومد... وقتی فهمیدم... برگشتنمو به ایران با ناپدریت به عقب انداختم و اونو تنها فرستادم و... و خودم رفتم سراغ اون تاجر حالیش کردم با کی طرفه تمام پولی رو که بابت تو به ناپدریت داده بود بهش پس دادم... اوه... اوه... وقتی برگشتم تو رو ازش خواستگاری کردم ولی اون قبول نکرد بر... برای همین من اون نقشه رو براش چیدم من من باورم نمیشد که چطور یه پدر میتونه به این راحتی دختره خودشو... برای همین باخودم گفتم اگه قراره این دختر چنین سرنوشتی داشته باشه چرا من نداشته باشمش ولی وقتی توی تالار فهمیدم تو دختر واقعیش نیستی... دلیلشو فهمیدم... به هر حال میخواستم بهت بگم که اون تاجر هنوز دنبالته و... وقتی بفهمه من.... من دیگه نیستم میاد سراغت... تو... تو باید مراقبش باشی اون آدم خوبی نیست او اون...

- نه تو نباید بمیری من نمیزارم بمیری برای جبران نجات جونم هرکاری از دستم بربیاد برای نجاتت میکنم نمیدونم چرا بغضم ترکید... نمیر... نمیر خواهش میکنم نمیر ازت خواهش میکنم...
از قدرتم استفاده کردم اشکام مثل تگرگ سرازیر شده بودن و دونه دونه روی سینه‌ی کمالی می‌افتاد هرکاری کردم بی‌فایده بود هیچ... هیچ فرقی به حالش نکرد آخه چرااا...

کمالی- ای... ای... اینا الماسن؟! هاه... تو... تو چی هستی؟! آدمی یا....
من میدونستم با همه فرق داری ولی دیگه انتظار اینو نداشتم من فکر میکردم از راه خلاف به این ثروت رسیدی...

•••⊰⃟@ROMANKADE♥️࿐ྀུ༅

1400/10/17 23:29