چشماش رو محکم روی هم گذاشت تا کمی به خود مسلط شود .نفس عمیقی کشید و راه افتاد
در ماشین را باز کرد و سوار شد استارت زد و به راه افتاد
میان را سکوت ماشین را صدای خروپف های مهدی شکست
دیگه کلافه شده بود
_ مهدی .مهدی پاشو دیگه اه اه حالمو بد کردی با این خرو پف کردنت
مهدی همونطور که جا به جا میشد گفت
_مُهی جون ما بزار بخوابیم دیشبم دیر خوابیدم
_به من چه مگه من گفتم تا نصف شب با رفیقات به یللی تللی و ولگردی باش بیخود کردی 5 صبح اومدی خونه الان هم پا میشی مثل ادم میشینی تا نزدم کنار و پرتت نکردم پایین
از حرف های مهنا میترسید میدونست اون کاریو بگه انجام میده و هیچ ترسی از کسی نداره یادش از روزی اومد به خاطر نرفتن سر کلاس موسیقی و پیچوندن کلاسش چنان کشیده ای خورده بود که تا دو روز رد انگشتان خواهرش روی صورتش بود
_باشه باشه بلند شدم شب میرم خونه میخوابم
تا اخر مسیر سکوت بینشان را فقط صدای نفس های جفتشان بود که میشکست
به در بهشت رضا که وارد شد یادش از ان روز شوم افتاد که جنازه پدرش را در اینجا تحویل گرفت.هیچ وقت ان روز را فراموش نمیکند .پدرش به علت سرطان فوت کرده بود.حتی از اسم سرطان هراس داشت .با اینکه با مادرش خیلی لج میکرد اما تمام دار و ندارش مادرش و برادر کوچکترش بود نمیگذاشت اب در دل هیچکدام تکان بخورد ..
باصدای مهدی به خودش امد
_مهنا... خواهری ...نمیخوای پیاده بشی ...
خودش هم نمیدانست چگونه به مزار پدرش رسیده بودند
فقط این را میدانست که اگر پیاده رهایش میکردند با چشمان بسته تمام راه را می امد
پیاده شد و راه افتاد وقتی به مزار پدرش رسید
ارام روی زیر اندازی که مهدی پهن کرده بود نشست ...باز سفره دل خود را برای پدرش باز کرد و شروع کرد به درد و دل کردن و گفتن انقدر گفت و دعا خواند که تقریبا نزدیکای اذان ظهر بود که بلند شده و به راه افتاد خوش هم نمیدانست چگونه این همه ساعت گذشت هیچ وقت گذر زمان را وقتی کنار پدرش بود حس نمیکرد چه زمانی که زنده بود چه حالا که زیر خروار ها خاک بود
1400/10/17 05:56