The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان ارزش عشق

14 عضو

بلاگ ساخته شد.

چشماش رو محکم روی هم گذاشت تا کمی به خود مسلط شود .نفس عمیقی کشید و راه افتاد
در ماشین را باز کرد و سوار شد استارت زد و به راه افتاد
میان را سکوت ماشین را صدای خروپف های مهدی شکست
دیگه کلافه شده بود
_ مهدی .مهدی پاشو دیگه اه اه حالمو بد کردی با این خرو پف کردنت

مهدی همونطور که جا به جا میشد گفت
_مُهی جون ما بزار بخوابیم دیشبم دیر خوابیدم
_به من چه مگه من گفتم تا نصف شب با رفیقات به یللی تللی و ولگردی باش بیخود کردی 5 صبح اومدی خونه الان هم پا میشی مثل ادم میشینی تا نزدم کنار و پرتت نکردم پایین

از حرف های مهنا میترسید میدونست اون کاریو بگه انجام میده و هیچ ترسی از کسی نداره یادش از روزی اومد به خاطر نرفتن سر کلاس موسیقی و پیچوندن کلاسش چنان کشیده ای خورده بود که تا دو روز رد انگشتان خواهرش روی صورتش بود

_باشه باشه بلند شدم شب میرم خونه میخوابم

تا اخر مسیر سکوت بینشان را فقط صدای نفس های جفتشان بود که میشکست

به در بهشت رضا که وارد شد یادش از ان روز شوم افتاد که جنازه پدرش را در اینجا تحویل گرفت.هیچ وقت ان روز را فراموش نمیکند .پدرش به علت سرطان فوت کرده بود.حتی از اسم سرطان هراس داشت .با اینکه با مادرش خیلی لج میکرد اما تمام دار و ندارش مادرش و برادر کوچکترش بود نمیگذاشت اب در دل هیچکدام تکان بخورد ..
باصدای مهدی به خودش امد

_مهنا... خواهری ...نمیخوای پیاده بشی ...

خودش هم نمیدانست چگونه به مزار پدرش رسیده بودند
فقط این را میدانست که اگر پیاده رهایش میکردند با چشمان بسته تمام راه را می امد
پیاده شد و راه افتاد وقتی به مزار پدرش رسید
ارام روی زیر اندازی که مهدی پهن کرده بود نشست ...باز سفره دل خود را برای پدرش باز کرد و شروع کرد به درد و دل کردن و گفتن انقدر گفت و دعا خواند که تقریبا نزدیکای اذان ظهر بود که بلند شده و به راه افتاد خوش هم نمیدانست چگونه این همه ساعت گذشت هیچ وقت گذر زمان را وقتی کنار پدرش بود حس نمیکرد چه زمانی که زنده بود چه حالا که زیر خروار ها خاک بود

1400/10/17 05:56

با مهدی سوار ماشین شدند و به طرف حرم مطهر امام رضا حرکت کردند ..ادم زیاد مقیدی نبود اما هر وقت که به اینجا میامد برای پدرش دو رکعت نماز میخواند ..نمازش را که تمام کرد سلامی به آقا داد و زیر لب صلوات خاصه امام رضا را خواند و به راه افتاد ..
به خانه رسیده بودند ..مادر برایشان غذا کشید و خوردند بعد اتمام غذا ظرف ها را شست و رفت از اشپزخانه بیرون که در پشت در اتاق صدای پچ پچی شنید

_مامان مگه میشه 5 ساله هر هفته همین کارو میکنه ما نمیتونیم مجبورش کنیم

_مهدی جان. پسر من .تو با خواهرت راحت تری بیا و یک بار بخاطر من .بخاطر مادر پیرت یک بار دیگه بهش بگو

_مامان ببین داری خودت میگی یک بار دیگه ..چن بار تا حالا مجبورم کردی بگم و گفتم ..میبینی که قبول نمیکنه

ناگهان مادر با عصبانیت گفت
_منم مادر . بفهم وقتی میبینم دخترم پاره تنم هر هفته میره سر خاک باباش چن روز حالش گرفتس تا میاد به خودش برگرده دوباره شده موعد رفتن به سر خاک ..مگه من زنش نبودم ..همدم و همراه شوهرم بودم ..نمیشه که اون رفت منم باهاش برم تو گور ..زندگی ادامه داره ..ماهی یه بار میرم سر خاکش ..خدا بیامرزدش ..این دختر اگه الان اینجوریه همش تقصیر باباته که اونجوری بار اوردش

دیگه نتونست تحمل کنه در اتاق رو با شدت باز کرد و گفت
_بسه بسه حالم خوبه حالم بده به خودم مربوطه .نمیشه که هر وقت میرم سر مزار بابا باهام اینجوری کنید و دعوا راه بندازید ..خستم کردی مامان خستم کردی

_مهنا دخترم من
_تو چی مامان میخوای بگی منظور نداشتی باشه فهمیدم منظور نداشتی ولش کن
و به سمت اتاق خودش رفت و در را قفل کرد هندزفری رو داخل گوشش گذاشت تا هیچ صدایی رو نشنوه

1400/10/17 06:12

با شنیدن صدای دوبارش توی گوشی به خودش اومد و سریع گفت
_س سلام اقای بزرگمهر ببخشید چیزه اشتباهی فکر کر
نگذاشت حرفش تمام شود
_خانوم عابدی من تماس نگرفتم ببینم شما منو با کی اشتباه میگیرید و اعصاب خوردیتون رو روی من خالی میکنید من تماس گرفتم بگم فردا تمام قرار ملاقاتام رو کنسل کنید من نمیرسم بیام شرکت خدانگهدار

حتی اجازه خداحافظی را به مهنا نداده بود و تماس قطع شد.

مهنا حرصی گفت
_پسره یبوست ..من از چیه تو خوشم اومده اخه اه اه اه
از در اتاق که رفت بیرون با مهدی و نیش بازش روبه رو شد

_باز داری غر میزنی که
کی زنگ زده بود ..شوهرجانتان
نگاه چپ چپی بهش کردم و گفتم
_من که گفتم به همتون اون سعید خاله زنک رو به من وصله نزنید من اونو نمیخوام
_چیه تصادف کردی همه ایربگ هات باهم باز شده
_مهدی برو گمشو نرو رو مخم حوصله ندارم
_تو کی حوصله داشتی که این دومین بارت باشه ولش کن بیا میخوام یه رازی رو باهات در میون بزارم
_باز چه گندی زدی مهدی .بخدا بخوای بگی تو کلاس موسیقیت خرابکاری کردی یا چیزی من میدونم با تو
_اه مهی جون انقدر نفوس بد نزن بیا

باهم به طرف سالن رفتند و روی مبل دو نفره نشستند
_ابجی میخوام باهات یه رازی رو درمیون بزارم اما لطفا به مامان هیچی نگی
_اینکه تو اومدی رازت رو به من بگی و از مامان پنهون کردی یعنی چیز مهمیه

_مهی ابجی تو میدونی من با تو راحتم زیاد... بیشتر از یه خواهری برام انگار دوست و رفیقمی
_مهدی مقدمه سازی بسه تفره نرو و بگو حرفت رو درست
_من بایه نفر تو کلاس موسیقی اشنا شدم
_خب اینکه نیازی نیست به من بگی که یه چیزی عادیه همه باهم اشنا میشن

_واقعا؟؟اما مهنا اوت یه دختره

_خب چیه دخترا نمیتونن همکلاسی پسرا باشن

_مهنا میگم اشنا شدم یعنی دوست شدم باهاش..یعنی علاقه دارم بهش

_چیییییی?

_ابجی داد نزن مامان میاد بفهمه زندم نمیزاره
_اهان اونوقت فکر کردی مهنا میزاره ?
مهدی تو چن سالته مگه ..تو هنوز 19 سالته میفهمی چی داری میگی

_ابجی من نگفتم عاشق شدم گفتم علاقه دارم یعنی یه دوستی سادست

_ مهدی با این حرفت اصلا نمیذارم با اون دختر در ارتباط باشی دیگه کلاس موسیقی تعطیل گوشیتو هم میدی به من فهمیدی همین الان

_ابجی من بچه نیستم که داری با گرفتن گوشی و نرفتن کلاس تهدیدم میکنی ..

_عجب بچه نیستی کی گفته این حرفو؟
تو بچه ای .احمقی .نمیفهمی .اگه میفهمیدی نمیگفتی یه دوستی ساده.تو میدونی اگه توی همون دوستی ساده اون دختر از تو بیشتر از یه دوستی ساده توجه و محبت ببینه ..حسش تغییر کنه ..بعد تو بعد یه مدت دیگه نخوای باهاش باشی اون دختر چیکار میشه و یا بلعکس همین قضیه

1400/10/22 02:07

برای تو هم صدق میکنه اگه تو وابسته بشی و اون بره تو چیکار میشی ...تو اینا رو دیدی به چشم خودت که میگی یه دوستی ساده اره؟

اما مهدی جز سکوت هیچ جوابی نداشت در برابر حرف های خواهرش اون درست میگفت اگه هر کدوم از طرفین از رابطه معمولی فراتر برن و اون یکی بزاره و بره چه حالی میشه برای اون عاشق دل شکسته

مهنا که سکوت مهدی رو دید بیشتر به سمتش رفت و گفت
_داداش گلم. عزیزم .من اصلا دلم نمیخواد ببینم تو اذیت میشی ..بدترین چیز برای من اذیت شدن تو و مامانه ...من دیگه به جز شما کسی رو ندارم تو این دنیا باید ازتون مراقبت کنم یا نه؟؟؟
_ابجی حق با توعه ببخشید که بدون فکر کردن و مشورت گرفتن میخواستم تصمیم بگیرم

_عیب نداره ..حالا بگو ببینم دختره چه شکلیه ..خوشگله ..میخوای بریم خواستگاریش ??

_عه ابجی چیزه این عکسشه
و یه عکس دونفره رو تو گوشی نشون داد

1400/10/22 02:07

_مهدی واقعا که تو باهاش بیرونم رفتی

_ابجی چیزه فقط اون روز رفتیم پارک بعدم رفتیم کافی شاپ بعدم اومدم خونه
_باشه برو منم برم بخوابم صبح باید برم سر کار
_باشه برو اما یه چیزی بگم ..
_بگو
_من فهمیدم تو از کیان بزرگمهر خوشت میاد..اما چون تو بزرگتری و خودت تصمیمات عاقلانه و بهتری میگیری به مامان نمیگم
_مهدی تو پشت اتاق فالگوش وایستادی
_نه نه بخدا یهویی شنیدم اتفاقی
_باشه ولش کن این فقط یه حس یطرفس
_به من مربوط نیس جزئیاتش فقط خواستم بدونی منم یه چیزایی میدونم ازت ها
_مهدی داری تهدید میکنی منو
_هر جور دوس داری فکر کن اگه قضیه شیرین پیش مامان لو بره قضیه کیان هم لو میره
_چییی? ??
مهدی پا به فرار گذاش و خودش رو به اتاق رسوند مهنا هم پشت سرش
_مهدی بخدا مگر گیرم نیوفتی
_باخنده در رو قفل کرد و از پشت در گفت
_ تا فردا see you خواهری
_من که تو رو فردا ببینمت بهت نشون میدم واستا حالا
و به اتاقش رفت ساعت 8 شب بود معمولا شب ها شام نمیخورد و زود میخوابیدم چون تایم خوابم تنظیم باشه ..
صبح زود رفتم شرکت از قرار قضیه و شانس خوبم که امروز رنگ روشن پوشیده بودم و حسابی خوشگل کرده بودم وسط راه ماشین خراب شد
با تاکسی با یه ربع تاخیر خودمو رسوندم شرکت و باز هم از شانس خوبم کیان از من زودتر رسیده بود ...
واااای مگه نگفت امروز نمیاد ..
تا رفتم بشینم پشت میز تلفن زنگ خورد و جواب دادم کیان بود و گفت

_ خانم عابدی بیاین اتاقم همین الان

با ترس و لرز رفتم اتاقش وای الان اخراجم میکنه از بس این عتیقه غده
در اتاق رو زدم که گفت
_بیا تو
_سلام رئیس بفرمایید با من کاری داشتید ؟؟
_17 وقیقه تاخیر داشتی
_رئیس میدونم یه ربع تاخیر داشتم اما ماشینم خراب شد وسط راه

_گفتم 17 دقیقه چرا از سر و ته وقت با ارزش من میزنی خوشت میاد هی واستم به حرفا و چرت و پرتای تو گوش کنم
_نه رئیس من معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه
_میتونی بری و همه ی قرارای امروز رو کنسل کن فقط دوساعت اخر اگر کسی بود بزار بیاد
_رئیس دو ساعت اخر با کسی قرار ندارید فقط پدرتون گفتن میان
_باشه میتونی بری
با اجازه ای گفتم و اومدم از اتاق بیرون
واقعا چرا هر چی بهت کمتر محل بزارن وابسته تر میشی ..این چه وضعشه واقعا که ...کارم تو شرکت تموم شده بود ساعت رو نگاه کردم 5 عصر رو نشون میداد اما گفتم که چقدر من خوش شانسم هوا شدید ابری بود و نم نم بارون میومد ...تا اعلام خروج زدم و از محوطه شرکت اومدم بیرون بارون شدید تر شده بود پالتوم رو توی تنم درست کردم و اومدم توی ایستگاه اتوبوس که اول برم یه تعمیرگاه با خودم یکی رو ببرم کنار ماشین که درستش کنه ..چن دقیقه

1400/10/22 22:05

ای منتظر بودم که ماشینی از جلو ایستگاه رد شد و تمام اب های جمع شده روی زمین رو روی من ریخت ...از اون جایی که صبح دوش نگرفته بودم الان بااین اب بارونا قشنگ تمیز شدم با این شلوارکرمی و پالتوی صورتی حالا مونده بودم لک این گل ها رو چجوری پاک کنم و تا اومدم هیچی واسه راننده نذارم یهو ماشین واستاد و کیان پیاده شد ....وای همینو کم داشتم فقط ...

1400/10/22 22:05

_خانوم عابدی جا واسه ایستادن پیدا نکردین ؟

واااااای تِر زده به لباسم اونم با ط دسته دار اونوقت طلب کار هم هست

_ببخشیدا اقای بزرگمهر اما شما از هرجا دلتون میخواد رد میشید به فکر عابر های پیاده هم نیستید

اوهی این همه جسارتو از کجا اوردم جوابشو دادم نمیدونم
کیان یه لحظه موند چطوری منکه تو شرکت همش میگم چشم الان جوابشو دادم
والا اونجا سر کاره و مجبورم نهایتش زورش بیاد اخراجم دیگه ..فدای یه تار موم ..تو سری خورش که نیستم ..

_ حق دارید من معذرت میخوام

این دفعه من بودم که برگام ریخت ...از کیان بزرگمهر بعید بود عذر خواهی کنه

_بیاید میرسونمتون تا هر جا بخواید برید

این دفعه دیگه خودم بودم که ریختم و برگام همونجا موند ..

_نه ممنون خودم میرم
_ اگه دوس ندارین با من برید براتون تاکسی میگیرم خوبه
_نه منظورم این نبود که دوس ندارم
_پس یعنی دوست داری

اه داشتم گند میزدم

_نه دوس ندارم
_اما الان یه چیزه دیگه گفتی
_اقای بزرگمهر منظورم اینه نمیخوام مزاحم بشم خودم تاکسی میگیرم و میرم

1400/10/23 19:03

صبح زود از خونه زدم بیرون و به سمت شرکت راه افتادم ...وقتی رسیدم جلوی در شرکت دقیقا ماشینم رو به رو شد با کیان ...

_ ای بخشکی شانس

پیاده شدم و به سمت داخل رفتم یه هفته ای از اون روز که سعید و کیان باهم دعواشون شده بود میگذشت و منو کیان باهم سر سنگین بودیم ..اما مرد تر از این حرفا بود که بخواد دعوای اونروز رو به روم بیاره یا بخاطر اون مدل حرف زدنم اخراجم کنه ...رسیدم بالا و رفتم پشت میزم...یکم گذشت که کیان اومد بالا و گفت

_خانوم عابدی دوتا لیوان چایی بریزید بیارید اتاقم

_چشم رئیس

دوتا لیوان چایی ریختم براش و داشتم میبردم که یادم اومد که من که کسیو نفرستادم اتاق یعنی از دیشب کسی تو اتاقشه ...اخه در اتاق هم قفل بود بعید میدونم کسیو تو اتاق کنه درم روش قفل کنه ...بیخیال فضولی و قضاوت شدم و در اتاقشو زدم

_بفرمایید تو

_چایی اور..

دهنم باز موند یع کیک خوشگل شکلاتی که من عاشقشم رو میز بود که داشت بهم چشمک میزد و دل منو میبرد ..
موندم چی بگم که باخودم گفتم میتونه برای کی خریده باشه که گفت

_تولدتون مبارک خانوم عابدی ..

دیگه رسما خشکم زد این تولد منو از کجا یادش بود ...یعنی چی ...یعنی کیک ماله منه ....اخ که من فدای تو بشم کیک خوشگل و خوشمزه من (لابد انتظار داشتین قربون صدقه کیان برم ..نخیر کیکه شکلاتی حتی از کیان هم عزیز تره ?)
چایی رو گذاشتم رو میزش و گفتم

_خیلی ممنونم ازتون ..اما از کجا فهمیدین امروز تولد منه

_از مه....چیزه از مهندسا پرسیدم

با شک نگاش کردم گفتم

_کدوم یکی از مهندسا تولد منو میدونسته ..من که با هیچ کدوم صنمی ندارم ..

_چیزه از روی پروندتون و اطلاعات شخصیتون خوندن ...اونروز پرونده ها رو چک میکردن
_در کل ممنون زحمت کشیدین
_نمیخواید کیکتون رو ببرید
_چاقو بیارم
_باشه
رفتم و چاقو اوردم
_دیدم یه شمع علامت سوال رو کیکه
_حالا چرا علامت سوال شما که اطلاعات پرونده رو داشتین
_از این خوشم اومد
_ممنونم
کیک رو تو سکوت با چایی خوردیم و اومدم بیام بیرون که دیدم

1400/10/27 07:32

صبح زود از خونه زدم بیرون و به سمت شرکت راه افتادم ...وقتی رسیدم جلوی در شرکت دقیقا ماشینم رو به رو شد با کیان ...

_ ای بخشکی شانس

پیاده شدم و به سمت داخل رفتم یه هفته ای از اون روز که سعید و کیان باهم دعواشون شده بود میگذشت و منو کیان باهم سر سنگین بودیم ..اما مرد تر از این حرفا بود که بخواد دعوای اونروز رو به روم بیاره یا بخاطر اون مدل حرف زدنم اخراجم کنه ...رسیدم بالا و رفتم پشت میزم...یکم گذشت که کیان اومد بالا و گفت

_خانوم عابدی دوتا لیوان چایی بریزید بیارید اتاقم

_چشم رئیس

دوتا لیوان چایی ریختم براش و داشتم میبردم که یادم اومد که من که کسیو نفرستادم اتاق یعنی از دیشب کسی تو اتاقشه ...اخه در اتاق هم قفل بود بعید میدونم کسیو تو اتاق کنه درم روش قفل کنه ...بیخیال فضولی و قضاوت شدم و در اتاقشو زدم

_بفرمایید تو

_چایی اور..

دهنم باز موند یع کیک خوشگل شکلاتی که من عاشقشم رو میز بود که داشت بهم چشمک میزد و دل منو میبرد ..
موندم چی بگم که باخودم گفتم میتونه برای کی خریده باشه که گفت

_تولدتون مبارک خانوم عابدی ..

دیگه رسما خشکم زد این تولد منو از کجا یادش بود ...یعنی چی ...یعنی کیک ماله منه ....اخ که من فدای تو بشم کیک خوشگل و خوشمزه من (لابد انتظار داشتین قربون صدقه کیان برم ..نخیر کیکه شکلاتی حتی از کیان هم عزیز تره ?)
چایی رو گذاشتم رو میزش و گفتم

_خیلی ممنونم ازتون ..اما از کجا فهمیدین امروز تولد منه

_از مه....چیزه از مهندسا پرسیدم

با شک نگاش کردم گفتم

_کدوم یکی از مهندسا تولد منو میدونسته ..من که با هیچ کدوم صنمی ندارم ..

_چیزه از روی پروندتون و اطلاعات شخصیتون خوندن ...اونروز پرونده ها رو چک میکردن
_در کل ممنون زحمت کشیدین
_نمیخواید کیکتون رو ببرید
_چاقو بیارم
_باشه
رفتم و چاقو اوردم
_دیدم یه شمع علامت سوال رو کیکه
_حالا چرا علامت سوال شما که اطلاعات پرونده رو داشتین
_از این خوشم اومد
_ممنونم
کیک رو تو سکوت با چایی خوردیم و اومدم بیام بیرون که دیدم

1400/10/27 07:32

عصر که کارم تموم شد با جعبه و گل رفتم پایین ..برام سوال بود که چجوری اورده بالا که من ندیدم ...یادم اومد که اتاقش یه در دیگه داره که پله میخوره به طبقه حسابداری ..حتما از اونجا اورده ..تا خونه خودمو کنترل کردم که در جعبه رو باز نکنم ..به خونه که رسیدم چراغا خاموش بود با ترس رفتم تو چون زمستون بود و هوا زود تاریک میشد مامان و مهدی هردو فوبیای تاریکی داشتن ..پامو که گذاشتم تو یهو برقا روشن شد و جیغ و دست زدن همه منو بدجور شوکه کرد ..
مامان و مهدی و کیان و یه دخترو پسر دیگه و بله دوس دختر محترم آق داداشم شیرین خانوم

1400/10/29 05:58

عصر که کارم تموم شد با جعبه و گل رفتم پایین ..برام سوال بود که چجوری اورده بالا که من ندیدم ...یادم اومد که اتاقش یه در دیگه داره که پله میخوره به طبقه حسابداری ..حتما از اونجا اورده ..تا خونه خودمو کنترل کردم که در جعبه رو باز نکنم ..به خونه که رسیدم چراغا خاموش بود با ترس رفتم تو چون زمستون بود و هوا زود تاریک میشد مامان و مهدی هردو فوبیای تاریکی داشتن ..پامو که گذاشتم تو یهو برقا روشن شد و جیغ و دست زدن همه منو بدجور شوکه کرد ..
مامان و مهدی و کیان و یه دخترو پسر دیگه و بله دوس دختر محترم آق داداشم شیرین خانوم

1400/10/29 05:58

و سعید ...در کمال تعجب سعید و کیان باهم داشتن حرف میزدن ....اولش رفتم داخل و یه سلام به همه رفتم داخل اتاقم لباسم رو عوض کردم و اومدم جشن خوب و دورهمی بود به جز وقتی که سعید اومد بهم گفت
سعید_افتخار رقص رو میدی خوشگلم
کیان_قبلا قولش رو به من داده
مهنا _ببخشید اما من رقص بلد نیستم و نمیرقصم کلا از جفتتون معذرت میخوام ...
جفتشونم دهنشون رو بستن و با پوزخند به هم نگاه کردن و رفتن هر کدوم یه کنار و فهمیدم اون دختر و پسر دوستای کیان بودن .ناصر و پرستو ادمای باحالی بودن و خیلی زود باهم کنار اومدیم و تونست شمارمو بگیره ...
از اونجایی که هم که موقع کادو دادن شد همه کادو دادن و در کمال نا باوری کیان بازم یه پاکت داد بهم موقع خداحافظی از مهمونا بود که اخرین نفر کیان داشت میرفت و من رفتم بدرقه و گفتم
_کادوی منو که تو شرکت دادین بهم این دیگه چه نیازی بود ..
_ گفتم تو جمع زشته بدون کادو وایستم اما اگه ممکنه الان بازش نکن اگر هم نمیتونی کنترل کنی خودتو بده بهم دوباره .به وقتش برمیگردونم بهت
_اگه محتویات داخلش رو عوض کردی چی؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهم کرد و گفت
_خودم اینو دادم بهت میخوام ببینیش بعد عوضش کنم
_ نه پیش خودم بمونه بهتره
_اوکی من میرم دیگه .شب خوبی داشته باشی .فردا شرکت میبینمت
_خدانگهدار شما هم شب خوبی داشته باشین
و رفت ..از اونروز بارونی که حالش رو گرفتم و زدم تو برجکش فقط تو شرکت یکم خشک بازی در میاره وگرنه بیرون شرکت اگه ببینمش قابل تحمل تره مثلا چند وقت پیش تو رستوران دیدمش یه شب خواستم با خودم خلوت کنم رفتم رستوران .با چندنفر اونجا بود کنار همه یکی یه دختر نشسته بود اما کیان وسط دوتا پسر بود و تنها نشسته بود .همو دیدیم اومد و سلام کرد منم یه سلام کردم و رفت همین ..از شب رستوران بگذریم که اومدم تو اتاقم و بالاخره در جعبه گنده قرمزو باز کردم ....اووووووووووووف چیا داشت رسما برگام ریخت

1400/11/05 08:43

و سعید ...در کمال تعجب سعید و کیان باهم داشتن حرف میزدن ....اولش رفتم داخل و یه سلام به همه رفتم داخل اتاقم لباسم رو عوض کردم و اومدم جشن خوب و دورهمی بود به جز وقتی که سعید اومد بهم گفت
سعید_افتخار رقص رو میدی خوشگلم
کیان_قبلا قولش رو به من داده
مهنا _ببخشید اما من رقص بلد نیستم و نمیرقصم کلا از جفتتون معذرت میخوام ...
جفتشونم دهنشون رو بستن و با پوزخند به هم نگاه کردن و رفتن هر کدوم یه کنار و فهمیدم اون دختر و پسر دوستای کیان بودن .ناصر و پرستو ادمای باحالی بودن و خیلی زود باهم کنار اومدیم و تونست شمارمو بگیره ...
از اونجایی که هم که موقع کادو دادن شد همه کادو دادن و در کمال نا باوری کیان بازم یه پاکت داد بهم موقع خداحافظی از مهمونا بود که اخرین نفر کیان داشت میرفت و من رفتم بدرقه و گفتم
_کادوی منو که تو شرکت دادین بهم این دیگه چه نیازی بود ..
_ گفتم تو جمع زشته بدون کادو وایستم اما اگه ممکنه الان بازش نکن اگر هم نمیتونی کنترل کنی خودتو بده بهم دوباره .به وقتش برمیگردونم بهت
_اگه محتویات داخلش رو عوض کردی چی؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهانه بهم کرد و گفت
_خودم اینو دادم بهت میخوام ببینیش بعد عوضش کنم
_ نه پیش خودم بمونه بهتره
_اوکی من میرم دیگه .شب خوبی داشته باشی .فردا شرکت میبینمت
_خدانگهدار شما هم شب خوبی داشته باشین
و رفت ..از اونروز بارونی که حالش رو گرفتم و زدم تو برجکش فقط تو شرکت یکم خشک بازی در میاره وگرنه بیرون شرکت اگه ببینمش قابل تحمل تره مثلا چند وقت پیش تو رستوران دیدمش یه شب خواستم با خودم خلوت کنم رفتم رستوران .با چندنفر اونجا بود کنار همه یکی یه دختر نشسته بود اما کیان وسط دوتا پسر بود و تنها نشسته بود .همو دیدیم اومد و سلام کرد منم یه سلام کردم و رفت همین ..از شب رستوران بگذریم که اومدم تو اتاقم و بالاخره در جعبه گنده قرمزو باز کردم ....اووووووووووووف چیا داشت رسما برگام ریخت

1400/11/05 08:43

داخل جعبه ..لوازم ارایش بود.عطر بود.یه سرویس خوشگل و ظریف که مطمئن بودم خیلی پولشه با نگینای سفید و آبی کاربنی ...یه کیف و کفش ناز مارک که خودم عمرا روش پول میدادم چون مطمئن بودم گرونه ..یه عروسک خرسی خوشگل که یه قلب شیشه ای تو دستش بود که روش نوشته بود مهنا.و در کمال تعجب یه دونه تاج ..نه از این تاج الکی هاکه مال عروسه ..از این تاج فلزیا هست که ملکه ها تو فیلما میذارن از اونا . و کلی گل تازه پر پر شده دور تا دور لوازما بود ..مونده بودم چرا این همه خریده ..از همه بیشتر فقط عاشق تاج و عروسکه شدم .همه رو گذاشتم داخل جعبه دوباره و اومدم در جعبه رو ببندم که یه کارت توجهم رو جلب کرد که داخلش نوشته بود..
_گفتم که نمیدونم چی دوست داری برا همین هر چی دستم اومد خریدم ..اگه خوشت نیومد ببخشید ..و اینکه اینهمه خریدم نزار به پای تجربیات دوست دختر داشتنم من فقط سلیقم زیادی خوبه تو بعضی موارد ..خوش باشی کیان
واقعا حال کردم خودش کامل توضیح داده بود ..تمام سوالام جواب پیدا کردن اصلا حوصله نداشتم به مغزم فشار بیارم برا جواب .بیخیال شدم و رفتم تو رخت خواب تا الان هم زیادی بیدار مونده بودم‌...صبح که بیدار شدم انگار تو چشمام خاک ریخته بودن از بس میسوخت و خوابم میومد گوشیمو که برداشتم دیدم پیام از کیانه ...

_ سلام از اونجایی که دیشب بخاطر تولدت و جشن زیاد بیدار موندی امروز یکم بیشتر بخواب ساعت 10 شرکت باش فقط ...
آخجون از این بهتر نمیشد باز خوابیدم و ساعت 9 بیدار شدم یه صبحونه مختصر نوش جونم کردم و الفرار به طرف شرکت ...

1400/11/06 06:34

داخل جعبه ..لوازم ارایش بود.عطر بود.یه سرویس خوشگل و ظریف که مطمئن بودم خیلی پولشه با نگینای سفید و آبی کاربنی ...یه کیف و کفش ناز مارک که خودم عمرا روش پول میدادم چون مطمئن بودم گرونه ..یه عروسک خرسی خوشگل که یه قلب شیشه ای تو دستش بود که روش نوشته بود مهنا.و در کمال تعجب یه دونه تاج ..نه از این تاج الکی هاکه مال عروسه ..از این تاج فلزیا هست که ملکه ها تو فیلما میذارن از اونا . و کلی گل تازه پر پر شده دور تا دور لوازما بود ..مونده بودم چرا این همه خریده ..از همه بیشتر فقط عاشق تاج و عروسکه شدم .همه رو گذاشتم داخل جعبه دوباره و اومدم در جعبه رو ببندم که یه کارت توجهم رو جلب کرد که داخلش نوشته بود..
_گفتم که نمیدونم چی دوست داری برا همین هر چی دستم اومد خریدم ..اگه خوشت نیومد ببخشید ..و اینکه اینهمه خریدم نزار به پای تجربیات دوست دختر داشتنم من فقط سلیقم زیادی خوبه تو بعضی موارد ..خوش باشی کیان
واقعا حال کردم خودش کامل توضیح داده بود ..تمام سوالام جواب پیدا کردن اصلا حوصله نداشتم به مغزم فشار بیارم برا جواب .بیخیال شدم و رفتم تو رخت خواب تا الان هم زیادی بیدار مونده بودم‌...صبح که بیدار شدم انگار تو چشمام خاک ریخته بودن از بس میسوخت و خوابم میومد گوشیمو که برداشتم دیدم پیام از کیانه ...

_ سلام از اونجایی که دیشب بخاطر تولدت و جشن زیاد بیدار موندی امروز یکم بیشتر بخواب ساعت 10 شرکت باش فقط ...
آخجون از این بهتر نمیشد باز خوابیدم و ساعت 9 بیدار شدم یه صبحونه مختصر نوش جونم کردم و الفرار به طرف شرکت ...

1400/11/06 06:34

چند روزی بود همه چی عادی داشت میگذشت ...میرفتم شرکت و میومدم خونه و سر خاک بابا ...از اونروز که با مامان بحث کردم خیلی روم تاثیر داشت و خودمم سر عقل اومده بودم و زیاد روی خودم فشار نمیاوردم ...از طرفی هم هر روز پرستو رو توی شرکت یا بیرون شرکت میدیدم و کلی روحیم رو عوض کرده بود و اگه یه روز نمیدیدمش همش بهش زنگ میزدم کیان میگفت دلم میخواد پرستو رو هم استخدام کنم تا یکسره پیش هم باشید اما خب از اتفاقای بعدش میترسم خلاصه که کارمون شده بود هر روز پرستو رو دیدن و امروزم از صبح نیومده بود چندباری زنگ زدم که رد داد و بعد پیام داد کار دارم میزنگم خودم ...جالبه که امروز کیان هم یه ساعتی بیشتر نموند شرکت و رفت ...خدایا توبه ...ناصر تو شرکت بود و داشتم درمورد پری و کیان فکر بد میکردم که گفتم
_ استغفرالله خدایا غلط کردم .عسل خوردم .من که تو نیستم قضاوت کنم ..ببخش تهمت زدمش

1400/11/07 13:35

چند روزی بود همه چی عادی داشت میگذشت ...میرفتم شرکت و میومدم خونه و سر خاک بابا ...از اونروز که با مامان بحث کردم خیلی روم تاثیر داشت و خودمم سر عقل اومده بودم و زیاد روی خودم فشار نمیاوردم ...از طرفی هم هر روز پرستو رو توی شرکت یا بیرون شرکت میدیدم و کلی روحیم رو عوض کرده بود و اگه یه روز نمیدیدمش همش بهش زنگ میزدم کیان میگفت دلم میخواد پرستو رو هم استخدام کنم تا یکسره پیش هم باشید اما خب از اتفاقای بعدش میترسم خلاصه که کارمون شده بود هر روز پرستو رو دیدن و امروزم از صبح نیومده بود چندباری زنگ زدم که رد داد و بعد پیام داد کار دارم میزنگم خودم ...جالبه که امروز کیان هم یه ساعتی بیشتر نموند شرکت و رفت ...خدایا توبه ...ناصر تو شرکت بود و داشتم درمورد پری و کیان فکر بد میکردم که گفتم
_ استغفرالله خدایا غلط کردم .عسل خوردم .من که تو نیستم قضاوت کنم ..ببخش تهمت زدمش

1400/11/07 13:35

تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد ..پری بود
_جان گلپری
_ور بپری صد بار نگفتم نگو پری بدم میاد اسممو نصفه بگی
_جان عزیز دلم بگو
_اها حالا بهتر شد ...عصری کجایی ببینمت
_پیش توام ?
_خوبه ادرس میفرستم ...
_اوکی بای ..راستی آهای
_جانم
_دختر چوپون اهای دختر چوپون ..دل دیوونمو کشوندی تو دشت و بیابون ...از این کوه ..به اون کوه
تا گفت مهنا قطع کردم شدیدا بدش میومد از این جمله منم که حرص درآر??
عصر کارم تموم شد و رفتم به آدرسی که برام فرستاده بود ..یه رستوران شیک ...
اووووف دیگه ...چقدره من عاشق جاهای با کلاسم برم مسخره بازی کنم ابروریزی بشه ملت بخندن (نگین نویسنده خله .خب دوس دارم این کارو حال میده)
رفتم داخل و پرستو رو دیدم اما رو به روش یه مرد بود که از پشت سرش هم میشد شناختش ..اخه من چجوری تورو نشناسمت ...
رفتم جلو و به پری و کیان سلام کردم
پس اشتباه نکردم اینا دارن یه غلطایی میکنن ...
پری_وای چه عجب خانوم اومد
_ببخش دیر شد تا کارامو تموم کردم طول کشید
کیان _موردی نیس پرستو زیاد شلوغش میکنه ماهم تازه اومدیم ..
پری_اره تازه اومدیم فقط چهار تا قهوه خوردیم
کیان_ولش کن منو تو که بیکاریم چیکار داری بدبخت رو ..فک کردی همه مث تو الافن یامث منو تو از سمت پدر حامی
با این حرف رفتم تو خودم ...خدایا چرا بابامو ازم گرفتی ..که الان همه بهم تیکه بندازن و بابا داشتنشونو بکوبن تو سرم با غم عجیبی که تو صدام موج میزد و بغض بزرگی که تو گلوم بود گفتم
_منم بابا دارم اونم مهربونه .دوسم داره .عاشق خانوادشه .فقط دیگه نفس نمیکشه
و بلند شدم و با سرعت به طرف ماشین دویدم ..به صدا زدنای پرستو و کیان هم اهمیت ندادم
سوار ماشین شدم و به سمت بهشت رضا حرکت کردم ..با سرعت میرفتم

1400/11/08 08:59

وقتی رسیدم کلی گریه کردم و کلی گلایه از خدا که چرا بابامو ازم گرفتی بلند شدم و نشستم تو ماشین ..ساعتو نگاه کردم اوووووهیییی 11 شب بود ..فردا رو برا شرکت خواب نمونم اسمم رو عوض میکنم ...داشتم دنبال گوشیم میگشتم که دیدم کنار صندلیم افتاده وقتی دویدم و یهو نشستم تو ماشین باطریش در اومده ...
سریع روشنش کردمو اول زنگ زدم مامان بلافاصله جواب داد
_مهنا کجایی تو
_همینجام ..اومدم پیش بابا ساعت از دستم در رفت ببخشید
_کشتی منو مادر ..سکته کردم گفتم خدایا چیشده ...
_هیچی مامان میام خونه حرف میزنیم باشه؟
_باشه مادر مراقب خودت باش
_فداتشم همچنین فعلا
و قطع کردم
راه افتادم سمت خونه یه ساعتی شد تا رسیدم خونه و سریع خوابیدم به اس و زنگ های پری و کیان هم محل ندادم

1400/11/08 09:08

تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد ..پری بود
_جان گلپری
_ور بپری صد بار نگفتم نگو پری بدم میاد اسممو نصفه بگی
_جان عزیز دلم بگو
_اها حالا بهتر شد ...عصری کجایی ببینمت
_پیش توام ?
_خوبه ادرس میفرستم ...
_اوکی بای ..راستی آهای
_جانم
_دختر چوپون اهای دختر چوپون ..دل دیوونمو کشوندی تو دشت و بیابون ...از این کوه ..به اون کوه
تا گفت مهنا قطع کردم شدیدا بدش میومد از این جمله منم که حرص درآر??
عصر کارم تموم شد و رفتم به آدرسی که برام فرستاده بود ..یه رستوران شیک ...
اووووف دیگه ...چقدره من عاشق جاهای با کلاسم برم مسخره بازی کنم ابروریزی بشه ملت بخندن (نگین نویسنده خله .خب دوس دارم این کارو حال میده)
رفتم داخل و پرستو رو دیدم اما رو به روش یه مرد بود که از پشت سرش هم میشد شناختش ..اخه من چجوری تورو نشناسمت ...
رفتم جلو و به پری و کیان سلام کردم
پس اشتباه نکردم اینا دارن یه غلطایی میکنن ...
پری_وای چه عجب خانوم اومد
_ببخش دیر شد تا کارامو تموم کردم طول کشید
کیان _موردی نیس پرستو زیاد شلوغش میکنه ماهم تازه اومدیم ..
پری_اره تازه اومدیم فقط چهار تا قهوه خوردیم
کیان_ولش کن منو تو که بیکاریم چیکار داری بدبخت رو ..فک کردی همه مث تو الافن یامث منو تو از سمت پدر حامی
با این حرف رفتم تو خودم ...خدایا چرا بابامو ازم گرفتی ..که الان همه بهم تیکه بندازن و بابا داشتنشونو بکوبن تو سرم با غم عجیبی که تو صدام موج میزد و بغض بزرگی که تو گلوم بود گفتم
_منم بابا دارم اونم مهربونه .دوسم داره .عاشق خانوادشه .فقط دیگه نفس نمیکشه
و بلند شدم و با سرعت به طرف ماشین دویدم ..به صدا زدنای پرستو و کیان هم اهمیت ندادم
سوار ماشین شدم و به سمت بهشت رضا حرکت کردم ..با سرعت میرفتم

1400/11/08 08:59

وقتی رسیدم کلی گریه کردم و کلی گلایه از خدا که چرا بابامو ازم گرفتی بلند شدم و نشستم تو ماشین ..ساعتو نگاه کردم اوووووهیییی 11 شب بود ..فردا رو برا شرکت خواب نمونم اسمم رو عوض میکنم ...داشتم دنبال گوشیم میگشتم که دیدم کنار صندلیم افتاده وقتی دویدم و یهو نشستم تو ماشین باطریش در اومده ...
سریع روشنش کردمو اول زنگ زدم مامان بلافاصله جواب داد
_مهنا کجایی تو
_همینجام ..اومدم پیش بابا ساعت از دستم در رفت ببخشید
_کشتی منو مادر ..سکته کردم گفتم خدایا چیشده ...
_هیچی مامان میام خونه حرف میزنیم باشه؟
_باشه مادر مراقب خودت باش
_فداتشم همچنین فعلا
و قطع کردم
راه افتادم سمت خونه یه ساعتی شد تا رسیدم خونه و سریع خوابیدم به اس و زنگ های پری و کیان هم محل ندادم

1400/11/08 09:08

یواش بلند شدم و به سمت صدا رفتم از اتاق من میومد..واه یعنی کیه این ساعت روز تو خونه و تو اتاق من ...مامان که صبح گفت میره خونه دایی ...مهدی هم که کلاس موسیقی داره این ساعت کی میتونه باشه ...
یهو در اتاقمو باز کردم و با چیزی که دیدم یه جیغ کشیدم و درو بستم ...
مهدی و شیرین تو اتاق در حال .ل*ب*
گرفتن بودن ..خب از نظر همه این یه چیزه طبیعیه ولی نه برای من ...
مهدی عادت داشت با شلوارک و بالاتنه لخت تو خونه بگرده ..شیرین هم مثل من دختر بود و اندام هاش جوری نبود که بگم خودم ندارم یا چیزی ...اما کارشون برام قابل هضم نبود ...داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو مهدی اومد از اتاق بیرون و شیرین هم با سر پایین به دنبالش تا مهدی گفت ابجی یکی خوابوندم زیر گوشش
_ابجی و مرگ ..ابجی و درد ...مهدی من مگه بهت نگفتم کاری با اون دختر نداشته باش ‌..مگه نگفتم با احساسات خودت و اون بازی نکن ...مگه نگفتم یه رو از هم دلزده بشین جفتتون میشکنید ...مهدی خدا لعنتت کنه ...اگه من دیر میرسیدم و تو فراتر رفته بودی جواب پدر شیرین رو چی میدادی ...
_ابجی بسه ..شیرین هم مثل منو توعه ..پدری بالا سرش نیس ...برادر نداره ..فقط خودشه و مادرش ..مردی بالا سرش نیس ...چرا نمیزاری من بشم مرد بالاسرش
دوباره خوابوندم زیر گوشش
_اینو زدم که بفهمی ..اگه دختری بالا سرش مرد نداره ‌.با حیله و رابطه و دَم از عشق و عاشقی زدن اونو از راه به در نکنی ...تو فکر کن الان یکی با من اینکارو میکرد ...چیکار میکردی ...هان جواب بده دیگه چرا دهنتو بستی زر نمیزنی ...بگو دیگه
_ابجی من با مادر شیرین حرف زدم ...من از مادرش خاستگاری کردمش ...مادرش قبول کرده ..امروز اومدیم که به شما بگیم ....بعدم مگه من باهاش زوری کاری کردم ...خودشم رضایت داشت برای اون کار ....
اینبار تا اومدم دوباره بزنم زیر گوشش شیرین دستمو گرفت ...
شیرین_ ابجی مهنا ...میدونم ماخریت کردیم بچگی کردیم ...میدونم مهدی احمقه با کار اشتباهی که کرده وایستاده و داره پرو پرو جواب میده شما ببخشش ...من میرم شما هر وقت صلاح دیدی بگو ماهمو ببینیم ...اگرم نه که دیگه نمیبینمش قول میدم ...
_ببین شیرین من نمیگم همو نبینید ..میگم کار اشتباهی ازتون سر نزنع..وگرنه فکر میکنی دلم نمیخواد برادرم سرو سامون بگیره ...عاشق بشه ..از زندگیش لذت ببره
_شما درست میگید ..من الان میرم شما هرجور صلاح دیدین تنبیه کنیدش ..
کیفش رو برداشت و داشت به سمت در میرفت که گفتم
_شیرین صبر کن مهدی میرسونتت هوا تاریک شده خوب نیس تنها بری
بهم لبخندی زد و گفت ..
_ممنون ابجی ?
_مهدی تو هم برو اماده شو سوییچ رو اپنه بردارش شیرین رو برسون و سر راهت هم مامانو از خونه

1400/11/24 16:56

یواش بلند شدم و به سمت صدا رفتم از اتاق من میومد..واه یعنی کیه این ساعت روز تو خونه و تو اتاق من ...مامان که صبح گفت میره خونه دایی ...مهدی هم که کلاس موسیقی داره این ساعت کی میتونه باشه ...
یهو در اتاقمو باز کردم و با چیزی که دیدم یه جیغ کشیدم و درو بستم ...
مهدی و شیرین تو اتاق در حال .ل*ب*
گرفتن بودن ..خب از نظر همه این یه چیزه طبیعیه ولی نه برای من ...
مهدی عادت داشت با شلوارک و بالاتنه لخت تو خونه بگرده ..شیرین هم مثل من دختر بود و اندام هاش جوری نبود که بگم خودم ندارم یا چیزی ...اما کارشون برام قابل هضم نبود ...داشتم با خودم کلنجار میرفتم که یهو مهدی اومد از اتاق بیرون و شیرین هم با سر پایین به دنبالش تا مهدی گفت ابجی یکی خوابوندم زیر گوشش
_ابجی و مرگ ..ابجی و درد ...مهدی من مگه بهت نگفتم کاری با اون دختر نداشته باش ‌..مگه نگفتم با احساسات خودت و اون بازی نکن ...مگه نگفتم یه رو از هم دلزده بشین جفتتون میشکنید ...مهدی خدا لعنتت کنه ...اگه من دیر میرسیدم و تو فراتر رفته بودی جواب پدر شیرین رو چی میدادی ...
_ابجی بسه ..شیرین هم مثل منو توعه ..پدری بالا سرش نیس ...برادر نداره ..فقط خودشه و مادرش ..مردی بالا سرش نیس ...چرا نمیزاری من بشم مرد بالاسرش
دوباره خوابوندم زیر گوشش
_اینو زدم که بفهمی ..اگه دختری بالا سرش مرد نداره ‌.با حیله و رابطه و دَم از عشق و عاشقی زدن اونو از راه به در نکنی ...تو فکر کن الان یکی با من اینکارو میکرد ...چیکار میکردی ...هان جواب بده دیگه چرا دهنتو بستی زر نمیزنی ...بگو دیگه
_ابجی من با مادر شیرین حرف زدم ...من از مادرش خاستگاری کردمش ...مادرش قبول کرده ..امروز اومدیم که به شما بگیم ....بعدم مگه من باهاش زوری کاری کردم ...خودشم رضایت داشت برای اون کار ....
اینبار تا اومدم دوباره بزنم زیر گوشش شیرین دستمو گرفت ...
شیرین_ ابجی مهنا ...میدونم ماخریت کردیم بچگی کردیم ...میدونم مهدی احمقه با کار اشتباهی که کرده وایستاده و داره پرو پرو جواب میده شما ببخشش ...من میرم شما هر وقت صلاح دیدی بگو ماهمو ببینیم ...اگرم نه که دیگه نمیبینمش قول میدم ...
_ببین شیرین من نمیگم همو نبینید ..میگم کار اشتباهی ازتون سر نزنع..وگرنه فکر میکنی دلم نمیخواد برادرم سرو سامون بگیره ...عاشق بشه ..از زندگیش لذت ببره
_شما درست میگید ..من الان میرم شما هرجور صلاح دیدین تنبیه کنیدش ..
کیفش رو برداشت و داشت به سمت در میرفت که گفتم
_شیرین صبر کن مهدی میرسونتت هوا تاریک شده خوب نیس تنها بری
بهم لبخندی زد و گفت ..
_ممنون ابجی ?
_مهدی تو هم برو اماده شو سوییچ رو اپنه بردارش شیرین رو برسون و سر راهت هم مامانو از خونه

1400/11/24 16:56

باسلام خدمت همه

1401/01/16 19:30