ارسال شده از
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
#عروسـهـ_سیزدهـ_سالهـ_ارباب??
#ᑭᗩᖇT_2
از شدت درد مثل مار داشتم به خودم میپیچیدم با دیدن خ*ون روی تخت جیغ بلندی از شدت درد و ترس کشیدم که آریان با صدایی سرد و خش دار شده پرسید :
_ چیشده چرا داد میزنی ؟
با چشمهای گریون مظلوم بهش خیره شدم و گفتم :
_ شکمم درد میکنه ، تخت پر از خون شده من میترسم نکنه دارم میمیرم
آریان در حالی که موهاش رو داشت با حوله خشک میکرد اومد روبروم اونور تخت ایستاد و جواب داد :
_ نه فعلا نمیمیری ، این درد هم طبیعی هست چون زن من شدی ! خون روی تخت هم نشون میده سالم بودی
یهو چشمهام گرد شد با تعجب پرسیدم ؛
_ مگه تا الان مریض بودم ؟
_ نه
_ پس چرا گفتید سالم بودم !
اخماش بیشتر تو هم فرو رفت و گفت :
_ مگه تو درد نداشتی ؟
دوباره اشک تو چشمهام جمع شد و دستم رو روی شکمم گذاشتم و با عجز نالیدم ؛
_ چرا خیلی درد دارم .
_ پس انقدر بلبل زبونی نکن آروم بگیر الان لباس عوض میکنم میگم مامان بیاد پیشت
_ باشه
وقتی لباساش رو پوشید از اتاق خارج شد ، زیاد طول نکشید زن عمو نسرین و خانوم بزرگ اومدند داخل پتو رو روی خودم کشیدم چون لخت بودم ، زن عمو نسرین به سمتم اومد و با مهربونی پرسید
_ عزیزم درد داری ؟
_ آره
_ پس پاشو کمکت کنم بری حموم اول !
همین حرفش باعث شد اشکام روی صورتم جاری بشه با صدایی گرفته شده گفتم ؛
_ نمیتونم
_ چرا عزیزم ؟
_ خیلی درد دارم میترسم بلند بشم بمیرم
زن عمو نسرین لبخندی روی لبش نشست و با صدایی پر از آرامش گفت ؛
_ مطمئن باش اتفاقی واست نمیفته عزیزم حالا پاشو باید تمیز بشی
صدای خانوم بزرگ بلند شد :
_ پاشو آهو تو ک انقدر ترسو نبودی !
با کمک زن عمو نسرین ترسیده بلند شدم به سمت حموم رفتیم ....
✿┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅┄┅✿
1400/10/29 18:39