#پارت#اول
عسل
صبح با صدای بلند بیدار شدم ای مامان چه خبرته آخه این کارا چیه پتور از روم کشیدم دیدم مامان چیه? هم تو اتاق من جمع شدن چه خبرههههههه اینجا?باران که دختر خاله بند اس دید بیدار شدمآمد جلو گفت :به خرس خانم بیدار شدی .باران اینجا چیکار میکنید آخه باران گفت بابا بزرگمامان بزرگ دارن میرن شیراز من گفتم اهان ? بس چرا حال اینجا جمع شدین ...خوب بابا بزرگ مامان بزرگ میان از اینجا برن دیگه مامانتم به خاطر همین نهار دعوت کرد؟!چرا من خبر ندارم ? اهان دیروز از کلاس آمدم تو اتاق بودم نهار بیرون خوردم شام گشنه نبودم ?به خاطر همین خبر ندارم چاری نیست پاشدم رفتم دستشویی وقتی آمدم بیرون کسی تو اتاق نبود رفتم پیش آینه تا موهام شانه کنم یه فکر کردم به خوابم چطوره برم باز به خوابم نه ول کن مامان پوستم میکنه نه از کجامیدونه در قفل میکنم تو همین فکر بودم که?نیما در باز کرد آمد تو ای خدااااا من با این چیکار کنم نیما اینجا اتاق یا تویله گفت تویله تو خری بستند اینجا?بی تربید حال حرفت بگو برو ها راستی خر جون مامان گفت گمشو بیا یونجه بخور ? خیلی بیشعوری آمدم بزنمش که فرار کرد زود در بس منم با کله رفتم تو در ای خدا لعنت کنه نیماااااا خدا به مردم داداش دادی به منم دادی آخه حاظر شدم رفتم پایین آقاجون مادرجون امده بودن رفتم احوال پرسی کردم امدم نشستم روبه روی نیما احمد احمد داداش بزرگ 30 سالشه و نیما 25 سالشه منم که 18? باران با خودم هم سنه کیمیا 20 سالشه اطلس 35 سالشه
1400/11/22 13:48