The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه

15 عضو

بلاگ ساخته شد.

بلاگ ساخته شد.

سلام من دختر 18 ساله هستم اسم عسل فامیل ام احمدی داستان از اینجا شروع میش که من دختر خاله ام باهم هم سنیم یه داداش دارم 25 سالشه یکم دارم 30 سالشه

اسم
کسانی که در رمان هست
عسل
عرفان
نیما
باران
کیان
کیمیا
اصلس
احمد???
محمد رضا
محمد مهدی
علی
رضا

خوب رمان شروع میکنم

1400/11/17 14:39

#پارت#اول
عسل
صبح با صدای بلند بیدار شدم ای مامان چه خبرته آخه این کارا چیه پتور از روم کشیدم دیدم مامان چیه? هم تو اتاق من جمع شدن چه خبرههههههه اینجا?باران که دختر خاله بند اس دید بیدار شدم‌آمد جلو گفت :به خرس خانم بیدار شدی .باران اینجا چیکار میکنید آخه باران گفت بابا بزرگ‌مامان بزرگ دارن میرن شیراز من گفتم اهان ? بس چرا حال اینجا جمع شدین ...خوب بابا بزرگ مامان بزرگ میان از اینجا برن دیگه مامانتم به خاطر همین نهار دعوت کرد؟!چرا من خبر ندارم ? اهان دیروز از کلاس آمدم تو اتاق بودم نهار بیرون خوردم شام گشنه نبودم ?به خاطر همین خبر ندارم چاری نیست پاشدم رفتم دستشویی وقتی آمدم بیرون کسی تو اتاق نبود رفتم پیش آینه تا موهام شانه کنم یه فکر کردم به خوابم چطوره برم باز به خوابم نه ول کن مامان پوستم میکنه نه از کجا‌میدونه در قفل میکنم تو همین فکر بودم که?نیما در باز کرد آمد تو ای خدااااا من با این چیکار کنم نیما اینجا اتاق یا تویله گفت تویله تو خری بستند اینجا?بی تربید حال حرفت بگو برو ها راستی خر جون مامان گفت گمشو بیا یونجه بخور ? خیلی بیشعوری آمدم بزنمش که فرار کرد زود در بس منم با کله رفتم تو در ای خدا لعنت کنه نیماااااا خدا به مردم داداش دادی به منم دادی آخه حاظر شدم رفتم پایین آقاجون مادرجون امده بودن رفتم احوال پرسی کردم امدم نشستم روبه روی نیما احمد احمد داداش بزرگ 30 سالشه و نیما 25 سالشه منم که 18? باران با خودم هم سنه کیمیا 20 سالشه اطلس 35 سالشه

1400/11/22 13:48

بسم الله الرحمن الرحیم

1400/11/17 14:34

سلام من دختر 18 ساله هستم اسم عسل فامیل ام احمدی داستان از اینجا شروع میش که من دختر خاله ام باهم هم سنیم یه داداش دارم 25 سالشه یکم دارم 30 سالشه

اسم
کسانی که در رمان هست
عسل
عرفان
نیما
باران
کیان
کیمیا
اصلس
احمد???
محمد رضا
محمد مهدی
علی
رضا

خوب رمان شروع میکنم

1400/11/17 14:39

#پارت#اول
عسل
صبح با صدای بلند بیدار شدم ای مامان چه خبرته آخه این کارا چیه پتور از روم کشیدم دیدم مامان چیه? هم تو اتاق من جمع شدن چه خبرههههههه اینجا?باران که دختر خاله بند اس دید بیدار شدم‌آمد جلو گفت :به خرس خانم بیدار شدی .باران اینجا چیکار میکنید آخه باران گفت بابا بزرگ‌مامان بزرگ دارن میرن شیراز من گفتم اهان ? بس چرا حال اینجا جمع شدین ...خوب بابا بزرگ مامان بزرگ میان از اینجا برن دیگه مامانتم به خاطر همین نهار دعوت کرد؟!چرا من خبر ندارم ? اهان دیروز از کلاس آمدم تو اتاق بودم نهار بیرون خوردم شام گشنه نبودم ?به خاطر همین خبر ندارم چاری نیست پاشدم رفتم دستشویی وقتی آمدم بیرون کسی تو اتاق نبود رفتم پیش آینه تا موهام شانه کنم یه فکر کردم به خوابم چطوره برم باز به خوابم نه ول کن مامان پوستم میکنه نه از کجا‌میدونه در قفل میکنم تو همین فکر بودم که?نیما در باز کرد آمد تو ای خدااااا من با این چیکار کنم نیما اینجا اتاق یا تویله گفت تویله تو خری بستند اینجا?بی تربید حال حرفت بگو برو ها راستی خر جون مامان گفت گمشو بیا یونجه بخور ? خیلی بیشعوری آمدم بزنمش که فرار کرد زود در بس منم با کله رفتم تو در ای خدا لعنت کنه نیماااااا خدا به مردم داداش دادی به منم دادی آخه حاظر شدم رفتم پایین آقاجون مادرجون امده بودن رفتم احوال پرسی کردم امدم نشستم روبه روی نیما احمد احمد داداش بزرگ 30 سالشه و نیما 25 سالشه منم که 18? باران با خودم هم سنه کیمیا 20 سالشه اطلس 35 سالشه

1400/11/22 13:48

بسم الله الرحمن الرحیم

1400/11/17 14:34

#پارت#دوم
اطلس بچه های‌دایی‌ کامران کیمیا هستن کیان باران هم بچه ها خاله نیلوفر هستن
این اطلس کارش این که همش منو مسخره کنه? نشسته بودم روی مبل ساعت4:30قرار بود برم دانشگاه وای هنوز ساعت 2 بود مامان داشت صدام میکرد رفتم بیبینم چی میگه که از پله آشپز خونه افتادم زمین اولین کاری که کردم نگاه کردم بیبینم اطلس نگاه نمیکنه که دیدم نیست خدا شکر که نیست آمدم پاشم دیدم اطلس به کابینت تیکه کرده ای چرا قرمز شده این بچه مامان گفت بهت گفتم بیا چایی بری ها خودت چرا میکشی آخه مامان که از آشپز خونه بیرون رفت اطلس یهو خندید گفتم ها چیه خنده داره اعصابم خورد شد رفتم نشستم سر جام من باید یه کاری کنم این اطلس به گوه خوردن بیفته ولی چیکار کنم ؟
اطلس از آب خیلی بدش میاد فردام که تولدشه ? دارم برات اطلس خان وقت نهار شد نهار خوردیم مامان جون باباجون گفت دیگه ما بریم تا دیر نشده و بلخره اونا رفتن هم رفتن بجوز باران چون کلاس داشتیم ساعت 3 بود یک ساعت نیم‌وقت داریم خوب یک ساعت خوابیدیم با صدای نیما از خواب پاشدم ای نیمااااااااا خدا بهت زن بده صداش شبیه خر باشه ای خدا زن نیما شبیه گاوه نر باشه دیدم باران چنان با اعصابانیت نگاه میکنه از حرفم منصرف شدم چته تو چرا جبه گرفته عسل زر نزن ها میزنم شر پلت میکنم ها هاااااا به توچه آخه مگه تو قرار زن داداشم بشی ای چرا قرمز شدی هااااا عسل زر نزن گمشو بریم ساعت 4 شد ?چه زود از بس زر میزنی عسل پاشو بسه دیگه رفتم لباس پوشیدم رفتیم نیما دید باران داره میره اصلا حواسش پیش من نبود که اونجام
0نیما0
بارانی نفسم کجا خانمی باران باتوم ها
حرف نزن نیما اعصابم خورده چرا بارانی ابجیت همش میگه خدایا صدای زن نیما شبیه خر کن قیافشو شبیه گاو نر
0عسل0
تا اینو شنیدم از خنده ترکیدم نیما باران چنان برگشتن به صورتم نگاه کردن چت شد تو وای خدا بگم چیکارت کنه باران بعد یادم افتاد چییییییی خانوم عشقم نفسم
هاااااا چیه آقا نیما عاشق شدی نفسم عشقم میکنی بزار به مامان بگم ماماننننن
ترخدا حرف نزن عسل هرچی بخوای برات میخرم منم که عاشق خرج کردن گفتم باشه
?گوشیم خرابه شد برام یدونه بخر ? عسل چیز دیگی نمیخوای نه مرسی همین کافیه ? نه ترخدا بگو چیزی خواستی بگو خجالت نکش‌ نه فعلا همینو بخر تا فکر کنم بیبینم چیزی نمیخوام خیلی خری عسل حال بیاین برین دیر شد با باران راه افتادیم رفتیم باران یه کلمه حرف نمیزد ?? چه خبرههههههه هااااا خدایا شکرت ?? رفتیم رسیدیم سر کلاس آقا مالکی وارد کلاس شد هم سلام کردن نشستیم آقای مالکی گفت بچه ها امروز سه نفر به کلاس

1400/11/22 13:48

ما اضافه شدن هم با تعجب نگاه میکردن که آقای مالکی گفت آقای عرفان‌ خسروی و محمد رضا احمدی و آقا محمد مهدی احدی
بیاین تو

1400/11/19 13:48

#پارت#دوم
اطلس بچه های‌دایی‌ کامران کیمیا هستن کیان باران هم بچه ها خاله نیلوفر هستن
این اطلس کارش این که همش منو مسخره کنه? نشسته بودم روی مبل ساعت4:30قرار بود برم دانشگاه وای هنوز ساعت 2 بود مامان داشت صدام میکرد رفتم بیبینم چی میگه که از پله آشپز خونه افتادم زمین اولین کاری که کردم نگاه کردم بیبینم اطلس نگاه نمیکنه که دیدم نیست خدا شکر که نیست آمدم پاشم دیدم اطلس به کابینت تیکه کرده ای چرا قرمز شده این بچه مامان گفت بهت گفتم بیا چایی بری ها خودت چرا میکشی آخه مامان که از آشپز خونه بیرون رفت اطلس یهو خندید گفتم ها چیه خنده داره اعصابم خورد شد رفتم نشستم سر جام من باید یه کاری کنم این اطلس به گوه خوردن بیفته ولی چیکار کنم ؟
اطلس از آب خیلی بدش میاد فردام که تولدشه ? دارم برات اطلس خان وقت نهار شد نهار خوردیم مامان جون باباجون گفت دیگه ما بریم تا دیر نشده و بلخره اونا رفتن هم رفتن بجوز باران چون کلاس داشتیم ساعت 3 بود یک ساعت نیم‌وقت داریم خوب یک ساعت خوابیدیم با صدای نیما از خواب پاشدم ای نیمااااااااا خدا بهت زن بده صداش شبیه خر باشه ای خدا زن نیما شبیه گاوه نر باشه دیدم باران چنان با اعصابانیت نگاه میکنه از حرفم منصرف شدم چته تو چرا جبه گرفته عسل زر نزن ها میزنم شر پلت میکنم ها هاااااا به توچه آخه مگه تو قرار زن داداشم بشی ای چرا قرمز شدی هااااا عسل زر نزن گمشو بریم ساعت 4 شد ?چه زود از بس زر میزنی عسل پاشو بسه دیگه رفتم لباس پوشیدم رفتیم نیما دید باران داره میره اصلا حواسش پیش من نبود که اونجام
0نیما0
بارانی نفسم کجا خانمی باران باتوم ها
حرف نزن نیما اعصابم خورده چرا بارانی ابجیت همش میگه خدایا صدای زن نیما شبیه خر کن قیافشو شبیه گاو نر
0عسل0
تا اینو شنیدم از خنده ترکیدم نیما باران چنان برگشتن به صورتم نگاه کردن چت شد تو وای خدا بگم چیکارت کنه باران بعد یادم افتاد چییییییی خانوم عشقم نفسم
هاااااا چیه آقا نیما عاشق شدی نفسم عشقم میکنی بزار به مامان بگم ماماننننن
ترخدا حرف نزن عسل هرچی بخوای برات میخرم منم که عاشق خرج کردن گفتم باشه
?گوشیم خرابه شد برام یدونه بخر ? عسل چیز دیگی نمیخوای نه مرسی همین کافیه ? نه ترخدا بگو چیزی خواستی بگو خجالت نکش‌ نه فعلا همینو بخر تا فکر کنم بیبینم چیزی نمیخوام خیلی خری عسل حال بیاین برین دیر شد با باران راه افتادیم رفتیم باران یه کلمه حرف نمیزد ?? چه خبرههههههه هااااا خدایا شکرت ?? رفتیم رسیدیم سر کلاس آقا مالکی وارد کلاس شد هم سلام کردن نشستیم آقای مالکی گفت بچه ها امروز سه نفر به کلاس

1400/11/22 13:48

ما اضافه شدن هم با تعجب نگاه میکردن که آقای مالکی گفت آقای عرفان‌ خسروی و محمد رضا احمدی و آقا محمد مهدی احدی
بیاین تو

1400/11/19 13:48

#پارت#سوم
وقتی داشتن می امدن تو باران همش میگفت قیافش چطوری لاغر مسخره میکرد منم سرم پایین بود داشتم جزو هارو میخوندم که دیدم باران دیگه حرف نمیزن بهش نگاه کردم دیدم ای کجا نداره نگاه میکنه رد نگاهش گرفتم رسیدم به در کلاس ای اینا که تازه به کلاس‌ما امدن ‌اینا بس
امدن نشستن آقای مالکی گفت خوب حال میخوام بچه هارو بهتون معارفی کنم شروع کرد به صدا کردن بچه ها وقتی رسید به من گفت
عسل مهدوی کیا پاشدم دستم بلند کردم آقا مالکی گفت بفرما امدم‌بشینم آخخخخخخخ
خدا لعنتون کنه کی صندلی من برداشت وقتی باران کمکم کرد پاشدم دیدم این پسر عرفانی بود ای پسر کثفت دارم برات صبر کن
کلاس تموم شد وقتی داشتیم از کلاس میرفتیم بیرون اون عرفانه با دارو دستش پشت سر ما داشتن می‌اومدن
برگشت گفت
خانم مهدوی کیا من جواب ندادم باز صدام کرد بلند گفتم هاااااا چیه
تا اینو گفتم خندیدن همشون منم با صدای بلند گفتم ها چیه میخندی صدام کردی فقط بخندی عرفان برگشت گفت
زر نزن ها تا نزدم داغونت نکردم آمدم دهنم بلز کنم آقای مالکی گفت خانم مهدوی کیا یک لحظه میشه بیاین گفتم چشم الان میام
آقای مالکی رفت برگشتم گفت فعلا جوابت نمیدم برو خدا شکر کن آقای مالکی صدام کرد وگرنه بهت میگفتم یعنی چی
رفتم بیبینم چی میگه آقای مالکی 46 سالشه و یه پسر داره که 27 سالشه و یه دختر داره که 16 سالشه
رفتم گفتم بله آقا مالکی گفت خانم مهدوی کیا لطفا شماره خونتون میدین من گفتم چشم‌باشه شما دادم آمدم بیرون داشتیم‌پیاد میرفتیم با باران حرف میزدیم جلو در مدرسه اون گودزیلا هام اونجا بودن وایساده بودن
داشتم با باران حرف میزدم رسیدیم جلو در از جلو اون گودزیلا ها رد شدیم وقتی رد شدیم اون محمد رضا کثفت برگشت گفت جوننننننن
اصلا نگاهشون نکردیم سرمون پایین انداختیم رفتیم
داشتیم حرف میزدیم باران پرسید آقا مالکی چی میگفت نمیدونم گفت شمار خونتون بده
باران با صدای بلند گفت میخواد بیاد خواستگاررررریت
من گفتم زر نزن باران نه شاید با بابام کار داره آخه چه کاری مثلا خودت بگو نمیدونم باران نمیدونم میشه ول کنی این حرفو
گفت باشه ولی معلوم میشه گفتم باشههه دیگه بسه
یه نگاهی به پشتم کردم دیدم این گودزیلا ها چرا همش پشت سر ما دارن میان دیدم عرفان قرمز شد ? این دیونست شاید باران به طرف خانه رفت و منم به طرف خونه خودمون

1400/11/22 13:49

#پارت#سوم
وقتی داشتن می امدن تو باران همش میگفت قیافش چطوری لاغر مسخره میکرد منم سرم پایین بود داشتم جزو هارو میخوندم که دیدم باران دیگه حرف نمیزن بهش نگاه کردم دیدم ای کجا نداره نگاه میکنه رد نگاهش گرفتم رسیدم به در کلاس ای اینا که تازه به کلاس‌ما امدن ‌اینا بس
امدن نشستن آقای مالکی گفت خوب حال میخوام بچه هارو بهتون معارفی کنم شروع کرد به صدا کردن بچه ها وقتی رسید به من گفت
عسل مهدوی کیا پاشدم دستم بلند کردم آقا مالکی گفت بفرما امدم‌بشینم آخخخخخخخ
خدا لعنتون کنه کی صندلی من برداشت وقتی باران کمکم کرد پاشدم دیدم این پسر عرفانی بود ای پسر کثفت دارم برات صبر کن
کلاس تموم شد وقتی داشتیم از کلاس میرفتیم بیرون اون عرفانه با دارو دستش پشت سر ما داشتن می‌اومدن
برگشت گفت
خانم مهدوی کیا من جواب ندادم باز صدام کرد بلند گفتم هاااااا چیه
تا اینو گفتم خندیدن همشون منم با صدای بلند گفتم ها چیه میخندی صدام کردی فقط بخندی عرفان برگشت گفت
زر نزن ها تا نزدم داغونت نکردم آمدم دهنم بلز کنم آقای مالکی گفت خانم مهدوی کیا یک لحظه میشه بیاین گفتم چشم الان میام
آقای مالکی رفت برگشتم گفت فعلا جوابت نمیدم برو خدا شکر کن آقای مالکی صدام کرد وگرنه بهت میگفتم یعنی چی
رفتم بیبینم چی میگه آقای مالکی 46 سالشه و یه پسر داره که 27 سالشه و یه دختر داره که 16 سالشه
رفتم گفتم بله آقا مالکی گفت خانم مهدوی کیا لطفا شماره خونتون میدین من گفتم چشم‌باشه شما دادم آمدم بیرون داشتیم‌پیاد میرفتیم با باران حرف میزدیم جلو در مدرسه اون گودزیلا هام اونجا بودن وایساده بودن
داشتم با باران حرف میزدم رسیدیم جلو در از جلو اون گودزیلا ها رد شدیم وقتی رد شدیم اون محمد رضا کثفت برگشت گفت جوننننننن
اصلا نگاهشون نکردیم سرمون پایین انداختیم رفتیم
داشتیم حرف میزدیم باران پرسید آقا مالکی چی میگفت نمیدونم گفت شمار خونتون بده
باران با صدای بلند گفت میخواد بیاد خواستگاررررریت
من گفتم زر نزن باران نه شاید با بابام کار داره آخه چه کاری مثلا خودت بگو نمیدونم باران نمیدونم میشه ول کنی این حرفو
گفت باشه ولی معلوم میشه گفتم باشههه دیگه بسه
یه نگاهی به پشتم کردم دیدم این گودزیلا ها چرا همش پشت سر ما دارن میان دیدم عرفان قرمز شد ? این دیونست شاید باران به طرف خانه رفت و منم به طرف خونه خودمون

1400/11/22 13:49

ارسال شده از

#پارت #چهارم
?عسل?
وقتی به خونه رسیدم خسته کوفته بودم
لباس هامو عوض کردم.
رو تخت دراز کشیدم انقد خسته بودم که ندونستم کی خوابم برد.......
دیدم صدا میاد خدایاااااا از دست این نیما چیکار کنم اخه
خدا لعنت کنه آخه ?
پاشدم برق اتاق زدم لباس هامو عوض کردم رفتم پایین بابا مامان تو آشپز خونه نشسته بودن رفتم پیششون با صدای بلند سلام دادم...
.بابا.
سلام دختر گلم چطور خوشگله بابا
.من.
به خوبیت بابا جون خوبم
0مامان0
مرد کم لیلی به لالای این بزار
0من0
آرهههه دیگه بجای بگی سلام دختر گلم این حرف میزنی واقعنکه
0اطلس0
به دختر خاله چطوری تو
0من0
یا خدااااا این اینجا چیکار میکنه ...خوبم مرسی شما خوبی کی اومدی اینجا
0اطلس0
خوب خدا شکر من نیم ساعت آمدم شما بالا خوابیده بودی
0من0
خوب باشه دیگه من دیگه برم بالا
آرم بی سرو صدا رفتم بالا خوب به کیمیا زنگ بزنم بیبینم باید چیکار کنیم فردا الوووو کیمیا خوبی حالت خوب کجای
0کیمیا0
سلام خوبی حالت خوبه خونه تو کجایی
0من0
خونه چه خبر فردا بایید چیکار کنیم تولد اطلس
0کیمیا0
ها چیه گفتی نمیای
0من0
خوب الان میخوام بیایم اگه دلت نمیخوا نیام
نه بیا بیا
باشه فعلا بای
خوب حس شام خوردن نیست برم بهخوابم
نه خیر این نیما نمیزاره
0نیما0
عسل عسل عسل مسل مشنگ فشنگ تیر میر‌ زنبور منبور منبع عسل منبع خر ها
0من0
هاااااا زهرمار او گفت‌او درد او بی درمان او یامان چیه نیشی چی نیشو
خوشت میاد اینجوری صدات کنیم‌خر بی صدا خر با صدا خر با دم خر بی دم تف بر سرو صورت زنت‌ ای خاک تو سر زنت ای 0نیما
زنان دیگه 6رچی‌گفتی به شوهر خودت
من
جیغغغغغغغغغعغغعغغغ
به شوهر من چیزی‌نگو میزنم میکشت ها
مامان
او زهرما چطونه بدبخت ها
چرا هم دیگرو میکشین آخه بیاین پایین بابا کارتون داره
من
از هم زود تر به بابا رسید جانم بابا چیزی شده
بابا آره دخترم آقایی مالکی زنگ زدن گفتن برای جمعه وقت خواستگاری گرفتن و برای نیمام پس فردا میرم خواستگار از باران
من
جیغغغ
چی میگی بابا یعنی چی آخه این کارا چیه آقا مالکی چرا میاد خواستگار آخه
اون برای چی
باران براین مشنگ خواستگاری میکنید
خدا کمک کنه بهمون من رفتم بالا اعصابم خورد شد
رسیدم اتاق با کله رو تخت خوابیدم بزار بهت میگم باران خانم
تو همین فکرا بودم که خوابم برد

1400/11/22 13:49

ارسال شده از

#پارت#پنچم
عرفان:
خوو بچه ها اگه من این دختر رو تربیت نکنم عرفا نیستم?? محمد بهم گفت خب میخوای چیکار کنی اینکه فقط جواب صدا کردن تورو داد گفتم ن محمد جان من امثال این دخترا رو خوب میشناسم اون یکی دوستشون محمدهم گفت راست میگه محمد تو هنوز بچه ای برا اینکه این دخترارو بشناسی فعلا زوده. محمد هم گفت ببخشید بابابزرگ شما تجربت خیلی زیاده .سرشون داد زدم?? اااااا بس کنید مخم رفت بزارید ببینم اینا کجا میرن بعد دعوا کنیدعرفان:
بچه بیایید بریم دیگه اونا حتما میرن خونشون ولی فردا سرکلاس قبل اینکه استاد برسه میخوام ی کمی اذیتش کن او عسل خانم رو محمد گفت پس دوستش گفتم دوستش ک پاچه نگرفت فقط اون عسل بود..
از بچه ها خدا حافظی کردم رفتم طرف خونه امروژ ماشین نیاوردم دوس داشتم با پسرا کمی بچرخیم...وقتی ب خونه رسیدم بوی غذای خوبی ک من عاشقشم اومد قورمه سبزی به به..
ی سلام بلندی کردم ک مامان از اشپز خونه جوابم رو داد..
سلام پسرم برگشتی خوش اومدی مادررفتم طرف اشپز خونه.
متچامان گفت امروز دانشگاه چطور بود.
بدک نبود?راستی مامان خیلی گشنمه..
مامانم گفت باشه پسرم تا تو لباسات رو عوض کنی دست و صورتت رو بشوری من میز رو چیدم و بابات رو هم صدا میزنم بیاد.
رفتم بالا تو اتاق لباسم رو عوض کردم دست وصورتم رو شستم اومدم پایین رفتم طرف اشپز خونه ک بابا ومامان نشسته بودن سلام کردم بابا با خوش رویی جواب سلامم رو دا گفت سلام ب پسر عزیزم خوبی پسرم بشین شامت رو بخور.چشم باباجون.
مامان مثه همیشه غذاش خوشمزه بود بابا پرسید پسرم دانشگاهت خوب بود استاداش چطورن؟ گفت:خوبه بابا فعلا امروز اول روزمه رفت بابا گفت:پسرم اگه دوس نداری برو ی جا دیگه منم گفنم ن بهترین دانشگاه هستش...پیش خودم گفتم من تازه میخوام این دختررو حالی کنم.شام رو خوردیم ب مامان کمک کردم میز رو جم کردم و رفتم جلو تی‌وی نشستم کنی کانال ها رو بالا پایین کردم چیزی نداشت ب بابا نگا کردم داشت جدول حل میکرد مامان هم تواشپز خونه مشغول بود منم تی وی رو خاموش کردم خواستم برم بالا مامان گفت پسرم بشین کجا چای میوه نخوردی گفت ن مامان جان نمیخورم خوابم میاد میرم بخوابم ساعت از10گذشته بود شب بخیر گفتمو رفتم

1400/11/22 13:50

ارسال شده از

#پارت #چهارم
?عسل?
وقتی به خونه رسیدم خسته کوفته بودم
لباس هامو عوض کردم.
رو تخت دراز کشیدم انقد خسته بودم که ندونستم کی خوابم برد.......
دیدم صدا میاد خدایاااااا از دست این نیما چیکار کنم اخه
خدا لعنت کنه آخه ?
پاشدم برق اتاق زدم لباس هامو عوض کردم رفتم پایین بابا مامان تو آشپز خونه نشسته بودن رفتم پیششون با صدای بلند سلام دادم...
.بابا.
سلام دختر گلم چطور خوشگله بابا
.من.
به خوبیت بابا جون خوبم
0مامان0
مرد کم لیلی به لالای این بزار
0من0
آرهههه دیگه بجای بگی سلام دختر گلم این حرف میزنی واقعنکه
0اطلس0
به دختر خاله چطوری تو
0من0
یا خدااااا این اینجا چیکار میکنه ...خوبم مرسی شما خوبی کی اومدی اینجا
0اطلس0
خوب خدا شکر من نیم ساعت آمدم شما بالا خوابیده بودی
0من0
خوب باشه دیگه من دیگه برم بالا
آرم بی سرو صدا رفتم بالا خوب به کیمیا زنگ بزنم بیبینم باید چیکار کنیم فردا الوووو کیمیا خوبی حالت خوب کجای
0کیمیا0
سلام خوبی حالت خوبه خونه تو کجایی
0من0
خونه چه خبر فردا بایید چیکار کنیم تولد اطلس
0کیمیا0
ها چیه گفتی نمیای
0من0
خوب الان میخوام بیایم اگه دلت نمیخوا نیام
نه بیا بیا
باشه فعلا بای
خوب حس شام خوردن نیست برم بهخوابم
نه خیر این نیما نمیزاره
0نیما0
عسل عسل عسل مسل مشنگ فشنگ تیر میر‌ زنبور منبور منبع عسل منبع خر ها
0من0
هاااااا زهرمار او گفت‌او درد او بی درمان او یامان چیه نیشی چی نیشو
خوشت میاد اینجوری صدات کنیم‌خر بی صدا خر با صدا خر با دم خر بی دم تف بر سرو صورت زنت‌ ای خاک تو سر زنت ای 0نیما
زنان دیگه 6رچی‌گفتی به شوهر خودت
من
جیغغغغغغغغغعغغعغغغ
به شوهر من چیزی‌نگو میزنم میکشت ها
مامان
او زهرما چطونه بدبخت ها
چرا هم دیگرو میکشین آخه بیاین پایین بابا کارتون داره
من
از هم زود تر به بابا رسید جانم بابا چیزی شده
بابا آره دخترم آقایی مالکی زنگ زدن گفتن برای جمعه وقت خواستگاری گرفتن و برای نیمام پس فردا میرم خواستگار از باران
من
جیغغغ
چی میگی بابا یعنی چی آخه این کارا چیه آقا مالکی چرا میاد خواستگار آخه
اون برای چی
باران براین مشنگ خواستگاری میکنید
خدا کمک کنه بهمون من رفتم بالا اعصابم خورد شد
رسیدم اتاق با کله رو تخت خوابیدم بزار بهت میگم باران خانم
تو همین فکرا بودم که خوابم برد

1400/11/22 13:49

ارسال شده از

#پارت#ششم
باران?
بلاخره رسیدم خونه داشتم از خستگی میمردم
عجیب بوی غذا پیچیده بود توخونه خیلی گرسنم بود رفتم تو آشپزخونه مامان پشتش بهم بود پریدم از پش بغلش کردم
باترس گفت
*منو کشتی دختر صد بار گفتم این کاراتو بزار کنار آخه کی میخوای تو بزرگ بشی
گفتم
*تا وقتی که موهام هم رنگ دندونام بشه یه لبخند پهنی زدم ?دویدم سمت اتاقم تا به دوشی بگیرم خستگی از تنم بیرون بره
مامان شتاب زده از آشپزخونه اومد بیرون باصدای بلند گفت
*باران مگه نمیای ناهار بخوریم
گفتم
*یه دوشی بگیرمو میام سریع مامان خوشگلم
باخنده پریدم تو حمام یه دوش آب گرم گرفتم خستگی ازتنم در رفت
همینطور که داشتم موهامو خشک میکردم موبایلم زنگ خورد
اه بزار ببینم کیه شاید این عسل نچسب
وقتی اسمو دیدم یهو یه برقی توی چشمام افتاد ?
آقا نیماست
ای خدا خدا کنه نگه بیا خونمون واسه شام که من حوصله خواهر جلفشو ندارم اصلا
با شتبا تلفونو برداشتم
*سلام بر عشق قشنگم،خوبی
*ممنونم عزیزم تازه رسیدم رفتم دوش گرفتم میخوام برم ناهار
*باش برو گلم خواستم صداتو بشنوم بگم برای شام میام دنبالت بریم بیرون بگردیم
*باشه عشقم میبینمت?
*باران*
وای خداروشکر گفت بیا بریم بیرون وگرنه طاقت خواهرشو نداشتم ?
برم ناهارو بزنم که از گرسنگی دارم میمیرم

1400/11/22 13:50

ارسال شده از

عرفان:
رفتم تو اتاقم در رو پست سرم بستم رفتم رو تخت دراز کشیدم و ب این فک میکردم فردا چیکار کنم.ک نمیدونم کی خوابم برد.
صب با الارم گوشیم بیدار شدم اهههه لعنت ب هرچی خروسه بی محله نمیزاره یکم بخوابم کوشی رو خفه کردم ساعت 9کلاس داشتم ک مامانم اومد صدام کرد.
عرفان پسرم پاشو مگه تو کلاس نداری ساعت 10شد.عین فنر از جام پریدم وای مامان بدبخت شدم من باید ساعت 9کلاس بودم..
مامان گفت پاشو شوخی کردم ساعت هنوز 8:40دیقه هستش وقت داری. گفت باشه مامان تو برو من میام..
مامان رفت و مثه جت از جام بلند شدم دست وصورتم رو شستم ی دست لباس شیک دختر کش پوشیدم و ی ادکلن خوش بو روخودم خالی کردم ک هر دختری از کنارم رد میشه مستش کنه زود پریدم پایین از پله ها صبحانه نخوردم چون خیلی دیر بود سوئچ رو برداشتم سوار ماشی سانتافه خوشکلم شدم ب جفت محمد زنگ زدم گفتم ک کجان اونا گفتن ک کلاس و منم خودم زود برسونم قط کردم خوبیش این بود ترافیک نبود و خیابون ها خلوت بود رسیدم در دانشگاه ماشین رو پارک کردم با دو رفتم طرف کلاس رفتم تو خوبه خدا روشکر استاد نیومده ..رفتم نشستم پیش پسرا سلام مردم نگا انداختم ببینم عسل اومده ایول اومده بعد کلاس کارش داشتم

1400/11/21 13:24

ارسال شده از

به به مامان قشنگم چه کرده واقعا چه بویی عجب غذایی
دستت طلا مامان قشنگم
*خوبه خوبه کم مزه بریز دختر همین کارارو میکنی خواستگارات میپرن دیگه هر چی میکشیم از زبون تو
*ای بابا مامان بده دختری به این بانمکی تازه از خداشونم باشه
مامان یه خنده ای کردو گفت *الحق تمام این شیطونیات به خودم رفته
همینطور که داشتم از صندلی بلند میشدم یه ماچ محکمی مامانو کردم
*دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود امیدوارم دست پختمم به خودت بره☺
باشتاب رفتم بالا چون تا شب خیلی مونده بود سریع پریدم روتخت ساعتی نگذشت چشام بسته شد?
چشامو باز کردم
دیدم ساعت 5 بعداز ظهر یادم افتاد با نیما قرار دارم
سریع لباسامو پوشیدم رفتم جلو آینه خودمو آنالیز کردم
*باران دختری قد بلند با موهای خرمایی چشم درشت و ابروی خیلی خوش حالت
بینیمم که ای بدنیست به صورتم میاد لبامم صورتیه گوشتی
*اوفف (بسه بابا چه پپسی واسه خودم وا میکنم)??
یه مانتو لی کوتاه با شال سفید با یه شلوار جین آبی روشن
موهامم همینجوری ول کردم یه ته آرایشم انجام دادم
یه بوسی واسه خودم تو آینه فرستادم الحق خوشگلم(وایی خود شیفته?)
شالمو انداختم جلو موهامو یه ور دادم کتونی های خوشگل سفیدمو پوشیدم کیف اسپرت سفیدمم انداخت
اووو پیش به سوی گردش???
نیما با اون ماشین خوشگلش اومد دنبالم ? سوار ماشین شدم
*به باران خانوم چه قدر خوشگل شدی
*سلام نیما خوبی مرسی توام دست کمی از من نداری شکسته نفسی میفرمایید جناب
حالا کجا میخوایم بریم
*بریم یه جا شامی بخوریم بعدشم بریم یه دوری بزنیم
همینطور که داشتیم تو پارک قدم میزدیم نیما دستمو گرفت نشستیم رو نیمکت پارک
چشم تو چشم شدیم
گفت:
میخوام هماهنگ کنم بامامان که زنگ بزنه برای آخر هفته بیایم برای خواستگاری
نیما تموم این حرفارو با یه شوق عجیبی گفت.
کم کم سمت ماشین رفتیم
تا رسیدیم سمت خونه دیگه سکوت ماشینو فرا گرفت
اومدم پیاده بشم از نیما بابت امشب تشکر کردم یه بوس روی گونش زدم رفتم سمت درخونه
درو با کیلید باز کردم دست تکون دادم
رفتم داخل خونه کفشامو درآوردم گذلشتم تو جاکفشی برقا خاموش بود به آرومی رفتم سمت اتقام
لباسامو سریع عوض کردم به یه خواب عمیق فرو رفتم???

1400/11/21 13:25

ارسال شده از

صبح زود با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم
وای خدایا کی میشه تا ساعت 1 بخوابم آخه
پاشدم رفتم دستشویی دست صورتم شستم آمدم بیرون
ساعت 8 بود خوبه یک ساعت وقت دارم‌رفتیم‌پایین دیدم‌ هم سر میز‌صبحونه نشستن یه اخم الکی کردم سلام‌دادم‌و جواب دادن رفتم‌‌ روبروی نیما نشستم داداش بزرگ هم یه مسافرت کاری رفت بود ترکیه و تا یک ماه نمیاد? بودن اون‌خونه سوتو کوره
صبحونم خوردم بی سرو صدا رفتم اتاقم لباس هام به پوشم
اول از‌هم موهای‌‌خرمایی رنگم‌شونه کردم‌که تا کمرم میاد بعد جمعشون کردم ولی باز بیرون از مقنعی میمونه یه مقنع آبی خوشگل پوشیدم یه مانتو آبی کم رنگ پوشیدم با شلوار لی‌
یه نگاه به آینه کردم چه ناز شدم من چشمای سبز پرنگگگگ پوست سفید لبای معمولی با دماغ معمولی همچیم خوب بود ? نه بابا خوشگله الان بری اون عرفانه میخورت ها
ای خدا باز این وجی آمد وجی جون گمشو تا نزدم لتو پارت نکردم
باشه بابا باتوم‌حرف میزنم خودتو گم میکنی
انگار چی شده
باشه وجی جون من بد شما خوب ولم‌کن خواهشن
باشه این سری میبخشمت
آخی رفت ها‌از دستش راحت شدم‌
وای خدایا با این عرفان کله پوک چیکار کنم اخه
وای آقای مالکی میخواد بیا خواستگار
آخ جوننننن تولد اطلسه دارم برات آقا
خوب تا دیر نشوده بریم از خونه ما تا دانشگاه 10 دقیقه راه الانم 8:30 خوبه میرسم
خوب بس پیاده برم بس از خونه در آمدم بیرون و راه افتادم.........


و بلخره رسیدم به مدرسه? رفتم تو نشستم دیدم عرفان نیست ولی دوست هاش هستن?خدایا ترخدا عرفان نیاد حال حوض ندارم ترخدا نیاد تو همین فکر بودم که در کلاس باز شد و آقا با قیافه زارش وارد کلاس شود تو اون حال دوست داشتم کلمو بکوبم‌تو دیوار عجب آدمی این آمد نشست با دوستاش احوال پرسی کرد داشت انگار دنبال کسی می‌گشت که چشمش به چشم من افتاد چنان با دقت نگاه می‌میکرد که نگو نه پرس? من زود سرم انداختم پایین نگاش نکردم آقای مالکی آمد تو راستی باران کو بس چرا نیامده آخه آقا مالکی آمد هم سلام دادن نشستن
درس شروع کرد گفت و تو آخرین جمله گفت فردا قرار بریم شمال اوردو

1400/11/21 13:25

ارسال شده از

باران?
چشامو باز کردم گوشیمو برداشتم ببینم ساعت چنده آخه امروز کلاس داشتم با آقای مالکی وقتی چشم به ساعت خورد از تعجب داشتم شاخ در میاوردم که چرا خوابیده بودم حتی زنگ گوشیمم برای صبح تنظیم نکرده بودم
وایی?ب بختی از بیشتر
خدا لعنتم کنه که همش در حال خوابیدنم یه کم تو جام نشستم با خودم گفتم
*ولش کن عوضش بیشتر خوابیدم چه کیفی داد
از روتخت بلند شدم رفتم یه دوشی گرفتمکه یه کم سر حال بشم .
همین طور داشتم موهامو شونه میکردم تصویر نیما اومد جلو چشمم? از خوشحالی داشتم بال در میاوردم
که بلاخره قرار خواستگاریو بزارن ولی نمیدونم چرا عجیب یه کم دلم شورافتاد نکنه خانوادم قبول نکنن همه چیز بد پیش بره
همین طور که تو فکر بودم در اتاقم زده شد
گفتم :بیاتو
کیان دم در وایساده بود بهش سلام کردم گفتم چرا نمیای تو دم در بده ?
(راستی اینم بگم،کیان داداش بزرگه من که 28 سالشه منم 4 سال ازش کوچیک ترم خیلی یه وقتاهم دیگه رو اذیت میکنیم ولی کلا داداش مهربونیه )
با خنده شیطنت آمیزی اومد سمتم تمام موهام بهم ریخت
تا اومدم بلند شم ،پام به صندلی گیر کرد شلپی افتادم زمین
اونم از خدا خواسته فرار کرد که میدونست دستم بهش برسه خودش میدونه چیکارش میکنم
بعد از چند مین رفتم پایین تا یه چیزی بخورم به کلاس نرسیدم حداقل به شکم عزیزم برسم تارفتم پایین دنبال کیان گشتم تا طلافیه کارشو سرش در بیارم دیدم نیست رفته
راستی اینم بگم(کیان رشته مهندسی خونده بابام براش یه شرکت کوچیک زده ).
زودی رفتم سمت آشپزخونه
سلامی دادم به مامان،گفت:
*ورپریده چرا نرفتی دانشگاه مگه کلاس نداشتی
*چرا داشتم خواب موندم دیشب از خست.ی یادم رفت گوشیمو روزنگ بزارم?حالا چیزی داریم برای خوردن
*آره عزیزم بیا یه خورده از این کیکی که درست کردم با آب میوه بخور چون تا ناهار چیزی نمونده.
چشم بزرگی گفتم .
در حین خوردن بودم یاد نیما افتادم یهویی دلم براش ضعف کرد گفتم :یادم باشه زنگ بزنم کمی باهاش حرف بزنم آخه خیلی دلم براش تنگ میشه کاش این فاصله ها بی دردسر تموم بشه
اینم بگم :آقا نیما ماهم با دادشم توشکرت کارمیکنن واونم تو اون شرکت سهم داره ورابطش با داداش عالیه
حالا نمید نم از رابطه ما خبر داره کیان یانه
همین طور که نشسته بودم داشتم tvتماشا میکردم یهو دلم یه خرید یه تفریح خواست
نمیدونم چرا وقتی حوصلم سر که میره سریع یادم میوفته خرید کنم انقدری لباس استفاده نشده تو کمدم زیاد حد نداره چه کنم دیگه ما اینیم?
مامان اومدکنارم نشست گفت:
ناهار یه 10 دقیقه دیگه آمادست
گفتم:ممنونم مامان قشنگم تا ناهار آماده بشه من برم تواتاقم

1400/11/21 13:25

ارسال شده از

نیما?
داشتم تو شرکت یه خورده به کارا رسیدگی میکردم
فکرم رفت پیش باران گفتم یه زنگی به زنم به این دختر شیطون ببینم چیکار میکنه?
زنگ زدم جواب نداد
چند باری زنگ زدم بازم جواب نداد یه کمی دلشوره گرفتم
آخه کیان گفت که باران امرو از کلاس جامونده اذیتش کردم
پس چرا جواب نمیده
یک ساعتی گذشت داشتیم با کیان درمورد پروژه ای صحبت میکردیم که موبایلم زنگ خورد
دستپاچه شدم
کیان گفت :میخوای صحبت کنی برو ادامه بحث برای‌بعد
منم از خداخواسته سریع ازتاق اومدم بیرون رفتم اتاق خودم
موبایلم دوباره رنگ خورد خودش بود باران?
جواب دادم :سلام‌خوبی عزیزم معلوم کجایی دلم هزار راه رفت
*پایین بودم‌گوشیم جاموند بالا ببخشید
*مگه کلاس نداشتی امروز چرا نرفتی
*خواب موندم دیگه نرفتم گفتم بمونم خونه یه خورده استراحت کنم تا بتونم برای آخر هفته آمادگی واشته باشم
وایی نیما خیلی دلشوره دارم
*چرا دلشوره تا منو داری نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره خیالت راحت همه چیز خوب پیش میره?
*باشه من برم دیگه مامان داره صدام میکنه نمیدونم چیکارم داره
*باش برو مراقب خودت باش
*راستی تا یادم نرفته شاید بعداز ظهر برم خرید شاید با دخترا رفتم همون مرکز خرید همیشگی
*باشه اگر تونستم خودمو میرسونم
*باش مراقب خودت باش من از تو یه دونه دارما?
* توام مراقب خودت باش عزیز دلم بابای
تلفونو قطع کردم رفتم سراغ بقیه کارام کلی انرژی گرفتم
خیلی به باران عادت کردم
♥️♥️
خوب شد زود تر با مامان درمورد خواستگاری صحبت کردم خودش تمام‌برنامه هارو ردیف میکنه?

1400/11/21 13:25

ارسال شده از

آقا مالکی‌ گفت بریم اوردو خوب بود ولی این عرفانه میخواد بیاد خدایا
چیکار کنم اخه یه نگاه‌به عرفان انداختم پسر جذابیه خوب خوشگله 0وجی0 اووووو چیه عاشق شدی نه خیر زر نزن خوشم نمیاد حرف نزن اره به جون عمه نداشتت
باشه حرف نزن فعلا
خوب این وجی همش میاد دخالت میکنه
عجب وجی بیخودیه ها
وای خاک‌تو سرم‌یک ساعت ‌ دارم نگاه میکنم‌تو صورت پسر مردم ?
خاک ها‌ وایییی عرفانه چنان داره نگام میکرد خودم خجالت کشیدم?
آقا مالکی گفت خانم مهدوی کیا و آقای عرفانه خسروی چرا بهم نگاه میکنید چیزی شده
من
نه آقا مالکی شرمنده
زنگ آخر شود هم رفتیم بیرون وقتی داشتم بیرون میرفتم عرفان از من‌زوتر‌ بیرون
رفت منم وقتی سرم انداخته بودم پایین
داشتم میرفتم بیرون جلو حیاط‌ دانشگاه صدام کرد خانم مهدوی کیا
من میدونستم میخواد عزیت کنه
سرم انداختم پایین رفتم
باز صدام کرد خاتم مهدوی کیا
اههههه چیه خوب گفتم
هااااا چیه هااااا
عرفان
چیه چرا اینجوری‌حرف میزنی آخه
من
هرجور دلم بخواد حرف میزنم
زود دویدم سوار تاکسی‌ شدم
آمدم زنگ زدم به باران بیبینم کجاست این دختر
بوقققققق
الو سلام‌ خر خوبی
سلام خودتی *** خانم
وا بی ادب کجایی تو
خونه تو کجایی
چرا دانشگاه نیامدی
خواب موندم
بله دیگه تا ساعت‌ 1 با نیما بیرون باشی همین‌دیگه
زر نزن بابا حال چیه
آقا مالکی گفت بریم اوردو
ای راست میگی کجا قرار بریم
شمال
اهان باشه کی فردا راستی تولد اطلس ها میای
کی
شب میای
اره باشه ولی بیا بریم من میخوام لباس بخرم
باشه بیا بریم من برم خونه یکم بخوابم
باشه کار ندار نه دیگه بای
بای خر جون
خیلی خررررری
او زود قط کردم وگرنه صد تا فش میخوردم??
بلخره بد از یک قرنه رسیدم خونه?
کل پنچ دقیقه شد ها
رسیدم خونه مامان بابا نشسته بودن رو مبل رفتم جلو سلام کردم تو تا ماچ آب دار کردم امدم
نشستم بابا جون خودم چیکار میکنی
خوبی دختر گلم
فدات بشم بابای
مامانی چطوری
خوبم مامانی خودت خوبی
فداتون بشم خوبم
نیما کجاست
سر کار دیگه ما ناهار خوردیم برو رو میز بردار بخور
باشه
رفتم نهار خوردم رفتم یه یک ساعت بخوابم
رفتم اتاق لباسم در اوردم لباس خواب پوشیدم پریدم رو تخت
ایییی راستی یادم رفت بگم به مامان بابا‌ قرار بریم شمال حال بدن میگم
سرم به بالشت‌ نرسید خوابم برد
?

1400/11/21 13:25

ارسال شده از

#پارت#پنچم
عرفان:
خوو بچه ها اگه من این دختر رو تربیت نکنم عرفا نیستم?? محمد بهم گفت خب میخوای چیکار کنی اینکه فقط جواب صدا کردن تورو داد گفتم ن محمد جان من امثال این دخترا رو خوب میشناسم اون یکی دوستشون محمدهم گفت راست میگه محمد تو هنوز بچه ای برا اینکه این دخترارو بشناسی فعلا زوده. محمد هم گفت ببخشید بابابزرگ شما تجربت خیلی زیاده .سرشون داد زدم?? اااااا بس کنید مخم رفت بزارید ببینم اینا کجا میرن بعد دعوا کنیدعرفان:
بچه بیایید بریم دیگه اونا حتما میرن خونشون ولی فردا سرکلاس قبل اینکه استاد برسه میخوام ی کمی اذیتش کن او عسل خانم رو محمد گفت پس دوستش گفتم دوستش ک پاچه نگرفت فقط اون عسل بود..
از بچه ها خدا حافظی کردم رفتم طرف خونه امروژ ماشین نیاوردم دوس داشتم با پسرا کمی بچرخیم...وقتی ب خونه رسیدم بوی غذای خوبی ک من عاشقشم اومد قورمه سبزی به به..
ی سلام بلندی کردم ک مامان از اشپز خونه جوابم رو داد..
سلام پسرم برگشتی خوش اومدی مادررفتم طرف اشپز خونه.
متچامان گفت امروز دانشگاه چطور بود.
بدک نبود?راستی مامان خیلی گشنمه..
مامانم گفت باشه پسرم تا تو لباسات رو عوض کنی دست و صورتت رو بشوری من میز رو چیدم و بابات رو هم صدا میزنم بیاد.
رفتم بالا تو اتاق لباسم رو عوض کردم دست وصورتم رو شستم اومدم پایین رفتم طرف اشپز خونه ک بابا ومامان نشسته بودن سلام کردم بابا با خوش رویی جواب سلامم رو دا گفت سلام ب پسر عزیزم خوبی پسرم بشین شامت رو بخور.چشم باباجون.
مامان مثه همیشه غذاش خوشمزه بود بابا پرسید پسرم دانشگاهت خوب بود استاداش چطورن؟ گفت:خوبه بابا فعلا امروز اول روزمه رفت بابا گفت:پسرم اگه دوس نداری برو ی جا دیگه منم گفنم ن بهترین دانشگاه هستش...پیش خودم گفتم من تازه میخوام این دختررو حالی کنم.شام رو خوردیم ب مامان کمک کردم میز رو جم کردم و رفتم جلو تی‌وی نشستم کنی کانال ها رو بالا پایین کردم چیزی نداشت ب بابا نگا کردم داشت جدول حل میکرد مامان هم تواشپز خونه مشغول بود منم تی وی رو خاموش کردم خواستم برم بالا مامان گفت پسرم بشین کجا چای میوه نخوردی گفت ن مامان جان نمیخورم خوابم میاد میرم بخوابم ساعت از10گذشته بود شب بخیر گفتمو رفتم

1400/11/22 13:50