9 عضو
شیران دریایی و پنگوئنها برای گوشتشان شکار می شدند . قبل از روزهای روشنایی با برق ، آنها برای چربیشان نیز شکار می شدند که این چربیها برای استفاده در چراغهای روغن سوز تبدیل به روغن می شدند . جمعیت والها از همه ، بیشتر زجر کشید و تعداد آنها بصورت مصیبت باری کاهش پیدا کرد . وقتی که بازار روغن چراغ از بین رفت ، کشتار والها برای گوشتشان ادامه پیدا کرد . در 1994 اقیانوس اطراف قطب جنوب منطقه محافظت شده ای برای والها معین شد . بدون تهدید به شکار شدن ممکن است جمعیت والها بازسازی شود . برای این منظور انتظار چندین دهه می رود ، در هر حال این بخاطر نسبت زاد و ولد آهسته آنها می باشد.
انرژی ، صنایع و حیات
از بین رفتن سایر منابع طبیعی نیز می تواند برای حیات جانوران تهدید کننده باشد . قطب شمال و قطب جنوب هر دو ذخایر عظیمی از نفت ، گاز طبیعی ، زغال سنگ و مواد معدنی هستند . تا بحال ، سرمایه مواد معدنی قطب جنوب دست نخورده باقی مانده است . با این وجود ، در قطب شمال ، صنایع اصلی ، استخراج گاز و نفت می باشد . یکی از مهمترین مناطق تولید نفت ، دریای بیفورت نزدیک آلاسکای شمالی می باشد . نفت از بستر عمیق دریا به بالا رانده می شود و سپس از میان آلاسکا توسط خطوط لوله به بندری در اقیانوس آرام به اسم ولدز ، پمپ می شود . هر جا که نفت انتقال می یابد ، خطر مسدود شدن یا آلودگی وجوددارد . در بیست و چهارم مارس 1989، تانکر نفت راکسان ولدز 42 میلیون لیتر (11 میلیون گالن) نفت خام را در آبهای پرنس ویلیام سوند ، در ساحل جنوبی آلاسکا ، وارد کرد . و میلیونها حیوان شامل سمورهای دریایی و عقابهای سرسفید را بصورت مصیبت باری کشت .
هرچی بیشتر در رابطه با قطب جنوب تحقیق می کردم بیشتر شیفتش می شدم. هرچی بیشتر میدونستم بیشتر مشتاق دونستن رمز و رازای اون سرزمین بکر می شدم.
وقتی در رابطه با قطب جنوب مطالعه می کردم یا به اون سرزمین یک دست سفید فکر می کردم درد قلبمو فراموش می کردم.
وقتی برای سرخاروندن نداشتم. رسیدگی به باغ وحشم، تدریس تو مدرسه، تحقیق روی پایان نامه. حتی وقت نمی کردم پیش مامان و بابا بشینمو باهاشون گپ بزنم.
اونا فک می کردن من هوز ناراحتمو برای همین منزوی شدم. بابا بهم پیشنهاد می داد همه باهم چند روزی رو بریم مسافرت. اما من وقت نداشتم. ترجیح میدادم یه گوشه بشینمو در رابطه با قطب تحقیق کنم.
رفت و آمد خونه عمو اینا به خونه ی ما مثل قبل شد با این تفاوت که تو اون جمع دیگه جایی برای من نبود. جای منو زن بیژن گرفته بود، هرچند که بیژن و زنش کمتر میومدم خونه ی ما اما وقتی اونا بودن من از اتاقم بیرون
نمیومدم.
با وجود تجربه ی زندگیم همیشه از ته قلبم آرزو می کنم هیچ دختری چنین حسی رو تجربه نکنه. فکر نمی کنم چیزی از این دردناکتر باشه که ببینی مردی که تمام عشق و زندگیت بوده حالا دست تو دست *** دیگه ایه. ببینی با اون خوشه و بلند بلند میخنده و اصلا هم براشون مهم نباشه که تو چه حالی داری.
ببینی یکی جاتو گرفته و برای مردی که عشقت بوده ناز می کنه، اونوقته که دیگه کم میاری و احساس تنهایی می کنی. شاید حتی ته دلت آرزوی مرگ بکنی. از دست دادن عشق دردناکه اما از اون سخت تر دیدن عشقت با یکی دیگست.
پایان نامم که تکمیل شد استادم خیلی تشویقم کردو گفت: تحقیقاتتو در این زمینه ادامه بده. حتی میتونی بعد از ادامه تحصیل به عنوان تز دکترا تحقیقاتتو کامل کنی.
احساس می کردم هیچی به جز سرمای قطب نمی تونه بهم انرژی بده.
دیگه حوصله ی آدمها رو نداشتم. حس می کردم اونایی که بیشتر دوسشون دارم بزرگترین آسیبها رو بهم زدن.
هرچی به روز جشن بیژن نزدیکتر میشدیم انزوای من بیشتر میشد.
یک هفته مونده به جشن بابا یه لیست بلند بالا از تورهای مختلف برام تهیه کردو گفت: شبنم هیچی به اندازه ی مسافرت تو روحیه ی آدم تاثیر مثبت نمیذاره. هرجا بخوای میتونی بری دختر بابا.
میدونستم برای چی اینکارو می کنه، فقط میخواست من از اونجا دور باشمو روز عروسی بیژن نباشم.
خودمم همینو میخواستم.
روی تختم دراز کشیدمو به لیست تورها نگاه کردم. تور پاریس شهر عشاق، تور آنتالیا شهر عشق و حال، تور ونیز شهر تاریخی...
اگه قرار باشه با عشقت بری سفر همه ی این تورها دوست داشتنی و خواستنین اما تنهایی هیچ لذتی وجود نداره.
کاغذی که تو دستم بودو روی صورتم گذاشتمو به فکر فرو رفتم. به تمام لحظاتی که با بیژن بودم. بچگیمون، بازیامون، نوجوونی و جونیمون، روزی که ازم خواستگاری کرد و در نهایت روزی که برای گرفتن آزمایش رفتیم.
روزی که برای گرفتن آزمایش رفتیم آخرین روزی بود که باهم رفتیم بیرونو خوش بودیم تا وقتی که جوابو گرفتیم.
یه هو چیزی یادم اومد، روزی که تو اتاق انتظار آزمایشگاه منتظر بیژن و جواب آزمایش بودم توی مجله مطلب جالبی خوندم. تور قطب جنوب.
با یادآوری این موضوع کاغذو از روی صورتم برداشتمو روی تختم نشستم. با خودم تکرار کردم: تور قطب جنوب، سفر به قطب جنوب.
ایستادمو توی اتاق راه رفتم. با خودم فکر کردم. فکری تو ذهنم شروع به رشد کردن بود.
با خودم گفتم: من نیاز دارم جایی باشم که آدمها نباشن، نیاز به سرما دارم، نیاز دارم از نزدیک درباره ی پنگوئنا تحقیق کنم. نیاز به ...
مثل ارشمیدس که به قانونش پی برده بود وسط
اتاقم ایستادمو بلند گفتم: یافتم. من نیاز دارم برم قطب جنوب.
پشت سیستم نشستمو حساب بانکیمو چک کردم. از اونجایی که آدم کم خرجیمو بابا تا الان نذاشته بود به حقوقم دست بزنم تو این چند سالی که کار کرده بودم سی و هشت میلیون جمع کرده بودم.
هزینه ی تور قطب جنوب ده روزه سی و دو تومن میشد. چندقدم جلو بودم. باید سریعتر با شماره ی تو سایت تماس می گرفتمو بعد با اطمینان با بابا درباره ی سفرم صحبت می کردم.
ته دلم حس خوبی داشتم. حس هیجان و شادی فراوون.
رو تخت نشستمو این جملرو با خودم زمزمه کردم: تا کنون هیچ انسان زنده ای در قطب جنوب زندگی نکرده به جر محقیقن که دوازده تا چهارده ماه بیشتر در ایستگاههای تحقیقاتی نمی مانند.
تنها موجودات دائمی قطب جنوب پنگوئن ها هستند.
روی تختم ولو شدمو ادامه دادم: شاید یه روزی برسه که تو کتابا و مقاله های علمی بنویسن تنها انسانی که در قطب جنوب زندگی می کنه شبنم کریمیه.
چشمامو بستمو رفتم تو رویا. رویای زندگی در قطب جنوب.
اول صبح با شماره ی توی سایت تماس گرفتمو تمام سوالامو پرسیدم. تمام شرایط رو برای این سفر ده روزه داشتم. شروع تور دو ماه دیگه و از کشور آرژانتین بود.
در کل برای سفر به قطب جنوب سه ایستگاه در دنیا وجود داره: یک ایستگاه در شیلی، ایستگاه دیگه جزایر فالکلند و آخرین ایستگاه شهر اوشوایا که جنوبی ترین شهر آرژانتینه.
برای من راحت تر بود از آرژانتین به قطب برم. با یه پرواز تا بوینس آیرس پایتخت آرژانتین میرفتم و بعد از اونجا با پرواز دیگه ای مبرفتم اوشوایا. اونجا به تور می پیوستمو به سمتم رویای سفیدرنگم حرکت می کردیم.
تنها مشکلی که می موند راضی کردن بابا و مامان بود.
شب بعد از مدتها شامو با مامانو بابا خوردم. مامان و بابا خیلی از این موضوع خوشحال شدن. ای کاش میتونستم همیشه خوشحالشون کنم. ای کاش دختر خوبی براشون بودم. من تا حالا از مامان و بابا دور نشده بودم. از همون شب باوجود اینکه کنارشون نشسته بودم دلم برای دوتاشون تنگ شد. برای غرغرای بابا، اخم کردنش، لبخندای پدرانشو دستای قویش، برای مهربونیای مادرم، برای دسپخت خوشمزش، برای محیط گرم خونمون.
اگه از یه پدر یا یه مادر بپرسی عزیزترین و مهمترین موضوع در زندگیت چیه بی شک جواب میده فقط بچم. حیف که اگه از بچه همون پدر و مادر اون سوالو بپرسی هر جوابی ازش میشنوی به جز پدر و مادر.
منم تو اون لحظه در همون شرایط بودم. بابا و مامان تمام تلاششون خوشحال کردن من بود و من تمام تلاشم برای رسیدن به رویام یعنی زندگی در قطب جنوب و دوری از اون دوتا.
شامو که خوردیم سه لیوان چایی
خوشرنگ ریختمو توی هال کنار عزیزترینای زندگیم نشستم.
بابا با تعجب به لیوان چای تو دستش نگاه کردو گفت: خانم یعنی دختر ماهم از این هنرا داشتو رو نمی کرد؟
مامان با لبخند گفتم: بله آقا، دختر من از هر پنجش یه هنر میریزه.
همونجوری که چایشو مینوشید پرسید: دختر بابا، تور کجارو انتخاب کردی؟
وقتش بود باید بهشون می گفتم. من قصدم موندن بیش از ده روز توی قطب بود اما گفتن چنین چیزی به اون دوتا ممکن نبود. اصلا شاید همون ده روز هم تحمل نداشته باشمو کم بیارمو برگردم خونه. پس باید فعلا درمورد تور باهاشون حرف میزدم.
به بابا که هنوز منتظر جواب بود نگاه کردمو گفتم: انتخاب کردم اما نه از تورهای توی لیست.
مامان گفت: من شبنمو میشناسم. زیاد تحمل دوری از منو نداره. حتما یه تور ایرانگردی انتخاب کرده. مگه نه مامانی؟
چقد من بی رحمو بی انصاف بودم. چقد دردناکه آزار دادن کسایی که اینقد با اطمینان و شوق به تو محبت می کنن. ای کاش همون روز حرف مامانو تایید میکردمو بهش می گفتم که واقعا تحمل دوری از اونا از هرچیزی سخت تره.
اما من اینکارو نکردمو با سری که بخاطر ندیدن صورت معصوم بابا و مامان و ندیدن چشماشون پایین بود گفتم: من میخوام برم قطب جنوب.
سکوت برقرار شد. بیش از دو دقیقه. سرمو که بالا آوردم. بابا به لیوان خالی تو دستش خیره بودو گفت: پس برای همین امشب...
جملشو ادامه ندادو بعد از یه نفس عمیق گفت: شبنم چرا همیشه باید بری سراغ یه چیزی که متعارف نیست؟ چرا هونجوری که بقیه دخترا هستن نیستی؟ چرا حتی مثل یه پسر همسن خودت رفتار نمی کنی؟ چرا تو مثل هیچ آدم معمولی و عادیی نیستی؟
بدون اینکه جواب حرفای بابا رو بدم گفتم: سفرم دوماه دیگه از آرژانتینه. هزینش سی و دو تومنه. هماهنگ کردم. اسمم الان توی لیسته. از ایران فقط منم. کل نفرات این تور بیست و پنج نفر هستن. اگه اسممو وارد لیست نمی کردم ممکن بود تور تکمیل بشه و سفرم چند ماه عقب بیوفته. خوبیش اینه که دوماه دیگه مدارس تموم میشن. شاگردامو وسط راه تنها نمیذارم. فقط شاید برای امتحان پایانی نباشم که اونم...
بابا محکم لیوانشو روی میز گذاشتو گفت: حق نداری بری.
- ولی بابا...
- حرف نباشه شبنم. من اون لیستو دادم دستت. فقطم از همون لیست اجازه داری انتخاب کنی. قطب جنوب کدوم خراب شده ایه؟ برای تحقیق خیلی موضوع خوبیه اما برای سفر اونم تنهایی واقعن مسخرست.
- بابا کل سفرم فقط دو هفتست.
- شبنم برو همین الان اسمتو از اون تور مسخره در بیار.
- نمیشه بابا.
مامان با تعجب گفت: شبنم چرا اینجوری جواب باباتو میدی؟
- مامان من پول اون تورو پرداخت
کردم.
مامان با دستش به صورتش کوبیدو گفت: حاصل این چند سال زحمتتو دادی رفت؟
- مامان خیالت راحت تورش مطمئنه. کلی تحقیق کردم. هیچ مشکلی پیش نمیاد.
بابا با عصبانیت ایستادو گفت: تو که هرکاری خواستی کردی الان اومدی خبر بدی نه اینکه اجازه بگیری. درسته؟
جواب ندادم. بابا سرشو به حالت افسوس تکون دادو گفت: خبر نمی دادی بهتر بود.
اینو گفتو به سمت اتاقش حرکت کرد. پشت سر بابا راه افتادمو گفتم: بابا، بابا جون...
بابا به سمتم برگشت. انگشت اشارشو به حالت تهدید روبروی صورتم گرفتو گفت: اگه این سفر مسخره رو کنسل کردی که هیچ وگرنه دیگه دختری به اسم شبنم ندارم.
اینو گفتو در اتاقشو با صدا بست.
مامان از پشت سر م صدام کردو گفت: عزیز مامان. باباتو ناراحت نکن. میدونی که ما چقد دوست داریم.
- مامان این سفرم هم مثل هر سفر دیگه ایه. چرا بابا اینجوری می کنه؟
مامان دستشو روی سرم کشیدو موهامو نوازش کرد.
چقد به این نگاهها محتاجم. چقد به نوازش دست زحمت کشیده ی مادرم نیاز دارم. چقد برای صدای گرم بابا دلتنگم. چقد، چقد، چقد اشتباه دوست داشتنی توی زندگی داشتمو ازشون نگذشتم.
از اون شب بابا با من سرسنگین بود. کمتر میدیدمش. می دونستم منتظره برم بگم که اسممو از لیست تور در آوردم اما من هیچوقت اینکارو نکردم.
از اون شب هروقت میخواستم برم حموم یه قالب بزرگ یخ توی وان می انداختمو توی آب یخ دراز می کشیدم. باید مقاومت بدنمو بالا می بردم.
هرشب زمان میگرفتم. شب اول فقط یک دقیقه تو اون آب یخ دووم آوردم. اما هرشب سعی میکردم یه دقیقه بیشتر توی آب دووم بیارم.
شب عروسی بیژن تونستم ده دقیقه توی آب یخ دووم بیارم. چون اون شب دمای بدنم به شدت بالا رفته بود. سردرد شدیدی داشتم. ده دقیقه که تموم شد. از آب بیرون اومدم. رفتم از توی فریزر یخ بیشتری آوردم. دمای آب تو وانو رسوندم به -10 درجه سانتی گراد. بیستر یخ بود تا آب. لباسامو در آوردمو دوباره رفتم توی وان. از شدت سرما دندونام به هم میخوردن. اما نمیخواستم از وان بیرون بیام. فکر بیژن حتی یک ثانیه هم از ذهنم بیرون نمی رفتم. اون شب باید شب عروسی من می بود. اون شب من باید با لباس عروس کنار بیژن می نشستم نه این شکلی مثل یه *** تو وان آب و یخ. با یادآوری این موضوع با صدای بلند زدم زیر گریه. هرچی بیشتر فکر می کردم بیشتر گریه می کردم. از شنیدن صدای گریه ی خودم بیشتر دلم به درد میومدو بیشتر اشک می ریختم.
بلند با خودم حرف میزدمو اشکام که گرماشون باعث میشد سرمای آبو کمتر حس کنم روی صورتم می لغزیدن.
- خدایا من چه ظلمی کرده بودم که اینجوری تنبیهم کردی؟ خدایا چرا
عشقمو ازم گرفتی؟ عشقمو ازم گرفتی که به کی بدی؟ یعنی اون دختر از من لایق ترو بهتره؟ خدایا من بدم تو چرا اینجوری عذابم دادی؟ خدایا چرا به دادم نرسیدی؟ چرا خوشیمو ازم گرفتی؟ خدااااااا، ازت ناراحتم خدا. من همه ی دردامو شکایتامو پیش تو میارم شکایت تورو کجا ببرم؟ خدایا چرا بیژنو ازم گرفتی؟ تو که تنها کسی بودی که میدونستی چقد دوسش دارم. خدایا چرا؟ چرا؟
اونقد داد زدم که گلوم درد گرفت. چشمام می سوخت. خوابم گرفت. خوابیدم. احساس کردم نفسم دیگه بالا نمیاد. برای چند لحظه همه جا سیاه و تاریک شد. و بعد دوباره راه تنفس باز شد. صدای زنی رو میشنیدم که گریه می کرد. صدای مردی رو می شنیدم که بلند می گفت: شبنم بابا بخاطر من بیدار شو.
صداهای ناآشنایی رو میشنیدم که به اصرار همه رو بیرون می کرد. خیلی صدا توی سرم بود. کم کم صداها محو شدو دوباره همه جا تاریک شد.
فقط یه صدا توی ذهنم میچرخید، صدای بیژن بود با لبخند بهم نزدیک میشدو می گفت: شبنم من بدون تو میمیرم.
منم آروم و ته دلم می گفتم: تو نمیمیری من میمیرم.
بیژن لبخند میزدو دور میشد اما من تکون نمی خوردم. دنبالش نمی رفتم. فقط دور شدنشو نگاه می کردمو بازم ته دلم میگفتم: نرو. تنهام نذار.
از خودم لجم میگرفت که همه ی حرفامو توی دلم میزدم.
دوباره همه جا تاریک شدو احساس آرامش پیدا کردم.
یه حرارت دوست داشتنی روی صورتم حس کردم. چشمامو به سختی باز کردمو عزیزترین و قویترین مرد دنیارو بالای سرم دیدم.
مرد قوی من اشک می ریخت.
با صدایی که انگار از ته چاه میومد صداش کردم: بابایی.
مرد قوی من با صدای گرمش جواب داد: بابایی قربونت بره دخترم.
دستمو روی دستش که هنوز روی صورتم بود گذاشتمو گفتم: بابایی اینجا کجاست؟
- بیمارستانیم بابا.
با تعجب گفتم: چرا؟
همونجوری که اشک می ریخت لبخند زدو گفت: چون تو دیونه ای بابا.
لبخند کم جونی زدمو گفتم: من تو وان حموم بودم. چه جوری سر از اینجا در آوردم؟
سرمو بوسیدو گفت: فعلا استراحت کن بعدا حرف میزنیم.
اون شب من توی وان از شدت سرما خوابم میبره .مامان که صدای گریه ی بلندمو میشنوه کنار در حموم میشینه و گریه می کنه. وقتی صدای من قطع میشه چند دفعه به در حوم میزنه اما من جواب نمیدم چون بی هوش شده بودمو سرم زیر آب رفته بود. مامان نگران میشه و بابا رو خبر می کنه. در حموم قفل بودو بابا با زور زیاد و شکندن قفل در حموم، درو باز می کنه. وقتی منو تو اون حال میبینن سریع بیرونم میارنو با اورژانش بیمارستان تماس میگیرن. مامان توی حموم سعی کرد آبو از توی دهنم خارج کنه تا بتونم نفس بکشم اما چون تمام بدنم یخ زده بود
اینکار سخت شده بود. در نهایت منو میبرن بیمارستانو به لطف خدا و با مهر و محبت مامان و بابا زنده میمونم.
اما این تجربه هم منو از رفتن به قطب جنوب منصرف نکرد.
************************************************** *******************
یکی از شاگردام ایستادو گفت: خانم اجازه؟ توروخدا بگین برای امتحان کدوم بخشارو بیشتر بخونیم.
با لبخند نگاش کردمو گفتم: صفری تو که کل کتابو میخوری. برات چه فرقی می کنه. همه جاش مهمه.
بچه ها باهم زدن زیر خنده. صفری نشستو یکی دیگه از بچه ها پرسید: خانم کریمی برای قسمت ژنتیک حل مسئله هم میاد؟
- آره مهتاب. حداقل دوتا میاد.
محبوبه از آخر کلاس صدام زدو گفت: خانم نمیشه خودتون سوالا رو طرح کنین؟
خنده بچه ها دوباره به هوا رفت.
در جواب گفتم: محبوبه خدا خفت نکنه. تو هنوز نمیدونی امتحان نهاییه؟
بخاطر اینکه روز آخرشون بودو دیگه کلاس نداشتن ترس امتحان برشون داشته بود. هنوز نمی دونستن من سر جلسه امتحانشون نمی تونم بیام.
هفته ی دیگه عازم بودمو امتحان بچه ها ده روز دیگه بعد از فرجه هاشون.
یکی دیگه از بچه ایستادو گفت: خانم سال دیگه هم خودتون دبیر زیستمونین دیگه؟ یه وقت مدرسه تونو عوض نکنینا. وگرنه هرجا برین ماهم میایم.
اکثر بچه ها باهم شروع کردن به حرف زدن.
- خانوم توروخدا.
- خانم ما فقط زیستو از شما می فهمیم.
- خانم مامانم میخواد تابستون منو برای کنکور آماده کنه گفته از شما کمک بگیریم.
- خانم منم همینطور. برامون کلاس خصوصی بذارین.
- خانم من که فقط پزشکی میخوام. خودتون گفتین باید زیستو درصد بالا بزنیم. کمکمون کنین.
بهشون زل زده بودمو منتظر بودم یکی یکی حرفاشونو بزنن.
سه ساله به این بچه ها زیست درس دادم. این کلاس یکی از بهترین کلاسام بود. هم بچه ها با شیوه ی تدریسم آشنا بودن هم من با خلق و خوی بچه ها. برام عزیز بودن. رابطم با بچه ها صمیمیتر از رابطه معلم و شاگردی بود. اینقدر باهام راحت بودن که وقتی مشکلی داشتن میومدن پیش منو از من کمک میخواستن. توی مدرسه کلاس اولیا امیدوار بودن دوم هم با من کلاس داشته باشن. دومیا و سومیا هم به سال بعد امید داشتن. اما من حتی برای یک ماه دیگمم امید و برنامه ای نداشتم.
به بهونه ی تور میرفتم اما نمی دونستم کی میخوام برگردم. یه سال، دو سال و یا حتی بیشتر.
وقتی سیری خبر نداری آدمی که گشنست چه حالی داره. وقتی تو زمستون کنار آتیش نشستی و جات گرم و نرمه خبر نداری کسی که تو سرماست چه جوری می لرزه.
منی که توی سرمانبودم خبر نداشتم تو دمای -60 درجه چه اتفاقایی برام میوفته.
هرچند که به لطف وان خونمونو یخ های فریزر تا دمای -20 درجه رو هم
تحمل کرده بودم اما فقط به مدت بیست دقیقه. تازه بعدشم امید داشتم که برمی گردم تو اتاق گرم و نرمم. توی قطب گرمایی وجود نداره. فقط جای سرد هست و جای سردتر.
با صدای بچه ها به خودم اومدم.
- خانوم کریمی توروخدا.
- بچه ها چی توروخدا؟ باور کنین من یا یه دبیر زیست دیگه فرقی نداریم. مهم خودتونین. خودتون باید حسابی درس بخونین و درسو بفهمیم وگرنه دبیر و معلم فقط نقش کمکی رو داره.
طاهره یکی از شاگردام که همیشه بهترین نمره هارو ازم میگرفت ایستادو گفت: نه خانوم کریمی. اصلنم اینجوری نیست. من این همه درس میخونم اما فقط از زیست نمره میارم. تو بقیه درسا ضعیفم. بخاطر اینکه بقیه دبیرا به خوبی شما نیستن.
چقدر دلم برای شاگردام تنگ میشه. فراموش کرده بودم که تنها نیستمو این همه عزیز دارم. شاگردام. پدر و مادرم. حیوونای تو باغ وحشم.
با بغض گفتم: بچه ها خیلی دلم براتون تنگ میشه.
یکی دیگه از بچه ها گفت: خوب خانوم این که ناراحتی نداره. تابستون که فقط سه ماهه. تازشم اگه بخواین تابستون هممون میایم خونتون.
به شوخی اخم کردمو گفتم: نه توروخدا. به اندازه ی کافی اینجا شلوغکاری می کنین. این سه ماهو بذارین نفس بکشم.
روز آخر تدریسمم گذشت. بعد از تحقیق در رابطه با قطب جنوب و پرورش پرنده ها، تدریس بزرگترین تفریحم بود. اصلن به شکل یه شغل بهش نگاه نمی کردم. تدریس یه هنره، یه ذوقه، یه انگیزست برای زندگی.
فکرشو نمی کردم این همه موضوع برای دلتنگ شدن داشته باشم. من چقد وابستگی داشتمو خودم خبر نداشتم.
تا وقتی چیزی یا کسی رو داری قدرشو نمی دونی همین که از دستش بدی تازه می فهمی چقد برات عزیز بوده.
بعضی چیزا مثل نفس میمونن. تنفس تا زنده ای همیشه هست. دم و بازدم.
عادت کردی بهش هرچند که مهمترین نیازته.
کافیه چند دقیقه دستتو بزاری جلوی بینی و دهنت، اونوقته که می فهمی همین عادت چقدر عزیز و خواستنیه.
مثل وجود پدر و مادر. تا وقتی کنارتن نمی فهمی چقدر مهمن. به محض اینکه ازشون دور میشی روحت میمیره.
مامان هر روز اشک میریختو حالا که میدونست فقط تا آخر هفته پیششم غمش بیشتر شده بود.
بابا هنوز ازم دلخور بود. کمتر باهام حرف می زد. باید امشب باهاش حرف میزدم.
به محض ورود به خونه وارد آشپزخونه شدم. مامان نازنینم مثل همیشه در حال زحمت کشیدن بود. آروم و بی سرو صدا در حال سرخ کردن مرغ بود. از پشت بغلش کردمو گفتم: سلام بر بهترین مامان دنیا.
به سمتم برگشت. صورتمو بوسیدو گفت: سلام بر بی معرفت ترین دختر دنیا.
با لبخند گفتم: بوی غذا تا ته کوچه میاد. خیلی گشنمه مامانی.
- برات زرشک پلو با مرغ درست
کردم.
غذای محبوب من. طی یک ماه اخیر بیش از بیست دفعه این غذا رو پخته بود. چون میدونست چقدر این غذارو با دستپخت خودش دوست دارم.
در جواب گفتم: ممنونم مامانی. خیلی خوبی.
یکم بهم زل زدو اشک تو چشماش جمع شد. صورتشو ازم برگردوندو خودشو با سرخ کردن مرغا مشغول کرد. میدونستم داره گریه می کنه.
دیدن اشک ریختن مامانی یکی از عذابای زندگیم بود.
بازوشو گرفتمو گفتم: مامانی گریه نکن. فقط دو هفتست. شما خودتون خواستین برم مسافرت.
با پشت دستش اشک روی گونشو پاک کردو گفت: تو بگو یه روز. این اولین باره داری بدون من میری راه دور. نگرانتم. بچمی. همیشه پیش خودم بودی. سختمه شبنم.
خدایا من میخواستم چیکار کنم. این زن بخاطر دو هفته جدایی، دوماهه داره اشک میریزه. اگه بدونه چه فکری توسرمه چه می کنه؟ من چه جوری میتونستم از این زن جدا شم. بغض توی گلومو قورت دادمو گفتم: میخوای نرم؟
با چشمای خیس اما پر از امید بهم زل زدو گفت: میشه؟
لبخند زدمو گفتم: نه مامانی.
من کی اینقد سنگدل شده بودم؟ من که حتی آزارم به یه مورچه هم نمی رسید، پس الان چه جوری اینقد راحت عزیزانمو می رنجونم؟ شاید بخاطر اینه که قلبم شکستست. دیگه قلبی ندارم که محبتی داشته باشه.
شب بعد از شام بابا به عادت همیشگی لباس ورزشیاشو پوشیدو به قصد پیاده روی از خونه زد بیرون.
بدو بدو مانتو و شالمو پوشیدمو افتادم دنبالش.
صدای مامانی بلند شد: شبنم کجا میری؟
همونجوری که کفشامو میپوشیدم جواب دادم: میرم دنبال بابایی. میخوام پیاده روی کنم.
وقتی از در خونه بیرون زدم بابا رسیده بود سر کوچه. پشت سرش دوییدمو صداش کردم.
- بابایی. بابایی. صبر کن.
به پشت سر برگشت. منو که دید ایستاد. نفس زنون بهش رسیدمو گفتم: چقد...تند...میری...از نفس...افتادم.
بابا با تعجب پرسید: چی شده شبنم؟
نفسم که سرجاش اومد بازوشو گرفتمو گفتم: دلم میخواد باهات بیام پیاده روی.
به دستم که روی بازوش بود نگاه کردو گفت: به مادرت گفتی که نگرانت نشه؟
- بله. بهش گفتم.
ده دقیقه تو سکوت راه رفتیم.
بابا سکوتو شکستو گفت: شبنم من بابای بدی بودم؟
چرا از فعل گذشته استفاده می کرد؟ من چه رفتاری کرده بودم که باعث شده بود فکر کنه بده؟
- معلومه که نه. شما بهترین بابای دنیایی.
- اگه بابای خوبی بودم ازم فرار نمی کردی. اگه بابای خوبی بودم شبنممو ازم نمی گرفتی.
- بابایی چرا تو و مامانی اینجوری می کنین؟ خودتون خواستین من برم مسافرت. هرتور دیگه ای میرفتمم همین قدر ازتون دور بودم. همش دو هفتس. میرمو...
بابا وسط حرفم پریدو گفت: من بیشتر از سی سال تدریس کردم. همه ی عمرم با بچه
ها سر و کله زدم. اگه دانش آموزی ته کلاس در گوشی با بغل دستیش حرف میزد حتی با آرومترین صدای ممکن، من میشنیدم. نه بخاطر اینکه گوشای قوی دارم بلکه به این خاطر که من بچه هارو میشناسم. چطوری فکر کردی دختر خودمو هنوز نشناختم. هم من میدونم هم خودت، این سفر دو هفته ای نیست. خدا میدونه چقد قراراه شبنممو ازم دور کنی. مامانت تحمل شنیدن چنین چیزی رو نداره. منم بهش نمی گم.
با تعجب ایستادم. باباهم ایستاد.
بابا بهم زل زد. سرمو انداختم پایین.
بابا با بغض گفت: شبنم این مجازات سنگینیه برای یه پدر. میدونم باید تنبیهم کنی. بخاطر روزایی که حق تو بودو من تو مدرسه بودم. بخاطر بچگیت که تو تنهایی گذشتو با چهارتا جک و جونور پرش کردی. بخاطر بداخلاقیام. بخاطر بیژن بی شرف که زندگیتو خراب کردو من هیچ کاری برات نکردم. اما این مجازات خارج از تحمل یه پدره که دخترشو ازش بگیری. هرجور میخوای تنبیهم کن اما این کارو باهام نکن. شبنم بیاو بزرگی کن. بخاطر بابا. شبنم.
سرمو بالا آوردم. با وجود اشکام چشمم تار شده بودو بابارو واضح نمیدیدم اما چشماش اینقدر برق و نور داشت که به وضوح گریه کردنش مشهود بود.
با التماس گفتم: بابایی توروخدا اینجوری نگو. تو بهترین بابای دنیایی. تو...
گریه مانع شد که حرف بزنم. بابا دستشو روی سرم کشیدو گفت: گریه نکن بابا. زشته تو خیابون.
با هق هق گفتم: بابایی من به این سفر نیاز دارم. اگه نرم انگار یه چیزی رو گم کردم. اونجوری همش یه خلاء تو زندگیم حس می کنم.
بابا اشکامو پاک کردو گفت: باشه. تو دختر بزرگی هستی خودت میدونی راه درست کدومه. اما اینو فراموش نکن شاید بعضی وقتا با یه تصمیم همه چیتو از دست بدی، و وقتی که بخوای اشتباهتو جبران کنی دیگه راه برگشتی نباشه. امیدوارم وقتی برمی گردی منو مادرت زنده باشیمو بتونیم بازم همدیگرو ببینیم.
همیشه به این موضوع فکر می کردم که اگه یه روز بهم بگن فقط یه روز زنده ام چه کارایی می کنم. شاید اگه از هر *** دیگه ای این سوالو بپرسی در جواب بگه: هرکاری که دلم می خواسته انجام بدمو نشده رو تو همون یه روز انجام میدم یا شایدم در جواب بگه به تمام عزیزام و اونایی که برام مهمن محبت می کنم.
اما اگه از من این سوالو بپرسن در جواب میگم: این یه روزو هم مثل باقی روزای عمرم میگذرونمو کار خاصی نمی کنم.
روز قبل از پروازم به سمت آرژانتین حس آدمی رو داشتم که فقط یک روز از عمرش باقی مونده. از طرف تور باهام تماس گرفتنو توصیه های اولیه رو کردند.
وسایلی که لازم داشتم با خودم ببرم فقط شامل وسایل شخصی مثل مسواک، برس، لباس زیر و...بود. حتی به لباس گرم و پالتو
اضافی هم نیازی نبودو از طریق تور همه اینا تهیه میشد.
مامان دوست داشت خودش ساکمو آماده کنه. مسواک، خمیردندون، شارژر موبایل، برس و یکی دو دست لباس تنها چیزایی بود که توی ساک کوچیکم جا داد.
ادکلنمو برداشتم که توی ساک بذارم. ازدستم کشیدشو گفت: اینو نبر. میخوام تو که نیستی اینو بو کنم.
به چشمای خیسش نگاه کردم.
بغلش کردم. محکم محکم. در گوشش آروم گفتم: مامانی خیلی دوست دارم. بیشتر از هرکسی تو دنیا.
دستاشو دو طرف بدنم گذاشته بود. محکم منو به خودش چسبوندو با گریه گفت: تو همه چیزمی شبنم.
قطره ی اشکی از صورت مامانی روی گردنم افتاد. گرمای اون قطره اشک تمام وجودمو به آتیش کشید. الان دو ساله دنبال چنین گرمایی هستم.
حتی آتیش هم نمی تونه چنین گرمایی رو ایجاد کنه.
دوری از زنی که توی رحمش رشد کردی، از شیره ی جونش نوشیدی و جون گرفتی، با کمکش حرف زدی و راه رفتنو یاد گرفتی و تبدیل به یه آدم بالغ شدی کار خیلی سختیه. کاری که فقط از آدمی با قلب سنگی برمیاد.
اون روز بازم زرشک پلو با مرغ خوردم. اما دو برابر همیشه. میدونستم قرار نیست حالا حالا ها دستپخت مامانی رو بخورم. غذایی که با عشق پخته شده. اونقدر خوردم که مطمئن بشم دیگه گنجایش ندارم. مزه ی غذای اون روز هنوز زیر زبونمه.
بابا اون روز صبح زود از خونه زده بود بیرونو تا دیروقت برنگشت. مامانی گفت بیرون کار داره. اما من میدونستم تحمل خونه موندنو نداره.
ساعت 9 شب بود که صدای زنگ در اومد. مامانی نگاهم کردو گفت: حتمن باباست. برو درو باز کن.
بدو بدو به سمت در رفتم. باید قبل از رفتن با بابا حرف میزدم. درو که باز کردم از دیدن کسی که پشت در بود جا خوردم.
بیژن بود با قیافه ی پکر. تعارفش کردم که بیاد تو اما ازم خواست بریم تو باغ وحشمو اونجا حرف بزنیم.
کنار یه جفت همستری که عمو منصور برام خریده بود ایستاد.
با پا بهشون اشاره کردو گفت: اینارو بابا برات خریده؟
نگاهم روی حلقش خیره موند.
سکوتمو که دید گفت: شبنم چرا میخوای بری؟
بازم جواب ندادم.
ادامه داد: شبنم با توام. بخاطر من داری میری؟ شبنم توروخدا اینکارو نکن. من اشتباه کردم. خودمم اینو میدونم اما تو نرو. اگه تحمل منو دیدنم اینقدر برات سخته دیگه هیچوقت به دیدنت نمیاد. هیچوقت خونتون نمیام. اصلا...
- بسه بیژن. من بخاطر خودم دارم میرم.
داد زد: پس من چی؟ من بدون تو میمیرم.
تمام دل خونی این چند ماهو، تمام اشکا و بغضای این چند شبو، تمام دلتنگیم برای مامان و بابا و تمام سکوت روزهای عمرومو رو توصدام جمع کردمو داد زدم.
- اونی که مرد منم. اونی که میمره منم. تو هیچیت نمیشه. تو خوشی.
تو تنها نیستی. تنها نمی مونی. اونی که از تمام عزیزاش جدا میشه منم. اونی که از تنها دلخوشیاش جدا میشه منم. تو هیچیت نمیشه. اونی که زجر میکشه منم. مامانمه. بابامه. تو خوشبختی. تو خوشی. تو بچه دار میشی. مامانت نوه دار میشه. تو نمیمیری. اونی که مرد منم.
از صدای داد و هوارم مامان به حیاط اومدو با تعجب بهم نگاه می کرد. در حالی که نفس نفس میزدم گفتم: برو بیژن. از باغ وحش من برو بیرون. همونجوری که از زندگیم رفتی. این باغ وحش برای من عزیزه. این حیوونا از تو وفادار ترن. از قفس حیوونای باوفام برو بیرون. اینجای جای تو نیست.
دیدن اشک ریختن بیژن از هرچیز دردناکی درناکتر بود. ای کاش میتونستم از گردنش آویزون بشم. صورتشو ببوسمو بگم بیا با هم بریم. بریم یه جای دور. جایی که نه مامان تو باشه و نه بچه دار شدن منو تو مهم باشه. ای کاش ماشین زمان داشتمو با بیژن برمیگشتم به یک سال پیش. ای کاش...
اما به جای تمام ای کاش های من بیژن سرشو انداخت پایینو گفت: نمی دونم چرا اما از این رفتن تو میترسم. هرچند که دیگه برای تو مهم نیستم. هرچند که میخوای از زندگیت برم بیرون، هرچند که حتی به اندازه ی این حیوونا قبولم نداری اما من بخاطر تو از تو و عشقت گذشتم. چون دلم نمی خواست غصه دار بشی. چون نمی خواستم یه عمر به عنوان یه زن ...
حرشو ناتموم گذاشت. آهی کشیدو گفت: شاید دیگه نتونیم همدیگرو ببینیم. اما اینو مطمئن باش من بدون تو دارم میمیرم.
قطره اشک روی گونمو پاک کردمو خیلی آروم گفتم: نمی میری.
پوزخندی زدو گفت: اگه دکترم تو بودی، اگه ترکم نمی کردی نمی مردم.
به سمتم اومد. دستشو به قصد نوازش صورتم بالا آورد. اما نزدیک صورتم متوقفش کرد.
خیره به چشمام گفت: خداحافظ.
و رفت. به رفتنش زل زدم. اشکام باعث میشد توی یه هاله ببینمش. دور میشد و قلبمو با خودش میبرد.
اونقدر بهش زل زدم تا دیگه توی دیدم نبود.
مامانی به سمتم اومد. بغلم کردو گفت: بیا بریم تو خونه. خودتو هلاک کردی.
اونقدر اشک ریخته بودم که به محض اینکه سرمو روی بالش گذاشتم خوابم برد.
صبح با نوازش دستای مرد قوی زندگیم، مهمترین آدم زندگیم از خواب بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود.
چشمامو مالیدمو گفتم: بابایی دیشب خیلی منتظرت موندم نیومدی.
با چشمای سرخ و پف کرده که نشون از بی خوابی و گریه ی زیاد بود بهم زل زدو گفت: دیشب باید تنها می بودم. تحمل نداشتم ببینم داری ساکتو می بندی که ازم دور بشی. پاشو بابا لباستو بپوش میبرمت فرودگاه.
روی تخت نشستمو گفتم: زوده بابا. دو ساعت تا پرواز مونده.
بابا آهی کشیدو گفت: اگه تا نیم ساعت دیگه نری بهت اجازه نمیدم از در
این خونه بری بیرون.
لبخند زدو پیشونیمو بوسید.
لباسامو پوشیدم. تو آینه ی قدی اتاقم به خودم نگاه کردم. با اینکه قلبم درد داشت و شکسته بود به خودم لبخند زدمو گفتم: شبنم کریمی تنها انسان ساکن دائمی قطب جنوب، بهت تبریک میگم. پنجاه درصد راهو رفتی.
کیف دستیمو ساکمو برداشتم. عروسک خرسی رو تختمو بوسیدمو بهش گفتم: مراقب اتاقم باش. نذار به جز من هیچ *** دیگه ای رو این تخت بخوابه. حتی به شقایق هم اجازه نده روی تخت من بخوابه.
یه نگاه کلی به اتاقم انداختم.
الان که به اتاقم فکر می کنم توی ذهنم یه دژ محکم، یه پناهگاه امن توی ذهنم تداعی میشه. اتاقی که شاهد خنده ها و گریه هام بود. تخت گرمو نرمم که آرزوی خوابیدن توش شاید همیشه توی دلم بمونه.
با اتاقم خداحافظی کردمو رفتم سمت باغ وحشم.
مامان قول داده بود که همرو تحویل یکی از آشناهامون توی روستا میده و خودشم هرچند روز یک بار بهشون سر میزنه تا مطمئن بشه که سالمنو مشکلی ندارن تا من برگردم.
لاک پشتم مثل بیژن باهام قهر کرده بودو از لاکش بیرون نمیومد. صداش کردمو گفتم: بی معرفت من دارم میرم. دلم برات تنگ میشه.
میمونمو نوازش کردمو گفتم: شیطونی نکنیا. تو از بقیه قویتری پس هم مراقب خودت باش هم مراقب دوستات.
به خرگوشام، همسترام، پرنده هامو ببعیام نگاه کردم. اشکم بازم سرازیر شده بود. آهی کشیدکمو گفتم: یه روزی برمیگردمو دوباره بازم کنار هم جمع میشیم. بچه ها منتظرم بمونین.
خوش به حالشون که دلتنگیرو نمی فهمیدن. من از دوریشون داشتم دق میکردمو اونا هرکدوم سرشون تو کار خودشون بود.
وارد هال شدم.
مامان روی مبل نشسته بودو زارزار گریه میزد. شقایق که بخاطر من اومده بود داشت آرومش میکردو بابا سرشو لای دستاش پنهون کرده بود.
بغضمو قورت دادمو بلند گفتم: اینجا که مثل قبرستونه. همش دو هفتس...
با نگاه خیره ی بابا حرفو خوردم. داشتم دروغ می گفتم. خودمم میدونستم.
نگاهمو از بابا گرفتمو به سمت شقایق رفتم. محکم بغلش کردمو در گوشش گفتم: آجی شقایق مراقب مامان و بابام باش. توروخدا تنهاشون نذار.
شقایق صورتمو محکم بوسیدو گفت: نگران هیچی نباش. دو هفته دیگه ترگل و ورگل بهت تحویلشون میدم.
روبروی مامان زانو زدم.
دستمو به صورتش کشیدم. چقدر بخاطر من پیر شده بود. چقدر این دوماهه اشک ریخته بود. چقدر عاشقانه این زنو دوست داشتم.
دستم که روی صورتش بودو بوسیدو گفت: شبنم مامانی خیلی دوست دارم.
تمام تلاشم برای مخفی کردن بغض و اشکم بی فایده بود. بغضم ترکید. محکم بغلش کردم. مثل بچگیام. مثل وقتایی که خیلی کوچیک بودمو اون از سرکار بر میگشت. اون موقع
ها هم به محض اینکه میرسید خونه محکم بغلش می کردم. اونقدر محکم که هیچ فاصله ای بینمون نمی موند.
بوی خوب مامانی، نگاهش، نوازش انگشتاش و قلب بزرگش تا وقتی که زندم از ذهنم پاک نشدنو هیچ وقتم پاک نمیشن.
بابا بالای سر منو مامان ایستادو گفت: خانم تمومش کن. شبنم دیرش میشه.
چقدر جدایی از آغوش مادر سخته. مزه ی آخرین آغوش مامانم بدجوری منو تو رویا میبره.
به اصرار بابا کفشامو پوشیدم. آخرین نگاهمو به مامانم، خواهرم، خونمون و تمام خاطرات خوب و بدم انداختمو دست تو دست بابا از خونمون رفتم.
رفتنی که طولانی و دردناک شد.
تمام طول راه بابا حتی یه کلمه هم حرف نزد.
وقتی رسیدیم فرودگاه بابا خودش برام کارت پرواز گرفت.
بهم گفت: کیفتو بده به منو برو دستشویی. تا برسی کلی راهه.
- بابایی تو هواپیما سرویس بهداشتی هست خوب.
با تحکم گفت: وقتی بابا یه چیزی میگه گوش کن.
چشمی گفتمو رفتم سمت سرویس بهداشتی.
وقتی برگشتم بابا سرشو گرفته بود بین دوتا دستش.
صداش کردمو گفتم: بابایی خسته شدی.
بدون اینکه سرشو بالا بیاره گفت: شبنم من باید برم.
- اما بابایی تا پرواز یه ساعت دیگه مونده. پیشم بمون. باهم حرف بزنیم.
سرشو بالا آورد. بهم نگاه کرد. بدون اینکه حرفی بزنه ایستادو روشو برگردوند که بره.
به سمتش رفتمو دستشو گرفتم. اولین باربود که دستش اینقد سرد بود.
- بابایی بدون خداحافظی داری میری؟
به صورتم نگاه کردو گفت: از این سختترش نکن شبنم.
با پشت دست اشکمو پاک کردمو گفتم: دلم میخواد بغلت کنم. مثل وقتایی که خیلی کوچیک بودم.
دستشو کشیدو گفت: الان دیگه کوچیک نیستی. کارای بزرگ می کنی. دل میشکنی. اون موقع ها بغلت می کردم که خودم آرامش بگیرم. الان اگه بغلت کنم آرامشم به هم میخوره. چه راحت از من و مادرت میگذری شبنم. از حالا به بعد فکر می کنم دختری مثل تو نداشتم اینجوری کمتر زجر می کشم.
اینو گفتو بدون توجه به اشکام دور شد. با اینکه هنوز تو فرودگاه ایران بودم احساس غریبی و تنهایی کردم.
روی صندلی نشستمو گریه کردم تا زمانی که اعلام کردن که برم سالن پرواز.
بلند شدم. ساکمو برداشتم که برم سالن پرواز. دستی رو از پشت روی دوشم حس کردم. به عقب برگشتم. بابا بود.
محکم بغلم کردو گفت: شبنم اگه بدون بغل کردنت میرفتم تاشب دیونه میشدم. شبنم بابا خیلی دوست داره. خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنی.
چقدر دردناک بود. صدای هق هق بابا تو گوشم. هرروز و هر لحظه اون صدارو میشنومو زجر می کشم.
وقتی از آغوشش بیرون اومد لباس بابا از اشکای من خیس خیس بود. من و بابا خیلی دخترو پدر صمیمیی نبودیم اما بابام برام
مهمترین مرد زندگیم بود.
برای بار آخر اعلام کردن که به سالن پرواز برم. بابا دستمو محکم فشردو گفت: شبنم تو سخت ترین لحظات، وقتی که احساس کردی هیچ راه چاره ای نداری و کاملن ناامید شدی بدون که روح من کنارته. حتی یه لحظه هم از فکرو یاد تو غافل نمی شم.
من به بابا ایمان دارم.
سوار هواپیما که شدم. چشمامو برای چند لحظه بستمو با خودم گفتم: یه روزی بر می گردمو همه چی مثل روز اول میشه.
چشمامو باز کردمو با بلند شدن هواپیما زندگی جدیدم آغاز شد.
پروازم تا بوینس آیرس نزدیک هجده ساعت طول می کشید. کلی وقت داشتم برای فکر کردن. به جدول سودوکوی توی روزنامه نگاه کردمو توی کیفم دنبال یه خودکار گشتم. یه پاکت نامه توی کیفم بود.
صبح که میومدم محتویات کیفمو چک کرده بودم. این پاکت توش نبود، پس احتمالن این پاکتو بابا وقتی که فرستادم دنبال نخود سیاه توی کیفم گذاشت.
حدس زدم حرفایی که نمی تونست بهم بگه رو نوشته و توی کیفم گذاشته. با شوق و ذوق پاکت نامه رو باز کردم.
دست خط بابا نبود.
دست خط نامه برام آشنا بود. خیلی آشنا. من اون دستخطو میشناختم. زیاد برام نوشته بود. تو دفتر خاطراتم. گوشه ی کتابام. تو کتاب زیستام.
دستخط بیژن بود.
نامه رو توی دستم مچاله کردم. دلم میخواست پارش کنمو بریزمش دور. من میخواستم زندگی جدیدی رو شروع کنم. زندگی که دیگه بیژن هیچ جایی توش نداشته باشه. ته دلم حس میکردم بیژن باعث و بانی جدایی من از مامان و باباست. بیشتر به نامه فشار آوردمو حرصم از بیژنو روی نامه خالی کردم.
اما توانایی ریز ریز کردنشو نداشتم. دستمو باز کردم، به کاغذ مچاله شده نگاه کردم.
آهی کشیدمو شروع به خوندن کردم:
- سلام شبنم. خودمم نمی دونم چرا این نامه رو برات مینویسم. شاید میخوام با نوشتن این نامه تنبیهت کنم. امشب که گفتی حتی به اندازه ی حیووناتم برات ارزش ندارم دلم میخواست همه چی رو بهت بگمو مانع رفتنت بشم. اما نتونستم. من همیشه تشویقت کردم بری دنبال چیزایی که دوست داری. همیشه دلم خواسته تو به هرچیزی که دوست داری برسی.
هرچند که میدونم وقتی این نامرو بخونی ازمن خیلی دوری اما باید بدونی قلب من همیسه و تا ابد فقط متعلق به توهه.
از همون بچگی حس خاصی بهت داشتم. یه حس احساس مسوئیلیت و علاقه ی خاص. حسی که فقط و فقط متعلق به تو بوده و هست.
اونقدر بهت علاقه داشتم که به علایقتم علاقه مند شدم. مثل جغرافیا. وقتی تو اونقدر با شوق و ذوق توی ذهنت به تمام دنیا و مکانهای مختلف جغرافیایی سفر می کردی تصمیم گرفتم تو این سفرهای ذهنی همراهیت کنم. برای همین با وجود مخالفت مامان و بابا این رشته رو
خوندم.
شبنمم روزی که به خودم جرات دادمو از علاقم به تو گفتمو روزی که اومدیم خونتون برای خواستگاری بهترین روزای عمرم بود. شبنمم بزرگترین دلخوشی زندگیم، نه بچه، نه خانوادم و نه هیچ چیز دیگه هیچ وقت اونقدر برام ارزش نداشت که بخوام بخاطرش از تو و عشقت بگذرم. تنها چیزی که برام از عشقم به تو با ارزش تر و مهم تر بوده و هست فقط خود تویی.
من میتونم سخت ترین رنجهارو تحمل کنم اما تو سختی نکشی. تو زجر نکشی.
شبنمم روزی که رفتیم برای جواب آزمایش هیچ مشکلی تو آزمایشامون نبود. من و تو میتونستیم باهم ده تا بچه ی سالمو بی نقص بدنیا بیاریم.
اما قبل از اینکه خوشحالیم ادامه پیدا کنه همونجا ازم خواستن جواب آزمایشمو به یکی از دکترا نشون بدم.
دکتر گفت من مشکوکم به سرطان خون پیشرفته اما جهت اطمینان باید آزمایشای بیشتری انجام بدم.وقتی از اتاق دکتر بیرون اومدم نمی دونستم باید چیکار کنم. تمرکزمو از دست داده بودم. وقتی تورو دیدم که منتطرم نشستی و بی خبر از همه جا مثل یه بچه ی پنج ساله سرتو کردی تو یه مجله و میخونی دلم نیومد چیزی بهت بگم. تا رسیدن به ماشین فکر کردم. از یه طرف شوکه شده بودم از شنیدن چنین چیزی. از یه طرف نمی خواستم تو آسیب ببینی. تو لطیف تر از برگ گلی. شکننده و حساسی. اگه اون موقع می فهمیدی خیلی اذیت میشدی اما الان که دیگه برات مهم نیستم شاید برات موضوع بی اهمیتی باشه.
تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگمو برم دنبال آزمایشا. اما سه روز بعد که مطمئن شدم سرطان تمام وجودمو گرفته و حسابی پیشرفت کرده از مامانم خواستم مراسمو کنسل کنه. وقتی خواستی باهام حرف بزنی و به خودت گفتم همه چی تموم شده ته دلم احساس پشیمونی کردم. با اینکه دکترا گفته بودن حداکثر تا یه سال زندم اما باخودم گفتم اگه شبنم کنارم باشه امیدم به زندگی زیاد میشه و شاید معجزه ای بشه. با خودم گفتم با وجود شبنم انگیزم زیاد میشه و میرم سراغ درمان. کلی زنگ زدمو التماس کردم که یه فرصت دوباره بهم بدی اما وقتی جوابی از تو نگرفتم فهمیدم که دیگه جایی توی زندگیت ندارم.
بعد از دو سه ماه موضوع رو به مامان و بابا گفتم. هر روز بدنم ضعیف و ضعیف تر میشد. بابا اصرار داشت برای اینکه خانوادمون ریشه داشته باشه ازدواج کنم. مامان می گفت اگه زن وبچه داشته باشی انگیزت برای زندگی بیشتر میشه. خواستن به تو بگن. مامان و بابا میخواستن بیان بهت التماس کنن که برگردی اما من نذاشتم. دلم نمی خواست تو جوونی بیوه بشی و یه بچه هم روی دستت بمونه. دلم نمی خواست شبنمه من بیاد سر خاکمو گریه کنه. من خودخواه نیستم شبنم. من تحمل آزار دیدن تورو ندارم. به
اصرار بابا با دختر یکی از آشناها ازدواج کردم بدون هیچ احساسی. فقط برای اینکه بعد از من مامان بتونه نوشو بغل کنه. شبنم تو که میدونی مامان من چقدر زجر کشید تا خدا منو بهش داد. حقش نبود که بعد از من تنها بمونه. زنم آدم خوبیه. بارداره، بچه ی من تو شکمشه. قراراه بعد از من همین جا با مامان و بابا و بچمون زندگی کنه.
الان که تو داری میری خیالم راحته. عمو الیاس امروز اومد خونه ی ماو گفت تو برای یه تور ده روزه نمی ری گفت که تو داری از من فرار می کنی. گفت میخوای برای یه مدت طولانی بری گفت داری ترکم میکنی گفت داری منو از دیدن عشقم، شبنمم، محروم می کنی. گفت بیام بهت التماس کنم که نری اما من الان بهت التماس میکنم که بری هر اتفاقی هم افتاد برنگردی. بهم قول بده کلی توی قطب تحقیق کنی. بهم قول بده همونجوری که تو رویاهامونو نشستای جغرافیاییمون از تپه های یخی بالا میرفتیم توی قطب بالا و پایین بری. قول بده وقتی کنار پنگوئنا نشستی و بهشون زل زدی منو کنارت حس کنی. قول بده وقتی ماهی های قطب جنوبو میخوری تو خیالت منو هم روی سفرت حس کنی. قول بده منو با خودت همه جا حس کنی و همه جا منو با خودت ببری. اگه این بیماری لعنتی مارو از هم جدا نمی کرد باهم به این سفر هیجان انگیز می رفتیم. الانم تو به جای هردومون برو. شبنمم اگه هنوز ذره ای از احساسی که توی قلبت به من بوده، باقی مونده بخاطر این حرفای من برنگرد. من که اول و آخرش فقط یکی دوماه دیگه زندم. موندن و رفتنت فایده ای نداره.
گفته بودم که بدون تو میمیرم. واقعن دارم میمیرم. تو که نباشی میمیرم.
شبنمم دوست دارم. خیلی. بیشتر از خودم. بیشتر از اونی که فکرشو بکنی. دوست دارم.
به نامه ای که از اشک خیس بود نگاه کردم. نامه رو به سینم چسبوندمو گفتم: خدایا التماست می کنم اینا همش دروغ باشه. خدایا یه کاری کن که بیژن اینارو فقط برای این نوشته باشه که بخواد تنبیهم کنه. خدایا. خواهش می کنم. خدایا به کمکت نیاز دارم.
مثل دیونه ها از روی صندلیم بلند شدمو دورو برمو نگاه کردم. بلند گفتم: من باید برم. یکی از مهمون دارا بهم نزدیک شدو گفت: خانم مشکلی هست؟
همونجوری که اشک میریختم با التماس گفتم: من میخوام برگردم. توروخدا. تورو خدا.
مهماندار با تعجب بهم نگاه کردو گفت: خانم ما الان سه ساعته از ایران خارج شدیم. چنین چیزی ممکن نیست.
گیج و مبهوت شروع به راه رفتن کردم. دوتا مهماندار دیگه هم به سمتم اومدن. یکیشون دستمو گرفتو گفت: خانم چی شده؟
- خانم توروخدا من باید برگردم.
- نمیشه. لطفن بشینین سرجاتون.
- پس بذارین یه زنگ بزنم.
- خانم محترم نمیشه. چشماتونو ببندینو
راحت بخوابین. چند ساعت دیگه می رسیم فرودگاه بوینس آیرس. اونجا میتونین زنگ بزنین هرجا که میخواین.
نشستمو چشمامو بستم. با خودم گفتم اگه بخوابم همه چی درست میشه. شایدم این یه خوابه. باید بخوابم تا همه چی درست بشه.
به محض پیاده شدن از هواپیما توی فرودگاه شماره ی بیژنو گرفتم.
تمرکز نداشتم. نمی دونستم ایران تو اون لحظه چه وقتی از روزه. ته دلم خدا خدا میکرد که خواب نباشه. بعد از پنج بوق بالاخره تماس برقرار شد.
منتظر بودم صدای گرم بیژن توی گوشی بپیچه اما صدای یه زن باعث شد دلم هری بریزه پایین.
دهنم بسته شد. نمی تونستم حرف بزنم. به جای دهنم چشمام فعالیت میکردن. اشکام گوله گوله روی صورتم میریختن. صدای زنش بود. یادم رفته بود بیژن زن داره. زنی که از اون بارداره.
صدای پشت خط گفت: الو. بفرمایین. چرا حرف نمی زنین؟
تلفنو قطع کردمو روی یه صندلی نشستم. با اعضای تور نیم ساعت دیگه تو همون فرودگاه قرار داشتم. باید تو این نیم ساعت با بیژن حرف میزدم.شاید لازم میشد همون لحظه برگردم پیشش. برگردمو بگم: بیژن اومدم که پیشت بمونم. اومدم که طبیبت باشم. اومدم که اگه قراره بمیریم باهم بمیریم.
بابا تنها کسی بود که میتونست تو اون لحظه بهترین راهنمایی رو بهم بکنه.
شماره ی بابا رو گرفتم.
- الو بابایی.
گریه نذاشت بیشتر حرف بزنم.
- شبنم رسیدی؟
صدای بابا خیلی گرفته بود. خیلی زیاد.
- بله رسیدم. بابا چرا صدات اینجوریه؟
- شبنم برو به سفرتو تحقیقات برسو حالا حالا ها برنگرد.
چرا بابا نمی خواست برگردم؟
- ولی بابا...
- ولی نداره. خداحافظی کن و تاچندوقت تماس نگیر.
- بابایی تو چت شده؟ تو درباره ی بیژن میدونی؟
صدای هق هق بابا نگرانیمو چند برابر کرد.
با ترس گفتم: بابایی چرا گریه میکنی؟
با صدای غمگینی که شباهتی به صدای بابای من نداشت گفت: شبنم نامرو خوندی؟
- بله بابایی. الان حالش چطوره؟
- شبنم خوب به حرفام گوش کن. باید قوی باشی و قول بدی که حداقل تا شش ماه دیگه برنمی گردی.
- بابا واقعن نمی فهمم چی میگی.
- فقط هرچی میگم قبول کن. بیژن دیشب بعد از اینکه باتو حرف زد حالش بد شد. آوردیمش بیمارستان. دکتر امیدی بهش نداره. اما ما امیدمونو از دست نمیدیم.
با گریه ایستادمو گفتم: بابایی برام بلیط بگیر. الان میخوام برگردم.
بابا داد زدو گفت: حق نداری برگردی. حق نداری. به اندازه ی کافی همه چی رو خراب کردی. دیگه تمومش کن. بیژن به تو نگفتو تمام این سختیهارو تنهایی تحمل کرد که تو آسیب نبینی الان با برگشتنت تمام تلاششو از بین میبری. من ازش خواستم که اون نامرو برات بنویسه تاشاید مانع رفتنت
بشه وگرنه نمی خواست چیزی به تو بگه. الانم از کارم پشیمونم. تو بخاطر زن بیچاره ی بیژن هم که شده نباید بیای. نباید خودخواه باشی. اون زن بچه ی بیژنو تو شکمش داره. تو بیای همه چی به هم میریزه.
- بابا تو داری تنبیهم میکنی. میدونم. اما این تنبیه بزرگیه برای دخترت.
بابا داد زد: حرف خودمو به خودم تحویل نده. اونی که باید تنبیهت میکرد بیژن بود نه من. الانم بخاطر بیژن هم که شده فقط به سفرت فکر کن. یادته شبنم یه روز بهت گفتم حواستو جمع کن که بعدن پشیمون نشی. این همون بعدنه که پشیمون شدی.
بدون خداحافظی تلفنو قطع کرد.
دستامو جلوی صورتم گرفتمو گریه کردم. جمله ی بیژن توی ذهنم میچرخید. " شبنم من بدون تو میمیرم."
نمی دونم چقدر گذشت. با صدای موبایلم به خودم اومدم.
شماره ی بابا بود. با خودم گفتم حتمن بابا پشیمون شده و میخواد برام بلیط اکی کنه.
با خوشحالی تماسو برقرار کردم.
- الو بابایی.
- الو شبنمم. من بیژنم.
صدای مردونش چقدر بی حال بودم.
نباید گریه میکردم. اما نتونستم.
- بیژن میخوام بیام پیشت.
- شبنمم گوش کن. شبنم خانم آروم باش. گریه نکن. آروم باش تا حرفمو بزنم.
سعی کردم به خودم مسلط بشم. خودمو کنترل کردمو گفتم: باشه. بگو.
- شبنمم نمی خوام منو تو این حال ببینی. اگه هنوز دوسم داری نذاز تصویرم توی ذهنت خراب بشه. دلم میخواد همیشه بیژن قوی تو باقی بمونم. شبنمم اگه برگردی تمام زحماتم به هدر میره. قلبم میشکنه که بخاطر من از همه چی گذشتی. الانم که خوبم. وقتی بدونم تو یه جایی داری به من فکر می کنی حالم خوب میشه. کلی امید میگیرم. همین الانم که باتو حرف زدم فکر کنم حالم حسابی بهتر شده. تو توی قلبمی پس نمی میرم.
توی سفرت فکر کن من پیشتمو حسابی خوش بگذرون. سعی کن کلی چیز یاد بگیری. ده روز دیگه که تور تموم شد بهم زنگ بزنو برام همه چی رو تعریف کن. باشه؟
بینیمو بالا کشیدمو گفتم: باشه. بیژن؟
- جانم.
- بیژن؟
- جونم شبنمم.
- دوست دارم.
سکوت کرد. صدای نفساشو می شنیدم.
آروم گفت: فک کنم دیگه خوب خوب شدم. باید به دکتر بگم که مرخصم کنه. برو شبنم. ده روز دیگه منتظرتم که زنگ بزنی.
- باشه. حتمن.
بعد از اینکه خداحافظی کردم بابا گوشی رو از بیژن گرفتو گفت: برو شبنم. ما تمام سعیمونو برای خوب شدن بیژن میکنیم. تا روز آخر تورت خودتو درگیر هیچ فکری نکن. بعد از تمام شدن تور اگه خواستی برگرد.
حرفای بابا دلگرمم کرد. تصمیم گرفت تو این ده روز به هیچی به جز قطب جنوب فکر نکنم.
اعضای تور رو پیدا کردمو به سمتشون حرکت کردم.
با یه پرواز محلی از بوینس آیرس به سمت اوشوایا حرکت کردیمو رسما تور آغاز شد.
بعداز رسیدن به اشوایا سوار کشتی شدیم تا رسیدن به کوه های یخی قطب دو روز توی راه بودیم.
مسول تور به هرنفر دوتا پالتو داده بود. پالتوهایی از جنس پوست گوزن. هیچی به اندازه ی پوست حیوون قطبی نمیتونه گرمارو توی خودش نگه داره، علاوه بر پالتو، سه بسته کبریت، دوتا چراغ قوه با دو بسته باتری و یه ظرف کوچیک از چربی نهنگ که اون موقع حتی به ذهنمم خطور نمی کرد قابل استفاده باشه، به هر نفر داده شد.
بعد از حرف زدن با بیژن نظرم در مورد موندن در قطب و زندگی در اونجا عوض شد، برای همین سعی میکردم حسابی از تورم لذت ببرمو کمتر به مسایل دیگه فکر کنم. چون مطمئن بودم که تا ده روز دیگه برمیگردم خونه تمام اون تفکرات قبل از سفرو ریختم دور. ازجمله اینکه قبل از شروع سفر با خودم گفتم از اونجا که معلوم نیست قراره تا کی توی قطب بمونم باید حسابی تدارک ببینمو کلی وسیله آماده کنمو توی شهر اوشوایا مایحتاج مدت طولانی رو تهیه کنم اما بعد از صحبت با بیژن برنامم عوض شد.
راهنمای تور میگفت:
آموندسن در سال 1911 قطب جنوب رو
کشف کرد و بعد از اون ایستگاههای تحقیقاتی در این منطقه احداث شد.
در قطب جنوب به کارگیری سلاح های هسته ای و دفن زباله های رادیو اکتیو ممنوعه. تنها نقطه ی کره ی خاکی که از جنگ و طاعون و آلودگی های زیست محیطی جون سالم به در برده.
پنگوئن ها تنها مهره داران زمینی ساکن در قطب هستند. و در زیر آب وال، ماهی های خوراکی و سخت پوستانی سرشار از پروتئین با نام کریل ساکنن. که تقریبن تمام طول سال تو این منطقه مستقرن.
به طور کلی در قطب دو دسته پنگوئن وجود داره. شاه پنگوئن ها با قدی به اندازه ی 120سانتی متر و وزنی معادل 34 کیلوگرم و پنگوئن های آدلی با قدی نیم متری و وزن 22 کیلوگرم.
شاید به نظرتون عجیب بیاد اما قطب جنوب در واقع یه بیابونه و بارشی در این منطقه وجود نداره.
در قطب جنوب یک آتشفشان فعال هم به نام کوه اربوس وجود داره.
سرعت باد بوران در قطب به بیش از 320 کیلومتر در ساعت می رسه. پس لطفن حواستونو جمع کنین و اصلن از گروه جدا نشین.
یادتون باشه با وجود تمام جذابیت های توی قطب توی این ده روز نباید از هم جدا بشین. اگه دستای همو مثل یه گروه موسیقی کلیسا بگیرین که دیگه چه بهتر. باوجود بورانهایی که خیلی ناگهانی و بی خبر توی قطب رخ میده یک لحظه غفلت ممکن اتفاقای ناگواری رو باعث بشه.
یه دختر ژاپنی توی تور بود که از لحظه ی شروع سفر رابطه ی خوبی رو بامن برقرار کرده بودو توی طول سفر کنارم بود.
اونم بخاطر تحقیقاتش اومده بود و معماری خونده بود. دوست داشت از فضای قطب برای رشتش الهام بگیره و توی کشورش یه منطقه ی کوچیک مشابه قطب بسازه.
بالاخره دو روز سفر با کشتی هم به پایان رسید.
صبح خیلی زود مسول تور از خواب بیدارمون کردو ازمون خواست هممون یکی از پالتوهامون بپوشیم.
لبخند زدو گفت: خانم ها، آقاین تبریک میگم. ما وارد قطب جنوب شدیم. به ایستگاه تحقیقاتی قطب جنوب خوش اومدین.
همه شروع کردن به دست زدن.اما من از شدت هیجان تواناییه تکون خوردن نداشتم. تو خیالم به بیژن نگاه کردمو گتم: بیژن رسیدیم. به جایی که دیدنش آرزومون بود.
دستشو گرفتمو با راهنمایی های مسول تور از کشتی پیاده شدم.
به صورت دسته های ده نفره از کشتی پیاده شدیمو سوار بر قایق های کوچیک شدیم.
من و نوروتوکو، دوست ژاپنیم باهم سوار یه قایق شدیم. هرچند که من ترجیح میدادم تنها باشم.
و قایق شروع به حرکت کرد، از بین آب و تکه های سفید برف. ازمون خواسته بودن که بشینیم اما من دلم میخواست بایستم تا بتونم راحت تر ببینم.
باد خیلی سردی می وزید. همه می لرزیدنو به حالت ذوق زده چیزهایی می گفتن. اما من سردم نبود، از شدت هیجان لال
شده بودم، قایق آبو می شکافتو جلو می رفت. روبرومون چندتا خشکی بود به رنگ سفید و قهوه ای. نزدیک تر که شدیم میشد پوشش کم پشت گیاهی رو روی این صخره ها دید. جلوتر از این صخره ها یخ کوهه ها بودن، مردی با لباس قرمز روی یه تیکه یخ خیلی سفید ایستاده بودو به ما زل زده بود. کاملا واضح بود از گروه تحقیقاتیه با لباس فرم.
از دور فاصله ی بین یخ کوهه ها با آب، سبز رنگ دیده میشد. رنگ آب جاهایی سفید، جاهایی آبی، بنفش و سبز بود.
تپه های یخی مثل بستنی وانیلی جلوی چشمم ظاهر شدند. از دور دوتا پنگوئن روی صخره ای دیدم. یکیشون پرید توی آب. با ذوق ایستادم که ببینمشون.
تورلیدر خواهش کرد که بشینم. با التماس نگاهش کردمو گفتم: باید ببینمشون. می خوام بایستم. خواهش می کنم.
بالبخندی اجازه رو صادر کرد و من ایستادم.
باد باسرعت به صورتم میخوردو من باغرور و لذت به قطب زیبای سفیدم خیره شدم. صدای بیژنو شنیدم. بیخ گوشم گفت: دیدی بالاخره اومدیم.
با لبخند گفتم: اومدیم. منو تو باهم.
از کنار دیوار یخی کوچیکی گذشنیم. تانش نور رنگهای فاصله ی بین دیوار یخی و آب رو تجزیه کرده بود مثل یه منشور.
در مقابل این همه عظمت و زیبایی، سکوت و نگاه خیره تنها نیاز من بود. سکوتی که با حضور صحبتهای گاه و بی گاه توریستها شکسته می شد.
بالاخره رسیدیم به ایستگاه تحقیقاتی. یکی یکی پیاده شدیم. برای توریست ها اتاقهای مجزای پنج نفری روبروی ایستگاه تحقیقاتی ساخته شده بود. هتلی درون یخ کوهه.
من و نورو باهم و سه خانم دیگه که هرسه آرژانتینی بودند یه اتاق انتخاب کردیم.
قرار بر این بود که باقی مونده ی اون روزو استراحت کنیم و از فردا گردشمون رو شروع کنیم. همه از این پیشنهاد استقبال کردند به جز من.
من هیجان داشتم برای دیدن قطب، برای دیدن شیرهای دریایی و البته پنگوئنها. من خسته نبودم.
برای همین بیدار موندمو با بیژن توی رویا حرف زدم. توی اتاق تختها دو طبقه بودن. منو بیژن ترجیح دادیم طبقه ی بالا بخوابیم.
به پهلو دراز کشیدم. بیژن هم روبروم. آروم و ساکت بود. از این همه سکوت خندم گرفت.
با خنده گفتم: بیژن وقتی اینجوری ساکت نگاهم میکنی خندم میگیره. یاد لاک پشتمون میوفتم.
خندید و گفت: من از لاک پشتت خوشگلترم. نیستم؟
دستمو روی صورتش کشیدمو گفتم: بیژن من از همه ی زیبایی های دنیا زیباتره.
بغلم کرد، بغلش کردمو خوابیدم. به این امید که خواب بیژنمو ببینم.
در قطب روز شش ماه و شب شش ماه طول می کشه. در تابستون قطب جنوب تاریکه، بدون روز و روشنایی و در زمستون قطب جنوب روشنه بدون تاریکی دقیقا برعکس قطب شمال و این به خاطر کج بودن
محور چرخشی زمینه.
برای اینکه بتونیم بهتر همه جارو ببینیم تور ده روز آخر زمستون رو برای گردش انتخاب کرده بود. هرچند که سرمای بیشتری رو تحمل می کردیم اما روشن بود.
به دیدن پنگوئن ها رفتیم. تعداد زیادی پنگوئن یه گوشه جمع شده بودن با دیدن ما عقب نشینی کردن. به شنا کردنشون خیره شدیم. دلم میخواست از گروه جدا بشمو هرکاری دلم میخواد بکنم.
به دیدن محققای ایستگاههای تحقیقاتی رفتیم سوالهایی که توی ذهنم بودنو پرسیدم.
از ماهی های قطب خوردم. اون موقع ها چقدر به نظرم مزه ی اون ماهی خاص بود. حتی به ذهنم خطور نمی کرد روزی برسه که این ماهی ها بشه تنها غذام. غذایی که دیگه خاص نیست. مزه ای که تبدیل شده به عادت.
شب آخر سفر نورتو به رسم یادبود بهم یه شیشه شیر خشک داد. یه شیشه ی بزرگ. تشکر کردمو توی کیف دستیم گذاشتم.
هرچند که ته دلم گفتم: آخه یه شیشه شیر خشک به چه درد من میخوره. اون هم اینقدر زیاد.
بعد از یه استراحت دلچسب همه ی وسایلمونو جمع کردیم. قرار بر این بود قبل از سوار شدن به کشتی یه گشت کلی توی منطقه بزنیم. همه وسایلشونو توی کشتی گذاشتن اما من با اصرار خواستم به جای اینکه وسایلو توی کشتی بذارم از ایستگاه تحقیقاتی یه تلفن بزنم.
دلم میخواست به بیژن زنگ بزنمو بهش بگم دارم برمیگردم.
ساکمو پالتوم توی یه دستم بودو کیفم دور گردنم یه طرفه. اجازه گرفتمو به سمت تلفن رفتم. اول خواستم به موبایل بیژن زنگ بزنم اما ترسیدم که زنش جواب بده و ناراحت بشه برای همین شماره ی بابا رو گرفتم.
همونجوری که منتظر بودم بابا جوابمو بده دست کردم تو جیب پالتوم. سه بسته کبریت توی جیبم بود. خندم گرفت. با خودم گفتم: حالا که دارم برمیکردم خونه برای مامانی اینارو سوغاتی میبرم.
و بالاخره تماس برقرار شد.
- سلام بابایی
- شبنم
چرا صدای بابا اینقدر گرفتست. دوباره صداش کردم با کلی هیجان و شوق.
- بابایی، من دارم از ایستگاه تحقیقاتی برات زنگ میزنم. بابایی
صدای بابا قطع شد، خوب نمی تونستم بشنوم فقط صدای نفس بابارو می شنیدم.
دوباره صداش کردم: بابایی، صدات نمیاد. بابایی.
-شبنم، بابا دیر زنگ زدی.
حواسم به تفاوت ساعت نبود. با لبخند گفتم: احتمالن اونجا شبه. ببخشید دیروقت زنگ زدم. خواب بودی بابایی؟
- شبنم. شبنم
صدای هق هق بابایی توی گوشی پیچید، می دونستم قرار نیست خبر خوبی بشنوم. چقدر صدای بابا درد داشت، درد داشت برای دادن خبر بد به من، درد داشت برای دخترش که تو راه دور باید غصه بخوره، درد داشت برای بیژن.
- بابایی حرف بزن.
با صدای پر درد گفت: شبنم بیژن فردای رفتنت تموم کرد.
به دستم که
به عنوان ستون بدنم روی میز نگه داشته بودم نگاه کردم. نفسم تنگ شد. نفهمیدم بابا چی گفت. اما نمی خواستم دیگه صدای بابا رو بشنوم.
آخرین صدایی که از بابا شنیدم، آخرین جمله ای که از بابا شنیدمو دوس دارم فقط همینو توی ذهنم نگه دارم این بود: شبنمم برگرد.
تلفنو سرجاش گذاشتم. نه خداحافظی کردم. نه جواب دادم.
از ایستگاه تحقیقاتی بیرون اومدمو به قطبم نگاه کردم. من هنوز اینجا کلی کار داشتم. هنوز خیلی کارا مونده که باید انجام بدم. نوروتوکو به سمتم اومد. دستمو گرفتو منو با خودش برد همونجوری که راه می رفت گفت: شبنم از بقیه جدا موندیم. باید زودتر بهشون برسیم.
آخرین بازدید تور از قطب بود. نوروتوکو دستمو گرفته بودو با خوشحالی می کشید. من بخاطر سنگینی ساکو پالتوی روی دستم، بخاطر درد توی قلبم، بخاطر افکار سنگین توی ذهنم کند راه می رفتم.
تا بچه های تور راهی نبود. شش، هفت قدمی من و نوروتوکو بودن. بوران شد، آخرین روز زمستون توی بیابون، قطب من، بوران شد، به سختی قدم برمیداشتم. حتی چشمامم سنگینی می کرد. نوروتوکو سعی کرد سریعتر قدم برداره، شاید ترسیده بود جا بمونه، اون چیزهایی برای از دست دادن داشت، عزیزایی که می خواست زودتر برگرده که ببینتشون، کسی توی کشورش، توی شهرش منتظرش بود. منتظر برای شنیدن خاطرات ده روز توی قطب موندن.
من اما کسی رو نداشتم که منتظرم باشه، بیژنی نبود که چیزی رو براش تعریف کنم. کسی با خوشحالی به استقبالم نمیومد.
یعنی وقتی می رسیدن منو میبردن روی قبر بیژن؟
یعنی اونجا به دیدنش می رفتم؟ حتی اونجا هم راحت نبودم. حتمن زنی با شکم برآمده کنار قبر بیژن می نشستو زار میزد. حتمن تعجب می کرد از اینکه می دید من هم کنار قبر بیژن می شینمو زار میزنم.
چند ماه بعد که بچش بدنیا بیاد چی؟ بچه ای که با چشمایی که شبیه چشمای منو بیژنه به من زل میزنه؟ اون بچه قرار منو چی صدا کنه؟
نوروتوکو از کشیدن من خسته شد. سرعت من کم و کمتر شد و سرعت اون بیشتر، بوران با شدت بیشتری به راهش ادامه میداد، نوروتوکو حرفهایی میزد که نمی شنیدم.
میون صداهای نامفهوم نوروتوکو بیژن صدام زد. رومو برگردوندم روی تپه ی یخی ایستاده بود. تپی ای که شاید زیاد بهم نزدیک نبود.
اما من باید می رفتم پیش بیژن. باید براش حرف میزدم. به یه نشست زیست شناسی جغرافیایی نیاز داشتم.
سردم بود حرفای بیژن گرمم می کرد.
با دست اشاره کرد که برم به سمتش. عجیب بود که با وجود بوران شدید که حتی فاصله ی ده سانتیمو هم نمیدیدم بیژن و حرکاتش به راحتی از اون فاصله قابل دیدن بود.
دستم از دست نوروتوکو جدا شد. اون به سمت جلو
می رفتو من به سمت عقب. اون با استرس سعی داشت خودشو به تور برسونه و من با آرامش و خیال راحت به سمت بیژنم حرکت می کردم.
راه میرفتم. می افتادم. پاهام تا زانو توی برف می رفت اما چیزی حس نمی کردم. هرچقدر تپه و بیژن ازم دورتر می شدن من بیشتر راه میرفتم.
بیژن لبخند میزد من هم میزدم. دیگه نمی ترسیدم که از دستش بدم.
دیگه کسی نبود که ازم بگیرتش.
دیگه زنی با شکم برآمده مانع منو بیژنم نبود. دیگه بیماری نبود. هیچکس نبود. بیژنم بالای تپه بهم اشاره می کردو من با وجود بوران و سوز سرما به سمتش می رفتم.
پای تپه افتادم. دیگه نتونستم بلند شم.
بیژن از تپه اومد پایین. سرمو روی پاش گذاشتو گفت: می خوای بخوابی؟ اینجا؟ حالا که اینقدر به من نزدیکی؟
سردم بود. حتی لبخندمم یخ زده بود. با صدای خیلی آرومی گفتم: خوابم میاد.
با صدای گرمش گفت: نخواب شبنمم. باید این ده روزو برام تعریف کنی.
- نمی تونم. خستم.
بیژن مثل قبلنا نگاهم کرد. صدام کرد: شبنم.
- جانم؟
- هیچی. شبنم.
- جونم؟
- دوست دارم.
گرمم شد از صدای گرم بیژن. یخ لبخندم باز شد.
می تونستم حتی قهقهه بزنم. عشق آدمو گرم می کنه. حتی در دمای -76 درجه ی قطب جنوب.
با توانی که از بِیژن گرفتم با صدای بلند گفتم: منم دوست دارم بیژن.
چشمامو بستم اما هنوز صدای بیژنو می شنیدم.
- شبنم یادته بردمت پیش دوستم تا خاکستری رو ببینی؟ خاکستری هم مثل من عاشقت شده. دوستاشو خبر کرده یه عالمه خاکستری اینجا هست. نمیذارن یخ بزنی. خیالت راحت.
چشمامو بستمو خوابیدم.
چه خواب عمیقی. چه خواب خوبی.
مامانی بود. برام زرشک پلو با مرغ پخته بود. بغلم کرد. بوسیدم. چقدر دلتنگش بودم. التماسش کردم که منو ببخشه. التماسش کردم دیگه نذاره از کنارش و آغوشش جم بخورم.
بابایی بود. بوسیدم. هنوز اخم داشت اما بغلم کرد. التماسش کردم دیگه تنبیهم نکنه. التماسش کردم بذاره تا ابد کنارش بمونم. چقدر دلتنگش بودم. چقدر دلم برای عطر ملایمش تنگ بود.
باغ وحشمم بود. همه ی حیوونام از دیدنم ذوق کرده بودن. لاک پشتم از لاکش بیرون اومده بود. بداخلاقی نمی کرد. میمونم کنارم آروم نشست. دیگه شیطونی نمی کرد. یه جفت همسترم، خرگوشام، مرغام، ماهی های آکواریومم همشون کنارم بودن.
شقایق جونم بود. خرس عروسکیم، تختم، اتاقم ، عمو منصورم همه بودن.
بیژنم اونم که بود . دیگه چیزی نمی خواستم. بیژنم میخندید. بیژنم حالش خوب بود.
شاید توی بهشت بودم. شاید این همه آرامش بخاطر مردن بود.
یه چیز دیگه هم بود.
یه عالمه خاکستری. خیلی زیاد. دورم حلقه زده بودن.
بعدن فهمیدم طی کردن مسافتی که اون روز طی کرده بودم
9 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد