9 عضو
در شرایط عادی بدون بوران شش ساعت زمان میبره!
شاید کمتر کسی پیدا بشه که دوست داشته باشه مریض بشه اما من از بچگی از بعضی مریضیا خوشم میومد. مثلن یکی از بهترین زمانها برای من وقتی بود که توی زمستون سرمای شدید بخورم.
بیرون خیلی خیلی سرد بود اما توی خونه گرمه گرم. مامان برای اینکه بهم نزدیک باشه برام توی هال خونه رختخواب پهن می کرد و یه لحاف بزرگ هم مینداخت روم. و من از زیر پتو فقط چشمام بیرون بود و باهمون چشما به دنیا نگاه می کردم. گاهی در اثر دارو صداهای اطرافمو نامفهوم می شنیدمو گاهی چشمام روی هم میرفت. گاهی هم بیدار بودمو به حرفای دیگرون گوش میدادم. بابا که از سرکار برمیگشت پیشونیمو میبوسید. گونشو به صورتم میزدو دمای بدنمو تست میکرد. بعدشم با لبخند میگفت: دخترم دیگه تب نداره.
من دوست داشتم فقط سکوت کنم. تو اون شرایط همه پیشم بودن. مامانی، بابایی، عمو منصور و از همه مهمتر بیژنم.
بوی سوپ کرفس تو خونه می پیچید. اجازه داشتم هرچقدر دلم میخواست کارتون ببینم. مامانی یه لیوان آب لیمو شیرین برای من می گرفتو میذاشت کنارم. اینقد نمیخوردمش که تلخ میشد. اما بازم خوشمزه بود.
حتی از آمپول زدن هم خوشم میومد. از خنکی الکل قبلش، از سوزش و از حس قدرتی که در خودم حس میکردم. از همه چی آمپول خوشم میومد.
بیژن میپرسید: شبنم آمپول زدی درد نداشت؟
من به نشونه ی نه سر تکون می دادم.
دوباره میگفت: حتی منم که ازت بزرگترم از آمپول میترسم. اما تو خیلی قوی هستی.
منم با افتخار لبخند میزدم.
کلن همه چیز سرماخوردگی خوب بود حتی با وجود گلودرد و سردرد. اما بدن من نسبت به سرما قوی بود. سالی دوبارهم سرما نمی خوردمو من مدتها در آرزوی سرماخوردن میموندم.
اما الان حس سرماخوردگی دارم. گرمای یه پتو مثل لحاف گلدار مامانی رومه. به جای بوی سوپ کرفس بوی یه غذای دیگه میاد. شاید مامانی یه چیز دیگه پخته برام.
شاید هنوز بابایی نیومده که صداش نمیاد.
چشمامو باز کردم. ببه اطرافم نگاه کردم. پتورو تا زیر چشمام کشیدم بالا. بوی عجیبی میومد. بوی چربی.
صدای کلفت یه مردو شنیدم با لهجه ی غلیظ آمریکایی.
- بالاخره بیدار شدی دختر یخی؟
مردی رو دیدم با قد بلند، ریشی که تا زیر سینش می رسید و سیاه و سفید بود با کله ای کچل و یه پالتوی خیلی ضخیم و تیره رنگ. یه لیوان بزرگ دستش بود که ازش بخار بلند میشد.
به لیوان اشاره کردو گفت: از شیری که توی کیفت بود هم برای تو جوشوندم هم برای خودم. نوشیدنی خیلی خوبیه.
لیوانی رو به سمتم گرفتو گفت: بشینو اینو بخور. باید روده هات هم گرم بشن. پاشو.
با تعجب پرسیدم: من
کجام؟
با پوزخند گفت: تو کاخ سفید.
از اینکه با یه مرد غریبه توی یه محیط ناشناس بودم میترسیدم.
بلند بلند خندیدو گفت: چرا اینجوری به من نگاه می کنی؟ نترس.
لیوانو ازش گرفتمو به دهنم نزدیک کردم. چقدر به این نوشیدنی نیاز داشتم.
شیر داغ باعث شد یخ مغزم باز بشه. محیطی که توش بودمو با دقت نگاه کردم. کلی وسیله اونجا بود. نگاه خیرمو که دید گفت: اینجا چند سال پیش یه ایستگاه تحقیقاتی بود اما تقریبن یخش آب شده شاید فقط تا چندماه دیگه دووم داشته باشه. این وسایلی هم که میبینی مربوط به محققاست. دیگه بهشون نیاز ندارن. به درد کسی نمی خورن.
سکوتمو که دید پرسید: تو کی هستی؟ چنین جایی چیکار می کنی؟ میخوای بمیری؟
به علامت نه سرمو تکون دادم.
- اما داشتی می مردی. اما بخاطر پنگوئنا و جوجه هاشون نبود تو الان مرده بودی. اونا نذاشتن تو یخ بزنی. دورت حلقه زدنو مثل تخم پنگوئن ازت حفاظت کردن.
یاد خاکستری افتادم. یه عالمه خاکستری.
ادامه داد: وقتی پیدات کردم مثل گچ سفید بودی. اما حالا رنگ و رو گرفتی. دوروزه خوابی. اسمت چیه؟
- شبنم.
با تعجب پرسید: شبنم؟ چی هست؟ معنیش چیه؟
- Dew or Brume
خندیدو گفت: برام. من صدات می کنم برام.
مخالفتی نکردم.
دوباره پرسید: از کجا میای؟
- ایران.
با بهت گفت: تروریستی؟
سرمو به دوطرف تکون دادمو گفتم: مردم کشور من تروریست نیستن. هیچ کدومشون.
بی تفاوت شونه بالا انداختو گفت: من سیاسی نیستم. اینجا هم که سرزمین صلحه.
لبخند زدو گفت: من ادموندم. تو ادی صدام کن. نگفتی اینجا چیکار می کنی؟ برای چی اومدی اینجا؟
چه سوال خوبی. باید خودمم دنبال جواب این سوا می گشتم. برنامم چی بود. من میخواستم چیکار کنم. بی شک تا الان تور حرکت کرده بود. طبق گفته ی این مرد دو روزه من خوابم.
پرسیدم: من با یه تور اومده بودم. نزدیک ایستگاه تحقیقاتی.
ابروهاشو بالا دادو گفت: از نزدیکترین پایگاه تحقیقاتی تا اینجا یه روز راهه. هیچ آدمی اینورا نمیاد. هیچ توری این اطراف نیست. با وجود بورانی که بیرون شده هیچکس نمیتونه جایی بره.
بلند شدو به ساکم که یه گوشه گذاشته بودش نگاهی کردو گفت: نکنه اومدی اینجا زندگی کنی با اینهمه وسیله که با خودت آوردی؟
بعدشم قاه قاه خندید.
من اونجا چکار میکردم؟ میخواستم چکار کنم؟ نمی خواستم به مردن بیژن فکر کنم. میخواستم یه زندگی جدیدو شروع کنم. مثل آدمی که تازه بدنیا اومده. میدونم بدترین حالت برای حل یه مسئله پاک کردن صورت مسئلست اما من برای اینکه با غم و غصم کنار بیام باید همه رو فراموش کنم.
من امروز یا شایدم بهتره بگم امشب، دومین شب از شش ماه شب
قطب جنوب در یه ایستگاه تحقیقاتی قدیمی که دیگه استفاده ای نداره متولد شدم. تنها آدمی که می شناسم یه مرده چاقه که باخود و بیخود میخنده. مثل هرموجود تازه متولد شده شیر خوردمو یکم گنگ و منگم. شاید باید به علم تناسخ ایمان بیارم. شاید من مردمو این زندگی جدیدمه که شروع کردم. شاید باید تمام زندگی گذشته رو فراموش کنم. من برام هستم. این اسم جدیدمه. اهل هیچ جا نیستم به جز قطب جنوب.
سرمو بالا آوردمو با اطمینان گفتم: من اومدم اینجا چون میخوام اینجا زندگی کنم.
لبخند روی لبش خشکید. با تعجب نگاهم کردو گفت: مغزت یخ زده؟ هنوز حالت جا نیومده.
ایستادمو گفتم: من خوبم. خیلی خوبم. در صحت کامل عقلم. من میخوام اینجا زندگی کنم تاهروقت که بتونم تا وقتی زندم.
پوزخندی زدو گفت: تا حالا هیچ *** تو قطب جنوب برای همیشه زندگی نکرده. نمیتونی. دووم نمیاری. حتی یه هفته.
- تو گفتی وقتی منو پیدا کردی یه عالمه پنگوئن دورم حلقه زده بودن. شایدم من یه جوجه پنگوئن تازه متولد شدم. من دووم میارم. از حالا به بعد اینجا وطن منه.
به سمتم اومدو گفت: من توی عمرم آدمای زیادی دیدم. یه عالمه مردو زن. اما تاحالا آدمی رو ندیدم که مثل تو مطمئن حرف بزنه. این اطمینانت از ناآگاهیه یا با دونستن شرایط اینجا اینقدر مطمئن حرف میزنی؟
- مطمئن حرف میزنم چون مطمئنم. من از حالا متولد قطب جنوبم. سرزمینم ازم محافظت میکنه.
شونه ای بالا انداختو گفت: خیلی خوبه. ازت خوشم اومد. اما جوجه پنگوئن شاید به کمک نیاز داشته باشی. منم مثل یه بابا پنگوئن کنارتم. باید خیلی چیزارو یاد بگیری جوجه کوچولو.
به دورو برم نگاه کردمو گفتم: اول باید موقعیت مکانیمو بررسی کنم. فاصلم تا دریا. تا ایستگاههای تحقیقاتی. به هرحال من به غذا نیاز دارم. باید ماهی بگیرم. چربی. شیر دریایی. چربی نهنگ. خیلی کار دارم. باید...باید...
دوباره قاه قاه خندیدو گفت: جوجه ی عجولی هستی. صبر کن. بشین. بورانه. هرچند که بورانهای اینجا قابل پیش بینی نیست اما معمولن بورانهای اول تابستون بیشتر از یه هفته طول نمی کشه . بعدش هوا چند درجه ای گرمتر میشه. البته منظورم از گرمتر تغییر دما از -70درجه به -55 درجست. اما تا تموم شدن بوران سعی کن بیرون نری. بادهای این منطقه خیلی خطرناکن. پس اینو توی ذهنت نگه دار جوجه کوچولو هیچوقت توی بوران مکان امنتو ترک نکن. آخر زمستون بوران یه هفته ای رخ میده. البته تو این سرزمین هیچی قابل پیش بینی نیست.
مغزمو پاک کردم. تمام اطلاعات قدیمی رو ریختم توی یه انبار بزرگ توی مغزمو درشو قفل کردم. یه فضای بزرگ ایجاد کردم برای اطلاعات جدیدم از زندگی جدیدم و از
بابا پنگوئن چاقم.
ادامه داد: درس دوم. برای دووم آوردن توی این منطقه باید بدنی قوی داشته باشی. باید خوب غذا بخوری. چربی گرمای زیادی تولید میکنه و چون تو تازه یخت آب شده من برات یه غذای ویژه دارم که نصیب هرکسی نمیشه.
بلند شدو از ظرفی که روی اجاق عجیبی درحال جوشیدن بود مقداری غذا که کمی به سوپ شباهت داشت توی یه کاسه ریختو به سمتم گرفت.
برای خودشم غذا ریختو روبروم نشستو شروع به خوردن کرد. تند و تند مثل اینکه مدتها توی قحطی بوده. تمام دهنو ریشش آغشته به غذا شده بود.
نگاه خیرمو که دید گفت: به چی زل زدی جوجه؟ بخور دیگه؟
نگاهمو از اون گرفتو به ظرف غذام خیره شدم. اونقدر گرسنه بودم که حوصله ی فکر کردن به محتویات توی ظرفم نداشتم. کاسرو سر کشیدم. چرب، گرم، با طمع ماهی و گوشت.
مقداری که خوردم پرسیدم: خیلی خوبه. چیه؟
- یه غذای مخصوص برای یه جوجه پنگوئن مخصوص. محتویات معده ی نهنگه.
دستمو جلوی دهنم گذاشتمو عق زدم.
با تعجب پرسید: چی شد برام؟ حالت خوبه؟
سرمو تکون دادمو گفتم: فکر نمی کردم بشه چنین چیزی رو خورد.
خندیدو گفت: این بهترین غذای اینجاست. سرشار از مواد مغذی. نصیب هرکسی نمیشه. نهنگها اول تابستون به اینجا مهاجرت می کننو گاهی میشه چنین غذایی خورد. فقط گاهی.
ظرف غذارو یه گوشه گذاشتمو گفتم: دیگه سیر شدم.
کاسرو داد دستمو گفت: به حرفام خوب گوش کن. باید غذاتو کامل بخوری. اینجا ممکن شب و روزی پیش بیاد که حتی یه لقمه غذا هم گیرت نیاد پس باید بدنت ذخیره ی چربی داشته باشه.
به توصیش گوش کردمو با همه ی تهوع آور بودن غذا تا تهشو خوردم.
غذامونو که خوردیم شروع کرد به حرف زدنو از خودش گفت.
- من اهل آرژانتینم. چند سالی رو توی یه رستوران آشپزی می کردم. یه زن مهربون داشتمو پنج تا بچه. چهارتا پسر و یه دختر. زندگی خوبی داشتیم. همه چی بدون مشکل پیش میرفت تا اینکه زنم مریض شد. خیلی مریض. برای درمونش خیلی تلاش کردم اما خوب نشد. دوسال بستری بود تا اینکه بالاخره مرد.
بچه ها بزرگ شدن، هرکدومشون رفتن پی زندگیشون. لیزا دخترم سعی داشت منو به زندگی امیدوار کنه. برام سفرهای مختلفو تدارک میدید تا روحیم بهتر بشه. تقریبا نصف کشورای دنیارو رفتم.
تو هرسفری سعی کردم از آداب غذایی اونجا اطلاع پیداکنمو هرجا رسیدم یه فن جدید آشپزی رو یاد گرفتم. وقتی به وطنم برگشتم یه رستوران راه انداختمو چون کلی توریست توی منطقه ی ما بود و من غذاهای کشورهای مختلفو می پختم خیلی زود کارم گرفت. تا اینکه یه روز به ذهنم رسید که اسکیموها چی میخورن؟ چه غذاهایی توی سرمای قطب شمال میتونه انرژی بدنشونو
تامین کنه؟ برای همین یه سفر رفتم قطب شمال و چندماهی اونجا ساکن شدم. با غذاهای مردم اونجا آشنا شدمو به کشورم برگشتم.
چندماه پیش یکی از دوستام که کاپیتان کشتی بود بهم پیشنهاد داد بخاطر اینکه تجربه ی زندگی توی قطب شمالو داشتم همراش به قطب جنوب بیامو برای ایستگاه تحقیقاتی قطب جنوب در ازای مبلغ زیادی آشپزی کنم.
قبول کردمو به اینجا اومدم. قراردادم برای سه ماه بود یعنی دوماه پیش قراردادم تموم شد اما هنوز چیزای زیادی بود که باید درباره ی رژیم غذایی اینجا میدونستم. دلم میخواست بدونم غذاهایی که اسکیموها توی قطب شمال مصرف می کنن اینجاهم میتونه تولید انرزی کنه یا نه؟ بخاطر همین شروع کردم به گشتن تو این سرزمین بکر و رویایی. تااینکه با راهنماییه یکی از محققین، اینجارو پیدا کردم. تا یک سال پیش اینجاهم یه ایستگاه تحقیقاتی بزرگ بود اما بعد از بادو بوران شدیدی که شد مقدار زیادی از اینجا زیر برف رفت. تا آخر تابستون هم مقداری از برفش آب میشه و دیگه قابل سکونت نیست. همه از اینجا رفتن چون هیچگونه ابزار ارتباطی اینجا وجود نداره. به عنوان یه سرپناه یکی دوماهه بد نیست اما بعدش دیگه نمیشه اینجا موند.
اینجا کلی ابزار هست. اره، پالتو، چراغ قطبی، قوطی های پراز چربی، ماهی خشک شده، مقداری گوشت نهنگ. خیلیاشم من خوردم. آخه فکر نمیکردم یه ابله تر از من پیدا بشه و بخواد مدت طولانی اینجا بشه.
من فقط یه ماه دیگه اینجام. باید برگردم دخترم منتظرمه. اما تا وقتی اینجام میتونم چیزایی که تو این مدت یاد گرفتمو بهت یاد بدم. شاید اطلاعاتم محدود باشه اما با استفاده از تجربیات من چند قدم جلو میوفتی.
بیا برای این یک ماه برنامه ریزی کنیم برام. با برنامه ریزی کارامون بهتر و دقیقتر پیش میره.
یه مداد و چندتا کاغذ به سمتم گرفتو گفت: بنویس و بعد از گذروندن هر مرحله یه خط روش بکش.
اون برنامه رو گفت و من نوشتم:
1- شناخت موقعیت مکانی و فاصله از دریا
2- روش های تامین مواد غذایی مورد نیاز
3- شناخت موجودات ساکن در منطقه و برقراری ارتباط با اونها
4- طریقه ی ایجاد گرما و روشن کردن اجاق
5- ساخت ایگلو در صورت امکان (به خونه های اسکیموها در قطب شمال که با یخ ساخته میشه ایگلو میگن )
7- زندگی کردن بدون هیچ همدمی
6- امید داشتن حتی در سخت ترین شرایط
اون گفتو من نوشتم. برنامه رو توی کیفم گذاشتم و به خودم قول دادم قبل از رفتن اون هرچی که لازمه برای زندگی در تنهایی یاد بگیرم.
بالاخره بوران تمام شد. و من تونستم از ایستگاه بیام بیرونو به جایی که قرار داشتم نگاه کنم. تپه ای که ادی منو پای اون پیدا
کرده بود زیاد از ایستگاه فاصله نداشت. برای تپه اسم گذاشتم. تپه ی حیات. اگه بعدها از من بپرسن کجا بدنیا اومدی میگم تپه ی حیات در قطب جنوب.
سرتاسر سفیدی و برف بود و آرامش عجیب. تنها صدایی که میومد صدای سکوت بود. سکوت، سکوت و بازم سکوت.
قدمی برداشتمو پاهام تا زانو رفت زیر برف. یه قدم دیگه، ایندفعه تا قفسه ی سینم رفت زیر برف.
ادی که پشت سرم ایستاده بود بلند خندید. به سمتم اومد. کمکم کردو از توی برفا کشیدم بیرونو گفت: جوجه پنکوئنایی که تازه شروع به راه رفتن می کنن هم همینوجوری توی برف گیر می کنن.
و ادی مثل یه بابا پنگوئن خوب بهم یاد داد کدوم برفها برف نرمن و کدوم برف سفت. برفای قدیمیتر که سفیدتربودن محکمتر بودنو باید پاهامو فقط روی همون برفا میذاشتم.
مثل هرموجود تازه بدنیا اومده ای آروم آرومو تاتی تاتی راه رفتن تو سرزمین جدیدم یاد گرفتم.
اول پای راست. با کمی مکث پای چپ. آرومو با تمرکز. یک، دو. یک، دو.
دریا توی قطب جنوب یعنی غذا. غذا یعنی سوخت و زندگی.
پس باید مسیر رسیدن به دریارو یاد گرفت. پنگوئنها برای تامین غذاشون میرن دریا. پس اگه توی تابستون یه پنگوئن نرو دنبال کنی به دریا میرسی. فاصله ی ما از دریا خیلی زیاد نبود با حرکت آهسته ی من دوساعته به اونجا میرسیدیم.
بعد از بوران ساحل پر از غذاست. پر از ماهیهای مختلف.
حیوانات قطب جنوب درنده نیستن اما نباید به فکها نزدیک شد. اوایل تابستون هم نهنگها به ساحل میان. باید مراقب اونها هم باشیم.
باید مراقب محیط زیست قطب جنوب بودو فقط به اندازه ی رفع گرسنگی از ماهیها استفاده کنیم. اونهم ماهی هایی که از مردنشون مطمئن هستیم. در تابستون باید غذا جمع کرد تا زمستون بدون آذوقه نموند.
دو روز اول تا دریا میرفتیمو برمی گشتیم تا من مسیرو به خوبی یاد بگیرم.
روز سوم روز امتحان بودو من باید خودم به تنهایی بدون ادی میرفتم تا دریا.
و شروع به حرکت کردم. از کنار تعداد زیادی پنگوئن گذشتم. براشون دست تکون دادم. دوتا خاکستری کنار هم ایستاده بودن. صداشون کردمو گفتم: بچه ها بخاطر اینکه مراقبم بودین ممنونم. خیلی ممنونم.
به تپه ی حیات رسیددمو داد زدم: سلام تپه ی من.
از کنار تپه گذشتمو بالای سرم یه پرنده پرواز کردو دور شد.
بادقت پاهامو روی برفهای سفتر میذاشتم.
از دور که فکارو دیدم فهمیدم به دریا نزدیک شدم. بقیه ی راهو تقریبا دویدم.
به دریا رسیدم. تعدادی پنگون درحال شنا بودن. تعدادی فک بدون توجه به من یه گوشه نشسته بودن. تاریک بود اما سفیدی برفا همه جارو روشن میکردم.
کنار ساحل ایستادمو داد زدم: من موفق شدم. من تو اولین
آزمونم موفق شدم. من، برام، زاده ی تپه ی حیات تو اولین آزمون بعد از تولدم موفق شدم. من دیگه شکست نمیخورم. شکست و غصه ای دیگه درکار نیست. اینجا قطب منه. اینجا هیچ غمی نیست. اینجا آرامش منه.
خوبی قطب اینه که به محض اینکه اشکت از چشمت پایین بیاد تبدیل به یه تیکه یخ کوچولو میشه. خیلی راحت توی قطب میشه وانمود کنم که گریه نمیکنم. اینا یخن روی صورتم.
روحم آروم بود اما دردی توی قلبم بود که فقط براش سرپوش گذاشته بودم.
تمام راه رفترو برگشتمو با خوشحالی به ادی گفتم: ادی من موفق شدم. درس اولمو خوب یاد گرفتم.
سری تکون دادو گفت: آفرین برام. استراحت کن. باید غذا بخوری و قویتر بشی. و صد البته برای یادگیری درس بعدی آماده باشی. درس زیاده و وقت کم.
به سرعت به سمت برنامم رفتمو آیتم شماره ی یکو خط زدم.
با ادی ماهی خوردیم. بدون هیچ طعمو مزه ای. فقط برای اینکه سیر بشیم.
درس دومو درحالی شروع کردم که ادی حسابی بهم گشنگی داده بود. ادی اعتقاد داشت اگه من سیر باشم برای پیدا کردن غذا تلاش زیادی نمی کنم. پس چند ساعت بدون غذا سپری کردمو تو اون مدت برام توضیح داد چه چیزهایی توی قطب ارزش غذایی دارن. قاعدتا توی قطب جنوب نمی تونستم گیاهخواری کنم. چون تنها گیاه اون اطراف جلبک بود که اصلا قابل خوردن نبود.
نکته ی بعدی اینکه من باید چیزی بخورم که توی بدنم گرما ایجاد کنه. حیوونهای قطبی چه در شمال چه در جنوب یه لایه ی چربی زیر پوستشون دارن برای همین درمقابل سرما مقاومن. خرس، گوزن و سگ در قطب شمال علاوه بر لایه ی چربی و ذخیره ی غذایی بدنشون با موهای خیلی ضخیمی پوشیده شده بود. پس خیلی ساده می شد بعضی چیزا رو شبیه سازی کرد. من بدنم موی ضخیم نداشت اما یه ایستگاه تحقیقاتی پر از پالتوهای پوست گوزن شمالی داشتم.
کمتر کسی چنین شانسی داره که اینقدر پالتو داشته باشه. میموند لایه ی چربی توی بدنم که اون هم با یه تغذیه ی صحیح قابل حل بود.
علاوه بر ماهی هایی که دریا برام به ساحل میاورد من میتونستم گاهی ماهیگیری هم کنم.
ادی یه قلاب مخصوص ماهیگیری از قطب شمال همراهش داشتو چون بعد از رفتنش دیگه نیازی به اون نداشت به عنوان یادگاری به من میدادش.
برای گرفتن ماهی با این قلاب باید قسمتهایی که به دریا نزدیک بودن و یخشون به راحتی قابل شکستن بودو انتخاب میکردم. یه گودال می کندمو همزمان باید مراقب میبودم که یخهای اطراف شکسته نشن. عمق گودال باید به حدی میبود که به آب برسم. برای حفر این گودال از میله ی بلندی که توی ایستگاه تحقیقاتی بود استفاده کردیمو گودالی با قطر خیلی کم و عمق تقریبا زیاد حفر کردیم. قلاب
تشکیل شده بود از یه نخ خیلی محکم، یه قرقره و قلاب کوچیکی که سرش یه تیکه ی خیلی کوچیک ماهی میذاشتیمو به درون گودال واردش میکردیم. شاید برای گرفتن یه ماهی مجبور میشدیم چندساعت صبر کنیم اما ارزششو داشت. توی قطب جنوب وقت خیلی زیاده. حیلی بیشتر از اونی که لازم باشه.
کریل سخت پوستی بود معمولا پنگوئنها ازش تغذیه میکردنو گاهی ماهم میتونستیم ازشون استفاده کنیم.
اگه خوش شانس میبودیم یه نهنگ کنار ساحل کل محتویات معدشو خالی میکردو ما میتونستیم اونو جمع کنیمو بخوریم که حاوی مقدار زیادی چربی و مواد مغذی بود.
به علاوه گاهی پیش میود که شیر دریایی یا فکی بمیره. اونوقت ما اجازه داشتیم از گوشتش و چربی فراوان توی بدنش استفاده کنیم.
ادی اصرار داشت خوردن غذای خامو تمرین کنم. چون بعضی از چربی ها خام بهتر به بدنم انرژی میدادن. کار سختی که کم کم بهش عادت کردم.
اما قسمت هیجان انگیز آشپزی، پختن غذا بر روی اجاق کوچیکی بود که به عنوان منبع روشنایی هم ازش استفاده میکردیم.
چراغی که از سنگ صابون ساخته شده بود. چراغ ظرف پهن و کم عمق و بیضی شکلیه که از دوبخش تشکیل شده، سوخت این چراغ از چربی فک یا وال تامین میشه. بهترین نوع روغن از چربی منجمد شده بدست میاد چون در حالتی که چربی از حالت انجماد خارج می شه روغن اون به صورت طبیعی خارج میشه. تو تابستون باید چربی رو بجویم و روغنی که توی دهن ایجاد میشه رو توی قسمت کوچکتر ظرف تف کنیم. اما تو زمستون چربی رو مستقیما توی قسمت کوچکتر چراغ قرار میدیم. وقتی که چربی آب بشه روغنش بیرون میاد و به قسمت بزرگتر چراغ میره. تو قسمت بزرگتر چراغ تیکه چوبای خشکی که از اطراف ساحل جمع کرده بودیمو قرار میدادیمو این چوبها بعد از آتیش گرفتن و جذب روغن با شعله ای ملایم میسوزنو مثل یه فیتیله عمل میکنن.
هرچند که بخاطر سرما کمتر احساس تشنگی میکردیم اما در هرصورت بدنمون به آب آشامیدنی هم نیاز داشت که برای تامین این آب مقداری یخ رو توی ظرفی که روی اجاق گذاشته بودیم میذاشتیمو از ذوب شدن این برفا آب تهیه میکردیم.
ادی بهم یاد داد چطوری با چیزهایی که در ظاهر خوردنی به نظر نمی رسن یه غذای کامل و مغذی تهیه کنمو من درس دوم رو هم به خوبی یاد گرفتمو یه جورایی شدم بهترین آشپز اون اطراف. شایدم تنها آشپز اون منطقه.
درس سوم آشنایی با موجودات منطقه و برقراری ارتباط با اونها بود که قبل از شروع توی آزمون قبول شده بودم. من توی زندگی قبلیم سالها از باغ وحشمو حیوونای مختلف نگهداری کرده بودمو برقراری ارتباط با اونها رو بهتر از هرکسی بلد بودم.
من اجازه نداشتم به
پنگوئنهای نر وقتی که دارن از تخماشون محافظت می کنن نزدیک بشم. به جوجه های تازه از تخم در اومده که درحال غذا خوردن هم بودن نباید دست میزدم. اما این اجازه رو داشتم که از دور بایستمو بهشون نگاه کنم. یا اگه مشکلی براشون پیش اومد کمکشون کنم. گاهی بعد از بوران جوجه پنگوئنا توی برف گیر میکردنو من میتونستم بهشون کمک کنم.
وقتایی که پنگوئن ماده از دریا برمیگشت من اجازه داشتم از ته مونده ی غذاهامو کریلهایی که جمع کرده بودم بهشون بدم.
درمورد فک ها و شیرهای دریایی که فقط تابستونا توی قطب بودن فقط به اونایی اجازه داشتم دست بزنم که مرده بودن.
اگه نهنگی مرده بود، چه براثر اتفاقات طبیعی و چه بر اثر حمله ی انسانهایی که سوار برکشتی هاشون به جون نهنگ بیچاره میوفتادن، من این اجازه رو داشتم که از چربی، پوست و گوشت فراوون حیوون استفاده کنمو برای زمستونم ازش ذخیره کنم.
نهنگها هم فقط تابستونا به این منطقه میومدن. تماشای نهنگها وقتی که شنا میکردنو از پشتشون آب خارج میشد یکی از زیباترین صحنه های موجود در قطب بود.
درس چهارمو هم از قبل یاد گرفته بودم. نکته ی مهمی که وجود داشت این بود که من باید حسابی از کبریتهایی که داشتم مراقبت میکردم. هرچند که ادی بهم یاد داد با دو تیکه چوب هم مثل انسانهای غارنشین برای ایجاد آتیش استفاده کنم.
یکی از تفریحات من و ادی این بود که یه گوشه بشینیمو چربی رو توی دهنمون بچرخونیم. روغنی که ایجاد میشدو توی چراغ تف میکردیم.
نشونه گیری ادی توی تف کردن عالی بود. به هرحال باتوجه به شرایطمون تفریحاتمون هم محدود بود.
البته به لطف ادی یه سرگرمی دیگه هم داشتیم. ادی یه ساز خیلی کوچیک داشت. از یه سرخپوست یادگاری گرفته بود. سازی که به سه تار ما شباهت داشت اما با صدای متفاوت.
گاهی برای من ساز میزد. گاهی به یاد زنش آهنگ غمگین میزد و گاهی بخاطر خندوندن من آهنگای تند. ادی تنها همدمم بود.
بعضی از حرفاشوهم نمیفهمیدم اما با این حال همزبونم بود. همدمم بود. بابا پنگوئنم بود.
ادی خیلی خاطره داشت. البته خاطره هاش بیشتر شبیه افسانه بود. گاهی برام از خاطره هاش میگفتو باعث میشد حسابی لبخند بزنم.
لبخند نهایت ابراز خوشحالی من شده بود. از ادی تعجب میکردم که میتونه اونجوری قاه قاه بخنده. اینکه چه طوری میتونه اینقدر حرف بزنه و خاطره تعریف کنه. در صورتی که من بیشتر ترجیح میدادم سکوت کنم.
شاید این تاثیر سرماست که آدمو کم تحرکو اروم میکنه شایدم تاثیر حوادثیه که توی زندگی آدم اتفاق میوفته.
درس بعدی ساخت ایگلو بود. ادی ساخت ایگلو رو توی شمال یاد گرفته بود. به جز
یه ایستگاه تحقیقاتی که بعد از مدتی زیر برف رفت هیچ ایگلویی در قطب جنوب وجود نداشت اما از نظر ادی اینکه چیزی تا حالا اتفاق نیوفتاده به معنی غیرممکن بودن اون اتفاق نیست. شایدم آدمهایی که با اون اتفاق مرتبطن آدمهای تنبلی هستن و اصولن تنها غیرممکن دنیا همون غیرممکنه.
ایگلو برای فصل زمستون امنترین و گرمترین خونه ی ممکنه. خونه ای که فقط و فقط با یخ درست میشد.
برای ساخت ایگلو باید یخهایی که قدیمی هستندو چندین لایه ی ظخیم دارندو انتخاب کرد. با اره ایی که توی ایستگاه بود یادم داد یخهارو به شکل مکعب مستطیل ببرمو توضیح داد که باید ایگلو رو گرد ساخت. ساخت ایگلو نیاز به یه همراه داشتو تنهایی ساختن ایگلو کارسختی بود. توی شمال مردها یخ رو می برند و به کمک زنشون اونهارو میچینن تا ایگلوشون کامل میشد. اما ادی زیاد وقت نداشت که کمکم کنه یه ایگلو بسازمو این کارو باید خودم به تنهایی آخرای تابستون انجام میدادم.
احساس میکردم سالهاست ادی رو میشناسمو سالهاست که همینجوری زندگی کردم.
بعضی از مفاهیم توی زندگی جدیدم وجود نداشت مثل ترس. تاریکی قطب نمی تونست منو بترسونه. صداهای عجیب و غریبی که گاهی شنیده میشد جزیی از زیباییهای سرزمینم شده بود.
تو زندگی جدیدم تنها چیزهایی که وجود داشت یادگیری بود و تلاش.
بشر اختراعات زیادی کرده. اختراعاتی که هرکدوم به نوبه ی خودش کمکی برای زندگی راحتتر آدمهاست.
مثل آتیش. اولینو مهمترین اختراع بشر.
چرخ اختراعی که سرعتو معنا بخشید.
برق که درحال حاضر زندگی بدونش واقعن سخته، کامپیوتر، ماشین حساب، موبایل، یخچال، فرگاز و میلیونها اختراع دیگه.
اما شاید تقویم بین این همه اختراع کمتر دیده بشه. و این بخاطر اینه که همیشه زمانو توی دستت داریو حتی اگه ندونی چه روزیه یا چندمه از اطرافیانت میپرسیو صد در صد یکی پیدا میشه بهت بگه چندمه، چه روزیه یا چه وقتی از ساله.
اهمیت تقویمو وقتی فهمیدم که توی قطب کنار مرد چاقی که به نظر میرسید بیخبر از تموم دنیاست زندگی میکردم.
یه تقویم جیبی توی کیفم بود. تقویم شمسی همراه با تاریغ میلادی و قمری.
تقویمی که توش روزی که پای تپه پیدا شده بودمو علامت زدمو نوشتم تولدت مبارک برام.
تقویم نشون میداد از روزی که متولد شدم سی و هشت روز میگذره.
ادی آماده ی رفتن بود. تمام وسایلی که لازم داشتو آماده کرده بود. یه پالتوی بزرگ تنش کرده بود. یه پالتو رو هم دور کمرش بسته بود یه بسته کبریت، چراغ قوه ای که توی ساک من بود. مقدار خیلی کمی ماهی خشک تنها چیزایی بود که باخودش میبرد.
سازشو به من هدیه داد و گفت: هروقت یاد
من افتادی ساز بزن.
وقتی که دیگه کاری برای انجام دادن نداشتو آسمون حسابی آرومو ساکت بود به من رو کردو گفت: برام، جوجه پنگوئن من دو درس آخرو خودت باید یاد بگیری. زندگی بدون هیچ همدمی، بدون هیچ انسانی و امید داشتن در سخت ترین شرایط.
من میتونم یه راه بهت پیشنهاد کنم که تنهایی برات آسونتر باشه. میتونی با خودت حرف بزنی. خودت بهترین همدمو دوست خودتی. باخودت حرف بزنو برای خودت خاطره تعریف کن. برای خودت بخند و برای خودت ساز بزن. خودت گوش کن. خودت با خودت غذا بخورو بیشتر ازهرکاری فکر کن. اینجا محیط خوبیه برای فکر کردن. برای فکر کردن و به نتیجه رسیدن. برای اینکه خودتو بشناسی.
و امید داشته باش. یادت بیوفته به روزی که تقریبا مرده بودی و پنگوئنا نجاتت دادن. شاید احتمال زنده بودن یه دختر ضعیف با جثه ی تو تو اون شرایط زیر ده درصد بود اما تو زنده موندی و الان از منم سرحالتری. هروقت خیلی شرایط سخت شد. هروقت فکر کردی دیگه هیچ امیدی نمونده به کسی که توی ذهنت مظهر قدرته و برات عزیزه فکر کن. نیرویی عجیبی بهت میده.
تو دختر عجیبی هستی. نه سرما آزارت میده و غمگین میشی نه دلقک باریای من خیلی شادت میکرد. شاید تو زیادی بی احساسی اما برای زندگی توی چنین شرایطی این بهترین خصلته. جوجه پنگوئن من آدمای زیادی دیدمو شاید خیلیاشونو فراموش کرده باشم اما مطمئنم تو رو هیچوقت نمی تونم فراموش کنم. اگه شرایط مساعد باشه شاید سال دیگه برگردم اینجا و برات کلی حرف و خوردنی بیارم. یه چیز دیگه رو هم فراموش نکن. اینجا یه قاره ی پهناوره. سعی کن از تپه ی حیات زیاد دور نشی. اینجا یکی از امنترین جاهاست.
مسیری رو نشونم دادو گفت: برام این مسیریه که بعد از طی کردن هفت هشت ساعت البته اگه بوران نباشه میتونی به نزدیکترین ایستگاه تحقیقاتی برسی. اگه روزی تصمیم گرفتی به کشورت برگردی میتونی این مسیرو بری.
لبخند زدو ادامه داد: مطمئنم دوباره میبینمت. شاید خیلی طول بکشه اما میبینمت. مراقب خودت باش جوجه پنگوئن.
لبخندی زدمو گفتم: وقتی برگردی من یه پنگوئن کاملو بزرگم. یه پنگوئن شجاع و قوی. توهم مراقب خودت باش.
ادی رفت و من تا لحظه ای که توی دیدم بود بهش خیره شدم. توی قطب جنوب حتی برای جابجا شدن چند متری هم خیلی خطرها ممکنه آدمو تهدید کنه. ته دلم دعا کردم که ادی بتونه به سلامتو بدون خطر و صدالبته زنده به ایستگاه تحقیقاتی برسه و خیلی زود دخترشو ببینه.
وقتی مطمئن شدم دیگه ادی قابل دیدن نیست وارد ایستگاه شدم. ایسگاهی که هرروز برای زندگی نامناسبتر میشد.
به سازی که ادی بهم داده بود دست کشیدمو صدایی ازش بیرون
آوردم.
حس خاصی داشتم. حس یه عصر جمعه که هیچکی تو خونه نیستو فردا صبحشم باید بری مدرسه. شاید از اونم بدتر. فردا صبح قراره بری مدرسه و درساتم نخوندی بعد از یه روز تعطیل. چه حس استرس و نگرانی تو دل آدم ایجاد میشه.
چه حس بدی داشتم. قرار بود چی بشه. حالا که تنها شده بودم تازه این سوالو از خودم میپرسیدم: من کیم. اونجا چکار میکردم. قرار بود چی بشه؟
به توصیه ی ادی عمل کردمو با صدای بلندی گفتم: دختر تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟ چی میخوای؟
و بعد صدایی مشابه صدای قبلی جواب داد: من برام هستم. تنها ساکن قطب جنوب و مثل پنگوئنها به زندگیم اینجا ادامه میدم. توی سرما. توی بوران. توی سختی. من زندمو به زندگیم ادامه میدم.
وقتی توی سرمای زیاد یه جای گرم و نرم داری و همه جاهم تاریکو ساکته عاقلانه ترین کار خوابیدنه. منم با اینکه خسته نبودم عاقلانه ترین کارو انجام دادمو رفتم زیر پتوی گرمم. خوابیدم. خیلی. اونقدر زیاد که وقتی بیدار شدم تمام بدنم درد می کرد. ساعت مچیم هنوز جون داشت. نباید زمانو از دست میدادم. نباید توی زمان گم میشدم. پونزده ساعت خوابیده بودم. تقویممو از توی کیفم درآوردمو نگاهی بهش کردم. روزهارو تیک میزدم. باید تاریخ و ساعتو مدام یادداشت کنم. نباید بذارم مغزم دچار فراموشی و کندی بشه. یه تیکه کاغذ برداشتمو شروع کردم به انجام چهار عمل اصلی. اعداد با رقم بالا رو مینویشتم. جمع، ضرب، تقسیم، منها. نیاز داشتم مطالعه کنم. اعصابم به هم ریخته بود. کاغذو مچاله کردمو یه گوشه پرتابش کردم. چقدر همه جا ساکته. دستامو روی گوشام گذاشتمو با خودم حرف زدم.
- اینجا ساکت نیست برام. اینجا پر از صداست. نمیشنوی؟ پنگوئنا دارن دعوا میکنن. نمیشنوی؟ یکی از شیرای دریایی داره بلند بلند میخنده. نمیشنوی؟ نهنگه دوبار با سرو صدای زیاد تا اعماق دریا رفت و برگشت. نمی شنوی؟ ماهی ها دارن باهم حرف میزنن. نمی شنوی؟
دستامو از روی گوشم برداشتمو داد زدم: نه. نه. نمی شنوم. هیچی نمی شنوم. هیچ *** اینجا نیست. من تنهام.
از ایستگاه اومد بیرونو داد زدم. بلند، خیلی بلند.
- کسی اینجا نیست. فقط منم. من تنهام. چرا کسی نیست؟
گریم گرفته بود. از شدت گریه شونه هام میلرزید. پاهام سست شدو روی زمین زانو زدم. زمینی که سرد بود اما سرد بودنش مهم نبود. من تنها بودم. این مهم بود.
چیزی توی آسمون حرکت کرد.
سرمو بالا بردم. چقدر ستاره. اینجا بیابونه. میشه یه عالمه ستاره دید. واضحه واضح.
میشه حرکت شهاب سنگو دید. میشه به آسمون زل زد.
ستاره ها چشمک میزنن. شاید کسی اون بالا نشسته و به من نگاه میکنه.
دستی به صورتم کشیدم.
آرومتر شده بودم. تا حالا ایستگاهو کامل ندیده بودم. با اینکه فقط فضای کوچیکی از ایستگاه قابل دسترسی بودو تقریبا همش زیر برف بود گوشه موشه هاشو نگشته بودم.
گوشه ی ایستگاه یه در بود. بازش کردم. پر بود از کتاب و یه صابون. صابونو بو کردم. دلم هوس کرد حموم کنم. تو اون چند روز حموم کردنو فراموش کرده بودم. من تو زندگی قبلیم با آب و یخ زیاد حموم کردم. پس بازم میتونم اینکارو بکنم. صابونو توی جیب پالتوم گذاشتم.
کتابارو زیر و رو کردم. کتاب نجوم. کتاب های فیزیکی و یه کتاب تاریخی: سرگذشت ناپلئون بناپارت.
با خودم گفتم: خوبه برام. ببین هنوز یه چیزهایی هست که باهاشون سرگرم بشی.
به دورتادورم نگاه کردم.
هفت تا کتاب داشتم. یه مجله ی جدول سودوکو. یه ساز. یه صابون. یه عالمه خوردنی. و اون بیرون یه عالمه حیوون. بخصوص پنگوئنا. مگه من به جز اینا به چه چیزی نیاز دارم.
یادم نبود. یه چیز دیگه هم هست. هرچند سالی یه بار توی قطب شفق قطبی رخ میده. من میتونم انتظار شفقو هم بکشم.
خیلی کارا برای زندگی هست. شاید اگه توی شهر هم بودم این همه سرگرمی نداشتم.
و از همه ی اینا مهمتر من یه عالمه کاغذ پیدا کرده بودم و تعداد زیادی مداد. میتونستم خاطرات زندگی جدیدمو بنویسم. هر روز و هر روز. شاید یه روزی یه جایی یه نفر نوشته های منو بخونه.
من باید زندگی میکردم.
**************************************
آخرای تابستون بودو بادهایی که گاه و بی گاه میوزید نشون میداد که چیزی تا رسیدن زمستون نموده.
این چندماه زندگی تنهایی توی قطب خیلی چیزا بهم یاد داده بود. قوی شده بودم. بزرگ شده بودم و یه دوست خیلی خوب پیدا کرده بودم. خودم. بهترین دوستی که میتونستم داشته باشم.
ساختن ایگلو کار سختی بود اما من شروع کردم. با اره قالب یخ درست می کردم. اولیش شش ضلعی نامنتظم شد. به خودم گفتم: برام کارت افتضاحه اما ادامه بده. شاید بهتر شد.
جواب دادم: من عاشق ادامه دادنم.
و دوباره قالب یخ در آوردم. به مکعب نزدیکتر شد. بازم و بازم تا بالاخره یه قالب یخ مکعب مستطیل تر و تمیز ساختم. دومی و سومی،..
ساختنشون بیشتر از هرچیزی رمان میبرد. باتری ساعتم خوابش برده بود. سرمارو تاب نیاورده بودو خوابیدو اونم منو تنها گذاشت. اما من توی ذهنم زمانو یادداشت میکردم.
قالبای یخ که آماده شد شروع کردم به سرهم کردنشون. گرد و دور هم چیدمشون. اینکار یه نفر نبود. کار یه زن با هیکل من نبود اما به قول ادی تنها غیرممکن دنیا همون غیرممکنه. با اینکه خسته شدم بااینکه اولین ایگلویی که ساختم بیشتر شبیه اهرام ثلاثه ی مصر بود اما بالاخره موفق شدم. یه خونه ی برفی امن و گرم
برای زمستونم بسازم.
کامل که شد درزو شکاف بین قالبای یخو با برف پوشوندم. تا اونجا که تونستم پالتو جمع کردمو از ایستگاه که دیگه چیزی ازش نمونده بود به ایگلوی نازنینم منتقلشون کردم. کتابام که هرکدومو دو دفعه خونده بودم، مواد غذاییم، ساز عزیزم و هرچیز دیگه ای که لازم داشتم. وقتی زمستون میشدو بوران شدت میگرفت شاید دیگه اثری از ایستگاه نمونه. شاید بعد از بوران زمستونی دیگه نتونم ایستگاهو پیدا کنم.
همه چی رو منتقل کردمو وقتی که شب تاریک تموم شد. وقتی که شش ماه کامل گذشتو روز شد. وقتی که زمستون با دمای -70 درجه از راه رسید من توی خونه ی جدیدم بود.
روز طولانی هم گذشتو دوباره شب شد.
یک سال و نیم گذشت. سردم شد. غصه خوردم. گرمم شد. خوشحال شدم. خوابیدم. بیدار شدم. زمین چرخیدو زمان گذشت.
یه روز که درحال جمع کردن ماهی توی ساحل بودم صدا شنیدم. یه صدای متفاوت. نه صدای خودم بود. نه صدای پنگوئنا. نه صدای نهنگا. صدای آشنای یه مرد. که از دور به سمتم میومد.
یه مرد چاق کچل که همونجوری که میدوید قاه قاه میخندید.
من این مردو میشناختم.
تمام ماهیهایی که جمع کرده بودمو انداختمو به سمتش دویدم. ادی برای دیدنم اومد. برام غذا آورد. کتاب آورد. و البته ساعت مپچی. با دوتا باتری.
از اینکه زنده بودمو توی یه ایگلوی ترو تمیز زندگی میکردم خوشحال بود. و من از اینکه یه آدمو بعد از مدتها میدیدم خیلی سرحال و شاد بودم.
فقط چند ساعتی پیشم موندو قبل از رفتن بهم گفت همون روزی که رفت به ایستگاه تحقیقاتی خبر داده که یه دختر جوون و عجیب و قوی تنهای تنها توی قطب زندگی میکنه. بهم گفت که خیلیا منو بدون اینکه دیده باشن تحسین میکننو دلشون با منه.
ادی رفتو باز هم زمان گذشت.
من و برام و قطب.
هفت ماه بعد از اینکه ادی به دیدنم اومده بود می گذشت که یه روز که برای صید ماهی رفته بودم یه شی سنگین و قهو ه ای دیدم.
از دور به نظرم یه فک یخ زده اومد. نزدیکتر که رفتم فهمیدم فک نیست. کاملا یخ زده بود. سعی کردم جابجاش کنم ولی خیلی سنگین بود. با خودم حرف زدمو گفتم: برام به نظر تو ببرمش توی ایگلو؟
جواب دادم: نه، ایگلو به اندازه ی کافی شلوغ هست. جا نداره که. تازشم این خیلی سنگینه. فوقش یخشو آب کردمو یه فک مرده بود با یه مقدار چربی. منکه غذا زیاد دارم.
ازش دور شدم، سعی کردم بیخیال بشمو به کارم برسم اما یه صدایی توی گوشم میگفت ببرش توی ایگلو و گرمش کن.
درنهایت تسلیم اون صدا شدمو راه رفترو برگشتم.
به خودم گفتم: هرچیزی بی مصرفی بالاخره یه روزی به درد میخوره.
برای اینکه راحتتر بتونم حملش کنم یه طناب آوردمو دورش
بستمو شروع کردن به کشیدن طناب. زندگی کردن توی طبیعت و خوردن غذاهای کاملا طبیعی آدمو قوی میکنه. حتی منو با اون جثه.
درنهایت باهرجون کندنی بود کشیدمش توی ایگلو. براش آتیش روشن کردم تا یخش وا شد.
************************************************** *********************
مدتها بود از آدمها فاصله گرفته بودم تا زندگی سابقمو فراموش کنم. اما این مرد یخ زده تمام تلاشهای منو از بین برد.
این مرد باعث شده بود بعد از دوسال تمام خاطراتم جلوی چشمم به تصویر بیان. مامانی، بابایی، بیژن و مهمتر از همه شبنم.
ایکاش این مردو نیاورده بودم توی ایگلو.
نوری که از بیرون ایگلو درخشید از فکرو خیال بیرونم آورد. به سرعت چوب دستیمو برداشتمو از ایگلو زدم بیرون. به آسمون خیره شدمو گفتم: زود باش، زود باش شفق. زود باش دوساله منتظره دیدنتم. زود باش. چشم از آسمون برنمی داشتم. اما بازم خبری نبود. تنها اتفاقی که افتاد حرکت شهاب سنگ بود. با صدای بلند گفتم: آهای آسمون من شفق میخوام. زود باش.
نه. بازم خبری از شفق نیست.
وارد ایگلو شدم. یه لحظه سنگینی یه نگاهو روی خودم حس کردم. به سرعت به مرد یخ زده نگاه کردم.
چشماش بسته بود. شاید نمی خواست بفهمم که به هوش اومده. یه کاسه چربی آوردمو شروع کردم به جویدن. روغنشو توی چراغ تف میکردمو به مرد یخ زده خیره شدم.
حالت صورتش عوض شده بود. آدمی که خوابه اینقدر آرومو منظم نفس نمی کشه. تنفس آدم بیدار متفاوته.چشماشو لباش بسته بود. تا یه ساعت پیش که خواب بود چشماشو لباش نیمه باز بود.
چوب دستیمو آروم به پاش زدم.
چشماشو باز کرد. بهم نگاه کرد. یه جفت چشم انسان. یه آدم مثل من همونجوری که با ترس بهم خیره بود نشست.
چشماشو چند دفعه بازو بسته کردو با لهجه گفت: اینجا کجاست؟ من زندم؟
بدون اینکه حرفی بزنم لیوان شیر جوشیده رو جلوش گذاشتم. به لیوان که ازش بخار بلند میشد نگاه کرد. بلندش کردو گفت: تو کتاب مقدس درمورد بهشت خونده بودم. پس اینجا بهشته و تو فرشته ی اینجایی.
به لیوان نگاه کردو گفت: اینم نوشیدنی گرم بهشت.
اولین جرعه رو که نوشید همه رو با صدا تف کرد بیرون. عق می زدو همونجوری که به من نگاه میکرد گفت: فکر میکردم تو بهشت همه چی شیرینه. درضمن فکر میکردم فرشته ها یکم خوشگلترن.
شاید بعد از تقویمو ساعت یکی از اختراعات بشر که به شدت مورد علاقه ی منه آینه باشه. این ساخته ی دست بشر که هیچوقت اشتباه نمی کنه. درئوغ نمی گه. هرچی که هستی نشون میده. ( البته آینه ی تخت.)
دوسال بود که خودمو ندیده بودم. چه شکلی بودم؟ چه شکلی شدم؟ زشت شدم؟ شایدم از اول زشت بودم. تازه یادم اومد که ایکاش توی کیفم یه دونه
آینه داشتم.
اداها و سرفه کردن مرد یخی که تموم شد پرسید: فرشته ها لالن؟ نکنه کر هم هستی؟
بعدش با دستش شروع کرد به ادا در آوردنو پانتومیم بازی کردن.
این لعنتی خودش بلد نیست درست انگلیسی حرف بزنه اونوقت برای من ادا و اطوار در میاره.
اداهاش که تموم شد خسته روی زمین نشستو گفت: همه ی بدنم درد می کنه فرشته. گرسنمه. خوبم کن. درسته که اینجا از بیرون خیلی گرمتر و بهتره اما کوچیکه. زیاد به بهشت شبیه نیست.
چطور به خودش اجازه میداد به ایگلوی من توهین کنه؟ هیچ جا به زیبایی ایگلوی من نبود.
ظرف چربی و چراغ کوچیکمو یه گوشه گذاشتمو براش از غذایی که روی اجاق درحال جوشیدن بود آوردمو مقابلش گذاشتم. لیوان شیرشو هم بهش نزدیک کردم که یعنی بخور.
بعدشم چوب دستیمو برداشتمو از ایگلو اومدم بیرون.
با اینکه تازه بوران تموم شده بود اما دلم نمیخواست با اون توی ایگلو باشم.
تنهایی زندگی کردن باعث شده بود تحمل هیچ انسانی رو توی ایگلوم نداشته باشم.
خیره شده بودم به جوجه پنگوئنی که آهسته و بی هدف راه میرفت. یکم بالا، یکم پایین. خیلی آروم و بی سرو صدا.
چرا تو این چند ساعت گذشته به زندگی قبلیم فکر کردم؟ تقصیر این مرد یخیه.
سرمو به دو طرف تکون دادمو به خودم گفتم: به هیچی فکر نکن برام. زندگی تو شامل همین دوساله.
به تپه ی حیات نگاه کردمو لبخند زدم.
باید زودتر میرفتم توی ایگلو، خیلی وقت بود که زده بودم بیرون.
به خودم گفتم: شاید تا الان رفته.
جواب دادم: خدا کنه رفته باشه. اصلن حوصله ندارم.
وارد ایگلو که شدم دیدم مرد یخی تمام کاغذامو ریخته به هم. یکی از یادداشتام تو دستش بود. با چه جراتی به خاطرات من دست میزد؟
عصبانی به سمتش رفتمو با خشونت کاعذرو از دستش کشیدم بیرون.
با لبخند مضحکی گفت: اینارو تو نوشتی؟ خاطراتتن؟ پس اسمت برامه.
با عصبانیت شروع کردم به جمع کردن کاغذام. حق نداشت بی اجازه دست بزنه.
تمام نوشته هامو سرجاشون گذاشتم.
ظرف غذاشو که تا ته خورده بود جمع کردم.
به حرکاتم خیره شدو گفت: غذایی که بهم دادی عالی بود؟ چی بود؟ چرا باهام حرف نمیزنی؟ جدی جدی کرو لالی؟ ناراحت شدی نوشته هاتو خوندم؟ چطوری میتونی اینجا تنهایی زندگی کنی؟ یه زنی دیگه. درسته؟ چقد پالتو داری. راستی بی اجازت تو وسیله هات گشتم. چقدر غذا داری؟ دیدمت با آسمون حرف میزدی؟ به چه زبونی حرف میزدی؟ کجایی هستی؟ البته تو خاطراتت نوشته بودی اما من که باور نکردم. تو با این قدو قواره دوساله ای؟ مگه میشه؟
خدایا چرا این مرد آروم نمی گیره؟
بدون توجه به حرفاش یه کیسه خواب به سمتش گرفتم.
ازم گرفتو گفت: من که خوابم نمیاد، تازه بیدار شدم. تو می خوای بخوابی؟ خوابت میاد؟ راستی چه جوری منو آوردی تو خونت؟ زورت زیاده ها.
به سمت پتوم رفتمو دراز کشیدم. کیسه خوابشو تو بغلش گرفته بود، اومد بالا سرمو بهم خیره نگاه کرد.
- برام نخواب. ببین پاشو.
بهش پشت کردمو خوابیدم.
با دستش شونمو تکون دادو سعی کرد بیدارم کنه.
عصبانی از جام پریدم. درسته که یه زندگی جدیدو شروع کردم اما من هنوز مسلمونم. دلم نمی خواد دست مرد نامحرم بهم بخوره، هرچند که پالتوی ضخیمی تنم بود اما با این حس بدی پیدا کردم.
با اخم بهش نگاه کردم.
از حرکت سریعم ترسید. دستشو ستونش کردو کمی عقب نشست. پرسید: چی شد برام؟ من که...
انگشتمو به نشونه ی تایید به سمتش گرفتمو با صدایی که سعی داشتم آروم نگهش دارم گفتم: یه بار، فقط یه بار دیگه انگشتت به من بخوره میندازم تو دریا تا خوراک نهنگا بشی. فهمیدی؟
با چشمای گرد نگاهم کرد. داد زدم: فهمیدی؟
سرشو به نشونه ی تایید تکون داد.
دراز کشیدمو چوب دستیمو محکم توی دستم گرفتم.
بلند شدو با فاصله از من رفت توی کیسه خوابش.
بهم خیره بود. سعی می کرد آروم حرف بزنه اما بازم داشت حرف میزد. انگار نمیتونست آروم بگیره.
- چقد خشنی دختر. ترسیدم. دیدی گفتم بلدی حرف بزنی؟ نگفتی اهل کجایی؟ بگو دیگه. معلومه که خوابت نمیاد. برام. برام.
اونقدر خسته بودم که دیگه چیزی نشنیدمو خوابم برد.
وقتی بیدار شدم به کیسه خواب تا زده ی گوشه اتاق خیره شدم. اثری از مرد یخی نبود. به خودم گفتم: حتما رفته. لعنتی فقط
اومد افکار منو ریخت به هم.
بلند شدم. پتورو تا کردمو به خودم کش و قوسی دادم.
چوب دستیمو برداشتم. کلاه پالتومو روی سرم گذاشتمو از ایگلو اومدم بیرون.
مرد یخی روی زمین نشسته بود یه جوجه پنگوئنو توی دستش گذاشته بود و با اون بیچاره حرف میزد: ببین کوچولو درسته اینجا خیلی سرده اما تو باید مقاوم باشی. سع کن تو هر سختی برای خودت یه شادی پیدا کنی، یه دلخوشی کوچیک. در اون صورت تحمل سختی برات راحتتر میشه. یه موقع هست که ممکنه به ناامیدی برسی اما تو نباید به این حس توجه کنی. منظورم اینه که...
سنگینی نگاهمو حس کرد که به سمتم برگشتو پرسید: بیدار شدی؟ مثل یه بچه خرس خوابیده بودیا. با دهن باز و خروپف فراوون. قبل از خواب که نشد آشنا بشیم میشه حالا باهم دوست باشیم.
دستشو به سمتم گرفته بودو منتظر بود بهش دست بدم.
به دستش نگاه کردم. من و ادی بیشتر از یک ماه باهم زندگی کرده بودیم اما ادی مثل پدرم بود. همیشه هم مراعاتمو کرده بودو حتی انگشتشم بهم نخورده بود. اما مردیخی علاوه بر اینکه روی مخه به خودش این اجازه رو میده ککه هرجور باب میلشه رفتار کنه. باید یه جوری دکش کنم.
چوب دستیمو به سینش زدمو خیلی آروم گفتم: خوب گوش کن. من مسلمونم. توهم یه مرد غریبه ای. حق نداری به من دست بزنی یا حتی در این مورد کوچکترین فکری بکنی. من نمیدونم تو کی هستی یا اینجا چکار میکنی. وقتی بردمت توی ایگلو حتی نمیدونستم یه آدمی یا حتی یه موجود زنده ای. الانم اگه جایی برای رفتن داری برو وگرنه تا موقعی که یه جایی برای خودت داشته باشی دست از پا خطا نکن. و این نکته رو هیچوقت فراموش نکن. کسی که دوسال سختترین شرایط زندگی رو تحمل کرده باشه و توی طبیعت قطب بوده باشه از یه خرس قطبی هم قویتره. پس اگه خودتو جونتو دوست داری حواست به حرکاتو کارات باشه.
اینو گفتمو به سمت ساحل حرکت کردم.
صداشو از پشت سرم شنیدم که میگفت: وای، واقعن ترسوندیما. بیا یکم حرف بزنیم. تو چرا اینجو...
صدای حرف زدنو راه رفتن یه باره قطع شد به پشت سرم نگاه کردم. مثل یه پنگوئن تازه از تخم در اومده تازانو رفته بود توی برف. به سمتش برگشتم. بالای سرش ایستادم. به نظر که خیلی نادون میومد. حتی برای بلند شدن تلاش هم نمیکرد. چوب دستیمو به سمتش گرفتم. انتهای چوب دستیرو گرفتو کمکش کردم بلند شه.
نفس نفس میزدو می لرزید. به نظر حالش خوب نمیومد اما زبونش هم از کار نمیوفتاد. با اینکه دندوناش به هم میخورد گفت: واقعن زورت زیاده ها. من...من...
اینو گفتو بی هوش روی زمین افتاد.
یاد افتاد به یه مطلب علمی که چندسال پیش خونده بودم. گاهی در قطب شمال اسکیموها در فصل
زمستان اگر برای مدت طولانی غذا برای خوردن نداشته باشند گوشت افرادی که تازه مرده اند را برای خوردن انتخاب می کنن.
یه آدم با این قدو قواره، با این همه هیکل میشه منبع غذایی خیلی مقوی. در ضمن از شرش هم راحت میشم.
خواستم بیخیالش بشم تا همونجایی که افتاده بمیره. اما نتونستم. من یه آدمم. با وجود سرمای زیاد قطب جنوب قلب گرمی دارم که کلی خونو توی بدنم پمپاژ میکنه. من قلب یخ زده ندارم.
با عصام بهش زدمو گفتم: آقا، آقا بیدار شو.
چیزی نمی گفت: اما بالا و پایین رفتن شکمش گواه زنده بودنش بود. دوباره طنابمو آوردمو به پاهاش بستمو براش آتیش روشن کردم. نیم ساعتی طول کشید که بیدار شد. اما هنوز صورتش بی رنگ بود. لیوان شیرو به سمتش گرفتمو گفتم: همشو بخور.
لبخند زدو تمام شیر توی لیوانو خوردو همونجوری که دراز کشیده بود پرسید: کی سرمای اینجا تموم میشه؟
این مرد چی میگفت؟ منظورش از این جمله چی بود؟
با چشمای بی حالش نگاهم کردو گفت: از اینجا متنفرم. از این زندگی لعنتی. از این اوضاع از هرچیزی که سفیدو سرده متنفرم.
به چه اجازه ای درمورد سرزمین من این حرفارو میزد؟ حقش بود میذاشتم توی برف بمیره تا تنفرش نسبت به هرچیز سفیدو سرد مفهوم پیدا کنه.
بلند شدم که از ایگلو بم بیرونو کمتر از دیدن این آدم عصبی بشم که گفت: تو چرا اینجایی؟ اینجا چکار میکنی؟ دوسال پیش از یه آشپز شنیده بودم که یه زن تنهایی وسط قطب زندگی می کنه اما باورم نشده بود. آشپزه می گفت تو خودت زندگی اینجارو انتخاب کردی. چه جوری میتونی تو این سرما و تنهایی زندگی کنی؟ تو کی هستی؟ چقدر عجیبی؟
با اینکه دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم اما گفتم: تو که از اینجا متنفری اینجا چکار میکنی؟
دستشو روی پیشونیش گذاشتو گفت: طولانیه. بشین تا برات تعریف کنم.
دم در نشستمو زانوهامو بغل کردم تا برام حرف بزنه.
- من از کشور آلمان میام. شاید هرجا اسم آلمان بیاد اولین چیزی که توی ذهن هرکسی میاد این باشه " های هیتلر" و شاید تموم دنیا هیلترو یه جانی خطرناک بدونن اما من عاشق هیتلرم. هیتلر یه نابغه بود، یه هنرمند، یه مرد نظامی محکم. آرزوم بود که شخصیت محکمی مثل اون داشته باشم. دلم میخواست برم توی ارتش تا بتونم یه روزی مثل هیتلر بشم. درسته که هیتلر هم توی زندگیش خطاهایی کرده مثل هر انسان دیگه ایف ولی شاید خطاهایی که ما آدمهای معمولی کردیم به مراتب مرگبارتر از قتل عام های هیتلر بوده باشه. اون نمایان بود و خطاهای دیگرون مخفی. اما به هرحال هیچکس نمی تونه منکر اراده و شخصیت محکم هیتلر بشه. بچه که بودم اگه برنامه ی مستندی یا فیلمی در رابطه با
هیتلر نشون میداد جلوی تلویزیون میخکوب میشدم.
سنم که بالاتر رفت دلم خواست وارد نیروی هوایی ارتش بشم و درنهایت عاشق خلبانی شدم.
کلی زحمت کشیدم، سختی کشیدم تا بالاخره تونستم یه خلبان قابل بشم. به سرزمینهای زیادی رفتمو خیلی جاها پرواز کردم. مثل یه عقاب. بالا و بالاتر رفتم. اوج گرفتم. نمی تونم برات توصیف کنم وقتی توی آسمونی و پرواز می کنی چه حس خوبی داره. واقعن برادران رایت آدمهای خیلی خیلی مهمی بودن مثل هیتلر.
به سرزمین های گرم سفر کردم، بر فراز اقیانوس ها پرواز کردم. قاره های مختلفو پیمودم تا اینکه یکی از دوستام که اونم خلبان بود بهم پیشنهاد داد که یه سفر به قطب داشته باشیم. کسی که قاره ی قطب جنوبو کشف کرد یعنی آمودسن هم یه خلبان بود و من برای اینکه پرواز به سمت قطب جنوبو هم تجربه کرده باشم قبول کردم. قبل از سفر اطلاعات کلی در مورد این سرزمین بهمون داده شد و اینکه تو شرایط خاص چه آموزشهایی مورد نیاه. بعد از اولین سفرم به اینجا و آشنایی با محققایی که توی ایستگاه تحقیقاتی کار میکردند به تحقیق در رابطه با اینجا علاقه مند شدم. برای همین یک سال به قطب اومدمو توکارای تحقیقاتی به بچه های اینجا کمک کردم. وقتی برگشتم کشورم مثل یه مرغ سرکنده بودمو بعد از چندماه دوباره برگشتم اینجا. هرسال سالی چندماه اینجا بودم تا اینکه تو آخرین سفرم به عنوان یکی از اعضای رسمی گروه تحقیقاتی انتخاب شدم. از دوسال پیش هم شدم سرپرست یه تیم جغرافیایی. من ده ساله که مدام دارم برف و سرما میبینم. یخ و آب. از همه بدتر اینکه این دوسال اخیر حتی یه دقیقه هم نتونستم برگردم کشورم. من خسته شدم. کلافه شدم. من هیچی ندارم. زندگی اینجا مسخرست. ماه پیش یکی از دوستام عکس خودشو زن و پسرشو برام ایمیل کرد. من و اون همسنیم. اما اون خیلی خوشبخته. زن داره، بچه، یه کار معمولی و کالی تفریح و سرگرمی اما من چی. من به پوچی رسیدم. نمی خوام دیگه اینجا باشم. دوروز پیش که همه خواب بودن از ایستگاه زدم بیرون. ما قبل از شروع کار یه قرارداد به عنوان تعهد امضا می کنیم و تا پایان قرارداد نباید ایستگاهو ترک کنیم. این بود که بی خبر اومدم. نمی دونستم باید کجا برم. با خودم گفتم از ایستگاه دور میشمو یه جایی کشتی، قایقی چه میدونم یه چیزی پیدا میکنمو به کشورم برمی گردمو یه زندگی جدیدو شروع می کنم. اما هرچی بیشتر میومدم به جز برف و یخ چیی نبود تا اینکه افتادمو دیگه نفهمیدم چی شد. چشم که باز کردم تورو دیدم. برام من دیگه نمی خوام تو قطب زندگی کنم. من یه زندگی معمولی میخوام مثل همه ی هم سنامو همه ی دوستام. اینجا هیکس نیست. فقط یه
تعداد آدم تکراری که روی این سرزمین تحقیق می کنن. مگه اینجا چقدر موضوع برای تحقیق داره. که چی بشه. اصلا به ما چه که اینجا چه خبره؟ به پوچی رسیدم. ترجیح میدم بمیرم تا اینکه به اون ایستگاه لعنتی برگردم.
برام شاید اگه تو نجاتم نمیدادی من میمردم. نمی دونم شایدم الان اگه از اینجا برم بیرون هر اتفاقی برام بیوفته. نمی دونم نمیدونم می خوام چکار کنم اما دیگه سر اون کار لعنتی برنمی گردم. هر روز یه گزارش کار از کارای مسخرمون آماده میکنیمو بعد به افتخار خودمون کف می زنیم. ما هیچی نیستسم به جز یه مشت آدم تنها که هرکدوممون تو شهر و کشور خودمون هیچی نداریم. بعضی از اعضای گروهو هم گاهی نمیشناسم. حتی نمیفهمم چی میگن. نمی خوام دیگه به اونجا برگردم حتی اگه تو این سرما بمیرم.
چقدر آدمها باهم فرق می کنن. من همه چیمو دادم تا بیام اینجا. این مرد میخواد حتی جونشو هم بده اما از اینجا بره. من بادیدن برف و یخ اینجا آرامش میگیرم اونوقت این مرد از این همه یخ و برف متنفره. آدمها هیچوقت به چیزی که دارن قانع نیستن. آدمها همیشه سعی دارن از چیزهایی که دارن فرار کنن در صورتی که نمی دونن شاید چیزهایی که دارن آرزویی باشه برای کسای دیگه.
به صورتم زل زدو گفت: داستان تو چیه؟ چرا اینجایی؟ از کجا میای؟
به بیرون ایگلو خیره شدم. به سفیدی برف نگاه کردمو گفتم: من برام هستم. پای تپه ی حیات متولد شدم. اهل همین سرزمینم. دوساله اینجام. من عاشق اینجام. همین.
خندیدو گفت: راستشو بگو. داستان تو چیه؟بهش خیره شدمو گفتم: تا نزدیکترین ایستگاه یک روز راهه. اگه میخوای خودتو مجهز کنو برگرد. اگه نمی خوای برگردی نزدیکای اینجا دریاست. تنها چیزی که ممکنه بشه باهاش از اینجا دور شد نهنگای گرسنن. میخورنتو باهاشون هرجا که برن میری. در غیر این صورت تا زمانی که تکلیفت با خودت مشخص بشه بهتره زندگی توی این سرزمینو یاد بگیری. زندگی توی ایستگاه با زندگی اینجا خیلی فرق داره. فعلن که به نظر حالت خوب نیست. تا موقعی که حس کنم حالت خوبه میتونی توی ایگلوی من بمونی اما بعدش من بعت یاد میدم ایگلو بسازی و برای خودت غذا تهیه کنی. اینجا هرچی غذا داشته باشی بازم کمه. هیچی رو اینجا نمیشه پیش بینی کرد. پس باید برای هرچیزی خودتو آماده کنی. فهمیدی؟
با دقت به حرفام گوش داده بود. می دونستم فهمیده. سرشو تکون دادو گفت: گرسنمه.
باید برای مهمونم غذا آماده میکردم.
بالاخره بعد از چندین ساعت وراجی کردن آروم گرفتو به کار من خیره شد. داشتم با چاقو براش یه چوبو که چند وقت پیش از ساحل دریا پیدا کرده بودم میتراشیدم . تا بتونه به عنوان چوب دستی ازش
استفاده کنه.
مثل یه پسربچه ی شیطون که میخواد از همه چی سر در بیاره به دستام که روی چوب بالا و پایین می رفت نگاه می کرد.
کارم که تموم شد. ایستادمو چوبو توی دستم گرفتم. چوب بلندی بودو حسابی به دردش می خورد. اونم ایستاد. چوبو به دستش دادم. یکی دوبار تهشو به زمین زدو گفت: عالی شد. میتونم باهاش حتی شکار هم کنم.
با تعجب گفتم: شکار؟ تو قرار نیست چیزی شکار کنی؟
با اخم گفت: اونوقت غذا چی باید بخوریم؟
- گوش کن. خوب گوش کن. اینجا سرزمین پنگوئنا و باقی حیوونای قطبیه. تو اینجا مهمونی نه اونا. حق نداری به هیچ موجود زنده ای آسیب برسونی. تو فقط اجازه داری گوشت اون حیونی رو بخوری که مطمئنی مرده. حتی اگه دو درصد هم احتمال بدی اون موجود زندست حق نداری بخوریش. هیچ حیوونی رو آزار نمی دی. به پنگوئنا دست نمی زنی. به خصوص به جوجه ها. مگر اینکه نیاز به کمک داشته باشن. میدونی آمریکا سرزمین سرخپوستها بود وقتی سفیدپوستها به اونجل رفتن نه تنها سرزمین سرخپوستا رو صاحب شدند که به آزار و اذیت سرخپوست ها و مسخره کردن عقایدشون پرداختن. وقتی سرخپوستها در برابر این ظلم مقاومت کردنو خواستن از خودشون دفاع کنن آمریکاییا بهشون گفتند شما وحشی هستین.
این سرزمین هم قبل از ما سرزمین پنگوئنا و باقی حیوونای قطب بوده بعد از ماهم سرزمین اوناست. حق نداری به اونا آسیب برسونی. اگه به طبیعت ضرری وارد کنی طبیعت خیلی خوب بلده جوابتو بده. پس سعی کن به طبیعت بکر اینجا آسیبی وارد نکنی.
ایستاد، سلام نظامی دادو باصدای بلند گفت: بله قربان.
خندم گرفت از حرکتش اما دلم نمیخواست بخندم. نمی خواستم زیاد با من احساس صمیمیت بکنه.
فقط گفتم: تو هیتلرو دوست داشتی بخاطر شخصیت محکمش پس چرا خودت اینجوری هستی؟ پر حرف و پر ادا.
روبروم چهرزانو نشستو با ذوق گفتم: پدرمم همینو میگفت. میگفت میخواستی نظامی و قوی بشی اما تبدیل به یه دلقک شدی.
برای اینکه خندمو بروز ندم بدون توجه به اون از ایگلو زدم بیرون.
باچوب دستیش دنبالم اومدو گفت: کجا میری؟ منم میام.
با عصبانیت به سمتش برگشتمو گفتم: برو توی ایگلو. هنوز حالت خوب نشده.
یه قدم به عقب برداشت اما گفت: من خوبم. میخوام همرات بیام.
کلافه گفتم: وای. من دارم از تو فرار میکنم. بذار یکم نفس بکشم چقدر حرف میزنی.
به سمت دریا دویدم تا نتونه بیاد دنبالم.
وقتی به ساحل رسیدم روی یه تخته سنگ نشستمو با خودم حرف زدم.
- وای برام. این چند روزه این مرد یخی واقعن کلافم کرده. چقدر حرف میزنه. بعضی حرفارو اونقدر تند و سریع می گه که من اصلن نمی فهمم چی میگه.
در جواب خودم گفتم: آره. حتی
وقت نکردی با من حرف بزنی. امیدوارم برای پیدا کردنش یه گروه جستجو بفرستن تا زودتر از شرش خلاص بشیم.
- برام یعنی تحمل کردن آدما اینقدر سخته؟
- نمی دونم. من که دوساله فقط تورو میشناسم.
بلند شدمو رو به دریا داد زدم: های سرزمین من. خیلی دوست دارم. قطب جنوب زیبای من دوست دارم.
یکی دوساعت چرخیدمو بعد برگشتم ایگلو.
ایگلو خالی بود. اپری از مرد یخی نبود. چوب دستیش هم نبود. با خودم گفتم نکنه چیزی از وسیله هامو برداشته باشه. به سرعت همه چی رو بررسی کردم. همه چی سرجای خودش بود حتی به آذوقه ی غذایی هم دست نزده بود. با خودم گفتم: یعنی ممکنه رفته باشه.
بیرون اومدمو اطراف ایگلو رو نگاه کردم. نبود. خواستم برگردم توی ایگلو که از دور صدای مبهمی شنیدم. بیشتر که دقت کردم فهمیدم صدای اونه که میگه: برام. برام. من اینجام. منو ببین. من این بالام.
صدا از سمت تپه ی حیات بود. لعنتی به چه اجازه ای رفته بود روی تپه ی من. فقط یه مرد اجازه داشت روی اون تپه باشه. مردی که زنده نبود و نباید تو خاطره هام بیاد. به سمت تپه حرکت کردم. چوب دستیمم توی دستم بود. با خومدم گفتم: برای راحت شدن از این مرد فقط یه راه مونده. الان میرم بالا و از اون بالا میندازمش پایین.
به سمت تپه رفتم. از اون بالا داد زد: بیا بالا . اینجا خیلی خوبه.
به سختی بالا رفتم. تقریبا بالای تپه بودم که یه خو پام لیز خوردو تعادلمو از دست دادم. به سرعت به سمتم اومدو بازوم گرفت. بیش از حد به من نزدیک شده بود. نفسش گرم بود. یه آدم بود. جای پامو محکم کردمو بازومو محکم از دستش کشیدم. ازش فاصله گرفتمو درحالی که نفس نفس میزدم داد زدم: لعنتی مگه من بهت نگفتم دستت به من نخوره؟
با قیافه یمظلومو لبخندی که روی لبش بود گفت: برام ولی تو داشتی میوفتادی؟
با همون صدای بلند گفتم: به تو ربطی نداره. اینو برای بار آخر بهت میگم اگه من جلوی چشمتم مردم حق نداری بهم دست بزنی. یا زودتر گورتو گم کن یا به حرفم گوش کن.
- خیله خوب برام آروم باش.
- آروم نمیشم. اصلا تو اینجا چه غلطی میکنی؟ چرا اومدی بالای تپه؟
لبخندش عمیق شدو گفت: نگرانم شدی؟
بلندترو غصبانی داد زدم: معلومه که نه. این تپه تپه ی منه. هیچکس حق نداره بیاد بالاش. اینو تو گوشت فرو کن.
- برام چی می گی؟
- همین که گفتم. اگه نمیخوای از ایگلو بندازمت بیرون باید به هرچی که من میگم گوش کنی.
سرشو پایین انداختو دلخور گفت: باشه. اما باور کن من فقط خواستم کمکت کنم برام.
چوب دستیمو به سمتش گرفتمو گفتم: اونی که به کمک نیاز داره تویی نه من. من به هیچکس، به هیچکس نیازی ندارم. من تنهام. تنهای تنها. خودم از پس
همه چی بر میام. حالا برو پایین.
همون لحظه ای که از تپه میومدم پایین با خودم عهد کردم دیگه یه کلمه هم با این مرد یخی حرف نزنم.
به محض رسیدن به ایگلو یه تیکه ماهی توی یه ظرف گذاشتم جلوشو خودم مدادو کاغذامو براشتمو با فاصله از اون نشستمو شروع کدم به نوشتن.
سرمو که از روی کاغذ بلند کردمو به ساعت نگاه کردم پنج ساعت گذشته بود. برام عجیب بود که چرا صدایی از مرد یخی نمیاد. بهش نگاه کردم. غذاشو خورده بود. با فاصله ی کمی از ظرفش دراز کشیده بود. جمع شده بودو آروم خروپف می کرد. نزدیک در ایگلو بود. حتما خیلی سردش شده بود که اینجوری جمع شده بود. پتوی خودمو برداشتمو روش انداختم. پتورو که روش کشیدم چرخی زدو به کمر خوابید. چقدر آروم نفس می کشید. یادم افتاد به مردی که وقتی می خوابید همینجوری آروم نفس می کشید. اما الان دوساله که خوابیده و دیگه نفس نمی کشه. چشمامو بستمو آهی کشیدم.
از مرد یخی فاصله گرفتمو یه گوشه نشستم. به خودم گفتم: برام آروم باش. تنها مردی که تو میشناسی ادیه و این دیونه که الان خوابه.
دوباره سرمو به سمتش چرخوندمو نگاش کردم.
یادم افتاد به چند ساعت پیش که یه عالمه سرش داد زده بودم. من که نمیدونستم این مرد چند سالشه اما بی شک از من بزرگتر بود. من چه کار زشتی کرده بودم. سر این مرد داد زده بودم. یادم به صورت مظلوم و خندونش افتاد وقتی که جلوی افتادنمو گرفته بود. دلم براش سوخت.
به خودم گفتم: برام درسته که این آدم واقعن لج درارو وراجه اما نباید اینقد سرش داد میزدی.
جواب دادم: خوبش کردم. به چه اجازه ای رفت روی تپه ی من.
سر و صدای پنگوئنا باعث شد بلند شمو از ایگلو بزنم بیرون.
یکی از قشنگترین صحنه های توی قطب جنوب، حرکت دسته جمعی پنگوئنها و جوجه هاشون به سمت دریاست. آروم آرومو باحوصله پشت سر هم و کنار هم راه میرن. بزرگترا مواظب کوچیکتران. کوچیکترا شیطون. معمولا بخاطر قدمهای کوچیکشون فاصلشون تا دریارو خیلی آروم طی می کننو من عاشق اینم که یه گوشه بشینمو به حرکاتشون خیره بشم. یکم که دور شن بلند شمو دوباره برم جلوتر بشینمو بازم نگاه کنم. خیلی بده که من تو چنین سرزمینی دوربینی برای ثبت چنین صحنه های زیبایی رو ندارم.
برای رسیدن پنگوئنا به دریا که بیش از یه ساعت طول کشید دست زدمو تشویقشون کردم.
خیلی بیرون از ایگلو مونده بودم. خودمو به ایگلو رسوندم. مرد یخی یه گوشه نشسته بودو هنوز پتوی من روی پاهاش بود.
با دیدنم بلند شدو گفت: کجا بودی؟ تنها موندم. کسی نبود باهاش حرف بزنم.
بدون توجه به حرفش پشت به اون یه گوشه نشستم. چوبی رو که تازه پیدا کرده بودمو توی دستم
گرفتمو سعی کردم روی اون با چاقو یه طرح درست کنم. دلم میخواست چوبو بتراشمو یه پنگوئن درست کنم. هرچند که بلد نبودم.
دست مرد یخی رو دیم که از پشت سر نزدیک شدو یه کاغذ از کاغذای سفیدمو مدادمو برداشت. دلم میخواست بهش بگم دست نزن اما من که با اون حرف نمی زدم. احساس کردم اینجوری بهتره. کاغذو مدادو که برداشت دیگه حرف نزدو من تونستم یکم آرامش داشته باشم. تنها صدایی که به گوش میرسید صدای نفس هاش بودو جابجا شدن مداد روی کاغذ.
خیلی با چوب و چاقو ور رفتم اما آخرش فقط چوب تیکه تیکه شد.
خسته شده بودمو دلم میخواست یکم دراز بکشم. اما دلمم نمیخواست برگردمو با مرد یخی روبرو بشم. تو افکار خودم بودم که دستش همراه با کاغذ نزدیک شد. کاغذو نزدیکم گذاشتو دوباره دستشو کشید.
دلم نمی خواست بهش توجه کنم اما نمی شد. فقط با یه مداد منو کشیده بود. همونجوری که حدس میزدم باید باشم. از آخرین باری که خودمو توی یه آینه دیده بودم خیلی میگذشت اما میدونستم که اون چهره ی خودمه. با یه اخم بزرگ توی صورتم. شاید این تنها تفاوتم با آخرین تصویریه که از خودم توی ذهنم مونده بود. فقط با یه مداد چه هنرمندانه نقاشی کشیده بودو جالب اینکه چیزی که این مرد از من توی ذهن داشت همین اخم بزرگ بود.
نقاشی رو برداشتمو بهش زل زدم. گوشه ی نقاشی امضا شده بود. زیر امضا نوشته بود معذرت میخوام دختر بد اخلاق، از طرف جاگر دانت.
دختر بداخلاق که من بودم و اما جاگر دانت هم بی شک همین مرد یخی بود.
آه بلندی کشیدمو نقاشی رو سرجاش گذاشتمو بلند شدم که از ایگلو بزنم بیرون. صدام کرد: برام معذرت میخوام. دیگه عصبانی نباش. باهام حرف بزن.
یه قدم دیگه به سمت در ایگلو برداشتم که دوباره گفت: نرو. من تنهایی رو دوست ندارم. خواهش می کنم.
هرچند که هنوز تنبیهش تموم نشده بود اما از رفتن پشیمون شدمو سازمو برداشتمو یه گوشه نشستم.
تنها آهنگی رو که از ادی یادگرفته بودمو زدم. هرچند که آهنگی که من یاد گرفته بودم سوزناک بود اما خودم از این آهنگ آرامش میگرفتم.
نواختنم که تموم شد سرمو از روی ساز بلند کردم. یه جفت چشم غمگین روی من ثابت شده بود. آخرین باری که کسی اینجوری بهم خیره شده بود روزی بود که یه مقدار ماهی ریختم برای شیر دریایی کوچیکی که از دریا دور مونده بود. ناتوان تر از اون بود که بتونه خودشو به گروهشون یا دریا برسونه. میدونستم اگه تو همون حالت بمونه میمیره. باید بهش غذا می رسوندم. وقتی جلوش ماهی گذاشتم بهم خیره نگاه کرد. نگاهش هم ترس داشت هم تشکر. شاید ازم میترسید. اونقدر بهم خیره نگاه کرد تا فهمید ضرری براش ندارم. حتی وقتی ماهی
9 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد