همش تو ذهنم سواله مگه ما بچه یک خانواده نیستیم، من همه چیو دیشب تو رو مامانم آوردم، گفتم 3 سال رفتم تهران و اومدم برای بارداری، یک بار بابا زنگ نزد، نه برای پول ، زنگ نزد بگه حالت چطوره ؟ تصادف کردیم کلی اتفاق افتاد، گفت نمیدونست تصادف رو ، گفتم آره چون حالمو نمی پرسید اصلا بدونه چی شده ، گفتم داداشام تا شهر کناری میرن ده بار زنگ میزنه، گفتم خواهرم تو رو داره اونا هم بابا رو دارن فقط من کسی رو ندارم ، همه چیو تو روش آوردم گفتم منم میشم مثل داداشم از این به بعد تولد هیچ کدوم نمیام فقط بچه ها، چطور اون به هیچ *** کادو نمیده ولی اینقدر مایه براش میذارن؟ گفتم کادو شما محفوظه اما بابا از من انتظاری نداشته باشه من دیگه نیستم، خدا شاهده مامانم اینا خواستن از مکه بیان جمعشون کردم گفتم ممکنه مهمان زیاد بیاد بخوان بیان خونه شما هم، گفتن خونه ما کوچیکه و نیاز نیست و این حرفا گفتمخونه من دورتره اما شوهرم گفته هرکی خواستی از فامیلات بیار، اینا حتی حاضر نبودن چیزی تقبل کنن
1403/04/31 08:46