•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_1
با صدای آرایشگر، چشمام رو باز کردم. به خودم تو آیینه خیره شدم; بی احساس، سرد...
- چقد خوشگل شدی، خدایی تا به حال عروسی به زیباییت نداشتم، باخنده ادامه داد...بیچاره داماد
هه بیچاره من، بیچاره دل من.
باصدای یکی از کارکنان آرایشگاه که گفت داماد اومد، به خودم اومدم واز روی صندلی چرمی آرایشگاه بلند شدم بانفس عمیقی، سرم رو پایین انداختم.
نگاهم به دوجفت کفش ورنی مشکی خیره موند، سرم رو بالاتر آوردم کت وشلوار مشکی، پیرهن سفید و کراوات مشکی نقره ای...و در آخر به صورتش
که مات ومبهوت بهم خیره شده بود..
باچشم هایی پر از حیرت ولب هایی که بینشون فاصله افتاده بود...
- آقا داماد، لطفا برین جلو و دسته گل رو به عروس خانوم بدین.
و دانیالی که انگار صدای فیلمبردار رو نمی شنید...
❥︎•????↬ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
1401/08/07 14:27