67 عضو
بلاگ ساخته شد.
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_1
با صدای آرایشگر، چشمام رو باز کردم. به خودم تو آیینه خیره شدم; بی احساس، سرد...
- چقد خوشگل شدی، خدایی تا به حال عروسی به زیباییت نداشتم، باخنده ادامه داد...بیچاره داماد
هه بیچاره من، بیچاره دل من.
باصدای یکی از کارکنان آرایشگاه که گفت داماد اومد، به خودم اومدم واز روی صندلی چرمی آرایشگاه بلند شدم بانفس عمیقی، سرم رو پایین انداختم.
نگاهم به دوجفت کفش ورنی مشکی خیره موند، سرم رو بالاتر آوردم کت وشلوار مشکی، پیرهن سفید و کراوات مشکی نقره ای...و در آخر به صورتش
که مات ومبهوت بهم خیره شده بود..
باچشم هایی پر از حیرت ولب هایی که بینشون فاصله افتاده بود...
- آقا داماد، لطفا برین جلو و دسته گل رو به عروس خانوم بدین.
و دانیالی که انگار صدای فیلمبردار رو نمی شنید...
❥︎•????↬ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_2
بعد ازچند ثانیه، با قدم های کوتاهی اومد سمتم، بدون اینکه حتی یه لحظه نگاهاش رو از چشمام برداره.
تا رسید بهم، همون طور که خیره به چشمام بود محکم بغلم کرد.
هنوز توی بهت این حرکت ناگهانیش بودم که نفس عمیقی کشید وبین نفس نفس زدن هاش گفت:
-نمیدونی چقدر فوق العاده شدی دلارامم...
نمیدونی، به چشام بابت دیدن این تندیس حسودی میکنم.
آهی کشیدم، هیچ حسی از شنیدن حرفاش نداشتم.
چرا...به جز حس نفرت وانزجار.
ازم جداشد و دسته گــل رز سرخ آتشینی رو به دستم داد.
و من، یادم اومد چقدر گل رز سرخ دوست داشتم.
پس از چند لحظه، از آرایشگاه خارج شدیم، که به پلهها رسیدیم.
دستش رو سمتم دراز کرد تا دستم رو بگیره که بیاعتنا بهش اولین پله رو پایین رفتم.
کلافه، نفس عمیقی کشید و دستش رو پشت گردنش کشید.
درعوض، دستش رو دوطرفم باز گرفته بود تا از افتادن احتمالیم خودداری کنه.
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_3
حرصم گرفته بود. شایدم لج کرده بودم باخودم، با زندگی...
با عجله، دوپله رو پایین رفتم; که ناگهان، دامن بلند لباس سپید عروسم به زیر پام گیرکرد.
هین کوتاهی کشیدم وچشمام را از ترس برخورد به زمین محکم بستم
که دستهای کسی دورتنم حصار شد ومانع افتادنم شد..
همه اتفاقات کمتر از دو ثانیه افتاده بود.
چشمهام را باز کردم که نگام به صورت دانیال افتاد...رنگ صورتش چنان پریده شده بود که با گچ دیوار فرقی نمی کرد
وچشمانش که تا حد آخر فراخ شده بود از ترس...
کسی که از امشب اسمش به عنوان همسر من در صفحه دوم شناسنامه جای میگرفت.
خودم را با نفرت از آغوشش جدا کردم.
با صدای خش دارشده اش تقریبا بلند گفت:
-گفتم دستت رو بده به من لجبازی میکنی...لعنتی نزدیک بود الان با صورت بخوری رو پله، میفهـــمی؟!
هردومون حضور فیلمبردار جوان را که با شیطنت نگاهمون میکرد فراموش کرده بودیم.
که باخنده گفت:
- فک کنم فیلم عروسی شما بهترین فیلمی بشه که تا به حال گرفتم
ماشاالله آقا دوماد فرهادین برای خودشون...
هه...آره فرهادی که تیشه گرفته بود و به جای زدن به کوه افتاده بود به جون زندگی من واز هم پاشیده بودش.
دستم رو محکم بین انگشتاش گرفت.
چند پله باقی مانده را پایین رفتیم و جلوی درب ارایشگاه رسیدیم.....
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_4
درب ماشین روباز کرد و سوار ماشین شدم.
کم اهمیتترین چیز ممکن الان برام فقط تزئینات بینظیر و مدل فوق العادهی ماشین دانیال بود.
منی که همیشه آرزوم این چیزا بود و مث هر دختری رویاهای صورتی داشتم الان خندهدار بود که بدون هیچ حس خاصی به جز نفرت وبیحسی اینجا نشسته بودم.
دانیال بعد از صحبت کردن با فیلمبردار
ماشین رو دور زد و سوار شد وبلافاصله
دستش و سمت ضبط برد و بعد از عوض کردن چند ترک آهنگی رو گذاشت و ماشین رو روشن کرد.
بیحوصله سرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم و به آهنگی که تو فضای اتاقک کوچیک ماشین پخش می شد گوش دادم
(هر کـــــی بجــز ط اومد به چشــــم نیومد
هــــی اومدـــــم دلو عــقــب بکشم نیومد
شــــــاه دلم معنیه عــــشقـــی ط واسه دلم
پرتـــه به ط همه ی هـــــوش و حواس دلــــــم)
آروم با اهنگ همخونی میکرد ...
هه..
خیلی شاد بود بر عکس من..
(هم نفسی نفسی نفسی دل نده جز من به کســـــی)
به اینجای آهنگ که رسید با اه عمیقی نگاه طولانی بهم انداخت.
توی نگاهش دنیایی حرف بود.
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_5
بالاخره رسیدیم ..
ازماشین پیاده شد و ماشین رو دور زد و در سمت من رو باز کرد، و دستم رو محکم تو دستاش گرفت.
دلناز ومامان با اسفند دم در ایستاده بودن .
تا وارد شدیم صدای کل کشیدن دست وسوت بلند شد ومن فقط باچشمام دنبال یک نفر میگشتم...
هرچی به جایگاه عروس وسفره عقد نزدیک میشدم انگار دارم با قدم های خودم مسلخ میرفتم...با پاهای خودم
قصاص دلم میرفتم...
ولی مجبور بودم، محکوم بودم به این قصاص...
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
5 پارت اول تقدیم نگاه قشنگتون ?
منتظر پارت های بعدی باشید?
در حال پارتگذاری ??
1401/08/07 14:45•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_6
تا نشستیم روی صندلی های مخصوص جایگاه عقد...دلناز با عجله اومد سمتمون و گفت:
- چرا انقد دیر کردین؟ عاقد خیلی وقته منتظره...
دانیال، با لبخند با دلناز مشغول حرف زدن شده بود.
بهش خیره شدم.
خوشحالی و سرمستی از چشم هاش و صورت اش چکه می کرد.
بدون اینکه دستم رو لحظهای ول کنه قران رو بوسید و با لبخند به دستم داد. بیحرف گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
- دلارامم، نگام کن!
بی میل و با بغض همچنان مُسر نگاه ام رو پایین انداخته بودم. با دستش چونم رو گرفت و با فشار ملایمی که بهش وارد کرد، سرم رو بالا آورد; باز هم نگام فراری بود از چشماش.
دوست نداشتم خیره بشم به مردمک های لرزان چشمهای مشکیش.
- دلارام...میدونم چقدر ازم متنفری، ولی توهم میدونی چقدر دوست دارم.
نگاهت رو از چشمهام نگیر، من با این نگاه و چشم ها زندگی میکنم.
بیحرف، بهش خیره شدم. تونگاه مشکیش دنیایی ازعشق بود.
دانیال بی نظیر بود وارزوی خیلی از دخترها اما نه من.
با اومدن عاقد نگاهم رو از چشم هاش گرفتم.
قران رو بوسیدم
- خدایا توکل میکنم به اسم اعظمت.
وباز کردم...سوره یوسف.
بغض، راه گلوم رو بست.
چشم هام به قران بود. جسمم پیش دانیالی که چند لحظه بعد همسرم میشد اما...
امان از فکرم که همش حول دوچشم سبز پرسه میزد.
دوچشمی که هرچی چشم گردونده بودم بین جمعیت ندیده بودمش.
نبود...نمی دونم چقدر گذشت که با صدای آهستهی دانیال به خودم اومدم.
- دلارامم، خانومم نمیخوای بله بگی؟
باصداش نگاهی بهش کردم که بااسترس واضطراب نگام میکرد.
کی سه بار عاقد ازم بله خواسته بودو من متوجه نشده بودم؟
یعنی انقدر حواسم پرت تو بوده؟
نگام رو مامان چرخید که نگران و باغم نگام میکرد. رو بابا که فقط غم بود توچشاش وخشم...ودراخر دلنازی که شاید
میخندید ولی غم ونگرانی چشم هاش رو نسبت به خودم، منی که خواهرش بودم درک میکردم..
دانیال چرانگران بوده؟...هه... مگه من جز بله گفتن می تونستم چیز دیگه ای بگم؟
❥︎•????↬ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
شروع پارتگذاری بعدی آمار 50 ?
کانالمون رو به دوستاتونم معرفی کنید??
nini.plus/ROMANEASHEGHANE
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_7
نفس عمیقی کشیدم، که بیشتر شبیه به آه بود
- بله
آره...بله گفتم، بهخاطر حفظ ابروی پدر و مادرم که من و عشقم رو فدای حرف مردم کرده بودند.
بله گفتم، بدون اینکه مثل بقیه عروس هابگم"بااجازه، پدر مادرم بله"
چون اون ها هم برای تعیین سرنوشت من از خودم اجازهای نگرفته بودند...
چون این"بله"انتخاب من نبود!
اجبار و تحمیل بود...
هم زمان با بله گفتنم صدای نفس عمیق دانیال که با بازدم محکمی بیرون داد بلند شد، نگاهی بهش کردم که روی پیشونی بلندش، دونه های درشت عرق نشسته بود.
انگار فشار زیادی، توی این چند دقیقه متحمل بوده باشه.
صدای دست وسوت، یک لحظه قطع نمی شد. کلافه نگاهی به جمع کردم که انگار برای یک لحظه راه نفسم بند اومد...
خودش بود؟ یا رویاش؟ اون چشم های آشفته سبز که خیس بود وبا غم، بهم خیره بود چشم های عشق من که نبود؟بود؟
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_8
خیره بهش بودم با بهت که یکمرتبه نگاه پر از بغض وخشمش رو گرفت و از در بیرون رفت...باقدم هایی سست وتند.
بیاراده بلند شدم و به طرف در حرکت کردم که دستم از پشت کشیده شد.
- کجا دلارام؟
دستم رو محکم از دستش بیرون کشیدم و قدم تند کردم طرف در، مهم نبود هیچی فقط باید میرفتم باهاش صحبت میکردم
بهش توضیح میدادم من نامرد نیستم، من نگاه پر از نفرت وخشمش رو نمی تونستم تاب بیارم. ولی وقتی رسیدم که مثل همیشه دیر بود، خیلی دیر.
نبود، رفته بود.
تا آخر مراسم هیچی نفهمیدم، نه از رقص اجباری عروس وداماد، که مجبور به انجامش بودم،
نه از گریه های مامان و دلناز موقع رفتن به خونهای که برام کم از برزخ نداشت; نه حتی وقتی که دانیال روی سرم موقع رقص تراول میریخت وحتی از نگاه نگرانش نسبت به خودم هیچی نفهمیدم وشاید هم نمی خواستم بفهمم و درک کنم.
انگار زندگی، همون لحظه که چشم های خیس و پراز دلخوریش رو دیدم، تموم شد برای منی که نگاه سبزاش حکم نفس رو داشت.
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_9
تا وارد خونه شدیم، نگاهام دور تا دور خونه را کاوید. خونه ای که قرار بود شاید تا مدت ها توش زندگی کنم، نفس بکشم...خونه بخت من. هه.
خونه ای که نه تو انتخابش، نه تو خرید وسایل و جهیزیهام و نه حتی چیدمانش نقشی نداشتم، نخواستم که داشته باشم.
- به خونه خودت خوش اومدی نفسم.
همین طور که نزدیکم می اومد وقدم به قدم نزدیکم میشد ادامه داد:
- اینجا باتو فقط زندگی وحیات میگیره، با تورنگ وبو میگیره، میدونی دلارامم، این خونه رو از همون اول هم به نیت تو و برای تو گرفتم، چون میدونستم عاشق خونه های ویلایی هستی، میدونستم عاشق اینی که خونه ات باغچه ای داشته باشه که توش پر از گل های یاس و رز سرخ و آبی باشه.
میدونستم که دوست داری خونهات، ست سفید مشکی باشه.
دلارامم تو تا وقتی تو زندگیم، تو خونه ام، کنار من باشی زندگیم همیشه بهاره.
حرف های آخرش رو در حالی که اونقدر نزدیکم اومده بود که تقرییا توبغل اش بودم زد.
با شنیدن حرف هاش تازه به خونه نگاه کردم که با ست سفید ومشکی دیزاین شده بود. شیک وزیبا.
و حیاطی که موقع اومدن ازش هیچچی یادم نبود.
باحلقه شدن دستاش دورم مثل برق گرفتهها تکون شدیدی خوردم و خواستم خودم رو عقب بکشم که حلقه دست هاش رو دورم محکمتر کرد.
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
3 پارت جدید تقدیم نگاهتون ??
1401/08/09 12:49درحال پارتگذاری...??
1401/08/09 18:46•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_10
هیش...دلارامم، لطفا بمون، بزار ازت آرامش بگیرم.
خودم رو محکم کشیدم عقب که مقاومتی نکرد و حلقه دستاش رو آروم باز کرد، نگاه دلخورش رو به چشم هام دوخت که با خشم و تندی همون طور که خیره بودم تو چشم هاش گفتم:
-من ازت متنفرم می فهمی؟ توگند کشیدی به زندگی ام به سرنوشتم به احساسام، چی می خوای از زندگی من؟
باز یاد چشم های خیس اهورام افتادم، عشقم.
با تموم نفرتم بلند داد زدم:
- توی کثافت باعث همه مشکلاتمی.
گلدون کریستالی روی میز رو بلند کردم و محکم کنار پاهام به زمین کوبیدم.
- ازت متنفرم، دانیال راد، ازت متنفــــرم.
تو جواب اون همه داد وفریادم دانیال یک قدم جلو اومد و با نگرانی گفت:
- باشه، باشه خانومم، تودرست میگی، تو فقط اروم باش
بـ ...ببین، نیا جلو خوب، یک دقیقه وایستا.
کنترل خودم رو از دست داده بودم، انگار یه جنون آنی بهم دست داده بود.
- بهم نگو خانومم، من خانوم تو نیستم.
با نیشخند عمیقی، همون طور که به چشمهای پر از نگرانیش و صورت خیس از عرقش نگاهی کردم و یک قدم جلو اومدم و پام رو گزاشتم رو شیشه خورده های ریخته شده روی پارکت.
از سوزش زیادش جیغ کوتاهی از سر درد کشیدم.
چشم هام رو به چشمهای پر از اشکش دوختم.
دردم انگار برام ذره ای اهمیت نداشت، فقط می خواستم زجر کشیدن دانیال رو ببینم.
جیغم همزمان شد با در آغوش گرفتنم توسط دانیال.
اونم با همون پاهای بدون کفش، اومده بود روی شیشه خورد ها تا من رو عقب بکشه.
صورتش از درد جمع شده بود ولی بابغض و صدای خشدار وگرفته اش گفت:
- من غلط کردم دلارام، تروخدا، تروجون عزیزات، خودت رو بخاطر من آزار نده.
❥︎•???? ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_11
هق هق گریه ام بلند شد، نه ازسوزش بی امان پام که تا مغز استخون دردش رو احساس می کردم، ولی هرچی که بود سوزشش از سوزش و درد قلبم که بیشتر نبود،از درد دیدن چشم های سبز خیس اهورام که بیشتر نبود، بود؟
قطره ای از اشک دانیال، روی صورتم که تو آغوشش بودم ریخت.
باهمون پاهای زخمیش، همین طور که رد قرمز خون رو، روی پارکت های قهوه ای خونه به جا می گذاشت منو روی مبل گزاشت و سریع به سمت آشپزخونه رفت.
بعد از چند لحظه با جعبه کمک های اولیه اومد و جلوی پام زانو زد.
بریدگی پام اونقدر بزرگ نبود ولی نیاز به بخیه داشت.
الکل رو که روی پام ریخت از درد محکم لبم رو گاز گرفت تا جیغ نزنم، که پاره شدن پوست لبم رو زیر دندون هام احساس کردم.
مشغول بخیه زدن که شد، دست هاش میلرزیدند، دیدم چند بار محکم دستش رو مشت کرد وباز کرد تا از لرزشش جلوگیری کنه، ولی فرق زیادی نمی کرد.
متعجب خیره شده بودم به دستاش، دانیال راد، جراح قلب وعروق که جزو سرشناس ترین پزشک های ایران بود الان برای زدن یک بخیه ساده دست هاش میلرزیدند و نمی تونست لرزشش رو کنترل کنه.
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
2 پارت جدید گذاشته شد ??
1401/08/10 12:50درحال پارتگذاری...??
1401/08/10 18:48•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_12
بعد از بخیه زدن پام که کمی طول کشید، پام رو پانسمان کرد و همون طور سرسرکی با باند پای خودش رو بست و خواست بلند بشه که نتونستم مانع گفتن حرفم بشم، اون الان بخاطر من بود که پاهاش زخمی شده بود.
حتی زخم پاهاش از منم مطمئاٍّ عمیق تر بود، منی اون که لحظه پاک به سرم زده بود.
- پای توهم نیاز به بخیه داره.
لبخند تلخی زد، اونقدر تلخ، که تلخیش رو منم احساس کردم.
با چشم های فوق العاده غمگین اش بهم نگاه کرد و فقط یک کلمه گفت:
- من خوبم.
یاد یه متن افتادم که میگفت"اون کسی که باخنده میگه من خوبم،از همه حالش خراب تره"
اصراری نکردم، با نگاهم دنبالش کردم، رفت وباجارو خورده شیشه ها رو جمع کرد و بعد مشغول پاک کردن رد خون روی پارکت ها شد.
هه...خنده دار بود.
الان، اولین شب ازدواجمون بود و ساعت حدود سه، چهار صبح. و ما هردو با پاهای پانسمان شده وسط هال نشسته بودیم.
- می دونی اگه به جای من با *** دیگه ای ازدواج می کردی که اونم دوست داشت،الان به جای این کار ها در کمال آرامش تو بغلش خوابیده بودی؟
البته الانم دیر نشده، تو هــ...
حرف هم رو قطع کرد و باصدای گرفته و خسته اش گفت:
- اتاقمون اون جاست، تومی تونی اون جا استراحت کنی، امشب خیلی خسته شدی.
نمی خواست بشنوه؟ یاخودش رو به نشنیدن زده بود؟ درست مثل همیشه که من نیش و کنایه می زدم و اون سکوت می کرد واصلا به روی خودش نمی اورد.
عصبی با قدم های بلند رفتم تواتاق و در رو محکم به هم کوبیدم.
رفتم جلوی آیینه کنسول، هنوز همون لباس عروس سفید مسخره تنم بود.
باحرص به زحمت از تنم کندمش و رفتم زیر دوش.
❥︎•????↬ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_13
آب داغ رو باز کرده بودم رو سرم و همون طور ساکن بدون هیچ حرکتی زیر دوش ایستاده بودم.
پوستم از داغیش به گز گز افتاده بودو سرخ شده بود و همین طور زخم پام.
می دونستم حداقل تا دوسه روز نباید می اومدم حموم، ولی ذره ای برام اهمیت نداشت.
ضربه ای به در خورد و متقابلا صدای دانیال بلند شد:
- هی دلارام، دختر تازه پات رو بخیه کردم دیوونه، الان وقت حمومه؟
خانومم بیا بیرون تروخدا الان پات باز خونریزی و عفونت میکنه.
بی تفاوت به حرف هاش، همین طور ساکن زیر دوش وایستاده بودم. نفسم کم کم داشت بند می یومد.
لعنتی، الان وقتش نبود، به گلوم چنگ زدم.
جلوی چشم هام داشت سیاه می شد، پشت زانوهام یکدفعه خالی شد ومحکم زانو هام با سرامیک سرد حموم برخورد کرد.
ضربه های در محکم تر شده بود و صدای دانیال که داشت بلند صدام میزد والتماس میکرد در رو باز کنم، توگوشم می پیچید...
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
2 پارت جدید از رمان قبله گاه من گذاشته شد ??
1401/08/11 13:01•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_14
نمی دونم چقدر گذشت...یک ثانیه، یک دقیقه، یک ساعت...
فقط چشم هام دیگه تاب باز موندن رو نداشتن و گلوم برای ذره ای اکسیژن التماس میکرد.
که در حموم با صدای مهیبی شکست و دانیال سراسیمه به سمتم دوید و بغلم کرد،فریاد میزد ولی هیچی نمی فهمیدم.
از حموم خارجم کرد و تند تند کشو ها رو بهم می کوبید و به احتمال زیاد دنبال نجاتبخش زندگیم که نفس کشیدنم بسته به وجود اون داشت می گشت.
کیفم رو از روی کنسول چنگ زد و با ضرب روی زمین همه وسایلش رو خالی کرد، تا بالاخره چشمش به اسپری لعنتی افتاد.
ازبس دستاش میلرزید و هول کرده بود نمی تونست درباش رو باز کنه و درست مقابل دهنم بگیره.
بعد از دوپاف طولانی که توی دهنم کرد، به شدت به سرفه افتادم و انگار اکسیژن وحیات یکدفعه بهم هجوم اوردند.
خواست پاف سوم رو هم بکنه که لب هامو چفت هم کردم و مانع شدم.
بعد از چند نفس عمیقی که کشیدم، ریتم نفس هام تقریبا منظم و سوزش بی امان گلوم بهتر شد.
قطره ای اشک که از چشم هاش سقوط کرد و روی گونم افتاد، برای لحظه ای به چشم های فوق العاده غمگینش چشم دوختم ودلم برای وضعیت هر دو مون سوخت.
با اینکه مسبب همه این ها خودش بود، مسبب وضعیت من و خودش اما دلم گرفت.
دستم رو ناخوداگاه بالا بردم و روی گونش گذاشتم.
سرش رو به سمت دستم کج کرد و با بغض گفت:
-دلارامم، عزیزدل من، ازم بدت میاد قبول.
تروخدا قسم انقدر اذیت نکن خودت رو،من به درک، اینکه تا امروز تا مرز سکته کردن رفتم به درک همش فدای یه تار موهات. ولی...ولی، تو اینطور نکن، بخاطر خودت.
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_15
خواستم دستم رو از روی گونه اش بردارم که صورتش رو به سمت دستم متمایل کرد و کف دستم رو بوسید.
سریع دستم رو عقب کشیدم.
حالم خیلی بهتر شده بود،این آسم لعنتی همیشه باعث ضعفم بود.
دانیال، لبخند محوی زد و با گفتن"چیزی لازم داشتی بهم بگو" از اتاق بیرون رفت و در رو بست.
یکدفعه نگاهم به خودم کشیده شد که تقریبا هیچی تنم نبود و تمام این مدت تو آغوش دانیال بودم.
عرق سرد روی مهره های کمرم نشسته بود، بااینکه تمام مدت دانیال فقط و فقط به صورتم خیره شده بود، طوری که اصلا متوجه و به هیچ وجه معذب نشده بودم و البته شرایطمم بحرانی بود، ولی الان داشتم از خود خوری کردن وناراحتی دیوونه می شدم.
پوف کلافه ای کشیدم و موهام رو محکم چنگ زدم.
بی خیال دوش نصفه و نیمه ام شدم و به طرف کمد رفتم،با باز کردن در کمد ودیدن لباس هایی که داخلش بود چشم هام از تعجب گرد شدند.
انواع لباس خواب ها، بارنگ ها ومدل های مختلف، داخل کمد به چشم می خورد.
از اعصبانیت وحرص، چشم هامو محکم روی هم فشردم.
واقعا مامان توقع داشتن منی که از دانیال متنفرم این لباس هارو براش بپوشم؟
یه دست لباس راحتی ساده انتخاب کردم و پوشیدم.
خودم رو روی تخت پرت کردم و چشم هام رو بستم، ولی بسته شدن چشم هام همانا و نقش بستن صورت معصوم و زیبای اهورا پشت پلک هام همانا.
آهی کشیدم و چشم هام رو باز کردم و به سقف چشم دوختم.
ناخوداگاه، ذهن خسته ام سفر کرد به دورانی که فقط من بودم و اون، فقط شادی بود و رویای داشتنش. به لحظه لحظه ی باهم بودنمون، بیرون رفتن هامون،همه وهمه...ودرآخر ذهنم قفل کرد روی یک خاطره.
❥︎•???? ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
67 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد