•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
« قِبلِه گاهِ مَن? »
#PART_16
خوب یادم بود،اوایل بهار بود و یه بارون فوق العادهای در حال باریدن.
انقدر عاشق بارون و حال وهوای بارونی بودم که باز با دیدن بارون زد به کله ام که برم بیرون سریع بارونیم رو به تن زدم و در جواب کجا شال و کلاه کردیه مامان و دلناز فقط گفتم:
- بیرون.
اما صدای دلناز رو قبل از خروجم شنیدم که گفت:
- باز این بارون دید، شال و کلاه کرد رفت بیرون.
با قدم های بلند خودم رو به پارک نزدیک خونمون رسوندم و با نفس عمیقی عطر خاک بارون خورده رو مهمون ریه های مریضم کردم.
دستم رو تو جیب بارونیم کردم و با لمس اسپری آسمم خیالم از بابت بودنش جمع شد و لبخندم عمیق تر.
همین طور زیر نم نم قشنگ بارون قدم می زدم که صدایی رو شنیدم به سمت صدا برگشتم که با دو پسر جوون و فوق العاده جلف رو به رو شدم.
-جوون بابا چشم هاشو، خوشگله چرا تنها تنها قدم می زنی؟ مگه ما مردیم؟
خودش و دوستش با این حرف بی مزه اش بلند بلند خندیدند.
قیافه ام با انزجار جمع کردم و نگاهم رو گرفتم و قدم هام رو تند کردم تا ازشون زودتر دور بشم.
صدای قدم هاشون پشت سرم و حرف های زننده شون توی اون خلوتی اون ساعت از پارک، حس ترس مثل خون توی رگ هام پمپاژ شده بود...
❥︎•????↬˹ ˼
•┅┈┈┈┈┈┅‹??›┅┈┈┈┈┈┅•
1401/08/14 12:18