?ادامه داستان محیا . ?
همونجا خشکم زده بود. یدفعخ دیدم یه آقای اومده نزدیکم منم سر بالا نباوردم
بعد بهم گفت چرا اومدی اینحا هااااا ؟
دیدم عمومه
گفت میدونی الان همه دنیال توان
الان ارش داره تو خیابونا دنبالت میگردع
سوارشو بریم خونه
دستمو کشید منو برد تو ماشین .
تو راه گفت اگه ارش بهت گفت کجا رفته بودی بگو اومدی خونه ی ما پیش زنعموت ک برات سرکتابی چیزی باز کنه مثلا .
تو راه ذهنم کلا در گیر حرفایی بود ک شنیده بودم از آرش و دعوایی ک کرده بود با خانوادم . هی حرفاش مرور میشد تو ذهنم .
رسیدیم جلو در خونه ی مامان بزرگم . اون موقع هم مامان بزرگم خونش رو فروخته بود رفته بود یه منطقه ی دیگه خونه گرفته بود . از اون یکی مامان بزرگم دور شده بودن . خیلی زیاد .
تا رسیدم جلو ذر دیدم زن همون عموم ک من تو ماشینش بودم جلوی در خونس ?
آرش هم هم زمان با ما رسیدجلو در
1402/03/12 08:50