پاسخ به
بعد مامانم پرسید که برای پسرتون اومدین خواهرشوهرم گفت نه برای برادرم اومدم منم تعجب کرده بودم گفتم و...
غرق فکرام بودم که مامانم یه نیشگون گرفت از پام که فهمیدم واییی خواهرشوهرم ازم سوال پرسیده و من اصلا متوجه نشده بودم بعد گفت دخترم تو دوست داری ازدواج کنی؟ ته دلم گفتم خدایا چی بگم .. گفتم که والا اصلا فکر نکردم بهش (درصورتی که هرشب فکر میکردم?) گفت وای به به چه خانومی خیلی خوشم اومد ازت نجیبی و با حیایی اینو که گفت توی ک.و.نم عروسی بود? دیگه بعد گفت من با خواهرام یه روزی میایم خونتون و اونا هم ببینتت و اگه راضی باشین قرار بزاریم برای خاستگاری ته دلم بدجور ریخت گفتم خاستگاری وای خداااا نهههه چه غلطی کردم دیگه بعد خداحافظی کردیم و رفت و پدرم اومد بالا تو خونه گفت این کی بود مامانم انگار فقط میخاست بابام دکمه روشنشو بزنه تا بره روی ویبره و از تک به تک کلماتی که رد و بدل شد توضیح بده?این بود مادر ما دیگه بابام با تمام وجود داشت گوش میکرد و چشماش برق عجیبی میزد میفهمیدم خوشحال شده به مامانم گفتم مامان تورو خدا بگین نه من نمیخام ازدواج کنم من اگه اومدن میگم جوابم منفیه نزارین ازدواج کنم مامانم ی جوری نگاه کرد به معنی خفه شو? دهنمو بستم و رفتم تو اتاق یاد پسر رفیق بابام افتادم من اونو دوسش داشتم نمیخاستم ازدواج کنم نمیخام بغض عجیبی کرده بودم حالم بد بود از ی طرف یاد اون چهره مظلوم عکس میافتم بعد یهو یاد پسر رفیق بابام خدایا این چی بود دیگه
1402/03/12 00:17